پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے یه کت شلوار نقرهای تیره با پیراهن سفید، کفشای ورنی... موهاشم که به حا
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
چقدر این حرفش شیرین بود در واقع چقدر حس داشتن پدر شیرین بود.
-باعث افتخار منه که پدری مثل شما داشته باشم.
سنگینی نگاهیو حس کردم، برگشتم هومن با لبخند زیبایی نگام میکرد.
نگاهمو که دید بدون این که هیچ تغییری در حالتش بده گفت:
_سلام هستی خانوم.
مثل خودش با لبخند ملیحی جوابشو دادم و بعد از احوالپرسی با کامران همه نشستیم.
روی مبل کنار داداش مستقر شدم. دوست داشتم بودنشو کنارم حس کنم.
کامران رو به هومن با لحن بانمکی گفت: _الهی بمیرم!.. هیچ وقت داداشمو اینقدر سربه زیر و خجالتی ندیده بودم... بچم از بین رفت.
همه زدن زیر خنده، داداش میون خندش گفت:
_ای گل گفتی کامران ... منم در طول این چندین سالی که با این خانواده آشنا شدم. هیچ وقت حتی یه ثانیه هم، هستی رو اینطوری آروم ندیده بودم که یه جا بشینه و سرشو بندازه زیر.
تا من خواستم چیزی بگم، مارال رو به داداش گفت:
_وا طاها ... حاالا یه بار این هستی آروم یه جا نشست. اینقدر بهش طعنه بزنین که دوباره شروع کنه آتیش بسوزونه.
من: دست شما دردنکنه دیگه اگه تعریف دیگهای هم درمورد من مونده بفرمایین مضایقه نکنید... بگید تا همه استفاده ببرن.
کامران رو به جمع گفت:
_هستی خانوم میترسه با زدن این حرفا اون شخصیت اصلیش برای هومن رو بشه بره پشت سرشم نگاه نکنه...
#پارت_344
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁