پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے چشم دوختم توی چشماش... اشکهای لعنتی دیدم رو تار کرده بود. گفتم: قبول
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
داداش و خواهرم حرفهاشونو زدند و بعدم اتاق رو ترک کردند... من موندمو یه دنیا تنهایی، پشیمونی و نگرانی از این که هومن الان کجاست؟! و...
***
بدون هیچ حرفی به آغوش نوشین خانوم پناه بردم، اونم در سکوت سرم رو در آغوش گرفت... این روزا بیشتر از هر وقت دیگه حسرتهای زندگیم جلوی چشمام رژه میره...
حسرت این که توی این شرایط سخت بتونم از تمام دلگرفتگیها سختیها و تلخیهای دنیا به آغوش مادرم پناه ببرم...
از آغوشش بیرون اومدم روی تخت نشستم، اونم روی مبل رو به روی تخت...
دقایقی بعد صداش رو شنیدم:
_هرچقدر منتظر بودم بیای ببینمت نیومدی ... دیگه نتونستم طاقت بیارم خودم اومدم ببینمت.
سرم رو بالا آوردم چشم دوختم به لبهی میز با صدای گرفتهای گفتم:
_شرم داشتم از این که بخوام بیام دیدنتون و مجبور بشم توی چشماتون نگاه کنم...
خیلی سریع گفت: دیگه این حرفو نزن!... مگه تو به من نمیگی مامان؟
یه دختر هیچ وقت از این که بخواد توی چشمای مامانش نگاه کنه، شرمش نمیشه.
- یه دختر هرچقدرم به مهربونی و لطف مامانش ایمان داشته باشه، بازم وقتی خطایی ازش سر میزنه از توبیخ و طرد شدن میترسه...
ترسیدم از این که بیام برای دیدنتون؛ ولی به جای این نگاه همیشه مهربون با یه نگاه سرد و حق خواه روبه رو بشم...
ترجیح دادم نیام تا این که بیام زخم زبون بشنوم و برای هزارمین بار توی این چند روز دلم بشکنه...
نیومدم... چون بهتون حق میدم... باهام تلخ و سرد باشین!... بهتون حق میدم با حرفهاتون زخمم بزنین با...
بغض مانع شد ادامه حرفمو بزنم پا شد اومد کنارم روی تخت نشست.
دستامو توی دستش گرفت و لب زد:
_این چه حرفیه میزنی هستی؟ چرا من باید تو رو توبیخت کنم؟... اصلا به چه حقی بدون شنیدن واقعیت از زبون خود تو باید چنین اجازهای رو به خودم بدم...؟
لبخند تلخی زدم: به همون اجازهای که هومن بدون شنیدن واقعیت، توبیخم کرد... تحقیرم کرد... خوردم کرد...
اشکهام که تا اون موقع به سختی مانع ریزششون میشدم، حصار مقاومتم رو شکستن و روی صورتم فروریختند ...
ادامه دادم:
_ آره مامان!... شما حق داری منو توبیخ کنی؛ ولی اگه عدالتت مثل عدالتی باشه که هومن به کار گرفته... میتونی بهم زخم زبون بزنی؛ ولی اگه منطقت مثل منطقی باشه که هومن باهاش داغونم کرد... آره مامان میتونی!... میتونی...
سرم رو توی بغلش گرفت. من محتاج این آغوش بودم. آغوشی که بوی هومن رو میداد ... هومنی که سه روزه رفته...
و حتی یه تماس کوتاهم باهام نگرفته ...
هومنی که هرروز به امید دیدنش از خونه داداش میرم خونه خودم که شاید اومده باشه و تا آخر شب منتظرش میشم؛ ولی آخر شب نا امید از اومدنش طبق اجبار داداش برمیگردم این جا...
باصدای نوشین خانوم از فکر بیرون کشیده شدم:
_هستی!... عزیزم من اصلا نمیتونم و نمیخوام که این وسط قضاوت کنم؛ ولی میخوام بدونی که هومن الان به تو و بودنت احتیاج داره...
پس یه مدتی تا زمانی که آروم بشه به عقل بیاد و خون برخاسته از تعصبی که جلوی چشماشو گرفته کنار بره... درکش کن!... ازش به خاطر تندخوئیهاش چیزی به دل نگیر...
من مطمئنم به زودی همه چیز به روال قبل برمیگرده ... من پسر خودم رو میشناسم... میدونم که خودش از تمام رفتارای ناپسندش ناراحته؛ ولی مطمئنم
یه چیزی این وسط داره باعث آزارش میشه...
تو باید بفهمی مسئله چیه؟!
چی باعث شده هومن اینقدر تغییر کنه... میگم تو باید بفهمی، چون تو حتی همین الانم که هومن اینقدر باهات سرد برخورد میکنه ... تنها کسی هستی که میتونی کاری کنی دهان باز کنه و حرف بزنه... باشه عزیزم؟...
#پارت_433
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁