eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے همون لحظه صدای بوق ممتد تلفن توی گوشم پیچید؛ اما این بار دیگه به خودم
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے باصدای خشکی گفت: چرا بدون در زدن اومدی داخل؟ سعی کردم حالا که تاحدودی نرم شده، آرومتر برخورد کنم... قدم قدم جلو رفتم، کنارش ایستادم... زل زدم توی چشماش گفتم: کجابودی؟؟؟ چرایه زنگ نزدی؟ پوزخند تلخی زد: مگه مهمه؟ دستم رو گذاشتم روی شانه‌اش: معلومه که مهمه... معلومه که نگران میشم... این چه حرفیه... نکنه فکر کردی؛ چون دروغ گفتم حق این که دلواپست بشم رو ندارم؟! هااان...؟! کمی سکوت کرد؛ فقط زل زده بود به چشمای اشک آلودم... با بغض گفتم: _هومن!... ادامه حرفم تداخل پیدا کرد با گفتن سریع جانم از زبون هومن... هومن: جانم؟! ناباورانه زل زدم به ابروهاش که داشت درهم کشیده میشد (قیافه‌اش مثل کسایی شد که تازه یادش اومده چی گفته) بی توجه به تمام سرد بودن‌هاش مقابلش ایستادم... با تمام وجود کشیدمش توی بغلم، با لذت عطرش رو به ریه‌هام کشیدم گفتم: دوست دارم... تمام هستی تویی... دوست دارم. حس کردم که دستش می‌خواست دور کمرم حلقه بشه... این عکس العمل از طرف هومن، نشون از دلتنگی بود... لبخند محوی زدم. دلم می‌‌خواست مثل قبل، سرم رو بذارم روی شانه‌ی مردانش... یهو یه فکری به سرم زد تا خواستم لب بازکنم تمام حقایق رو همین‌جا بگم، تلفن همراهش زنگ خورد... به آرومی من رو ازخودش جدا کرد بادیدن شماره‌ی مخاطب اخماش تو هم رفت... با لحن سردی گفت: برو بیرون!... با تعجب گفتم: چی؟؟! داد زد: گفتم... برو بیرون!... نشنیدی؟ این‌قدر محکم و کوبنده گفت که بی هیچ حرف دیگه‌ای رفتم بیرون در اتاق رو بستم. روی مبل رو به روی در اتاقش نشسته بودم... یه 15دقیقه‌ای میشدکه اومده بودم بیرون... هومن داشت با تلفن حرف می‌زد؛ اما هرچی سعی کردم بفهمم چی میگه یا با کی حرف می‌زنه... نشد که نشد... تا خواستم از جام بلند بشم در اتاق باز شد. خیلی شیک و رسمی اومد بیرون، اولش فکر کردم بخاطر مناسبت دیشب تیپ زده؛ اما وقتی دیدم از کنارم رد شد با تعجب پرسیدم: جایی میری؟! به سمتم برگشت. هومن اخم کرده بود. این‌قدر که یه لحظه از پرسیدن این سوال پشیمون شدم... اما خودم رو نباختم. پرسشگرانه زل زدم بهش... هومن خیلی سرد گفت: اگه می‌خواستم بدونی بهت می‌گفتم... به سمت در خروجی رفت که بدو بدو به سمتش رفتم و با صدای محزونی گفتم: هومن صبرکن! بذار... هومن میون حرفم اومد: _هستی الان وقتش نیست... برو کنار کار دارم. ... 🍁🍁🍁🍁