پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے باصدای خشکی گفت: چرا بدون در زدن اومدی داخل؟ سعی کردم حالا که تاحدود
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
اینبار من داد زدم: پس کی وقتشه؟ تو چرا اینجوری شدی؟ چر ابه حرف من گوش نمیدی؟...
هومن من دیگه خسته شدم...
عصبانی دور خودش چرخید و با صدای بلندی گفت: میخوای بدونی چرا اینجوری شدم؟
آره!....
چون بی اعتماد شدم؛
چون بقول خودت خسته شدم... من دیگه تحمل این زندگیه کوفتی پر از تنش، دروغ، پنهون کاری، دعوا و مرافه رو ندارم.
اومد رو به روم ایستاد: این شخصیت جدید منه، سرد، بد اخلاق، خشن و
بی اعتماد... پسندیدی که خوب وگرنه...
با بغض گفتم: وگرنه چی؟!... ها... مگه میشه یه آدم اینقدر زود تغییر عقیده بده؟
هومن پوزخند زد و با حالت مسخرهایی گفت: عهههه... چرانشه؟!... هستی خانوم شخصیت جدید همسرشون رو نمیپذیرن؟
خواست بره بیرون که دستم رو مانعش کردم... با گریه گفتم: مگه نیومدی که حرف بزنیم؟...
هومن خندید: نه!... با لودگی گفت: فعلا دارم میرم عشق و صفا با بچهها...
اومدم حاضرشم...
دیگه گریه نمیکردم با حالت جدی زل زدم به چشمای مشکیاش گفتم: دروغ میگی... تو اومدی چون بهت زنگ زدم...
چون گفتم اگه تاصبحم نیای منتظرت میمونم، برای همین اومدی، مگه نه هومن؟...
سکوت کرد... داشت آمپرم میزد بالا... جمله آخرش برام گرون تموم شد.
وقتی سکوتش رو دیدم با غضب گفتم:
لعنتی من تمام روز رو بخاطر سالگرد ازدواجمون توی این خونهی...
میون حرفم اومد:خونهی خالی از صداقت و اعتماد...
همینطور که میرفتم سمت میز داخل آشپزخونه گفتم: من تمام اینهارو به عشق تو آماده کردم.
حالا با دوستهات میخوای بری عشق و صفا؟!....
هومن اگه قصد داری تنبیههم کنی این روش درستی نیست... توحق نداری بازندگیمون بازی کنی...
اومد سمتم با فریاد گفت: من حق ندارم با زندگیمون بازی کنم؛ اما توحق داری؟...
من حق ندارم، دروغ بگم؛ اما تو حق داری؟
من باید صادق باشم؛ اما تو نه؟
من نباید زندگی و غرور و شخصیت تو رو به بازی بگیرم؛ اما تو اجازه داری هر غلطی دلت میخواد بکنی...
برای یه لحظه به معنای واقعی تعادلشو از دست داد... آنچنان رومیزیه، میز رو کشید که تمام ظروف ریخت زمین و خورد خاکشیر شد...
همینطور که سرم رو بادستهام گرفته بودم. اون عربده میزد ...
صندلیها رو پرت میکرد؛ فقط یه گوشه روی زمین نشستم که همزمان شد با پرت شدن شاخههای گل رز روی اپن آشپزخونه به سمتم ازجانب هومن...
با خشم گفت: دفعه آخرت باشه به عشق من، کاری انجام میدی...
رفت سمت در و قبل از خارج شدن گفت: بهتره تا یه مدتی همو نبینیم.
***
سرم رو به شیشه ماشین چسبوندم با چه امیدی از خونه داداش طاها اومده بودم بیرون...
چه خیال خامی داشتم که فکر میکردم هومن حتما شب میاد و به حرفهام گوش میده و بعدم همه چی به خوبی تموم میشه؛ ولی زهی خیال باطل...
با صدای زنگ موبایلم از افکارم بیرون کشیده شدم. نگاهی به صفحهاش انداختم از بیمارستان بود.
اخمام درهم کشیده شد. لعنتی تازه
یادم اومد که هیچ اطلاعی درمورد غیبتم به مدیریت بیمارستان ندادم تا یکی رو جایگزینم کنند...
دکمه اتصال رو زدم و تماس برقرار شد...
#پارت_436
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁