پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے با حس لرزشهای بدی در ناحیه پام؛ بدون این که چشمامو باز کنم... گفتم: ن
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
در رو پشت سر صنم بستم و به سالن برگشتم... حس بهتری داشتم. همیشه بعد از این که با یه نفر صحبت میکنم حس خوبی بهم دست میده.
راه اتاق کار هومن رو پیش گرفتم؛ باید امروز تمیز کردن خونه رو تموم میکردم.
هرچند هومن اصولا همیشه خودش اتاق کارشو تمیز میکرد؛ ولی خب اینبار من باید این کارو انجام بدم. وقتی وارد اتاقش شدم، نگاهی به اطراف انداختم.
هیچ وقت این اتاق رو اینقدر شلوغ و به هم ریخته ندیده بودم، خواستم شروع کنم که متوجه شدم شیشهشوی تموم شده... لعنتی! کاش همون پائین متوجه میشدم که نخواد دوباره این همه پله رو برم پایین و یکی دیگه بردارم.
چشم از اتاق گرفتم و به سمت در رفتم که برم یه شیشه شوی دیگه بیارم که چشمم روی گوشه اتاق خشک شد...
با کمال تعجب دیدم گاو صندوق هومن که همیشه درش بسته بود، اینبار بازه...
یاد حرفهای محمدی افتادم که گفت هومن با عجله خونه رو ترک کرده؛ حتما از شدت عجله یادش رفته در گاو صندوق رو ... ولی خب خیلی عجیبه... چون در این گاو صندوق هیچ وقت باز نبود
یه بار که ازش پرسیدم چی داخلشه، گفت مدارک مهم کاریش...
خواستم بی توجه بهش به کارم برسم؛ ولی یه نیرویی پاهامو به سمتش کشید.
درش رو باز کردم و جلوش نشستم. اوهـــــــه... اینجا چه خبره... این همه کاغذ...! داداش طاها هم گاو صندوق داشت؛ ولی به این شلوغی نبود...
تاخواستم دست ببرم یکی از کاغذا رو بردارم صدای گوشیم بلند شد.
پوفی کشیده و از داخل جیب پیراهنم بیرون آوردمش، نگاهی به شماره انداختم.
نوشین خانوم بود. بلافاصله جواب دادم: الو... سلام مامان.
- سلام خانوووووم... خوبی، چه خبر؟؟؟؟
- ممنون شماخوبین؟؟؟... پدرجون چطورن؟؟
- مرسی عزیزم... ما همه خوبیم... کامیارم احوالپرست هست.
- لطف دارین... جونم مامان، کاری داشتین؟؟؟
- آره عزیزم زنگ زدم بگم فردا ظهر بیای خونه ما.
قبل از این که چیزی بگم خودش ادامه داد: بهونه نیار ... خسته شدم از این رفتار بچه گانه شما دوتا،
تو و آقاطاها، مارال فردا ظهر میاین خونه ما... زنگ زدم مهردادم بیاد که همه مشکلات فردا حل بشه.
- ولی مامان بهتر نیست اجازه بدین این مشکل رو خودم حلش کنم.
- اگه قرار بود این طوری حل بشه تا الان حل شده بود... تقصیر تو نیست... هومن من شورشو درآورده ... دیگه باید یه نفر باهاش یه رفتار جدی داشته باشه تا بفهمه زندگی مشترک کشک نیست
که به این راحتی چند روز زنشرو ول کنه و یادیم ازش نکنه.
- آخه مامان! شما چطوری میخوای هومن رو پیدا کنی؟!...
توی این چند روز من هرجا که به ذهنم میرسیده رو دنبالش گشتم؛ ولی هیچکس ازش خبرنداره...
کمی سکوت کرد: تو نگران اونش نباش؛ فقط فردا ظهر یادت نره... بیایی!... دیرم نکنی.
- چشم... هرچی شما بگین.
با لحن شوخی گفت: آفرین حالا شدی دختر حرف گوش کن خودم، فعلا کاری نداری؟؟؟؟
-نه... به پدرجون و آقاکامرانم سلام برسونین.
- سلامتیتو میرسونم... خدانگهدارت
-خداحافظ...
#پارت_448
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁