پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے به یکباره تمام نگاهها به سمت من برگشت. همه از جاشون بلند شدند و به سم
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
به داداش نگاه کردم: پرسیدی ازش داداش؟
ازش پرسیدی به چه قیمتی اینکارو کرده؟
چرا ساکتی؟؟
همتون صدای بلندتون مختص به منه؟
ایستادم جلوی داداش:
میترسی اگه ازش بپرسی چرا اینکارو کرده دوباره بذاره بره نه؟
- هستی...
میون حرفش اومدم:
صبرکنید لطفا داداش حرفام تموم نشده...
یعنی اصلا هنوز شروع نشده.
مجددا ایستادم جلوی آیدا:
به من نگاه کن... سرشو بالا آورد
چقدر دلم برای این چشا تنگ شده بود...
ادامه دادم:
قیمت کاری که کردی برای من خیلی گرون تموم شد خانوم راد میدونی چقدر گرون؟
اصلا یکبار از کسی پرسیدی به سر هستی چی اومده...
بغضمو کنار زدم: چی به سرش اومده که میترسه از خونه بیرون بره؟
چی به سرش اومده که پشت تمام لبخنداش بغض مخفی شده؟
چی به سرش اومده که توی سن 26سالگی حملهی عصبی بهش دست میده؟
ازکسی پرسیدی چی به سر هستی اومده که از رنگا گریزون شده و دائما مشکی تنشه؟
از کسی پرسیدی چی به سرهستی اومده که اینقدر داغونه....
فریاد زدم:هااااااااان پرسیدی؟...
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم:
آیدا من از تو... تویی که فکر میکردم دوستترین دوستی، جوری زخم خوردم که از دشمنم نخوردم.
لحظه به لحظه تعجب بیشتری به چشاش نفوذ پیدا میکرد.
لب باز کرد که چیزی بگه که مانع شدم:
هیسس... ساکت.
یادته در قالب یه غریبه ازم پرسیدی چرا از سرنوشتت شاکیای هان یادته؟
خوب گوش کن میخوام جواب سوالتو بدم.
کمی ازش فاصله گرفتم طوری که هرسه شون روبه روم قرار گرفتن با دست به خودم اشاره کردم با بغضی که کنترلش برام مثل مرگ بود گفتم:
من هستی آتشین از سرنوشتم شاکیم... شاکیم چون تو شونزده سالگیم یه داغ دیدم یه داغ خیلی بزرگ.
من از سرنوشتم شاکیم چون مدتهاست وقتی ساعت میشه نه صبح، حس بدی بهم دست میده .. حس میکنم دقیقا همون روز بارونیه و قراره یکی از عزیزامو از دست بدم.
من شاکیم که از شونزده سالگی تا بیست سالگی مثل یه سنگ زندگی کردم فقط و فقط به اهدافم فکر کردم
روز و شبم شده بود رسیدن به آرزوهایی که با این خانوم که توی ذهنم اسمش صاحب آرزوهام ثبت شده بود ساخته بودیم.
از سرنوشت شاکیم
چون باعث شد در مسیری قرار بگیرم که دو راه بیشتر نداشت یا دوری از این خانوم یا نامزدی، اونم درست زمانی که تمام فکرم اهدافم بود و حتی ذره ای به ازدواج و این چیزا فکر نمیکردم...
شاکیم چون فکر کردم با رفتن و چهارسال زندگی کردن تو یه کشور غریب میتونم آرزوهامو داشته باشم.
اولین قطرهی اشکم فروافتاد:
میتونم صاحب آرزوهامو داشته باشم... ولی نشد چهارسال زندگی کردن توی غربت برام غنیمتی به جا گذاشت به اسم تنهایی.
#پارت_524
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁