پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے چهارسال دور بودن از سرزمینم جایی که توش عزیز دفن کرده بودم برام افسردگ
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
صدام رفت بالا : کسی که باید اشک بریزه منم نه تو....
منی که از همون اول که بچه بودم تا همین الان که صاحب یه بچهام؛
دارم عذاب میکشم...
تو چرا گریه میکنی مگه تو هم مثل من پشت ماشین عروس شوهرت، پدربچهات از همه مهمتر عشقت، هق زدی؟
تو چرا داری اشک می ریزی مگه تو هم مثل من یه بچه داری که باید بی پدر بزرگ بشه؟ که خودت تنها باید براش بری خرید؟ خودت تنها باید براش اسم انتخاب کنی؟
گریه نکن آیدا بهت نمیاد، به قلب سنگ و خالی از احساست گریه نمیاد
در ثانی من اصلا نیازی به ترحم تو یک نفر ندارم.
بعد سه سال برگشتی که بهم ترحم کنی؟هـــه نگران نباش اگه به این دلیل برگشتی تو این خونه افراد زیادی هستند که با ترحم و دلسوزی بهم نگاه کنند....
نگاه گذرایی به داداش انداختم باقدمهای بلند خودمو رسوندم جلوی آیدا
و گفتم: با توام چرا ساکتی؟ اینجوری بهم نگاه نکن... آخه فکر میکنم دوسم داری...
اشکاش به شدت روی صورتش میریخت
دستشو جلوی دهانش گرفت حسشو درک میکردم بغض داشت خفش میکرد
درست مثل من.
زل زدم تو چشاش گفتم:
چرا داری گریه میکنی؟
مگه شما همه چی رو ول نکردی رفتی که خودتو پیدا کنی که دریچه قلبتو نفوذناپذیر کنی... پس چرا الان داری گریه میکنی؟
با صدای به شدت بغض الودی گفت: هستی به خدا نمیخواستم اینطوری بشه...
من... من... سکوت کرد از شدت بغض نمیتونست چیزی بگه.
#پارت_526
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁