eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے آخرین پله رو هم طی کردم نگاهی به همشون انداختم به جمعی که حالا با خودم
🍁🍁🍁 مغــرورِدوست‌داشتنے نگاهی به اطراف خونه کردم و لب زدم: _من توی این خونه خیلی چیزا به دست آوردم. اینجا فهمیدم بهترین دوستم، مادرمه بهترین تکیه گاهم، پدرمه بهترین پناهم، خواهرمه. من اینجا آرزو ساختم با صاحب آرزوهام خندیدم... اشک ریختم... آره من تو این خونه با خنده‌ی آیدا خندیدم با اشکش اشک ریختم... اونم همینطور هر بار همه چیز فرو پاشید باهم ساختیم. لبخندی زدم و ادامه دادم: _روزای قشنگی داشتم اینجا... ولی چیزایی که اینجا از دست دادم خیلی بیشتر از داشته‌هامه. من تو این خونه مادر، پدر، برادر، آرزو، صاحب آرزو، عشق، اعتقاد، غرور و مهربونیمو حتی سادگیم، لبخندام، شادبودنای بی دلیلم، همه و همه رو از دست دادم. میخوام برم با خودم بجنگم تا دوباره همه‌ی اینا رو بدست بیارم. آره... واقعیت همینه من نمیتونم روی زانو راه برم تو این مدت خیلی سعی کردم به خودم بقبولونم همینطور ضعیف و سست و شکننده باشم ولی نمیتونم من باید از نو شروع کنم. تادیروز می‌گفتم هیچ انگیزه ای برای دوباره شروع کردن ندارم، ولی حالا می‌بینم انگیزه‌هام برای از نو ساختن این‌بار بیشتر از هر زمان دیگست. بچه‌ام، آینده‌اش، رفاه و راحتیش کاشتن بذر لبخند روی لبش، اینا همه و همه انگیزه‌اند. از همتون به خاطر اینکه تا الان کنارم بودید و تحملم کردید ممنونم... خداحافظ. *** در رو باز کردم و وارد شدم. چمدون رو همون کنار جا کفشی گذاشتم... دستمو روی کلید برق گذاشتم و روشنش کردم. با روشن شدن خونه، لبخند نشست روی لبم. - هستی میگم کاش طاها این خونه رو بهت هدیه نمی‌کرد. - چرا اونوقت؟ - آخه اینطوری هروقت با هم قهر کنیم میذاری میای اینجا... باصدای بلند زدم زیر خنده... الان نه دوسال پیش وقتی باهومن بعد ازدواج اومدیم همینطوری سر وقت‌کشی و در کنار هم بودن، خونه رو ببینیم. ای کاش هیچ وقت پاشو تو این خونه نمیذاشت... ای کاش حداقل این یک جا از خاطراتش خالی بود. این خونه از همون سال به بعد در اختیار یه زن و شوهر جوون قرار گرفت با مشورت هومن این کارو کردم و با تصمیم هر دومون این خونه رو به یه تازه عروس داماد که وضعیت مالی خوبی نداشتند به خواست خودشون اجاره دادیم. من می‌خواستم رایگان این کارو کنم ولی خودشون قبول نکردند و اون چیزی که در وسعشون بود رو به عنوان اجاره پرداختن که البته اونم مستقیما به حساب یه پرورشگاه منتقل میشد. روی مبل نشستم الان که فکر می‌کنم می‌بینم زندگی با هومن خیلی درسا بهم داد. روزی که بهم گفت دلیلی نداره صفرای حساب بانکیه ما روز به روز بالا بره و چندتا بچه در حسرت داشتن یه عروسک ساده بمونن به عمق مهربونی‌ایی که پشت غرور پنهون کرده بود، پی بردم. روزی که پشت چراغ قرمز وقتی یه دختر شیشه‌ی ماشین رو زد و ازش خواست آدامس موزی بخره... اون یکی دوتا نه بلکه تمام آدامس‌های دختر رو خرید. درحالی که من می‌دونستم از آدامس موزی متنفره و یه تراول پنجاهی بهش داد و زمانی که اون دختر رفت، هومن گفت که یه لبخندش می‌ارزه به هزار تا تراول پنجاهی، فهمیدم هنوزم انسانیت وجود داره و کسایی هستن که به غم دیگران اهمیت بدهند... ... 🍁🍁🍁🍁