🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت47
چادرم رو سرم کردم و به اتاق مادربزرگ رفتم. آروم در رو باز کردم و نگاهی به داخل انداختم. مادربزرگ بیدار بود و متوجه من شد.
- سلام عزیزم بیا تو
- سلام ... ممنون دیرم شده کلاس دارم.
- باشه برو به سلامت
احساس کردم رنگ مادربزرگ خیلی پریده است.
- حالت خوبه؟ میخوای نرم؟
- نه گلم تو برو
با دودلی خداحافظی کردم و رفتم. تمام مسیر تا دانشگاه استرس داشتم. هنوز به ساختمون دانشگاه نرسیده بودم که صدای گوشیم بلند شد. مادربزرگ ازم خواست برگردم خونه. با نگرانی گوشیم رو برگردوندم تو کیفم و سریع از ساختمون دانشگاه دور شدم.
- خانم پهلوان ... کجا میرید؟
ایستادم و استاد شاکر رو دیدم که خیره شده به من
- سلام استاد
- سلام ... مگه شما نباید الان تو کلاس باشید؟
- ببخشید استاد اگه میشه من امروز کلاس نیام.
- چرا اتفاقی افتاده؟
- مادربزرگم حالش بده باید زود برم پیشش.
- خب کس دیگه ای بره تا کلاس شما تموم بشه
- نمیشه استاد مادربزرگم غیر من کسی رو نداره. الان تنهاست. حتما باید برم.
استاد با تکون سرش اجازه داد برم. من هم سریع از دانشگاه خارج شدم و خودم رو به خونه رسوندم. مادربزرگ رو آماده کردم و زنگ زدم آژانس تا بریم درمانگاه. همین که سوار ماشین شدیم گوشیم زنگ خورد. زهرا بود.
- سلام فرشته. کجایی؟ چرا نیومدی؟
- سلام. مادربزرگم مریضه. دارم میبرمش درمانگاه.
صدایی اومد و زهرا با گفتن یه لحظه من رو منتظر گذاشت.
- فرشته ... آقای صولتی میخواد باهات صحبت کنه
بعد بلافاصله صدای محمد تو گوشم پیچید.
- سلام فرشته خانم
- سلام آقای صولتی. امری داشتید؟
- راستش نیومدید نگران شدم.
- مساله ای نیست. مادربزرگم ناخوش بودن باید میموندم پیششون.
- از شانس شما استاد هم نیومدن
احساس کردم با لحن خاصی این حرف رو زد
- عجیبه من استاد رو تو حیاط دانشگاه دیدم. داشت میومد کلاس.
- مطمئنید؟
- بله خودم ازشون اجازه گرفتم که کلاس نیام. گفتم مادربزرگم حالش بده باید برگردم خونه. استاد هم اجازه داد.
محمد بعد از کمی سکوت با تردید ازم پرسید
- ببخشید میتونم شماره تون رو داشته باشم.
وقتی سکوتم رو دید گفت
- باور کنید مزاحمتون نمیشم. فقط برای احتیاط.
- باشه من به شما اعتماد دارم.
نویسنده غفاری
☘سلام امام زمان عج
نسیم صبح سعادت، خدا کند که بیایى
رسیده شب به نهایت، خدا کند که بیایى...
جهان ز دودِ ستم شد سیاه، در برِ چشمم
فروغِ صبحِ سعادت، خدا کند که بیایى...
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#محرم
@Parvanege
🎯 #تصحیح_برگه_خود
یکی از اساتید دانشگاه میگفت: یک بار داشتم برگههای امتحان را تصحیح میکردم. به برگهای رسیدم که نام و نام خانوادگی نداشت. با خودم گفتم ایرادی ندارد. بعید است که بیش از یک برگه نام نداشته باشد. از تطابق برگهها با لیست دانشجویان صاحبش را پیدا میکنم. تصحیح کردم و ۱۷/۵ گرفت. احساس کردم زیاد است. کمتر پیش میآید کسی از من این نمره را بگیرد. دوباره تصحیح کردم ۱۵ گرفت.
برگهها تمام شد. با لیست دانشجویان تطابق دادم اما هیچ دانشجویی نمانده بود. تازه فهمیدم کلید آزمون را که #خودم نوشته بودم تصحیح کردم. آری، گاهی ما نسبت به همسر و فرزندمان سختگیرتر هستیم تا نسبت به خودمان و بعضى وقتها اگر خودمان را تصحيح كنيم میبينيم به آن خوبی كه فكر میكنيم، نیستیم.
#پندانه
@Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت48
محمد وقتی وارد خانه شد هنوز لبخند به لب داشت و چشم هاش برق میزد. اینکه فرشته گفته بهش اعتماد داره براش یک اطمینان از احساس فرشته بود. صدبار شماره فرشته رو نگاه کرده بود و مطمئنا حفظ شده بود. دوست داشت شماره رو به اسم عشقم یا عزیزم ذخیره کنه ولی ترجیح داد همون فرشته پهلوان ذخیره کنه و اشتباهی انجام نده که این اعتماد از بین بره.
به سمت اتاقش میرفت که با صدای مادرش ایستاد.
- سلام پسرجان. کجا سیر میکنی که مارو نمیبینی؟
- وای مامان ببخشید ... سلام ... اصلا حواسم نبود.
- بله میبینم حواستون نیست؛ فقط نمیدونم کجاست.
- سکینه خانم؟ به بچم گیر نده. واسه خودش مردی شده ... شاید دلش یه جا گیره که اینقدر شنگوله.
- آقا صادق ... الان مثلا شما گیر ندادی؟ از من که بیشتر به روش آوردین.
محمد با لبخند به پدر و مادرش نگاهی کرد و گفت
- الان شما زن و شوهر منو گذاشتین سر کار؟
ببخشید من برم یکم استراحت کنم باید دو ساعت دیگه کتابفروشی باشم.
***
نوید شاکر بعد از سه کلاس پشت هم واقعا احساس خستگی میکرد. کیفش رو برداشت تا به خونه بره. حسن صابری در رو باز کرد و وارد شد
- سلام
نوید از اینکه حسن بدون در زدن وارد شد کمی دلخور شد ولی به روی خودش نیاورد. جواب سلامش رو داد و ازش خواست تا بشینه.
- امروز اصلا ندیدمت
- ولی من دیدمت. داشتی تو حیاط با یه دختر حرف میزدی. وقتی دختره رفت دنبالش رفتی و کمی بعد تماس گرفتی که به کلاس اولت نمیرسی.
نوید که دلیل رفتار حسن رو متوجه شده بود کیفش رو روی میز گذاشت. میز رو دور زد و روبروی حسن نشست.
- نمیخوام توی کارهات دخالت کنم. ولی ...
- میدونم. بهت حق میدم نگران زندگی خواهرت باشی. ولی باور کن من حواسم به زندگیم هست. حسنا رو هم خیلی دوست دارم ... اون دختر ...
نوید دستهاش رو بهم گره کرد و نگاهش رو به پنجره داد
- اون دختره مهتابه ...
نویسنده_غفاری