سلام دوستان ارجمندم 🌸
امروزتون پراز موفقیت
لحظاتتون سرشاراز آرامش
دلتون از محبت لبریز
تنتون از سلامتی سرشار
زندگیتون از برکت جاری
و خدا پشت پناهتون باشه.
☘دوشنبه.تون شاد و زیبا
#صبح_بخیر #امام_زمان
@Parvanege
💙
5 ایده برای این که قهر سریع تمام شود.
✨ به او لبخند بزنید.
♥️شما پیشقدم بشوید.
✨ به خوبی هایش فکر کنید.
⚡️ جزئیات بحث و دعوا را مرور نکنید.
✅ بدانید در هربحث دو طرف مقصر هستند.
#مهارت_زندگی
#همسرانه
@Parvanege
هدایت شده از قلـم رنـگـی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قول مادربزرگ...
@GalamRange
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت114
گوشی از دستم افتاد. دستم رو به اپن گرفتم. نگاهم به جمع افتاد که بهم خیره بودن. دور و برم شلوغ بود ولی من احساس بی کسی کردم. مادربزرگ با همه فرق داشت. پنج سال همه کسم شده بود. هم مادرم شده بود هم پدرم. انگار تازه احساس یتیمی کردم.
احساس ضعف باعث شد زانو بزنم و آروم روی زمین بشینم. محمد سریع خودش رو بهم رسوند ولی نمیفهمیدم چی میگه. سکوت و نگاه خیره ام رو که دید نگران گوشی رو از روی زمین برداشت.
***
دلم گرفت. دلم شکست. چرا تو اوج خوشحالیم وقتی همه چیز داشت درست میشد خدا مادربزرگ رو ازم گرفت. مگه من چقدر توی زندگیم روزهای خوب داشتم که حالا باید این روز های شیرین با مرگ مادربزرگ تلخ بشه.
چرا سلام من به خانواده مادریم باید با خداحافظی از تنها همخون پدریم یکی بشه.
هفت روز اشک ریختم. وقتی مادربزرگ رو دفن کردن. وقتی خونه اش رو سیاه پوش کردن و درش رو برای دوست و آشنا باز گذاشتن. وقتی همسایه ها برای تسلیت می اومدن. وقتی غریبه هایی که تا حالا ندیدم به اسم خواهرزاده و برادرزاده مادربزرگ تو مراسم سوم و هفتم شرکت کردند.
محمد کارش شده بود دلداری دادن من. روز ها یا منو میبرد خونه مادربزرگ یا سر خاک مادربزرگ. مادربزرگ رو درست کنار بابام دفن کردن. یعنی خودش خیلی وقت بود اون قبر رو خریده بود. حالا وسط دو تا قبر مینشستم و گریه میکردم.
شب ها هم منو میبرد خونه پدربزرگ. هرشب دست هام رو میگرفت تو دستش و ملتمس نگاهم میکرد. اشکهام رو پاک میکرد و دلداریم میداد.
آخرهای مراسم هفتم محمد پیامک داد برم کوچه. داخل ماشین منتظرم بود. نشستم.
- فرشته جانم. دیگه گریه نکن. بی تابی نکن. طاقت اینهمه ناراحتی تو رو ندارم. بعد هفت روز هنوز بی تابی.
سرم رو پایین گرفتم و به دستهاش که دستهام رو به گرمی فشار میداد خیره شدم
- ببخشید اذیتت میکنم. دست خودم نیست. قلبم آروم نمیگیره.
- مراسم امروز تموم شه دیگه تا آروم نشدی نمیارمت خونه مادربزرگ
چیزی نگفتم. دست گذاشت زیر چونه ام و سرم رو بلند کرد. تو چشم هام خیره شد.
- سعی کن دیگه گریه نکنی. حالت بد میشه.
سرم رو به نشونه باشه تکون دادم. هر دو از ماشین پیاده شدیم. صدای ترمز آروم ماشین شنیدم. سربرگردوندم. با تعجب سامان رو دیدم که با اخم پشت فرمون ماشینش نشسته.
مادر و ماهان و ملیسا از ماشین پیاده شدن. سامان هم دنده عقب گرفت و دور شد.
مادر دست ملیسا رو گرفت و اومد طرفم
- دیشب فهمیدم که حاج خانم فوت شده. خیلی به گردنم حق داره. اگه میدونستم زودتر میومدم.
با تعجب به چشم های سرخ مادرم نگاه کردم و به ماهان که کلافه بود و به ملیسا که متعجب به همه کس و همه جا نگاه میکرد. محمد زود گفت
- خیلی ممنون که تشریف آوردین. لطفا بفرمایید داخل.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت115
مادر و ملیسا داخل رفتن وماهان به سمتم اومد
- تسلیت میگم فرشته. من دیروز از محمد شنیدم. امروز به مامان گفتم تا از بابا اجازه بگیره بیام پیشت ولی خودش بیشتر به هم ریخت و اومد اینجا.
ماهان و محمد رو تنها گذاشتم و برگشتم داخل. زینب داشت به مامان و ملیسا چای و خرما تعارف میکرد.
کمی به زینب نگاه کردم. نمیدونم چراتو این هفت روز درباره آشوب تو دلم با زینب صحبت نکردم.
زینب جلوم ایستاده بود و صدام میکرد. نگاش کردم
- کجایی؟ چرا جوابم رو نمیدی؟
به خودم اومدم و خیلی جدی گفتم
- زینب ... چرا دقیقا وقتی داشت همه چیز درست میشد خدا مادربزرگم رو ازم گرفت و همه خوشی هام رو تلخ کرد
زینب وقتی لحن جدیم رو دید لبخند مهربونی زد و گفت
- ناراحتی از خدا ... از خدایی که قبل بردن مادربزرگت اوضاع تو رو سامون داد و شرایط رو مساعد کرد که آواره نشی ...
دوست داشتی زودتر میبرد که مجبور بشی بازم برگردی پیش ناپدریت. یا دیرتر میبرد که تو بری سر خونه زندگیت و باز اون پیرزن بیچاره تنها بشه.
اصلا از احساس مادربزرگت خبر داشتی شاید اون بوده که خسته بوده.
خدا هم حکیمه هم رحیمه. والبته قرار نیست برای تمام اتفاقات زندگی به ما جواب پس بده. اون خداست ما بنده ... تو فقط بهش اعتماد کن.
دستی به بازوم کشید و با محبت ازم دور شد.
کاش مثل زینب به خدا اعتماد داشتم که اینجور ناشکری نکنم و به افکار اشتباهم اجازه جولان ندم.
به مادرم که ناراحت نشسته بود نگاهی کردم و به سمتش رفتم. کنارش نشستم. نمیدونستم میخوام چی کار کنم یا چی بگم.
- ممنون که اومدید
- حاج خانم برام مادری کرده بود ولی من هیچ وقت نتونستم جواب خوبی هاش رو بدم.
باورم نمیشد مادر داره با من حرف میزنه.
- بخاطر حساس بودن سامان همیشه مجبور بودم از گذشته فاصله بگیرم. هر چی که بوی گذشته رو بده سامان رو عصبی میکنه. تو که خود گذشته بودی. مخصوصا چشمات. هنوزم نمیتونم مستقیم تو چشمات نگاه کنم. نمیدونم چه حکمتیه که خدا چشم های حسین رو به تو داد. شاید برای اینکه همیشه یادمون باشه چطور در حقش بدی کردیم و باعث شدیم جوون مرگ بشه.
حضور و نگاه تو نمیذاشت من و سامان حسین رو فراموش کنیم. تو خود عذاب وجدان بودی که ما سعی میکردیم نادیده ات بگیریم.
صداش بغض داشت. به سختی لب زد ما رو ببخش. خواست از جاش بلند بشه ولی دوباره نشست کمی مکث کرد و گفت
- وقتی به سامان گفتم که من یه مادرم. گفت بچه ات هم رو تخم چشمام بزرگ میکنم. میدونم دروغ نمیگفت ولی چشمات همه چیز رو خراب کرد. بار ها سامان بهم گفته بخاطر بد قولیش ببخشمش ولی نمیتونه نگاهت رو تحمل کنه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بزم_محبت
پارت116
مادر و ملیسا که رفتن سرجام نشستم و به فکر فرو رفتم. مثل اینکه هممون باید به این وضع عادت کنیم. شاید این شرایط هیچ وقت تغییر نکنه.
مراسم تموم شده بود. بخاطر خاله مهلا، خانواده مادرم زودتر رفته بودن و مادر رو ندیدن.
زینب و پدر مادرش و پدر مادر محمد آخرین نفرهایی بودن که رفتن. من و محمد هم بعد از بدرقه برگشتیم داخل تا حاضر بشیم و بریم.
داخل اتاق مادربزرگ رفتم و سه تا صلوات براش فرستادم. محمد که صدام کرد از اتاق اومدم بیرون روی مبل تو اتاق مهمون نشسته بود. با لبخند رفتم کنارش نشستم. با تعجب نگاهم کرد
- چی شد؟ من فکر کردم با اومدن مادرت کارم برای دلداریت سخت تر شده ولی مثل اینکه اشتباه فکر میکردم. انگاری دلت مادرت رو میخواست.
- بازم داری اشتباه فکر میکنی. دلم خدا رو میخواست.
زینب دوباره دستم رو گذاشت تو دست خدا و آروم شدم.
محمد یه اخم مصنوعی کرد و گفت
- بازم زینب؟... من نخوام شما رو با کسی شریک باشم باید کی رو ببینم.
بعد دست کرد لای موهاش و تکیه داد به مبل. مثلا ادای دلخوری درآورد. بخاطر ژستش بلند خندیدم.
از حالتش خارج شد و تکیه اش رو از روی مبل برداشت. متعجب نگام کرد
- تو واقعا بخاطر حرفهای زینب اینهمه خوشحالی؟
خودم هم تعجب کردم که اینهمه آرومم و راحت میخندم.
- آره وقتی زینب باهام حرف زد خیلی آروم شدم ولی حرفای مادرم هم حالم رو بهتر کرد
از جام بلند شدم و گفتم
- الا بذکر الله تطمئن القلوب
- کجا میری؟
- یه نگاه به خونه بندازم اگه کاری نمونده بریم.
- این خونه رو دوست داری؟
با این سوال محمد سرجام ایستادم و نگاهش کردم
- آره.
با دست به کنارش اشاره کرد. رفتم و کنارش نشستم.
- میخوای باهاش چکار کنی؟
- بفروشمش؟
- نه درباره فروشش حرف نمیزنم. میخوام بدونم چی تو فکر خودته.
- خودم که دوست دارم نگهش دارم. شاید بعدا اجاره بدمش.
محمد لبخندی زد و گفت که فکر خوبیه.
احساس کردم چیزی پشت حرف هاش بود
- چرا خوشحال شدی نمیفروشمش؟