🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_پنجاهوسه
حتی پچپچ دختران در جلسهی امتحان هم مبینا را از هیاهوی مغزش نجات نمیدهد. برگهی روبهرویش به برهوتی میماند. فقط عبارت تاریخ به او دهان کجی میکند. گویی کلمات محو شده و گذشتهی نه چندان دوری مقابلش ظاهر میشود. آنقدر در کوچه پسکوچههای افکارش غرق شده که حتی متوجه پایان جلسه نمیشود. ناظر جلسه، خانم پیرنیا، کنار مبینا قرار میگیرد خم میشود و دستش را روی شانهی مبینا میگذارد. نگاهی به چهرهی زردش میکند: «حالت خوبه دخترم؟ توی خونه مشکلی داری؟ اگر کسی اذیتت میکنه، میتونی روی کمک من حساب کنی.» مبینا نفس عمیقی میکشد، عطر تلخ خانم پیرنیا، مشامش را پر میکند. سرش را بالا میبرد به چهرهی مصمم او زل میزند: «نه خانم، فقط حالم خوب نیست، مشکلی ندارم، ممنون» پیرنیا لبخندی تصنعی به مبینا میزند. گونههای برجستهاش، گردتر میشوند. مبینا آهسته از جا بلند میشود و از کلاس خارج میشود. پیرنیا دستی به مقنعهی سورمهایش میکشد، کیفش را برمیدارد و پشت سر او از کلاس خارج میشود...
سرهنگ کاظمی روبه نقشهی شهر ایستاده، به چند نقطهای که روی نقشه با سوزنهای قرمز رنگ علامت گذاری شدهاند، خیره شده. با ماژیک در دستش خطوط ارتباطی چند مکان را به هم وصل میکند. چیزی نظرش را جلب میکند، باهیجان فریادمیزند:«قاسمی... سرکارقاسمی» قاسمی در را باز میکند، وارد میشود، پا میکوبد: «بله قربان» کاظمی به طرف برگههای روی میز میرود، به دنبال جواب سوالهایش، عکسهای صحنهی جرم را زیر رو میکند:« آزاد قاسمی، راحت باش» قاسمی سرش را بالا گرفته، باز سوراخهای بینی بزرگش، خودنمایی میکنند، پا میکوبد:«بله قربان» کاظمی چنگی به موهایش میزند:« قاسمی من باتو چه کنم آخه...»
مبینا از دور شیوا را زیر درخت کنار، همان پاتوق همیشگی، شکار میکند. به طرف او میرود: «وای شیوا هیچی ننوشتم، خانم پیرنیا اومد بالا سرم» شیوا حرفش را قطع میکند:« مبینا تا نگی چی به این روزت انداخته، هیچ حرفی باهات ندارم» مبینا به چهرهی شیوا زل میزند، دلش میخواهد فریاد بزند، و در آغوش شیوا زار بزند. با لکنت میگوید: «دلم میخواد بگم...نمیشه...یعنی میترسم...» شیوا دستهای نحیف مبینا را در دست میگیرد: «بگو خودتو سبک کن، داره میکشتت این راز لعنتی»
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_پنجاهوچهار
خانم پیرنیا از پشت پنجره، مبینا را زیر نظر دارد. مقنعهی سورمهایش را جلو میکشد، تا گونههای برجستهاش را استتار کند. لیوان دستهدار چای را از روی میز شیشهای برمیدارد، به طرف میز مدیر مدرسه میرود: «سمانه جون، این دختره مبینا، همون که پارسال شاگرد نمونه شد، یادته؟» خانم مدیر پوشهی سبز رنگ را میبندد، دستهایش را روی پوشه قرار میدهد، روبه پیرنیا میگوید:« آره میشناسم، چطور؟» پیرنیا روی صندلی چرمی مشکی مینشیند: «باورت میشه برگهشو سفید تحویل داد، تازه معلوم نیست حواسش کجاست! شک ندارم مشکلی داره، دختره رنگ به صورت نداره» مدیر به روبهرو زل میزند: « باید بفرستیم دنبال خونوادش، شاید اتفاقی براش افتاده که ما در جریان نیستیم» مدیر از پشت میز خود بلند میشود، مقابل پنجره قرار میگیرد...
سرهنگ کاظمی گزارش پزشکی قانونی را مطالعه میکند، با پشت دست بر برگه ضربه میزند: «خودشه! آره همینه» قاسمی که هنوز در حال خبردار است، جا میخورد، سرش را پایینتر میآورد، با تردید میپرسد: « چیرو قربان؟» سرهنگ نگاهی به او میکند: «تو چرا هنوز مثل چوب خشک ایستادی؟ آزاد...یعنی راحت باش.» کاظمی بیسیم را بر میدارد، از پشت میز بلند میشود: « با من بیا قاسمی»
شیوا منتظر به لبهای مبینا خیره شده:« دِ بگو دیگه، نصفه عمرشدم» اشکهای مبینا یکی پس از دیگری سرازیر میشود...
گیسو دست مبینا را گرفته و پشت سرخود روانه میکند. مبینا بادیدن اتاق نوزادان گلازگلش میشکفد. دیدن نوزاد سه ماهه تنها دلخوشی این روزهایش است. کنارتخت سفید رنگش میایستد. دستهای کوچکش را لمس میکند: «چه حال خوبی داره، یه آرامش خاصی میده» لبخندی گوشهی لب گیسو مینشیند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رحلت جانسوز حضرت رحمت للعالمین بر تمام مسلمین جهان تسلیت🏴
#شهادت_پیامبر_اکرم
#شهادت_امام_حسن
@Parvanege
هدایت شده از دل نوشت
داره-کم-کم-رو-تموم-شهر-غبار-غم-می-شینه.mp3
5.21M
🎼 مداحی زیبای «داره کم کم رو تموم شهر غبار غم میشینه»
🎤 حاج میثم مطیعی
#شهادت_پیامبر_اکرم
#شهادت_امام_حسن
https://eitaa.com/cafePrvaz
جهانی که «حضور» تو را تجربه نکرده،
زیر بار ستم کمر خم میکند!
بیا و با لبخندت
صبح جهان را بخیر کن!
صبحت بخیر مولا💚
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#شهادت_پیامبر_اکرم
#شهادت_امام_حسن
@Parvanege
ای امت رسول، قیامت به پا کنید
لبریز، جام دیده ز اشک عزا کنید
در ماتم پیمبر و تنهایی علی
باید برای حضرت زهرا دعا کنید
داغ پیغمبر است و بلاییست بس عظیم
حیدر غــریب گشتـه و زهـرا شده یتیم
#شهادت_پیامبر_اکرم
#شهادت_امام_حسن
@Parvanege
هدایت شده از قلـم رنـگـی
رسول مهربانی ...پایان ماه صفر... - @mer30tv.mp3
5.17M
صبح 12 شهریور
#رادیو
@GalamRange