💢 ۵ نکته مهم
۱- میدونی کلمه مشترک در زندگی مشترک یعنی چی؟! یعنی دیگه من و تویی در کار نیست. اینو هیچ وقت یادت نره.
۲- در مقابل همسرت هرچند حق با تو باشه لجبازی و اصرار فقط رابطه را خراب میکنه؛ همیشه فکر کن!... اگه اینو بگی رابطهات بهتر میشه یا نه من موافقم حق با توست ... اما رابطه خوب از همه چیز بهتره.
۳- همسرت را در مقابل بستگانش تحقیر نکن و از تمجید بستگان خود در مقابل او پرهیز کن!... یادت نره میخواد مهمترین آدم زندگی تو باشه، اینو بهش ثابت کن.
۴- دوست خوبم مخالفت با مشاجره فرق میکنه؛ همیشه نظرت رو بگو ... احساست رو بگو و بزار خودش انتخاب کنه.
۵- اگر بستگانت کمکی به همسرت کردند؛ هیچ وقت به رخش نکش!... چون احساس بی کفایتی و تحقیر میکنه.
#تجربه
#همسرداری
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
مجال من
همین باشد،
که پنهان
عشق او ورزم❤️
#حافظ
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🌴چنان باش كه ديگران نتوانند
تو را به درون توفانهايشان بكشانند؛
بلكه اين تو باشی كه آنها را به دايرهی
آرامش وجودت بكشانی...🎯
#انگیزشی
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے باید طاها رو ببینی!... اعصابش خورده... میگه چه دلیلی داره، هستی عروس ب
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
یه کت شلوار نقرهای تیره با پیراهن سفید، کفشای ورنی... موهاشم که به حالت خاصی که کمی، ریخته شده بود توی صورتش.
تیپ دختر کش زده بود. لبخندی زدم زیر لب گفتم:
_میخوای دلبری کنی آقا هومن؟؟
همشون اومده بودن خانوادگی...
فکر کنم دوسه دقیقهای از اون بالا مشغول دید زدن بودم؛ بالاخره دل کندم و راه سالن رو پیش گرفتم.
همگی نشسته بودند هومن و کامران پشت به من کنار آقا کامیار، نوشین خانوم مقابل اونا کنار مارال، داداش و مهرسا هم روبه روشون نشسته بودند.
نوشین خانوم و مارال تنها کسایی بودند که میتوانستند شاهد اومدن من باشند.
نزدیکشون که شدم نوشین خانوم اول کمی با تعجب بهم خیره شد بعد درحالی که از جاش بلند میشد گفت:
_واااای خدای من!... عزیزم تو بیشتر به
فرشتهها شباهت داری.
به یک دفعه همهی نگاهها زوم شد روی من.
سرم رو پایین انداختم، داشتم از خجالت آتیش میگرفتم.
نوشین خانوم به سمتم اومد در آغوشش رفتم، زیر گوشم گفت:
_مثل این که قصد جون هومنمو کردیهااا.
از آغوشش بیرون اومدم و لبخندی زدم به سمت آقا کامیار رفتم و گفتم:
_سلام خوش اومدین... بفرمایین! خواهش میکنم.
آقا کامیار لبخندی زد. نگاه مهربونی بهم کرد و آهسته گفت:
_این وصلت انجام بشه یا نشه از این به بعد من یه دختر دارم و تو هم اگه قابل بدونی یه پدر.
#پارت_343
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙امشب زیر این سقف بلند
روی دامان زمین، هرکجا
خسته و پرغصه شدی...
انشاءالله دستی از غیب
به دادت برسد!... چه زیباست
که آن دست، لطف خدا باشد و بس💟
شبتون بخیر🌜
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
#سلام_امام_زمانم💚
ڪلبہ ڪوچڪے در قلبم،
سالیانےست منتظر و
چشم بہ راه میهمانےست
میهمانے ڪہ با آمدنش،
آرامشے عجیب را
از سفر بہ سوغات مےآورد.
ڪجایے اے میهمان ڪلبہ قلبهاے ما؟
#اللهم_عجـل_لولیـڪ_الفـرج
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
♡••
دیوانہترینحالتِیڪعشقزمانیست
دلتنـگ شوے، ڪار زدستِ تُـو نیاید...
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
🌴زندگی با درد و رنج گره خورده است،
با غمها همسایگی نکن!
🪴چون افسردگی همراهش میآید...
🌸مسئولیت شما، شادی آفریدن است ☺️از دل سختیها🌪
#حس_خوب
🍃🌸 کانال پروانگی 👇
https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے یه کت شلوار نقرهای تیره با پیراهن سفید، کفشای ورنی... موهاشم که به حا
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
چقدر این حرفش شیرین بود در واقع چقدر حس داشتن پدر شیرین بود.
-باعث افتخار منه که پدری مثل شما داشته باشم.
سنگینی نگاهیو حس کردم، برگشتم هومن با لبخند زیبایی نگام میکرد.
نگاهمو که دید بدون این که هیچ تغییری در حالتش بده گفت:
_سلام هستی خانوم.
مثل خودش با لبخند ملیحی جوابشو دادم و بعد از احوالپرسی با کامران همه نشستیم.
روی مبل کنار داداش مستقر شدم. دوست داشتم بودنشو کنارم حس کنم.
کامران رو به هومن با لحن بانمکی گفت: _الهی بمیرم!.. هیچ وقت داداشمو اینقدر سربه زیر و خجالتی ندیده بودم... بچم از بین رفت.
همه زدن زیر خنده، داداش میون خندش گفت:
_ای گل گفتی کامران ... منم در طول این چندین سالی که با این خانواده آشنا شدم. هیچ وقت حتی یه ثانیه هم، هستی رو اینطوری آروم ندیده بودم که یه جا بشینه و سرشو بندازه زیر.
تا من خواستم چیزی بگم، مارال رو به داداش گفت:
_وا طاها ... حاالا یه بار این هستی آروم یه جا نشست. اینقدر بهش طعنه بزنین که دوباره شروع کنه آتیش بسوزونه.
من: دست شما دردنکنه دیگه اگه تعریف دیگهای هم درمورد من مونده بفرمایین مضایقه نکنید... بگید تا همه استفاده ببرن.
کامران رو به جمع گفت:
_هستی خانوم میترسه با زدن این حرفا اون شخصیت اصلیش برای هومن رو بشه بره پشت سرشم نگاه نکنه...
#پارت_344
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁