فِـراقِ جان ز تَن آن لحظہ باشد
ڪه یارے دور مۍمانــد ز یارے...
*خواجوےڪرمانۍ
#محرم
#امام_حسین علیهالسلام
@Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے سکوت... مجددگفتم: الو؟بفرمایید؟! هیچ صدایی شنیده نشد چنددقیقه ای به
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
کلید رو به در انداختم، وارد خونه شدم... نگاهی به اطراف انداختم.
خونه هیچ تغییری با سه روز پیشش نکرده بود.
تیکههای ظروف شکسته همه جا پخش شده بود و خاک روی وسایل رو گرفته بود؛
البته نه خیلی زیاد... چون سه روز پیش همه جا رو مفصل گردگیری کرده بودم.
نفس عمیقی کشیدم و به سمت اتاق خواب رفتم، باید قبل از هرکار دیگهای خونه رو تمیز کنم.
با خستگی خودم رو روی مبل انداختم. دستمو روی معدهام فشار دادم، زیر
لب گفتم: خواهش میکنم الان شروع نکن!... اصلا حوصله درد کشیدن ندارم.
صدای تلفن خونه بلند شد از روی میز کنار مبل برش داشتم: الو... بفرمایید؟؟؟
- علیک سلام هستی خانوم خوبی؟؟؟... چه خبر؟؟؟
چه عجب افتخار دادی جواب تلفنای بنده رو بدی؟؟
مبادا یه خبری از من بگیریهااا
ببینم نکنه شمارهی منو گذاشتی توی لیست ردیات؟؟؟؟
لبخندی روی لبم نشست: علیک سلام صنم خانوم... بدنیستم.... خبر زیاد دارم ولی به درد تو نمیخوره....
خونه نبودم وگرنه جواب تلفناتو
میدادم...
شمارتم توی لیست ردی نذاشتم... سرمم شلوغ بوده برا همین نتونستم ازت خبر
بگیرم...
-بهانه نیار دقیقا برای چی باید سرت شلوغ باشه؟؟؟
تو که راحت از هفت دنیایی... یعنی هیچکس توی معرفت رفاقت به خودم نمیرسه به فکرهمتون هستم و هیچکدومتونم به فکرم نیستین.
پوزخند صداداری زدم: ادعای رفاقت داری؛ ولی در بدترین شرایط زندگیم بهم زنگ زدی و حتی نمیدونی طی این مدتی که گذشته و به قول خودت خبری ازت نگرفتم چه اتفاقاتی برام افتاده... جالبه نه؟؟؟
سکوت کرد: چی شد بلبل خانوم... چرا دیگه چهچه نمیزنی؟؟؟؟
- مگه چی شده هستی؟؟؟
- فکر نمیکنی یکم دیره برای پرسیدن... مرام رفاقت برای تو جوری معنا شده که اگه چند بار زنگ زدی و جوابی نشنیدی بیخیال بشی؟؟؟... متعجبم ازت صنم....
باصدایی که نگرانی و ترس توش موج میزد گفت: هستی نیش زبون و کنایه رو بذار کنار و بگو چت شده؟؟؟
- هنوز اینقدرا برات ارزش دارم که برای یه ساعت درد و دل بیای پیشم یا نه، وقتت پره و سرت شلوغ؟؟؟
- بیست دقیقه دیگه اونجام....
- کلید رو میذارم زیر پادری آپارتمان خیلی خستم؛ شاید تا اون موقع خوابم ببره.
- خیله خب... فعلا خداحافظ.
از جایم بلند شدم کلید رو گذاشتم زیر پادری آپارتمان...
بعد از خوردن دوتا مسکن با هم روی مبل دراز کشیدم و چشمامو روی هم گذاشتم.
#پارت_446
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
🦋
سلام به تک تک پروانگیها
🌝روزتون بخیر
انشاءالله
یک روز خوب و زیبا
همراه با دنیا دنیا آرامش
پر از روزی و خیر و برکت
و سرشار ازسعادت و خوشبختی
و یک عمر سرافرازی براتون امضا بشه...
صبحتون بخیر
روزتون خوب و عالی🌼
#حس_خوب
@Parvanege
السلامعلیڪیابقیةالله
یا مهـــدے❤️
تا نیایی...
گــره از کار بشر وا نشود😔
درد ما💔
جز به ظهور تو مداوا نشود😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان عج
@Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے کلید رو به در انداختم، وارد خونه شدم... نگاهی به اطراف انداختم. خونه ه
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
با حس لرزشهای بدی در ناحیه پام؛ بدون این که چشمامو باز کنم... گفتم: نکن آیدا...! حوصله ندارم بذار یکم بخوابم، کلی کار کردم... خیییلی خستم.
بعد از چند دقیقه توی خواب و بیداری تازه متوجه شدم، چی گفتم ...
از جا پریدم با دیدن چهرهی صنم که داشت در سکوت بهم نگاه میکرد لبخند تلخی روی لبم نشست.
سرم رو روی شونههاش گذاشتم به آرومی گفتم:
_فکر کردم الان که چشمامو باز کنم آیدا با لبخند بهم میگه بلند شو بریم بیرون یه دوری بزنیم ... حوصلم سررفته بعد من ازش خواهش میکنم بذاره یکم دیگه بخوابم؛
اما اون مثل همیشه موفق میشه و مجبورم میکنه از جام بلند بشم...
برای یه لحظه فکر کردم الان که چشمامو باز کنم، برگشتم به اون روزی که آیدا به همین شکل بیدارم کرد و باخوشحالی بهم گفت قراره همه با هم بریم بیرون شهر برای تفریح... مامانت گفته بیام بیدارت کنم که حاضر بشی...
برای یه لحظه فکر کردم الان که چشمامو باز کنم آیدا مثل همیشه سرحال و خندون ازم میغخواد حاضرشیم با هم بریم دانشگاه...
اشکهام به هق هق تبدیل شدند:
_برای یه لحظه فکر کردم همه چیز دروغه صنم ...
همه چیز یه خواب تلخ و سخت بوده؛ ولی این اشکها... این حال خراب... این خونه... این سکوت ... این تنهایی... این قلب پر از ناامیدی نشون از اینه که همه چیز سر جاشه
نشون میده که آیدا مدت.هاست رفته و هیچ یادی از من نکرده...
این که دیگه نمیخواد هر هفته زنگ بزنم به سمیه خانوم و ازش بپرسم؛ هیچ تلفن یا نشونی از طرف آیدا به دستش نرسیده؟!
همه اینا نشون دهندهی اینه که اتفاقاتی که برای لحظاتی فکر کردم کابوسه... واقعیت داره، نشون دهندهی اینه که دارم ذره ذره در نبود هومن آب میشم...
کجا بودی؟؟ صنم تو که دیدی هستی بعد از آیدا چقدر زجر کشید تا تونست دوباره خودشو بسازه ...
پس چرا تو هم تنهام گذاشتی؟ چرا وقتی داشتم توی منجلاب مشکلاتم غرق میشدم نبودی؟؟... دستمو توی دستات بذارم... هان چرا نبودی؟؟؟... چرا نبودی؟؟؟...
صنم فقط سکوت کرده بود.
لرزش شونههاش نشون میداد که اونم داره گریه میکنه با صدای خش داری ادامه دادم:
_ شب عروسی عموم, تبدیل شد به شب عزای خوشبختیم... هومن همه چیز رو فهمید... هومن فهمید که زنش قبلا نامزد بهترین رفیقش بوده...
ولی حتی یه بارم ازم نخواست توضیح بدم...
با توجه به اون چیزی که از شیده شنید، قضاوت کرد و حکم داد...
صنم!... شیده فکر میکنه بین من و مهرداد چیزی هست؛ ولی قسم میخورم که چیزی نیست... بخدا نیسسست...
توی آغوش صنم اشک میریختم و شکایت میکردم از زندگیم، اونم مثل همیشه در سکوت کامل بهم اجازه داد خوب حرفهامو بزنم و تخلیه بشم و
بعد از اون شروع کرد به گفتن حرفهایی که همه بهم زده بودند.
این که محکم باشم... این که تمام توانم رو به کار ببرم تا زندگیمو از نو بسازم و من در تمام این مدت در سکوت؛ فقط به حرفهاش گوش میدادم...
#پارت_447
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے با حس لرزشهای بدی در ناحیه پام؛ بدون این که چشمامو باز کنم... گفتم: ن
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
در رو پشت سر صنم بستم و به سالن برگشتم... حس بهتری داشتم. همیشه بعد از این که با یه نفر صحبت میکنم حس خوبی بهم دست میده.
راه اتاق کار هومن رو پیش گرفتم؛ باید امروز تمیز کردن خونه رو تموم میکردم.
هرچند هومن اصولا همیشه خودش اتاق کارشو تمیز میکرد؛ ولی خب اینبار من باید این کارو انجام بدم. وقتی وارد اتاقش شدم، نگاهی به اطراف انداختم.
هیچ وقت این اتاق رو اینقدر شلوغ و به هم ریخته ندیده بودم، خواستم شروع کنم که متوجه شدم شیشهشوی تموم شده... لعنتی! کاش همون پائین متوجه میشدم که نخواد دوباره این همه پله رو برم پایین و یکی دیگه بردارم.
چشم از اتاق گرفتم و به سمت در رفتم که برم یه شیشه شوی دیگه بیارم که چشمم روی گوشه اتاق خشک شد...
با کمال تعجب دیدم گاو صندوق هومن که همیشه درش بسته بود، اینبار بازه...
یاد حرفهای محمدی افتادم که گفت هومن با عجله خونه رو ترک کرده؛ حتما از شدت عجله یادش رفته در گاو صندوق رو ... ولی خب خیلی عجیبه... چون در این گاو صندوق هیچ وقت باز نبود
یه بار که ازش پرسیدم چی داخلشه، گفت مدارک مهم کاریش...
خواستم بی توجه بهش به کارم برسم؛ ولی یه نیرویی پاهامو به سمتش کشید.
درش رو باز کردم و جلوش نشستم. اوهـــــــه... اینجا چه خبره... این همه کاغذ...! داداش طاها هم گاو صندوق داشت؛ ولی به این شلوغی نبود...
تاخواستم دست ببرم یکی از کاغذا رو بردارم صدای گوشیم بلند شد.
پوفی کشیده و از داخل جیب پیراهنم بیرون آوردمش، نگاهی به شماره انداختم.
نوشین خانوم بود. بلافاصله جواب دادم: الو... سلام مامان.
- سلام خانوووووم... خوبی، چه خبر؟؟؟؟
- ممنون شماخوبین؟؟؟... پدرجون چطورن؟؟
- مرسی عزیزم... ما همه خوبیم... کامیارم احوالپرست هست.
- لطف دارین... جونم مامان، کاری داشتین؟؟؟
- آره عزیزم زنگ زدم بگم فردا ظهر بیای خونه ما.
قبل از این که چیزی بگم خودش ادامه داد: بهونه نیار ... خسته شدم از این رفتار بچه گانه شما دوتا،
تو و آقاطاها، مارال فردا ظهر میاین خونه ما... زنگ زدم مهردادم بیاد که همه مشکلات فردا حل بشه.
- ولی مامان بهتر نیست اجازه بدین این مشکل رو خودم حلش کنم.
- اگه قرار بود این طوری حل بشه تا الان حل شده بود... تقصیر تو نیست... هومن من شورشو درآورده ... دیگه باید یه نفر باهاش یه رفتار جدی داشته باشه تا بفهمه زندگی مشترک کشک نیست
که به این راحتی چند روز زنشرو ول کنه و یادیم ازش نکنه.
- آخه مامان! شما چطوری میخوای هومن رو پیدا کنی؟!...
توی این چند روز من هرجا که به ذهنم میرسیده رو دنبالش گشتم؛ ولی هیچکس ازش خبرنداره...
کمی سکوت کرد: تو نگران اونش نباش؛ فقط فردا ظهر یادت نره... بیایی!... دیرم نکنی.
- چشم... هرچی شما بگین.
با لحن شوخی گفت: آفرین حالا شدی دختر حرف گوش کن خودم، فعلا کاری نداری؟؟؟؟
-نه... به پدرجون و آقاکامرانم سلام برسونین.
- سلامتیتو میرسونم... خدانگهدارت
-خداحافظ...
#پارت_448
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
منِ خسته چون ندارم، نفسی قرار بی تو
به کدام دل صبوری کنم ای نگار بی تو؟
رهِ صبر چون گزینم، منِ دل به باد داده
که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی تو
*سعدی
#حرف_دل
@Parvanege
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
🔸راز دار خودت باش!
🐠ماهی وقتی صید میشود که دهانش باز میشود.
اشتباه ما در زندگی، بی موقع و بدون اندیشه دهان باز میکنیم و صید بعضیها میشویم و یک عمر در حسرت این که چرا گفتم؛ همچون پروانه دور آتشی که خود افروختهایم، روح و قلبمان میسوزد.*
*رخساره
#اخلاق
#رازداری
#محرم
@Parvanege