سلام امام زمان عج💚
اے راحت دل، قرار جانها برگرد
درمان دل شکستهےِ ما، برگرد
مانديم در انتظارِ ديدار، اے داد
دلها همه تنگِ توست، آقا برگرد...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
دارم ســـلام حضــرتِ اَربابِ ڪربلا
از عمق جان خستہ و بےتابِ ڪربلا
آرامشم دوباره ربودهاست یاحُسین
دیدمدوبارهنیمہےشبخوابِڪربلا
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله
#اربعین
@Parvanege
🌸پروردگارا
بی نگاه لطف تو
هیچ کاری
به سامان نمیرسد.
🌸نگاهت را از ما دریغ نکن
و با دستان
قدرتمند و توانايت
چرخ روزگارمان را بچرخان
🌸 بسْم اللّٰه الرَّحْمٰن الرَّحیم
الــهـــی بــه امــیــد تـــو
#حس_خوب
@Parvanege
سلام سلام🌺
دوستان خوبم💙
🌝روزتون پراز بهترینها
امیدوارم خداوند
به زندگیتوڹ برکت
به رابطههاتون محبت
💕به قلبتون مهربانی و آرامش بده.☘
روزت بخیر و شادی رفیق❤️
#دوستانه
@Parvanege
دوستان
بریم به وقت حال خوب با #شکرگزاری
#خدایا_شکرت برای حال خوب امروز 😍
شکرت برای خیر و برکتی که توی زندگیهامون جاری میکنی.
شکرت برای آدمهای خوب زندگیمون ♥️
شکرت برای روزی پر از اتفاقهای خوب و دلنشین و...
@Parvanege
پـــروانـگـــــی
دوستان بریم به وقت حال خوب با #شکرگزاری #خدایا_شکرت برای حال خوب امروز 😍 شکرت برای خیر و برکتی که ت
🦋دوستای خوبم
شما هم شکرگزاری هاتون رو برام بفرستید تا توی کانال بذارم، من اینجام@Gandoome
#یاعلی
@Parvanege
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرور دوست داشتنے دست به سینه روی تاب نشستم و هوای زیبای بهاری رو به ریههام کشیدم عی
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
به یکباره تمام نگاهها به سمت من برگشت.
همه از جاشون بلند شدند و به سمت من برگشتند.
نگاهم خیره شد به چهرهی آیدا
ذهنم سریع تصویر سه سال پیش رو جلوی چشمم زنده کرد.
توی مقایسه با سه سال پیش، لاغر شده بود و به همون نسبت قدش بلندتر به نظر میرسید.
چقدر چشای عسلیاش آرامش به وجودم منتقل میکرد.
به آرومی گفت: هستی...
نگاهم به داداش طاهای مضطرب و مارال نگران افتاد
نمیدونم چطوری با چه قدرت و نیرویی بیتوجه به هستی عاجزانهای که گفت، از کنارش رد شدم و حتی کلمهای به زبون نیاوردم.
دستم رو از حفاظ پلهها گرفتم تا نیوفتم.
هنوز پامو روی اولین پله نگذاشته بودم که صدای داداش رو شنیدم: هستی خانووووم.
به سمت داداش برگشتم
بهم گفت:
_رسم مهمون نوازی اینه خانومی اینکه از کنار مهمونی که برای دیدن تو اومده اینقدر راحت عبور کنی و حتی بهش سلامم ندی!
پوزخندی زدم خواستم بی توجه به اتاقم برم که صدای جدی مارال مانع شد: _هستی سرجات بایست.
نگاهی بهش کردم با صدای سردی گفتم: کاری داری باهام؟
به سمتم اومد بازومو توی دستش گرفت پشت سرش کشان کشان از پلهها پایین اومدم مقابلم ایستاد:
_آره... خواهری باهات کار دارم، میخوام چشاتو باز کنم.
هستی یه نگاه به این خونه بنداز هر گوشش یه خاطره است برای هممون ولی برای تو بیشتر از همه،
خاطراتی که تو با همین آدم ساختی،
امروز حتی از گفتن سلامم بهش خودداری کردی.
مگه تا چند روز پیش فریاد نمیزدی و از نبود آیدا گله نمیکردی؟
خب حالا آیدا اومده،
خدا دوباره فرستادش برات تا همدم تنهائیات باشه تا کی میخوای به این رفتارت ادامه بدی؟ چی شدی تو هستی؟...
هستی که من میشناختم قلبش با کینه هیچ پیوندی نداشت به خودت بیا... این تویی؟
دستمو از دستش بیرون کشیدم با چند قدم بلند خودمو رسوندم جلوی آیدا
سرتاپا نگاهی بهش انداختم. لبخندی زدم و گفتم: مثل اینکه خوش گذشته بهت خانوم رادمنش.
سری تکون دادم: خوش تیپتر شدی... جا افتادهتر شدی دیگه زیر چشمت گودی نمیبینم چشات برق اشک نداره...
به سمت مارال برگشتم:
ازم چی میخوای مارال... گذشت و بخشش؟
فراموش کردن؟
لبخند زدن و دوباره زندگی کردن؟
ازم قلب بی کینه میخوای هان؟
لبخند عصبیای زدم. دستمو به کمرم زدم:
ندارم... دیگه ندارم... نمیخوامم داشته باشم.
به سمت آیدا برگشتم: چرا ساکتی؟
حرف بزن دیگه، بگو از سفر طولانیت بگو...
ببینمت الان دیگه محکم و استوار شدی؟
دیگه هرگز اشک نمیریزی؟
سخت و سنگ شدی؟ ازهمه.ی مردا متنفری؟
فریاد زدم: به چه قیمتی؟
#پارت_523
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁
پـــروانـگـــــی
🍁🍁🍁 مغــرورِدوستداشتنے به یکباره تمام نگاهها به سمت من برگشت. همه از جاشون بلند شدند و به سم
🍁🍁🍁
مغــرورِدوستداشتنے
به داداش نگاه کردم: پرسیدی ازش داداش؟
ازش پرسیدی به چه قیمتی اینکارو کرده؟
چرا ساکتی؟؟
همتون صدای بلندتون مختص به منه؟
ایستادم جلوی داداش:
میترسی اگه ازش بپرسی چرا اینکارو کرده دوباره بذاره بره نه؟
- هستی...
میون حرفش اومدم:
صبرکنید لطفا داداش حرفام تموم نشده...
یعنی اصلا هنوز شروع نشده.
مجددا ایستادم جلوی آیدا:
به من نگاه کن... سرشو بالا آورد
چقدر دلم برای این چشا تنگ شده بود...
ادامه دادم:
قیمت کاری که کردی برای من خیلی گرون تموم شد خانوم راد میدونی چقدر گرون؟
اصلا یکبار از کسی پرسیدی به سر هستی چی اومده...
بغضمو کنار زدم: چی به سرش اومده که میترسه از خونه بیرون بره؟
چی به سرش اومده که پشت تمام لبخنداش بغض مخفی شده؟
چی به سرش اومده که توی سن 26سالگی حملهی عصبی بهش دست میده؟
ازکسی پرسیدی چی به سر هستی اومده که از رنگا گریزون شده و دائما مشکی تنشه؟
از کسی پرسیدی چی به سرهستی اومده که اینقدر داغونه....
فریاد زدم:هااااااااان پرسیدی؟...
سرمو به نشونه تاسف تکون دادم:
آیدا من از تو... تویی که فکر میکردم دوستترین دوستی، جوری زخم خوردم که از دشمنم نخوردم.
لحظه به لحظه تعجب بیشتری به چشاش نفوذ پیدا میکرد.
لب باز کرد که چیزی بگه که مانع شدم:
هیسس... ساکت.
یادته در قالب یه غریبه ازم پرسیدی چرا از سرنوشتت شاکیای هان یادته؟
خوب گوش کن میخوام جواب سوالتو بدم.
کمی ازش فاصله گرفتم طوری که هرسه شون روبه روم قرار گرفتن با دست به خودم اشاره کردم با بغضی که کنترلش برام مثل مرگ بود گفتم:
من هستی آتشین از سرنوشتم شاکیم... شاکیم چون تو شونزده سالگیم یه داغ دیدم یه داغ خیلی بزرگ.
من از سرنوشتم شاکیم چون مدتهاست وقتی ساعت میشه نه صبح، حس بدی بهم دست میده .. حس میکنم دقیقا همون روز بارونیه و قراره یکی از عزیزامو از دست بدم.
من شاکیم که از شونزده سالگی تا بیست سالگی مثل یه سنگ زندگی کردم فقط و فقط به اهدافم فکر کردم
روز و شبم شده بود رسیدن به آرزوهایی که با این خانوم که توی ذهنم اسمش صاحب آرزوهام ثبت شده بود ساخته بودیم.
از سرنوشت شاکیم
چون باعث شد در مسیری قرار بگیرم که دو راه بیشتر نداشت یا دوری از این خانوم یا نامزدی، اونم درست زمانی که تمام فکرم اهدافم بود و حتی ذره ای به ازدواج و این چیزا فکر نمیکردم...
شاکیم چون فکر کردم با رفتن و چهارسال زندگی کردن تو یه کشور غریب میتونم آرزوهامو داشته باشم.
اولین قطرهی اشکم فروافتاد:
میتونم صاحب آرزوهامو داشته باشم... ولی نشد چهارسال زندگی کردن توی غربت برام غنیمتی به جا گذاشت به اسم تنهایی.
#پارت_524
#ادامه_دارد...
🍁🍁🍁🍁