🔹صفحه: 33
💠سوره بقره: آیات 211 الی 215
﷽ قرائت صفحهای از قرآن
جهت تعجيل در فرج و سلامتی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
🎁ثواب قرائت تقدیم به مولايمان #امام_زمان (ارواحنا فداه)
انشاءالله همگی حاجت روا 🤲
#قرآن
#تلاوت_روزانه
@Parvanege
Page033.mp3
1.13M
💠 #ختم_قرآن_کریم | صفحه: 33
🔸با صدای: استاد پرهیزکار
@Parvanege
🌻سلام امام زمان عج
سلام بر تو و نَفَس مسیحایی تو
که روح زندگی را در کالبد
نیمه جان دین خدا میدمد
تا قلب اهالی ایمان با تپشی عاشقانه
زندگی حقیقی را از سر بگیرند.🌱
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یا_اباصالح_المهدی
☘چشم انتظار
💫روز ظهورت، دو عالم است
🌺ای آرزوی قلبی زهرا بیا...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
هدایت شده از دنیای شبنم
6.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سالروز ولادت با سعادت 🌸🍃
حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها)
و روز مادر بر تمام زنان عالم خجسته باد.
#میلاد_حضرت_زهرا (س)
#روز_مادر
@Parvanege
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_4
#نویسنده_محمد313
در همین میان پیرمرد خمیده ای با هیکل نحیف و صورت گود نشسته وارد اتاق شد و گفت:دختره ی خیره سر
باز کدوم خراب شده ای ولو بودی.
دخترجوان با ترس بلند شد و بدنش شروع به لرزیدن کرد
سرگرد اکبری :اروم باشید آقا..بشینید
کنار دخترش نشست و با چشم برای او خط و نشان کشید
سرگرد اکبری در حالی که پرونده را ورق میزد گفت :دخترتون از چه زمانی خونه نیومده؟
-پریشب..گفت میرم تولد دوستم
میدونستم مهمونی های اینجوری میگیرنش سرشو همونجا گوش تا گوش میبردیم
سرگرد رو به دختر جوان گفت:شما که گفتید منو دزدیدن ؟
دخترجوان عصبی گفت:دروغ میگه جناب سروان
من کجا گفتم تولد دوستمه
اصلا من دوستی ندارم
خجالت نمیکشی دروغ میگی؟
مردمعتاد دماغش را بالا کشید و گفت:خفه شو دختره ی چش سفید...فیلمشه جناب سروان
بعد مرگ مادرش چش در آورده
خانوم کجایی ببینی دخترت ه.ر.ز.ه شده
سرگرد گفت:ساکت باش آقا
اینجا کلانتری
این آقا و دخترتونو ما باهم دستگیر کردیم
دخترتون ادعا داره دزدیدنش و بردن اون مهمونی
وطبق ادعاشون این آقا هم هیچ تعرضی بهشون نداشته
مرد معتاد نگاهی به سروضع شیک و مرتب کمیل انداخت وکمی فکر کرد
دماغش را با صدا بالا کشید و چشمانش را به سختی از هم باز کرد: اتفاقا این پسره رو چندبار با دخترم دیدمش.
کمیل نتواست طاقت بیاورد و سمت آن مرد خیز برداشت
یقه اش را گرفت و گفت: چرا دروغ میگی مرتیکه؟
من تا حالا تو روی هیچ دختری نگاهم نکردم.
با دیدن هیکل کمیل که از او چند سر و شانه بالاتر بود خودش را جمع جور کرد. سرباز آنها را از هم جدا کرد.
سرگرد اکبری روی میز زد و گفت: چه خبرتونه؟
-جناب سروان...
من شاهدم دارم
سرکوچمون سوپر مارکتی هس
اون دخترمو با این آقا دیده و بمن گفته
منم دیدمشون
احتمالا باهم رفتن مهمونی که خوش بگذرونن.
کمیل نفس هایش را عصبی بیرون فرستاد و با صورت برافروخته به دخترجوان گفت: نمیخواید چیزی بگید؟
با تشر کمیل بغضش ترکید و با گریه گفت: بخدا من این آقا رو قبلا ندیدم
بابا به خاک مامان نمیبخشمت...
من کی با پای خودم رفتم اون خراب شده
از کجا معلوم خودت منو نفروخته باشی به اونا.
مرد معتاد خنده ی عصبی کرد و گفت:خفه شو دختره ی خیرسر
چه بازیگر خوبی شدی؟
سرگرد اکبری رو به یکی از سربازا گفت: فورا برید صاحب سوپر مارکتی رو بیارید اینجا
اگه شهادت بده که این دونفرو باهم دیده راهی جز عقدشون نمیمونه.
کمیل موهایش را بهم ریخت و گفت: مگه الکیه
یکی رو به زور عقد یکی دیگه کنید
من کاری ندارم این خانوم چیکارس و چیکار کرده و چرا اونجا بوده
جناب سرگرد من تو اون مهمونی کوفتی نبودم
من فقط....
-آقای معتمدی!
فعلا که شواهد برعلیه گفته ی شماست
شما و این خانوم باهم از اون اتاق دستگیر شدید
و طبق ادعای این آقا قبلاهم مراوده داشتید
#ادامه_دارد...
@Parvanege
🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁☘🍁
🍁☘🍁☘🍁
☘🍁☘🍁
🍁☘🍁
☘🍁
🍁
#با_من_بمان_5
#نویسنده_محمد313
دوباره به همان زندان تاریک منتقل شدند
دقیقه های نفس گیر بی طاقتش کرده بود
دو متهم دیگر به جمع آنان اضافه شده بود
نگاهش روی صورت سیاه و چنگ خورده مرد درشت هیکلی که خوابیده بود و پر سر و صدا خروپف میکرد ثابت ماند
چشمانش را از روی استرس بهم فشرد و سعی کرد آرام باشد
-خیلی خوب آقای معتمدی و خانوم جلالی
نگاه هردو منتظر و پرامید سمت دهان سرگرد رفت
-صاحب سوپر مارکتی هم شهادت داده که شمارو باهم چندبار تو اون محله دیده
اون شبم که از اون اتاق باهم دستگیر شدید
طبق قانون راهی نمیمونه جز اینکه برای جلوگیری از فحشا و منکرات شمارو عقد هم کنیم
آقا کمیل از شما بعیده با این سابقه ی درخشانتون
-جناب سرگرد به امام زمان من بیگناهم
به چشمان غمزده کمیل خیره شد
شاید در اعماق وجودش اورا باور کرده بود که بیگناه است
پسر سیدی که از چهره اش پیدا بود اهل این جور خلافا نیست
اما نمیتوانست به خاطر احساسات قلبی خودش قانون را نادیده بگیرد
نقاب جدیت و خونسردی بر صورتش زد و گفت: چرا باید همه بر علیه شما شهادت بدن
یعنی همه ی اونا با شما خصومت دارن؟
حتی اگه بیگناهی شما رو باور کنم
قانون بمن این اجازه رو نمیده بدون هیچ شاهد و مدرکی بیگناهی شما رو تایید کنم
این شهادت هایی که برعلیهتون داده شده چی؟میتونم از خیرشون بگذرم؟
با شنیدن صحبت های اکبری کلافه سرش را میان دستانش گرفت
طبق شهادت آن از خدا بیخبر ثابت شده بود که آنها قبلا با هم دوست بودند و آن شب هم به خواست خودشان در اتاق بودند که توسط مامورین قبل از آنکه کار از کار بگذرد دستگیر شدند!
آخر چرا
نمیتوانست باور کند که چرا همه چیز برعلیه اوست
او که با آن سوپر مارکتی و مرد معتاد و از همه مهم تر منصور!خصومتی نداشت
چرا افراد آن مهمانی دیدن منصور را رد کردند؟
چگونه ممکن بود منصور در رستوران باشد وقتی او را در مهمانی دیده بود!
گیج شده بود و نمیدانست باید چه کار کند؟
با شنیدن صدای مادرش چشمانش را از شرم بست
-فکر کردین شهر هرته
پسر دسته گل من که تو عمرش به یه دختر نگاه بدم نکرده، عقد یه دختر خیابونی کنین
مادرش وارد اتاق شد و با گریه سمت کمیل رفت و گفت: الهی مادر بمیره.
@Parvanege