.
هفت سینهایمان را چیدهایم
بیا بهار جانها!
ما زندهایم به عشق تو...
ای صاحب زمان عج!
بیا و قلبهای ما را دور کن از تاریکیها...
طلوع کن!
ای مطلع الفجر!...
#امام_زمان
#ماه_رمضان
#نوروز
@Parvanege
🌸☘🌸
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبرالیل و النهار
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
حلول سال نو و بهار پر طراوت را که نشانه قدرت لایزال الهی و تجدید حیات طبیعت است را به تکتک اعضای عزیز پروانگی🦋
و خانواده محترمتان تبریک عرض میکنم.
😊امیدوارم که در تمام مراحل زندگی تندرست و سربلند باشید.
#ماه_رمضان
#نوروز
@Parvanege
⭕️ دعای روز نهم #ماه_مبارک_رمضان
🔹 اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِيهِ نَصِيباً مِنْ رَحْمَتِكَ الْوَاسِعَةِ وَ اهْدِنِي فِيهِ لِبَرَاهِينِكَ السَّاطِعَةِ وَ خُذْ بِنَاصِيَتِي إِلَى مَرْضَاتِكَ الْجَامِعَةِ بِمَحَبَّتِكَ يَا أَمَلَ الْمُشْتَاقِينَ.
🔸 اى خدا مرا نصيبى از رحمت واسعه خود عطا فرما و به ادله روشن خود هدايت فرما و پيشانى مرا بگير و بسوى رضا و خشنودى كه جامع (هر نعمت) است سوق ده به حق دوستى و محبتت اى آرزوى مشتاقان.
#ماه_رمضان
@Parvanege
🔸تنگ بلوری
پنجره را باز کرد. نگاهی به آسمان آبی نیلگون انداخت. یک مرتبه چشمش به باغچه وسط حیاط افتاد. زیر لب گفت:«بهار، فصل نو شدن، جشن طبیعت، باغچمون با گلهای رنگارنگ بنفشه، لباسنو پوشیده تا خودشو به رخ بکشه، قرمز، صورتی و … »
صدای دخترش لاله او را به خود آورد:«مامان! به نظرت میان؟»
_ان شاءالله.
آخرین پنجشنبه سال کاظم راهی خانه پدرش شد. او با اصرار و خواهش، پدر و مادرش را برای گذراندن تعطیلات عید نوروز از شهرستان به خانهشان آورد.
یک ساعت مانده به سال تحویل کبری از عزیز جون خواست تا سفره هفت سین را، رو به قبله بچیند.
مادر بزرگ رومیزی بته جقه فیروزهای رنگ را روی زمین پهن کرد. لاله قرآن با رحل را آورد و آن را جلوی آینه گذاشت. بعد دو شمعدانی بلور را دو طرف آن.
عزیز جون چند تا سیب، مقداری سنجد، کمی سماق، بوتهای سیر، لیوان کوچکی سرکه، چند تا سکه نقرهای، درون ظرفهای کوچک سفالی آبی فیروزهای در اطراف سفره چید. کبری به سبزه کمی آب پاشید و داخل سفره گذاشت. هانیه تخممرغ رنگیها را آورد.
عزیز جون گفت:« سرکه، برای صبر و بردباری در زندگی تو سال جدیده. سیب هم، سلامتی و محبت به همدیگه.»
کاظم با تنگ بلور ماهی قرمز وارد شد و آن را کنار سفره گذاشت. حمیدرضا هم با ظرف آجیل و شیرینی آمد و به عزیز جون داد.
پدر بزرگ کنار سفره نشست و به کاظم گفت:« اسکناس نو داری با اینها عوض کنی؟»
_آره آقاجون! الان براتون میارم.
یک مرتبه هانیه به سمت حیاط دوید. عزیز جون که متوجه کار هانیه شد صدا زد: « هانیه! دنبال کفشهامون نگرد، خودم قایم کردم.»
یک مرتبه همه با صدای بلند خندیدند.
آقاجون گفت: «نوه قشنگم، کفشِ هرکسی رو پنهون کنی، دلش نخواد بمونه، میذاره میره.
موندنِ آدما به کفششون نیس، به دلشونه. سعادت بزرگیه! اونقدر مهم باشی که کفشتو پنهون کنن.»
هانیه خنده کنان به سمت پدر بزرگش دوید و کنارش نشست. همه کنار سفره هفتسین جمع شدند و گوش جان به صوت قرآن پدربزرگ سپردند.
#نوروز
#داستانک
#نوشته_سپیده
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
عیدتون مبارک عزیزان پروانگی🦋
حال دلتون خوب🌸
لحظههاتون پر از آرامش🥰
#نوروز
@Parvanege
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۱
#چشم_آبی
دستم رو گذاشتم رو قلبمو آهی کشیدم
-کدخدا میشه انقدر مث روح جلوم ظاهر نشین؟
-چیه میترسی دختر شهری؟!
-نه فقط عادت ندارم یدفه یکی جلوم ظاهر شه!...دوست هم ندارم وقت و بی وقت سوپرایز شم.
-خبر رسیده دیشب خونه خان بودی!
-مریم و شایان داشتند با دهن باز گوش میکردن. حالا این دوتارو چیکارشون کنم؟!
-میبینم که کلاغا خیلی فعالن کدخدا
-بهتره حواست رو جمع کنی دختر جون
-ببینین کدخدا من میدونم دارم چیکار میکنم... مهمونی دیشب هم به دعوت خود خان بود و فقط برای آشنایی بوده نه چیز دیگه ای... حالام اگه بزارین میخوام برم خونه. مهمون دارم.
خداحافظی کردیم و راه افتادیم.
شایان با لحن جدی گفت
-این هنوز اذیت میکنه؟!
سرم رو تکون دادم: میتونم از پسش بر بیام
وارد خونه شدیم. مریم با چشمای از حدقه در اومده داشت خونه رو نگاه میکرد.
با تعجب گفت:
-شهرزاد، مرگ من تو اینجا زندگی میکنی؟!
-آره، مگه چشه؟ خونه به این خوبی.
-آره خیلی خوبه... فقد خیلی...
-بمیری مریم... نیومدم تعطیلات که
مانتو و شالم رو پرت کردم روی تخت.
-تا کی میمونین؟
-تا پس فردا بعدش باید برگردم جنوب
-ایوووول.شایان تو؟
-من!...
-خواهش میکنم بمون،
مثل بچه کوچیک ها دستام رو دور گردنش حلقه کردم
-بمون دیگه. خواهش...
مریم ادای بالا آوردن در آورد
اایی جمع کنین خودتونو باباااااوو. دختره چنار..
-درد... چنارم خودتی. چش نداری ببینی با داداشم خوبم؟
-وای وای آره خیلی حسودی میکنم؛ فقط حس میکنم کل بدنم کهیر زده.
-ای بمیری بیشعور..
-منم دوست دارم عزیزم..
شایان: میشه لطفا جفتتون...
من و مریم همزمان گفتیم نوچ.
لبخندی زد و گفت: پس اگه امشب برگشتم تهران نگی چراهاااا.
:شاااایاان.
:باشه بابا، تازه مامان کلی چیزی برات فرستاده که اگه بهت تحویل ندم خرخره امو میجوه.
مریم باخنده گفت:
-از کی تاحالا خاله خون آشام شده ؟
شایان لبخندی زد و گفت:
-اوووه از وقتی این خانم خانما برای طرحشون اومدن این جا .
دستهام رو از روگردنش برداشتم و گفتم:
-واقعا شایان؟
:بله ....شدیدا دلتنگته... و یقه من بدبخت رو میگیره
:پوووف مادر دیگه !... چه کار کنم؛ ولی از شانس خوبم ماه دیگه تولدش بود و میتونستم یه روز برم تهران وبرگردم .
:حالا جوون به سر کردی منو... میمونی امشب یا نه؟
#ادامه_دارد...
.
سلام دوستان خوبم ❤️
نماز و روزهاتون قبول حق
عیدتون مبارک
انشاءالله تعطیلات عید نوروز بهتون خیلی خوش بگذره😍
.