پرورشی هدی
🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 #داستان_اوج_لذت #قسمت_اول 🌨شب سردی بود. همین طورکه داشتم می پیچیدم سمت کوچه، چشمم به
#اوج_لذت
#قسمت_دوم
من و حمید از بچگی با هم همسایه و هم کلاس بودیم.
باهم بزرگ شدیم.
حالا اون رئیس بسیج و بچه مثبت.
ولی من چی⁉️😞
چی بگم ⁉️
هرچی که بود. درسته من نماز نمی خوندم و روزه نمی گرفتم،
درسته اسمم (فرهاد پارتی)بود و شغلم خوانتدگی و نوازندگی، توی مجالس پارتی، ولی
از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان
اهل هر گناه وخلافی بودم.🙊
اما،
همیشه محرم که می شد یه حال دیگه ای داشتم
محرم که می شد هیئت می رفتم و دور کثافت کاری هام را خط می کشیدم.🙈
خلاصه پرچم ها را بردیم، رساندیم و برگشتیم.
حمید کلی تشکر کرد و رفت.☺️
وقتی در خانه را باز کردم و داخل رفتم، همه جا تاریک بود.
انگار همه خواب بودند یا اصلا نبودند.
فرقی نمی کرد. 😞
شب هایی که دیر می آمدم، همین طور بود کسی منتظرم نبود.
یه راست به اتاقم رفتم و روی تخت افتادم.
با اون سر درد وحالِ خراب.😔
#داستان_اوج_لذت
#قسمت_دوم
#نویسنده_فرجام_پور
#ماملت_امام_حسینیم
🌸🍃@parvareshihoda_m2🍃🌸
دبیرستان غیردولتی هدی دوره دوم
پرورشی هدی
#اوج_لذت #قسمت_دوم من و حمید از بچگی با هم همسایه و هم کلاس بودیم. باهم بزرگ شدیم. حالا اون رئیس ب
📕📗📘📙📚
#اوج_لذت
#قسمت_سوم
⏰ساعت چند بود؟!
نمی دانم که با سردرد از خواب بیدار شدم. 😴
باز هم صدایی نمی آمد.
انگار کسی خانه نبود.
مامانم که چی بگم.
از صبح تا شب بیرون بود.☹️ بیشتر شب ها هم که مجالس عروسی (شمسی خواننده) معروف بود.
مجلس گرم کن بود.
بابا که نمی دونم خودش را به بی غیرتی زده بود. می آمد و می رفت، ولی انگار اصلا نبود. 😖
خواهر و برادرم هم که سرشان توی لاک خودشان بود.
در کل زیاد از حال هم خبر نداشتیم.😞
رفتم آشپزخانه یه مسکن برداشتم خوردم.
برگشتم اتاق و گوشیم رو چک کردم.📱
چند تا پیام از مسعود بود باز هم امشب برنامه داشتیم.
یه مجلس پارتی.🕺🤳
وای دیگه خسته شدم. هرشب پارتی وعروسی ودور همی. 🤦♂
شاید این صدای خوبم بدبختم کرده.🎤🎼
آخه همه صدامو دوست دارند و میگن فقط تو باید برامون بخونی.🎶
اگه نخوام برم هم نمی ذارند.
همین مسعود دوستم
یه جورایی شده مدیر برنامه ام.
کلافه بودم.😤
#داستان_اوج_لذت
#قسمت_سوم
#نویسنده_فرجام_پور
#ماملت_امام_حسینیم
🌸🍃@parvareshihoda_m2🍃🌸
دبیرستان غیردولتی هدی دوره دوم
پرورشی هدی
📕📗📘📙📚 #داستان_اوج_لذت #قسمت_چهارم اگه این خوشگذرونی ها خوبه، چرا حالم رو خوب نمی کنه؟😔 چرا هرچی
📕📗📘📙📚
#اوج_لذت
#قسمت_پنجم
آهی کشیدم و رفتم.
هرجا که برم بهتر ازاین خانه است.
آمدن و رفتنم برای کسی مهم نبود.
دوباره،
آخر شب مست و لایعقل برگشتم. 🙊
دوباره سردرد وحال خراب، چرا؟
نمی دونم من این طوری زندگی می کنم دیگه.
رسیدم سر کوچه،
چقدر کوچه مون عوض شده بود.😳
پرچم سیاهی، بنر و تکیه.
دلم هری ریخت. خدایا محرم؟!
اینا کی اماده شده؟😳
جلوی پایگاه بسیج بچه ها جمع بودند.
هنوز در پایگاه باز بود و بچه ها مشغول کار.
این بچه ها اصلاخسته نمی شوند. این وقت شب؟ بهتره بگم دم صبح!
اصلا حالم خوب نبود ولی یه حس خاصی داشتم.😌
امشب هم مثل بقیه شبها
ساعت چند بود؟ نمی دونم. باز هم با سردرد خوابیدم.
صدای مامان و بابا از بیرون اتاقم می آمد.
بیدار شدم.
ساعت چند بود نمی دونم؟
با همان سردرد به آشپزخانه رفتم.
چه خبره امروز مامان خونه است؟
حتما به خاطر بودن باباست😒
سلامی گفتم و رفتم سراغ مسکن.
#داستان_اوج_لذت
#قسمت_پنجم
#نویسنده_فرجام_پور
#ماملت_امام_حسینیم
🌸🍃@parvareshihoda_m2🍃🌸
دبیرستان غیردولتی هدی دوره دوم
پرورشی هدی
📕📗📘📙📚 #داستان_اوج_لذت #قسمت_هشتم من با این بچه ها فرق دارم. بابا ولشون کن. 😢 باید برم یکی هم تیپ
📕📗📘📙📚
#اوج_لذت
#قسمت_نهم
-سلام حمید جان، امری باشه داداش؟
-اِه ببخشید، علیک السلام داداش فرهاد گلم.
حمید تنهاکسی بود که توی محل
منو این جوری تحویل می گرفت😔
-جانم، حمید جان بفرما درخدمتم.
-خدمت از ماست اَخوی.
یه عرضی داشتم. اما اینجا نمی شه.
اگه عجله نداری بیا بریم توی پایگاه.
-به روی چشم. عجله ای ندارم، بریم.
با هم رفتیم سمت پایگاه.
از کنارش بودن، خوشحال بودم. توی پایگاه،حس خوبی داشتم.
کنار این بچه ها و پرچم سیاهی ها.😌
وقتی وارد شدیم تعارفم کرد و نشستم
به یکی از بچه ها گفت برام چایی بیاره.
خیلی بی تاب بودم که ببینم چه کارم داره؟
حمید از بچگی خوب بود.
دوستش داشتم.
یه آدم خوب، یه شغل دولتی کم درآمد.
ولی هم زن و بچه داشت، هم خونه و زندگی.
از همه مهم تر،
بین مردم محل کلی احترام و آبرو.
اما من چی؟ هیچی .....
هیچی.....هیچی😔
#نویسنده_فرجام_پور
#داستان_اوج_لذت
#قسمت_نهم
#ماملت_امام_حسینیم
🌸🍃@parvareshihoda_m2🍃🌸
دبیرستان غیردولتی هدی دوره دوم
پرورشی هدی
📕📗📘📙📚 #اوج_لذت #قسمت_نهم -سلام حمید جان، امری باشه داداش؟ -اِه ببخشید، علیک السلام داداش فرهاد گلم
📕📗📘📙📚
#اوج_لذت
#قسمت_دهم
-خب حمید جان، بفرما، درخدمتم.
_راستش، فرهادجان، چطوری بگم؟
یه خواهشی ازت دارم. می خوام
یه کمکی به ما کنی.
- چه کمکی؟
می دونی که هرچه در توانم باشه، دریغ نمی کنم.
_بله، چون خوب می شناسمت،
یه خواهشی دارم، امیدوارم که قبول کنی.
راستش ما امسال خیلی دنبال یه مداح خوب برای هیئت بودیم.
خودت می دونی که مداح های خوب محرم و صفر سرشون خیلی شلوغه.
خلاصه نشد که نشد.
غیر از حاج علی هم که کسی مداحی بلد نیست.😔
اینه که خواستم ازت خواهش کنم بیای، توی هیئت امام حسین مداحی کنی.
_کی؟ من؟
من بیام مداحی کنم؟😳
-آره، داداش مگه چی می شه؟
دلت نمی خوادبرای امام حسین کاری کنی؟😌
-آخه حمید جان!...
_آخه نداره.
از تو خوش صداتر که توی محله نداریم.
خوب هم که می خونی.
حالا یه چند شب هم برای امام حسین بخون. چی می شه؟👌
_آخه، من تا حالا نوحه نخوندم.😳
_مشکلی نیست داداش،
این کتاب، این هم سی دی، بگیر و برو تمرین کن. تا فردا شب هم وقت داری، به سلامت.
منتظرتما! مارو دست تنها نذاریا! من روی کمکت حساب کردم.👌
دیگه نمی شنیدم حمید چی می گه.
من دردم چیز دیگه ای بود.
یعنی منه سراپا گناه
مگه می شه؟ 🙈
نه مگه من می تونم به نفسم غلبه کنم.
سالهاست اسیرشم.
نه نمی شه.
من مردش نیستم. که با هوای نفسم مقابله کنم.
نه نه.... 😞😞
مات و مبهوت، کتاب و سی دی به دست آمدم خونه.
مستقیم رفتم اتاق و در رو بستم.
نمی دونم چه قدر زمان گذشته بود و من مات مونده بودم. روی تخت، خیره به سقف، افتادم.
نه، شدنی نبود. نه، نمی شد. کار من نیست.
#نویسنده_فرجام_پور
#داستان_اوج_لذت
#قسمت_دهم
#ماملت_امام_حسینیم
🌸🍃@parvareshihoda_m2🍃🌸
دبیرستان غیردولتی هدی دوره دوم
پرورشی هدی
📕📗📘📙📚 #اوج_لذت #قسمت_دهم -خب حمید جان، بفرما، درخدمتم. _راستش، فرهادجان، چطوری بگم؟ یه خواهشی از
📕📗📘📙📚
#اوج_لذت
#قسمت_یازدهم
خیلی فکر کردم.
باید ببرم کتاب و سی دی رو پس بدم.
پا شدم نشستم.
کتاب را برداشتم.
حالا بذار یه نگاهی بندازم.
شب اول محرم نوحه و روضه حضرت مسلم.
شب دوم ورود به کربلا.
شب سوم روضه و نوحه جناب حر.
حر، چقدر آشنا!؟
خوندم،
ای وای این چقدر مثل من بود.
توی دو راهی موند، درست مثل من،😳
چی می گه این حر؟
چی شده؟ چطور شده؟
ناخداگاه دیدم اشکهام روی صورتم روان شده 😭
من چم شده؟ چرا اشک می ریزم؟
دیگه دست خودم نبود.
من خدا را دوست داشتم.
من امام حسین را دوست داشتم.
من حالی را که پیدا کردم را دوست داشتم.
من احساس خوبی داشتم.
احساسی که توی این همه سالها هرگز نداشتم😔
حتی توی اون مهمونی ها و عروسی ها
کنار دوستام.
کنار آتوسا و دخترهای دیگه.
حتی با خوردن اون زهرماری 😡
خوردن مسکن. هیچ کدام حالم رو اینقدر هوب نکرده بود.
نه تا حالا حالم این قدر خوب نبوده
ای خدا.
می خوندم و اشک می ریختم.
توبه حر را خدا قبول کرد.
امام حسین قبول کرد.
یعنی می شه؟
منم می تونم توبه کنم؟
یعنی خدا و امام حسین من را هم قبول می کنند؟😔
باید یه کاری کنم باید توبه کنم.
دیگه نمی ذارم هوای نفسم بهم غلبه کنه.👌
دیگه نمی خوام این حال خوشم را ازدست بدم.
لذتی را که سالها در جاهای دیگه دنبالش بودم و هیچ جاهم پیداش نکرده بودم 😔
حالا اینجا کنار خدا،
کنار امام حسین پیدا کردم.
دلم می خواست فریاد بزنم😊
ولی آرام ضجه زدم.
خدایا به حق امام حسین،
من را هم مثل حر ببخش.
ای خدا منو ببخش.
غلط کردم راه رو اشتباه رفتم.
خدا کمکم کن. دستم رو بگیر 😔
به سجده افتادم.
ناله می کردم. ای حسین جان محرم تو با من چه کرد؟؟😔
#داستان_اوج_لذت
#قسمت_یازدهم
#نویسده_فرجام_پور
#ماملت_امام_حسینیم
🌸🍃@parvareshihoda_m2🍃🌸
دبیرستان غیردولتی هدی دوره دوم
📕📗📘📙📚
#اوج_لذت
#قسمت_دوازدهم
نمی دونم کی خوابم برد.
شاید هم بیدار بودم.
یه دفعه خودم رو توی کربلا دیدم 😳
جلوی خیمه امام حسین.
این حر نبود.!
من بودم!
که روی خاک های جلوی خیمه به سجده افتاده بودم و ضجه می زدم. التماس می کردم.
حسین جان منو ببخش.
اقاجان منو ببخش 😭
همین طور که ناله می زدم.
دیدم دستی روی سرم قرار گرفت. طنین صدایی در گوشم نجوا کرد:
"تو از مایی"😊
یه دفعه به خودم آمدم یا بیدار شدم.
چی میگفت اقا ؟
کی من؟
ای وای خاک بر سر من
چه کنم حالا؟.
صدای اذان صبح از بلند گوی مسجد به گوشم رسید.
پاشدم باید خودم رو درست کنم.
رفتم حمام غسل توبه شنیده بودم.
آمدم وضو گرفتم.
سجاده بابابزرگ رک یادگاری نگه داشته بودم.
از کمد برش داشتم روی زمین پهن کردم.
هنوز یادمه صدای قشنگش رو که بهم نماز یاد می داد. کنارش نماز می خوندم.
خواستم نمازم را شروع کنم که چشمم به عکسهای روی دیوار افتاد. 😡
عکس هنرپیشه های خارجی و..
با نفرت نگاهشون کردم توی این اتاق نمی شه نماز خوند.
پاشدم،
یه کیسه زباله برداشتم.
همه را ازدیوار اتاقم کندم و ریختم درون کیسه.
ای وای این شیشه ها.🙈
همه راجمع کردم و ریختم توی کیسه.
یه چیز دیگه که ازهمه بدتر بود.
گوشیم 👹
سیم کارتم رو بیرون آوردم شکستم. تمام برنامه های گوشم را پاک کردم. پاکِ پاک.
دیگه اینارا نمی خوام.
اینا منو بدبخت کرده بود.😩
الان دیگه خدا رو دارم.
امام حسین رو دارم. ☺️
با خیال راحت آماده نماز شدم.
صدای بابابزرگ توی گوشم پیچید.
الله اکبر👌☺️
#داستان_اوج_لذت
#قسمت_دوازدهم
#نویسده_فرجام_پور
#ماملت_امام_حسینیم
🌸🍃@parvareshihoda_m2🍃🌸
دبیرستان غیردولتی هدی دوره دوم
پرورشی هدی
📕📗📘📙📚 #اوج_لذت #قسمت_دوازدهم نمی دونم کی خوابم برد. شاید هم بیدار بودم. یه دفعه خودم رو توی کرب
📕📗📘📙📚
#اوج_لذت
#قسمت_سیزدهم
دیگه فریب نفس اماره را نمی خورم.
دیگه لذت واقعی را پیدا کردم.
هیچ لذتی نمی تونه،
به اندازه لذت با خدا بودن باشه.
هیچ لذتی نمی تونه،
به اندازه لذت نگاه امام حسین باشه،
هیچ لذتی نمی تونه،
به اندازه لذت آغوش خدا باشه.
من دیگه لذت های حرام و زود گذر را نمی خوام. 😡
دیگه این حالم رو با هیچ حالی عوض نمی کنم.
دلم نمیخواست، نمازم تمام بشه.
سر از سجده شکر که برداشتم، هوا تاریک و روشن بود.
پا شدم باید تا همه خوابند برم بیرون.
دلم می خواست یه جایی برم که کسی نباشه.
کتاب و سی دی را برداشتم.
کیسه زباله را توی ماشینم گذاشتم.
راه افتادم.
تا به یه بیابان خشک رسیدم.
نگه داشتم.
پیاده شدم کیسه را آوردم بیرون و
آتش زدم.
با نفرت سوختنش را تماشا کردم 😡
همان جا نشستم خدایا کمکم کن.
خدایا دستم رو بگیر.
حالا دیگه باصدای بلند ضجه می زدم.😩
به سالهای از دست رفته عمرم حسرت می خوردم. 😞
من کجا بودم خدا؟ چه کار می کردم خدا؟
نماز ظهرم را توی اون بیابان خوندم.
سی دی را توی پخش ماشین گذاشتم و صداش را زیاد کردم.
خودم بودم و خدا.
خودم بودم و امام حسین.
تکرار کردم و اشک ریختم.😭
حال من، مثل حال حُر بود.
گذر زمان از دستم خارج شد.
تا اینکه هوا تاریک شد.
ای وای حمید!😳
حتما امشب منتظرمه.
آخه من جواب درست و درمون بهش ندادم.
باید می رفتم.
نماز مغرب و عشا را خوندم و راه افتادم.
#داستان_اوج_لذت
#قسمت_سیزدهم
#نویسده_فرجام_پور
#ماملت_امام_حسینیم
🌸🍃@parvareshihoda_m2🍃🌸
دبیرستان غیردولتی هدی دوره دوم
📕📗📘📙📚
#اوج_لذت
#قسمت_چهاردهم
خدایا شکرت😌
احساس سبکی می کردم.
دیگه حالم بد نبود.
برعکس خیلی سرحال وخوب بودم.😊
رفتم خانه.
سریع دوش گرفتم و لباس مشکی پوشیدم.
پوشیدن لباس عزا برای امام حسین
چه حس عجیبی داشت😌
نفس عمیقی کشیدم و آماده شدم.
و راه افتادم.
داشتم از در حیاط بیرون می رفتم،
که صدای مامان را شنیدم:
-فرهاد کجا میری؟
معلومه از صبح تا حالا کجا بودی؟
چرا گوشی ا ت را جواب نمی دی؟😡
این دوستت مسعود آمده بود سراغت. فرهاد .....
ولی من نمی تونستم وایسم.
باید می رفتم.
حمید توی پایگاه بود. رفتم تو و سلام کردم.
-به به سلام داداش فرهاد گل چه خبر؟😊
نذاشتم جمله اش تمام بشه محکم بغلش کردم. اونم منو محکم گرفت که زدم زیر گریه.😭
وقتی یه کم آروم شدم، گفتم:
-نوکرتم داداش.
درحق من لطف بزرگی کردی.
انگارهمه چیز را می دانست.
هیچی نپرسید فقط سرش را پایین انداخت و گفت:
-به فرموده امام خمینی این محرم وصفر است که اسلام را زنده نگه داشته.👌
الان مداح اهل بیتم. حال خوشی دارم.
لذت واقعی را در بندگی خدا پیدا کردم.
کنار همسر خوبم و فرزند دلبندم زندگی خوبی دارم.
حالا دیگه خانواده ام هم تغییر کردند.
مامان دست از کاراش برداشته. خواهر و برادرم دیگه یه الگوی خوب دارند.
از همه مهمتر توی محله همه بهم احترام می ذارند.😊
هیچ وقت به کسی نگفتم چه خوابی دیدم.
آن خواب،
آن شب،
آن لذت،
هیچ لذتی به لذت رضای خدا نمی رسه.
الان آرزوم اینه که در راه خدا شهید بشم.
برام دعا کنید.
پایان
#داستان_اوج_لذت
#قسمت_چهاردهم
#نویسده_فرجام_پور
#ماملت_امام_حسینیم
🌸🍃@parvareshihoda_m2🍃🌸
دبیرستان غیردولتی هدی دوره دوم