#داستانک
#قرآن_موبایل
👇جوانی موبایلش را که کنار قرآن گذاشته و یادش رفته بود با خودش ببرد🚶♂️. وقتی از منزل بیرون رفت " قرآن سوالی از موبایل میکنه "
👈چرا اینجا انداختنت❓
📱موبایل👈 این اولین بار است که منو فراموش میکنه😎
📖قرآن 👈 ولی من را که همیشه فراموش میکنه😔
📱موبایل👈 من همیشه با اون حرف میزنم ،اونم با من😑
📖قرآن👈 منم همیشه با اون حرف میزنم ولی اون نه گوش میده و نه با من حرف میزنه 😔😔
📱موبایل👈 آخه من خاصیت پیام دادن و پیام گرفتن دارم..🤔
📖قرآن منهم پیام و بشارتهایی دارم و وعده های زیبا دادم ولی فراموشم میکنند😔
📱موبایل👈 از من امواج و مطالب زیادی خارج میشه که ممکنه به عقل انسان ضرر بزنه😯 ولی با این همه ضرر باز هم منو ترک نمیکنه..😑
📖قرآن👈 ولی من طبیب روحها و نفسها و جسم "ها هستم😊 با این همه درمان ، از من دوری میکنه😔
📱موبایل👈 از کیفیت من پیش دوستاش تعریف میکنه😃
📖قرآن👈 من بزرگترین مصدر کیفیت هستم👏👏 ولی روش نمیشه از من پیش دوستاش تعریف کنه..😡
👈🚶♂️در این بین صدای پای جوان آمد که " موبایلم یادم رفته "
📱موبایل:👈 با اجازه شما ، اومد منو ببره، من که گفتم بدون من نمیتونه زندگی کنه....🙄😕😒
💚👈 📖 "" قرآن 👈 من هم قیامت به خدایم شکایت میکنم و عرضه میدارم "یارب ان قومی اتخذو هذا القران مهجورا "
ای مسلمانان والله قرآن مهجور مانده...😔😔😔
🧡💗 بچه های عزیزم حتی اگه شده روزی یک صفحه، ولی حتماااا قرآن بخونیمممم💓🧡
🔹@parvareshiqomi99🔹
#داستانک
"خوش قولی"
⚜ علی دوباره پیدایش شده بود و پایش را توی یک کفش👞 کرده بود که میخواهم با امام به حسینیه جماران بروم. هر چه به او می گفتیم که بد است و مزاحمت برای آقاجان ایجاد می کنی، گوشش👂 بدهکار نبود.
⚜حسینیه جماران محل ملاقات های امام خمینی 💖با مردم بود که همیشه پر از جمعیت👥👥👥 می شد و امام در آن جا برای مردم صحبت می کرد🗣. همیشه هم آن قدر شلوغ بود که صدا به صدا نمی رسید.☺️
🌺 امام که اصرارهای علی را دید به او گفت: شب زود بخواب😴، صبح می آیم و تو را بیدار می کنم تا برویم.🙂
🌺علی با لبخند پیروزمندانه ایی، خوشحال 😄از این که توانسته به خواسته اش برسد، به طرف اتاق رفت تا آماده خواب 😴شود.
🌸🍃 آن شب آن قدر برای رفتن به حسینیه به همراه آقا جان ذوق زده🤗🤗 بود که تا صبح چند بار از جایش بلند شد و پرسید: " آقا پا نشدند❓پس چرا صبح نمی شود؟" مدتی گذشت تا این که بالاخره چشمهایش👀 گرم شد و خوابید. 😴
🌸🍃صبح زود امام دنبال علی آمدند و خواستند تا او را بیدار و برای رفتن به حسینیه آماده کنیم.
⚜نمیخواستیم علی دست و پای امام را بگیرد و مزاحم شان شود. گفتیم: آقا جان علی که خواب😴 است. حالا او یک چیزی گفته. شما بروید. "
🌺 امام گفت: " نه، نمیشود من به علی قول🤝 داده ام که او را ببرم. بروید صدایش کنید که بیاید. "😊😍
⚜ از آن به بعد هر وقت علی می گفت: می خواهم به حسینیه بروم، آقا دنبال او می آمدند و صدایش🗣 می کردند و می گفتند: " علی بیا برویم."😍😊
📗با اقتباس از کتاب پدر مهربان: خاطراتی از رفتار حضرت امام خمینی(س) با کودکان ونوجوانان
#رحلت_امام_خمینی
#قیام_پانزده_خرداد
#داستانک
"زیارت"
🔹قسمت اول
💜💕🧡💕💛💕💚
🎍☘چقدر لجم در آمد وقتی نتوانستم زیارت کنم.فکرکنم امام، من را قبول نکرده بود و دعوتم 💌نکرده بود❗️
اینهمه راه را کوبیده بودیم و به شوق زیارت آمده بودیم.اما یکبار هم دستم🖐 به ضریح نرسید❗️تازه غیر از این هرچه تلاش کردم نتوانستم زیارت نامه طولانی امام رضا💖 را بخوانم.چندبار سر زیارت نامه خوابم 😴برد!دیگر گفتم ولش کن.به سمانه پیشنهاد دادم که برویم صحن گردی❗️سمانه خیلی از من سرحال تر بود.من و مامان 🧕با هم میرفتیم زیارت و سمانه که بزرگتر بود جداگانه.هربار که میدیدمش و میپرسیدم زیارت کردی❓میگفت:ِآره خیلی هم کیف داد.سبک سبک شدم!
🎍☘توی راه هم از من شادتر 😃بود.همش از بابا🧔 میپرسید کدوم ایستگاهیم و چقدر مونده تا مشهد❓
من اولش کمی غر زدم که چرا با قطار🚞 رفتیم و با ماشین🚙 خودمان از راه شمال نرفتیم؟همه خانواده👨👩👧👦 جواب دادند :این بار میخواستیم فقط فقط به نیت زیارت امام رضا 💖بیایم.
🎍☘من هم راضی شدم.هرچند از صدای تلق تولوق قطار 🚞خوابم😴 نمیبرد و مدام به بیرون زل زده بودم و بر و بیابان را نگاه 👁می کردم .آخر سر هم تماشای زیادی جاده و بدخوابی😴 باعث شد که توهم بزنم و یک سوتی خنده دار😃 بدهم!قضیه از این قرار بود که قطارمان🚞 را موقع قرار گرفتن در پیچ جاده دوتا قطار دیدم❗️یعنی تا قطار🚞 به آن درازی، آمد که پیچ را بچرخد، من دنباله قطارخودمان را یک قطار دیگر، فرض کردم و به خیال اینکه الان یک قطار دیگر🚂 ریلش با قطار ما اشتباه شده و داخل ریل قطار ما قرار گرفته و به خیال اینکه الان دوتا قطار با هم تصادف می کنند،جیغ کشیدم 😫و ترمز خطر قطار🚞 را کشیدم.همه خانواده 👨👩👧👦بیدار شدند!و مامور قطار هم به کوپه ما آمد تا ببیند قضیه از چه قراراست❗️
🎍☘فقط خدا 💞به من رحم کرد که بابا 🧔قضیه را جمع و جور کرد با کلی عذرخواهی و توضیح ماجرا❗️
سمانه هم تا آخر سفر اسباب خنده اش😁 فراهم بود و سر به سر من می گذاشت❗️
...داشتم میگفتم.خیلی غصه😞 خوردم!از اینکه دستم به ضریح نرسید❗️برای همین تصمیم گرفتم دیگر برای خودم از این صحن به آن صحن بچرخم و فقط سلفی بگیرم.از مامان🧕 اجازه گرفتیم و با سمانه صحن گردی میکردیم.سمانه هربار زیارتش را میرفت و بعد برای گردش با من همراه میشد.
🎍☘من با همه صحن ها عکس 📸سلفی گرفتم تا به رفیق هایم نشان بدهم.دو روز به همین شکل گذشت و فقط یک روز از سفرمان مانده بود.به خودم که آمدم دیدم چقدر دلم گرفته❗️چرا اصلا امام رضا 💖به من محل نمیگذارد و سمانه فقط میتواند زیارت کند.قضیه را به سمانه گفتم:سمانه خیلی دلم گرفته❗️آخه تو چطوری میتونی زیارت کنی ولی من نه!؟
سمانه گفت : تو چطور میتونی با معلمت👩🏫 حرف بزنی؟یا با یه آدمی 👤که از تو بزرگتره و آدم مهم تریه❓
🎍☘گفتم:هیچی اولی سلام🖐 میکنم.بعد مودبانه حالشو میپرسم و حرفام رو بهش میزنم!
سمانه گفت:خب باریکلا!👏حالا فرض کن امام رضا💖 جلوت ایستاده و زنده هست!و واقعا هم زنده هست چون همه شهدا🌷 زنده هستند!...حالا به امام رضا 💖سلام کن و بهشون بگو دلت تنگ شده براشون.بعدم اگر خواسته ای داری بگو.مثلا بگو که چقدر دوست داری که امام رضا 💖دوستت داشته باشه❗️بگو یه کاری کن که من همونی بشم که تو میخوای...اماما به ما یاد دادند که نمک سفره مون رو هم از اونا بخوایم😋!حالا نریدفقط نمک بخوای!منظورشون اینه که همه چیز دست اوناست.اونا واسطه ما و خدا💞 میتونند باشند.میتونند درست ترین✅ راه ها رو با ما نشون بدند❗️
🎍☘اشکم 😢داشت درمی اومد!گفتم خوش به حالت چه چیزای باحالی بلدی! اما اینا چه ربطی داشت به زیارت❓
سمانه گفت:همه این کارا زیارته دیگه!پس چیه⁉️
گفتم:واااا مگه زیارت این نیست که من دستمو به ضریح برسونم⁉️
سمانه خندید 😄 و گفت:....
ادامه دارد ......
💜💕🧡💕💛💕💚
#داستان_زیارت💖💖💖
#داستانک
"زیارت"
🔹قسمت دوم
💜💕🧡💕💛💕💚
🎍☘سمانه خندید 😄وگفت:خوبه که اگر دستت🖐 میرسه به ضریح، برای تبرک دست بزنی...اما این یه جزء کوچیکه از زیارت...این که دلت وصل بشه به امام رضا 💖خیلی مهم تره!اگر بتونی زیارت نامه رو هم بخونی که خیلی بهتره!
گفتم:آخه زیارت نامه اندازه یه کتاب📔علوم ما هست!خیلی زیاده❗️
🎍☘سمانه گفت:خب شما زیارت مختصر و کوتاه امام رضا💖 رو بخون.ببین ریحانه❗️ زیارت نامه ها چون با کلمه های قشنگ نوشته شده و از سمت خود امام💓 هم به مردم رسیده، خیلی خوبه که بخونیم.اینطوری با یه زبون👅 مودبانه و شیک با امام صحبت میکنیم و چیزایی از امام میخوایم که خیلی مهم هستند.😊
🎍☘تازه به خودم اومدم!گفتم وااااای سمانه!حالا چی کار کنم❓من فکر کردم زیارت یعنی اینکه برم به زور دستمو 🖐برسونم به ضریح!وقتی هم که از شلوغی دستمبه ضریح نمی رسید کلی غصه میخوردم که چرا امام منو دوست نداره.برا همین لجم😏 در اومد و با خودم گفتم اصلا من فقط میرم حرم عکس 📸سلفی میندازم❗️
واای سمانه!اگر بدونی چه ترفندایی برای رسیدن به ضریح به کار بستم!!! با تموم قدرت خودمو سُر میدادم بین جمعیت و با بازوهام💪 فقط هول میدادم❗️اما اصلا دستم 🖐نمیرسید و فقط له میشدم...
🎍☘تازه یه بار به سَرم زد که توی جمعیت یه دفعه ای بگم آهااای عقرب🦂 اومده!تا زنا🧕🧕 بترسند و فرار کنند و دور ضریح خلوت بشه!...اما دیدم دروغ گفتن گناهه 🚫و زیارت مستحبه!
🎍☘یه بارم به سرم زد که چادرمو بردارم تا راحت تر بتونم برم بین جمعیت👥👥❗️اما باز با خودم گفتم حجاب واجبه ✅و زیارت مستحبه!
🎍☘سمانه که از ترفندام خنده ش😄 گرفته بود گفت: ریحانه اگر تو رو نداشتم من به کی میخندیدم❗️خدایی خیلی جوکی!
حالا یه فکری بکن برای این یه روز باقی مونده ت!که خوب استفاده کنی ازش❗️
...وای خدای 💞من❗️فقط یک روز باقی مانده بود!حس کردم دلم از غصه😔 خداحافظی دارد آتش میگیرد!...رو به گنبد امام رضا💗 کردم و گفتم:امام خوبم!خودت من رو همونطوری که دوست داری درستم کن❗️همونجوری که باید باشم...
🎍☘امام رضا جونم!❤️ خواهش میکنم کمکم کن که این یک روز باقی مونده رو خوب استفاده کنم و از مهمونی شما خوب بهره ببرم❗️
🎍☘حرف هایم را که به امام رضا💖 زدم یک دفعه مثل همیشه نقشه جدید،به فکرم🤔 زد.با خودم گفتم که بروم و بلیط قطار🚞 برگشت را از توی کیف 👜مامان بردارم و پنهان کنم یا اینکه دم برگشت خودم را به غش بزنم تا دست همه را به خودم بند کنم و جا بمانیم❗️
🎍☘سمانه که دید توی فکرم🧐،روی شانه ام زد و گفت باز نقشه داری میکشی⁉️شیطون 👿رو لعنت کن و از وقتت خوب استفاده کن!
راست میگفت. خندم 😀گرفت. دوباره رو به گنبد کردم و گفتم امام رضا 💖خودت منو آدم کن!خودت منو بزرگم کن!...
💜💕🧡💕💛💕💚