#داستانک
#قصه_ی_عاشورا
6⃣#غلام_تُرک
گفتند آقا دیروز غلامی را خریداری کرده اند .
کنجکاو شدم ببینم چه جور است ...
می گفتند ؛ خطاط است و مسلط به زبان عربی . گویا کاتب ارباب سابقش بوده .
نامش اسلم بود و تُرک زبان .
آقا پس از خریداری او را آزاد کردند .
اما اسلم قصد رفتن نداشت . او دلبسته و عاشق آقا شده بود . او در کنار آقا ماند .
سالها ماند . او کاتب آقا شد . و همیشه در خدمت آقا بود . مثل یک محافظ همراه آقا بود .
می گفت : " آقایم، امامم را رها نمی کنم . "
اسلم با آنکه عرب زبان نبود اما توانست قاری قرآن شود . باورتان نمی شود که چقدر زیبا قرآن می خواند ... روزها در مسجد پیغمبر می نشست و قرآن تلاوت می کرد.
وقتی امامحسین علیه السلام قصد زیارت خانه ی خدا کردند ، اسلم هم راهی شد ...
کاروان از مدینه به مکه و از مکه به قصد کوفه حرکت کرد .
تا که آنروز به کربلا رسیدند...
در روز عاشورا اسلم ازآقایش، امامش؛ اجازه گرفت و به میدان رفت . مبارزه ای شجاعانه کرد. باقدرت شمشیر میزد .
اما بدنش مجروح شد و براثر جراحات زیاد برزمین افتاد .
امام به سوی اسلم رفتند .او را درآغوش گرفتند . و صورت خود را بر صورت او نهادند .
اسلم بن عمرو با دیدن این صحنه لبخندی زد و گفت :
"چهکسی مثل من از این افتخار برخوردار است که پسر پیغمبر صورت بر صورتش بگذارد؟ "
این را گفت و در آغوش آقا و امامش به شهادت رسید.
#بازگفت
#قهرمانان_کربلا
#اسلم_بن_عمرو
•┈┈••✾❀✾••┈┈•
@bazgoft_media