#داستانک
#قصه_ی_عاشورا
1⃣#میزبان_و_میهمان
باید بسته ای را برای یزید بن معاویه می بردم .نامه و بسته را گرفتم . مامور دارالاماره گفت :
" پیک مان بیمار است .می دانم دیشب رسیده ای ، اما سریع برو و جواب نامه را بیاور .مراقب بسته باش ."
نگران جان استادم هانی بن عروه بودم . وقتی که می رفتم، فرستاده ی حسین بن علی به کوفه آمده بود .
به راه افتادم .به تاخت می رفتم. بسته سنگین بود .
در این مدت اوضاع کوفه اصلا خوب نبود . مسلم آمده بود تا در مورد دعوت کوفیان از امام و بیعت شان اطمینان حاصل کند .
شنیدم که استادم هانی ، مسلم را پناه داده .
می دانستم عبیدالله برای دوام بنی امیه ، شیعیان را سرکوب می کند .
" نکند برای هانی اتفاقی بیفتد ؟ فرستاده ی حسین بن علی چه می شود؟ "
به تاخت می رفتم . بسته سنگین بود .
به قصر یزیدرسیدم .
نامه را دادم و بسته را زمین گذاشتم .
مضمون نامه را نمی دانستم اما هرچه بود یزید را شاد کرد .
دستور داد انعام خوبی به من بدهند .
گفت : سر دشمنانم را آورده ای .احسنت بر عبیدالله.
یادم آمدصبح کسی در کوفه گفته بود ؛ میزبان و میهمان را اعدام کرده اند .
بسته را که گشودند دیگر هیچ نفهمیدم ...
#بازگفت
#قهرمانان_کربلا
#مسلم_بن_عقیل
#هانی_بن_عروه
•┈┈••✾❀✾••┈┈•
@bazgoft_media