پس از باران | روایت گیلان
مزار شهید هادی ذوالفقاری در وادیالسلام #روایت_اربعین
به نظرم حضور مردم در ایام اربعین فرصت مناسبی است که مشاهیر فرهنگی و مذهبی ایرانی نیز به زائران معرفی شوند.
مشاهیری از علما وبزرگان ایران در کربلا ونجف مدفونن.
مثلا دارالسلام مدفن بزرگانی چون آخوندخراسانی، شیخ طوسی، رئیسعلی دلواری و امیرکبیر است. بزرگانی که خیلی از ایرانی های زائر هم نمیدانستند که مزارشان آنجاست.
و اما کنار همه ی این بزرگان، مزار شهید مدافع حرمی در راستای دارالسلام درمسیر حرکت زوار به چشم میخورد.
شهید محمد هادی ذوالفقاری که ارادت عجیبی به امام هادی (ع) داشتن.
طلبه جوانی که به علت تحصیل درحوزه علمیه نجف، درگروه حشدالشعبی عضو میشود و عاقبت نزدیکی شهر سامرا به شهادت میرسد. او اردات زیادی به شهید هادی داشت و کتاب سلام بر ابراهیم را به همراه رفیقش جمع آوری کرده و به دست انتشارات شهید هادی میرساند.
من قبلا زندگی نامه او را خوانده بودم. به وادی السلام که رسیدیم بر سر مزار این بزرگوار رفتیم.
مزارش داخل اتاقکی بود. اتاقکی که مزار خانوادگی دوست عراقی شهید ذوالفقاری بود و به دلیل ارادت زیادی که در شهید دیده بودن، راضی شدن که یک قبر خانوادگیشان را به او بدهند. تاریک، اما در و دیوارش مثل یک حسینیه بود.
تا چشم کار میکرد تصاویر شهید بود و اسماء ائمه(ع).
یه گروه از جوانان ایرانی داشتند روی مزارش روضه میخواندند.
یکی بد جور بی تاب بود.
روضه که تمام شد، ازش پرسیدم: شهید رو میشناسید؟
گفت: نه، من نمیشناسم ولی خدا کنه اون ما رو بشناسه.
بعضی حرفا تلنگرین که انگار قرار است هر از چند گاهی به آدم زده شود تا راه گم نشود.
#روایت_اربعین
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
نخلهای این سرزمین هم به رسم صاحبانشان دستهای بخشندگی را تا قد ما دراز کردهاند
#روایت_اربعین
🌱اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
پس از باران | روایت گیلان
نخلهای این سرزمین هم به رسم صاحبانشان دستهای بخشندگی را تا قد ما دراز کردهاند #روایت_اربعین 🌱ای
🔸نخل بخشنده🌴🔸
در مسیر یک واقعه که با گذشت نزدیک به هزار و پانصد سال، هنوز زنده است و پویا و هرسال دلشدگانش را به سمت خود میخواند، تصویر یک نخل بخشنده در صفحه گوشی، مرا از جا کند و دلم را برد به هزاران کیلومتر دورتر.
هرچند من آنجا بودم. همین چند لحظه قبلتر، همین چند ساعت قبلترش، من آنجا بودم.
حسین... حسین...
با کلماتم، با دلم، با هر نفس کشیدنی که «یا حسین» بعدش میآید و با هر جرعه آبی که «سلام بر حسین» میگویم.
من جامانده نیستم و از این کلمه هم بیزارم.
در بحبوبه اصلاح داستان حضرت سکینه، نمایشنامه سِفر خروج میخوانم و با هر سطرش صدای شخصیتهای سریال مختارنامهی میرباقری در گوشم زنگ میزند.
حتی اگر انیمیشن کوکو را میبینم تا تحلیلش را بنویسم یا درون و بیرون را تماشا میکنم تا از بُعد روانشناختی بررسیاش کنم، دلم پیش امامم حسین میرود و رفتار او با سکینه، آنجا که میگوید: «به جانت سوگند! خانهای را كه سكينه و رباب در آن باشند دوست دارم.»
مگر میشود سبک زندگی زن مسلمان شیعه، حسینی نباشد؟
قیمه یا هر غذایی بار بگذارد و به یاد قیمه نذری عاشورا، نذر حسین و اهل بیتش نکند؟
مگر میشود لحظهای بدون حسین و فاطمه و علی زیست؟
داستان خون حسین، پسر فاطمه، دختر محمد مصطفی، خاتم الانبیاء، مگر تمام شدنی است؟
خونی که صاحبش فرمود: «من خون خدا هستم. ثارالله! اگر شهید شدم انتقام خون مرا بگیرید.»
خون سبط پیامبرم را بر زمین ریختهاند و من فقط بگویم من جاماندهام؟
شیعه مگر جا میماند؟ جاماندنی در کار نیست.
شاید جسم خستهام در آن مکان نباشد، اما روح و جانم آنجاست. صدای قدمها و زمزمهها را میشنوم...
حسین... حسین...
با تمام دردها و رنجها، انگشتانم که هنوز از کار نیفتاده و قلمم که خشک نشده.
باید بخشندگی بیاموزم از نخل بخشندهای که به قول زائر سیدالشهدا «به رسم صاحبانشان دستهای بخشندگی را تا قد ما دراز کردهاند»
من جامانده نیستم.
شبها که سکوت مطلق میشود، کیلومترها دورتر از آن موکبها و عمودها و آدمها و نخلها، صدای آشنایی میشنوم. صدای حسین حسین من است که اندک اندک در قدمها و زمزمههای زائرانش که هرولهکنان میروند تا به او برسند گم میشود، بلکه یکی میشود.
و چه خوب گفت آن سلیمانی عزیز که ما ملت امام حسینیم.
حسین...حسین...
✍ طاهره مشایخ | رشت
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
#روایت_اربعین
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸مرد کوچک🔸
منتظر بود که بیدار شویم. شاید ده ساله با دشداشه مشکی که به تنش نشسته بود و مردترش کرده بود.
خواستم پتوی پسرم را تا کنم که اجازه نداد و با علامت دست گفت خودم انجام میدهم. این موضوع را این چند روز بیشتر درک کرده ام. در انجام کاری که برای خود وظیفه تلقی کرده اند، تعارف نمی پذیرند. «انأ خادم». این جمله را این روزها زیاد میشنویم از این عراقی های شریف. انگار که همین لقب برایشان بس است و با همین عرش را سیر میکنند.
دشداشه پوشِ خوش سیما اسمش حیدر بود. حیدر را با فتحه اول تلفظ کرد و به گوشم اصیل تر آمد. حَیدر بعدتر برای من و پسرانم در یک سینی بزرگ که نگه داشتنش برایش آسان نبود صبحانه آورد. نیمرو و پنیری که به نظر با وجود مرغها و گاوی که در حیاط بودند، منطقی مینمود. ما مشغول خوردن شدیم و حَیدر رفت با یک سینی کوچکتر، کتری و استکان و شکر. همان شای معروف عراقی که پسرهایم بدجوری دچارش شدهاند. با ادب پرسید که آیا میل داریم و بعد گرفتن بله، تمام دقت و توجهش را صرف کرد تا مراسم را تمام و کمال اجرا کند. استکان کمرباریک عربی روی نعلبکی لبه دار سفید، یک قاشق پر شکر برای یک استکان کوچک، آبشار غلیظ و سیاه شای از روی چای صافکن و گذاشتن جلوی میهمان. شاید نتوانست به خوبی بزرگترها اجرا کند و کلی شای در نعلبکی سرریز شد. برای من ولی حسب عادت معلمیام که به تلاش بیشتر از نبوغ و مهارت نمره میدهم، نمره اش بیشک ۲۰ بود با یک مثبت اضافه. از کولهام یک مداد سه رنگ به او دادم. با حیا گفت «أَخی» یعنی برای برادرش، یکی دیگر هم دادم. دوباره گفت «بعدِ اَخی» که فهم کردم یعنی برادر دیگرش! یکی دیگر هم دادم. لبخند زد و چشمانش را دزدید و گفت «شُکراً». پرسیدم «ثلاث؟ تمام؟» گفت «هی» که همان آره ما می شود. تعداد خواهرانش را پرسیدم که عدد ۶ را نشان داد و خدا را شکر کردم که عدد برادران و خواهرانش جا به جا نبود. چون آن قدری هدیه نداشتم. آن ۶ نفر هم به من مربوط نمی شد مسئولش واحد فرهنگی خواهران بود!
چیزی از عربی بلد نیستم و افسوس خوردم که چرا نمی توانم با این خدام نازنین ارتباط بیشتری بگیرم و زلال روحشان را جرعه ای بنوشم. در این سفر کلی غبطه خوردم به اهوازیها و آبادانیهای خونگرم که سلیس با عراقی ها هم کلام می شوند.
با حَیدر اعداد عربی را با هم مرور کردیم و این آخرین مکالمه ما با این مرد کوچک بود.
✍️ آقای پورباقی | انزلی
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
#روایت_اربعین
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸عهد میبندم🔸
اما حکایت غریبی داره این عهدنامه.
برای استراحت وارد موکبی شدیم که مردم کرکوک برپا کرده بودند. برایم جالب بود که چرا خادمین اینجا همه به لهجه ترکی صحبت میکنند.
کنارم کاروانی از شهر آذربایجان ایران نشسته بودند.
بعد چند ساعتی گفتم باهاشان گرم بگیرم ببینم چه حسی از این سفر دارند.
چون با هم به لهجه ترکی حرف میزدن، گفتم خدا کنه فارسی بلد باشن.
از یکی که کنارم نشسته بود پرسیدم شما بلدین فارسی صحبت کنید؟
خندید. گفت مگه مال ایران نیستیم؟
حتما باید بلد باشیم.
عذرخواهی کردم و گفتم: آخه من قبلا برخورد کردم عزیزان ترک زبانی که اصلا فارسی بلد نیستند.
گفت: درسته ولی ماها اکثرا بلدیم.
باب شوخی کردن و گپ و گفت رو باز کردم و بالاخره خودمانی شدم.
فرصت را غنیمت شمردم و گفتم شما میدونید چرا خادمین اینجا همه ترک زبانن یا اکثر زواری که اینجا اومدن از ترکان ایرانی هستن؟
گفت: چون ساکنان کرکوک عراق اکثرا ترکن و این موکب رو اونا زدن، خیلی از مردم ترک ایران برای استراحت همیشه اینجا میان.
و در ادامه باز ازش پرسیدم: چه حسی دارین؟
گفت چند سالی هست که این مسیر رو به عشق ظهور امام زمان(عج) قدم برمیداریم..
بعد یک دفترچه ای شبیه دسته چک بیرون آورد و گفت این یه عهدنامه است بین ما و صاحب الزمان (عج).
عهدکردیم که چه توی شهرمون و چه درمسیر اربعین برای او تبلیغ کنیم و وعده بگیریم.
قول میگرفتن هرکس زیر قبه امام حسین که رسید هر تعداد که میتواند ذکر " اللهم عجل لولیک الفرج " بگوید.
میگفت به نیت آزادی مردم غزه این کار را میکنیم.
از من هم قول گرفت و برای محکم کاری امضا هم میگرفتن و معتقد بودن که اینها به دست امام زمان حتما خواهد رسید.
میگفتن:کنار این دعا حتما برای سلامتی رهبرمون هم دعا کنید،ما عاشق آقا هستیم.
چقدر از سر اعتقاد و محکم اینها را میگفتند.
میگفت: قول زیر قبه فراموش نشه که ما مدیون آقا بشیم؟
گفتم: ای من به قربان این نیت پاکت، مگه این قضیه فراموش شدنی هست؟
کلیپی از مدفون شدن کودکان غزه را نشان داد که دل سنگ آب میشد و به گریه می افتاد چه برسد دل آدمی.
پشت تمام کوله هاشان پوستر تبلیغی امام زمان (ع) بود.
اینکه میگویند این مسیر، مسیر عاشقی است را من داشتم درک میکردم، چه از طرف مردم عراق و چه از مردم کشور عزیزم.
و چه حرف های به دل ماندهای که قراره زیر قبه گفته بشه.
✍ خانم برجعلیزاده | رشت
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
#روایت_اربعین
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸میان تاریکی فرات🔸
از ساعت شش که گرمای خورشید افتاد، پیاده روی را شروع کردیم. بعد از نماز رسیدیم به طریق العلما. در مسیر روستایی با موکبهای پراکنده اما نزدیک به هم پیش میرفتیم. برنامه داشتیم تا نماز صبح راه برویم. اما ساعت ده بگومگوی بچهها و زُق زُق پاهایمان نشان از خستگی داشت. گشتیم پی موکبی برای استراحت. موکبهای مناسب پر شده بودند که چشممان به ساختمان دیگری افتاد. از جوانی که از جلویمان میگذشت پرسیدیم: موکب؟ و او جواب داد مبیت موجود. دست و پا شکسته حالیمان کرد که باید سوار بَلَم شویم تا آنور فرات به خانهشان برسیم. چشمان خسته پسرها با شنیدن اسم قایق برق زد. بعد از ماشینهای مدل بالا و موتور وانتی، قایق تجربه جدیدشان بود. همراه مرد جوان راه افتادیم تا پشت همان ساختمان انباری که فکر کردیم موکب است. هفت هشت مرد با قیافههای به ظاهر غلط انداز آنجا منتظر قایق بودند. دلم خالی شد. تنها زن جمع من بودم. نگران به همسرم نگاه کردم. او هم مردد شده بود. کمی که صحبت کرد از رفتن منصرف شدیم. تشکر کردیم و برگشتیم به سمت خیابان. برق چشم بچهها خاموش شده بود. مرد جوان و دوستش دنبالمان آمدند تا جلوی ساختمان و مدام به همسرم اصرار میکردند که خانه ما آنور رودخانه و نزدیک است. آنقدر پیچ اصرارشان را پیچاندند که بالاخره ناچار تسلیم شدیم. قایق تازه رسیده بود. مردان منتظر، نوبتشان را به ما دادند تا زودتر سوار شویم. از قضاوتی که ناشی از ظاهر بود شرمنده شدم. پسر جوانِ عراقی گاری پسرها را دستش گرفته بود و به تنهایی جورش را میکشید. انگار میترسید دوباره منصرف شویم. قایق آنقدر ظریف و لرزنده بود که با هر تکان لبهاش تا آب فرات میرسید. با احتیاط نشستیم و قایق در تاریکی شب از خشکی جدا شد. با هر پارو قایق سیاهی رود را پاره میکرد و پیش میرفت. ماه شب چهارده بالای سرمان میدرخشید اما چیزی از ترس فضا کم نمیکرد. نیمه شب میان فرات در ظلمات، سوار قایق ضعیفی بودیم با دو مرد عراقی. تنها کورسوی امیدم حضور دختربچه مظلوم عراقی بود که بار جنایی ماجرا را کم میکرد. بلافاصله که پیاده شدیم جوان عراقی گاری را باز کرد و به سرعت پیش رفت. نمیدانستیم چه چیزی در انتظارمان است. چند لحظه بعد وارد اتاقی شدم که داخلش چند خانم ایرانی با لذت زیر باد خنک کولر خوابیده بودند. با دیدنشان نفسم جا آمد. تن خستهام را که روی تشک گذاشتم از ذهنم گذشت که ارزشش را داشت.
سرمست درگاهی| رشت
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
#روایت_اربعین
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
🔸مشّایه🔸
مشایه یعنی پیاده روی. یعنی یک نوع زبان بدن که قدم صدق را فریاد میزند.
مشایه یعنی انتخاب راه و زخم به زخم و تاول به تاول در راه بودن و خود را به محبوب رساندن.
مشایه یعنی با پای زمینی دنبال پای دل رفتن و با هیچ سدّ و مانعی متوقف نشدن.
همه گفتند " مرو" دیدم و نشنیدمشان. مثل این بود به یک رود بگویند: بایست
مشایه یعنی اعلام همراهی و یاری.
مشایه یعنی پای رفاقت موندن .
مشایه یعنی ادب زیارت.
مشایه در یک کلام یعنی : اللهم ثبّت لی قدم صدق عندک مع الحسین و اصحاب الحسین.
مشایه یک گفتمان است. یک پاسخ کوبنده به تمامی مکتبها و فلاسفهای که می ترسند به اشتباه خودشان اعتراف کنند.
چقدر باعث غرور است که قرن ها در مسیری باشی و یک لحظه به حقانیتش شک نداشته باشی.
مشایه یعنی لشکر پیاده ها را به رخ قدرت های پوشالی دنیا کشیدن.
یک قدم عقب نکشیدن. تا آخرین قدم پای عقیده ایستادگی کردن.
ما سه جور راه رفتن داریم:
سینه خیز، قدم زدن، هروله و دویدن
سینه خیز رفتن نماد نهایت خاکساری و گاهی تنبیه خطاکار است.
بازگشت به اولین تقلای کودکانه برای به راه افتادن و چهار دست و پا راه رفتن و استمداد طلبیدن است.
از آداب کوی دوست، سینه خیز رفتن است که در آن ابراز ندامت و استمداد و نیاز و ذلت و بی چیزی در بارگاه حضرت دوست است.
و قدم زدن با پای پیاده و پای برهنه یکی دیگر از آداب زیارت است.
زیارت آدابی دارد مانند غسل زیارت، لباس پاکیزه بر تن کردن، با آرامش و وقار راه رفتن و ذکر و تسبیح گفتن.
قدم زدن به انسان فرصت تفکر می دهد، فرصت سیاحت آفاقی و انفسی.
ارسطو در حال قدم زدن می اندیشید و فلسفه مشّاء رو به وجود آورد.
شمرده شمرده قدم برداشتن همراه با ذکر یکی از آداب زیارت جامعه کبیره در حرم هاست.روشی که حس خشوع و آمادگی رو در زائر بوجود میاره.
وقتی پیاده با پای برهنه قدم می زنی، یعنی احترام ویژه ای برای مسیر و مقصد قائل هستی که از همه تعلقات حتی کفش هم میگذری و به راه خودت ادامه میدهی.
اما هروله داستان دیگری دارد. حاجیان بین صفا و مروه هروله می کنند. حالتی بین راه رفتن و دویدن.
هروله یعنی با سر دویدن. ندای دوست را دوان دوان اجابت کردن. نه به کُندی. نه با تاخیر.
هروله یکی از آداب عزاداری امام حسین است که عزاداران روستای طویرج در نزدیکی کربلا، در حالی که خاک الود و غبار الود هستند، به سینه و سر زنان در حال دویدن، خود را به حرم امام حسین علیه السلام می رسانند. هروله یعنی پاسخ سریع به ندای هل من ناصر ینصرنی حسین(ع) در روز عاشورا.
قدم زدن در حالت عادی زیارت است. اما هروله برای جایی است که امام تو را برای یاری صدا می زند و تو باید دوان دوان خودت را به قافله برسانی.
در جهان #مسیحیت هم مشایه وجود دارد و آن را با آداب خاصی انجام می دهند.
هر ساله کاتولیک های مسیحی در کاستاریکا و کشورهای اطراف، به مدت یک هفته در مسیر ۱۵ کیلومتری تا معبد مقدس باسیلیکا را پیاده روی می کنند. و به زیارت قدیسه ای میروند که او را حامی و حافظ کاستاریکا می دونند.
یا تجمع سالیانه در معبد فاطیما در پرتقال که ماجرای این معبد مقدس به سال ۱۹۱۷ برمیگرده. زمانی که سه کودک محلی بانویی درخشان و تسبیح به دست را می بینند که برای مردم اروپا و پاپ بین دو جنگ جهانی پیام صلح می آورد.
زائران این معبد در مسیر مقدس، باید تا رسیدن به معبد بر روی زانوهای خود حرکت کنند و برخی این مسیر را سینه خیز هم طی می کنند.
همچنین در مراسم مصائب مسیح ۲۹ مارس هر سال، در تمام اروپا و آسیای شرقی از لهستان و رومانی و اسپانیا گرفته تا فیلیپین، عزاداران مسیح، چهره و تن برهنه خودشون را با ابزارآلات گوناگون مثل میخ و خرده شیشه می خراشند و شلاق می زنند و خودشان را به سبک و سیاق همان مصائبی که معتقدند حضرت عیسی تحمل کرده، زخمی و شکنجه می کنند. آنها باور دارند که جاری شدن خون آنها باعث بخشش گناهان آنها در طول سال است.
هیچکدام از رسانه های غربی به خشن بودن چنین مراسمی نمیپردازند اما بجای انعکاس حرکت باشکوه و میلیونی اربعین، تنها قمه زنی را نماد عزاداری خشن برای امام حسین علیه السلام معرفی می کنند.
✍ نجمه پورملکی
۲۹ مرداد ۱۴۰۳
#روایت_اربعین
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲
پس از باران | روایت گیلان
#روایت_اربعین
🔸قدم به قدم همراه حسین(ع)🔸
هر سال که عازم سفر اربعین میشوم شوق دیدارت توانم را دوچندان می کند.
مگر می شود اربعین بروی و تاول پاهای خسته و صورت سوخته زیر آفتاب را تجربه نکنی. کمی که در موکب ها استراحت میکنی و به راهت ادامه میدهی دوباره زیبای میبینی و بس، زیبایی که در دنیا نظیر ندارد. از پیرمرد قد خمیده تا نوزادی که در بغل مادرش جا خوش کرده، همه و همه آمدند تا بگویند لبیک یا حسین جان و پیاده روی اربعین میثاقیست با امام زمان تا خود را آماده ظهورش کنیم.
رنج سفر تا جایی بر عمق جانت نفوذ می کند که وقتی میخواهی برگردی با ادب به آقا می گویی: آقا جان من رو ببخش، خیلی کم توان شدم، فکر کنم دیگه نتونم سال بعد بیام خدمتت.
اما به خانه که بر میگردم هنوز کوله پشتیام را باز نکرده، دلم برای یک گوشه از حرمت که حکم بهشت را برایم دارد تنگ میشود و روز شماری میکنم برای اربعین سال بعد، دست خودم نیست آقا جان، شب و روزم می شود خیال زیارت اربعین، گاهی همراهت میشوم، با تو از خانه راه میافتم، از مرز رد می شوم و با تو در راه مشایه پیاده به سوی کربلا با تو هم قدم میشوم و چشم بر هم زدنی خودم را رو به روی ضریح شش گوشه ات می بینم.
سال بعد هنوز چند ماهی مانده تا اربعین دلشوره و دلتنگی امان از دل بیچارهام می گیرد و خودم را به آب و آتش میزنم که تو باز هم قبولم کنی و راهی مشایه شوم.
چقدر دوستت دارم حسین جان! ولی نه اشتباه گفتم این تویی که من را لایق میدانی و دوستم داری.
✍️ خانم سعیدی| رشت
۳۰ شهریور ۱۴۰۳
#روایت_اربعین
🌱 اینجا پس از باران، جوانهها سخن میگویند🌱
پس از باران | روایتهای گیلان در ایتا
https://eitaa.com/pas_az_baran
📨 راه ارتباطی و ارسال روایت:
@sn_sarmast
۰۹۱۱۳۳۳۹۱۵۲