eitaa logo
پاسدار انقلاب
110.5هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
18.7هزار ویدیو
60 فایل
🔸پاسدار انقلاب فقط سپاهی نیست! پاسدار انقلاب ممکن است یک سیاسی یک ارتشی و یا آخوند آگاه و با بصیرت باشد که دلسوزانه برای انقلاب تلاش می‌کند... ✅ ارسال سوژه پیشنهاد و انتقاد: @AD_FETNEH ✅ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/188219568C85ed8209be
مشاهده در ایتا
دانلود
🔆 🔴 امام علی علیه السلام : كاهن همردیف ساحر است و ساحر همردیف كافر و كافر در آتش است 🔸امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام و سپاهیانش، سوار بر اسب‌ها، آهنگ حركت به سوی نهروان داشتند. 🔹 ناگهان یكی از سران اصحاب رسید و مردی را همراه خود آورد و گفت: «یا امیرالمؤمنین این مرد "ستاره‌شناس" است و مطلبی دارد، می‌خواهد به عرض شما برساند». 🔸ستاره‌شناس گفت: «یا امیرالمؤمنین در این ساعت حركت نكنید، اندكی تأمل كنید، بگذارید حداقل دو یا سه ساعت از روز بگذرد، آنگاه حركت كنید». امام فرمودند: «چرا؟» 🔹ستاره‌شناس پاسخ داد: چون اوضاع كواكب دلالت می‌كند كه هر كه در این ساعت حركت كند از دشمن شكست خواهد خورد و زیان سختی بر او و یارانش وارد خواهد شد ولی اگر در آن ساعتی كه من می‌گویم حركت كنید، ظفر خواهید یافت و به مقصود خواهید رسید». 🔸امام فرمودند: این اسب من آبستن است، آیا می‌توانی بگویی كره‌اش نر است یا ماده؟ 🔹ستاره‌شناس پاسخ داد: اگر بنشینم حساب كنم می‌توانم. 🔸حضرت فرمودند: دروغ می‌گویی، نمی‌توانی. قرآن می‌گوید هیچكس جز خدا از نهان آگاه نیست. آن خداست كه می‌داند چه در رحم آفریده است. 🔹محمد رسول خدا، چنین ادعایی كه تو می‌كنی نكرد. آیا تو ادعا داری كه بر همه جریان‌های عالم آگاهی و می‌فهمی در چه ساعت خیر و در چه ساعت شر می‌رسد. پس اگر كسی به تو با این علم كامل و اطلاع جامع اعتماد كند به خدا نیازی ندارد. 🔸بعد به مردم خطاب فرمود: «مبادا دنبال این چیزها بروید، اینها منجر به كهانت و ادعای غیبگویی می‌شود. كاهن همردیف ساحر است و ساحر همردیف كافر و كافر در آتش است». 🔹آنگاه رو به آسمان كردند و چند جمله دعا مبنی بر توكل و اعتماد به خدای متعال خواند. 🔸سپس رو به ستاره‌شناس فرمود: «ما مخصوصا خلاف حرف تو عمل می‌کنیم و بدون درنگ همین الآن حركت می‌كنیم». 🔹فورا فرمان حركت دادند و به طرف دشمن پیش رفتند. در كمتر جهادی به قدر آن جهاد، پیروزی و موفقیت نصیب امام علی علیه السلام شده بود 📚 داستان راستان، شهید مطهری، جلد اول 🔰 بزرگترین کانال هواداران 🆔http://eitaa.com/joinchat/1486618634C04b9977c14
🔆 🔴 دلی را شاد کن و آسوده بخند 🔹استادی با شاگردش از باغى می‌گذشت، چشمشان به کفش کهنه‌ای افتاد. 🔸شاگرد گفت: گمان می‌کنم اين کفش‌های کارگرى است که در اين باغ کار می‌کند. بيا با پنهان کردن کفش‌ها عکس‌العمل کارگر را ببينيم و بعد کفش‌ها را پس بدهيم و کمى شاد شويم! 🔹استاد پاسخ داد: چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که می‌گويم انجام بده و عکس‌العملش را ببين! مقدارى پول درون آن قرار بده‌. 🔸شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفى شدند. 🔹کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت، متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى، پول‌ها را ديد. 🔸با گريه فرياد زد: خدايا شکرت! خدايی که هيچوقت بندگانت را فراموش نمی‌کنى. می‌دانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک می‌ريخت. 🔹استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحالى‌ات ببخشى نه بستانی. 🔰 بزرگترین کانال هواداران 🆔http://eitaa.com/joinchat/1486618634C04b9977c14
🔆 ⭕️ گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم 🔹شخصی تعریف می‌کرد؛ وقتی از نماز جماعت صبح برمی‌گشتم جماعتی را دیدم که به زور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند. 🔸گاو مقاومت می‌کرد و حاضر نبود سوار ماشین شود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛ گاو مطیع شد و سوار شد. 🔹من مغرور شدم و پیش خود گفتم: این از برکت نماز صبح است. 🔸وقتی به خانه رسیدم دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند، علت را که جویا شدم گفت: گاومان را دزدیدند. 🔰 بزرگترین کانال هواداران 🆔http://eitaa.com/joinchat/1486618634C04b9977c14
🔆 🔴 اجتماع قلوب مسیر سعادت 🔹روزی معلم از دانش‌آموزانش پرسيد: آيا مي‌دانيد چرا وقتي انسان‌ها با هم دعوا مي‌کنند سر يک ديگر داد مي‌زنند؟ 🔸يکی گفت: شايد به اين خاطر که می‌خواهند سخن خود را به هم بقبولانند. 🔹يکی ديگر گفت: شايد می‌خواهند بگويند زور من بيشتر است. 🔹و هر کدام چيزي گفتند ... ولي هيچکدام جواب معلم نبود. 🔸معلم سخنش را ادامه داد و گفت: وقتی آدم‌ها با هم دعوا می‌کنند، قلب‌هايشان از هم دور می‌شود. و ديگر صدای همديگر را نمی‌شنوند. به همين خاطر بر سر هم داد می‌زنند. در واقع جسم‌های آنها به هم نزديک است ولی قلب‌ها دور! ولی وقتي قلب‌ها به هم نزديک باشد ديگر احتياجی به داد زدن نيست. احتياجی به نزديک بودن هم نيست حتی گاهی احتياج به حرف زدن هم نيست اگر دو نفر که همديگر را دوست دارند پيش هم باشند فقط با چشم‌هايشان هم ديگر را مي‌بينند و با قلب‌هايشان با هم حرف می‌زنند. ديگر زبان به کار نمي‌آيد. و اين زيباترين نوع حرف زدن است! 🔆 امام مهدی علیه السلام: اگر شیعیان ما که خداوند توفیق طاعتشان دهد، در راه ایفای پیمانی که بر دوش دارند، قلب‌هایشان با یکدیگر جمع می‌شد، میمنت ملاقات ما از ایشان به تأخیر نمی‌افتاد و سعادت دیدار ما زودتر نصیب آنان می‌شد ... 🔰 بزرگترین کانال هواداران 🆔http://eitaa.com/joinchat/1486618634C04b9977c14
🔆 🔻به اثر تصاعدی استمرار و پيوستگی عبارات تاكيدی توجه کنید ▫️در ادبيات فارسی داريم: ▪️اندک اندک به هم شود بسيار ▪️دانه دانه است غله در انبار 🔹در رياضيات هم فصلی داريم به نام تصاعد و لگاريتم كه مي‌گويد اگر روزی تصميم بگيريد با يک تومان (فقط ۱۰ ريال!) پس‌اندازی را شروع كنيد و هر روز آن را دو برابر كنيد؛ بعد از يك ماه يك ميليون تومان و بعد از يك سال بيش از هفت ميليارد تومان پس‌انداز خواهيد داشت! 🔸واقعاً متعجب خواهيد شد! 🔹اما "دارن هاردی" صاحب مجله موفقيت در آمريكا این اثر را به نام "اثر مركب" ناميد. 🔸اين قانون در تمام ابعاد زنگی جاريست اگر روزی يك قاشق برنج كمتر بخوريد و چند دانه برنج خام آن را در يك كيسه جداگانه بريزيد، پس از يک سال، مصرف دو سال ديگر برنج ذخيره كرده‌ايد! 🔹اگر روزی يك دقيقه تمرين كششی انجام دهيد بعد از سه ماه، بدنی به نرمی ژيمناستيك‌كاران خواهيد داشت. 🔸اگر شبی يك صفحه كتاب مربوط به شغل يا علايقتان بخوانيد بعد از دو سال به اندازه يك دكترای تخصصی سواد خواهيد داشت. ▫️رهرو آن نيست گهی تند و گهی خسته رود ▫️رهرو آنست كه آهسته و پيوسته رود! 🔸عبارات تاكيدی هم همين كار را با سلامت جسم و روان شما خواهند كرد؛ تا يكی دو ماه اثر قابل توجهی نشان نمی‌دهند اما بعد از ۶ ماه اثر شگفت‌انگيزشان پديدار می‌شود و در تمام ابعاد زندگی شما متجلی خواهد شد. 🔺 من هر روز يك قدم كوچك به جلو برميدارم، يك ريال پس‌انداز، يک دقيقه ورزش، يك قاشق غذا كمتر، يک كلمه محبت‌آميز بيشتری به اطرافيانم به زبان می‌آورم. 🔰 بزرگترین کانال هواداران 🆔http://eitaa.com/joinchat/1486618634C04b9977c14
🔆 🔻از این ستون به آن ستون فرج است 🔹مردی گناهکار در آستانه دار زدن بود. او به فرماندار شهر گفت: «واپسین خواسته مرا برآورده کنید. به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است، خداحافظی کنم. من قول می‌دهم بازگردم.» 🔸فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند به او نگریستند. با این حال فرماندار به مردم تماشاگر گفت: «چه کسی ضمانت این مرد را می‌کند؟» 🔹ولی کسی را یارای ضمانت نبود. مرد گناهکار با خواری و زاری گفت: «‌ای مردم شما می‌دانید كه من در این شهر بیگانه‌ام و آشنایی ندارم. یک نفر برای خشنودی خدا ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم.» 🔸ناگه یکی از میان مردم گفت: «‌من ضامن می‌شوم اگر نیامد به جای او مرا بكشید.» 🔹فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت. روز موعود رسید و محكوم نیامد. 🔸ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: «‌مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید.» گفتند: «چرا؟»‌ گفت: «از این ستون به آن ستون فرج است.» 🔹پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریادزنان بازگشت.‌ 🔸محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. 🔹فرماندار با دیدن این وفای به پیمان، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت. 🔸از همین رو، به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید و ناامید شود؛ می‌گویند: «از این ستون به آن ستون فَرَج است.» یعنی تو کاری انجام بده هر چند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه رهایی و پیروزی تو شود. 🔰 بزرگترین کانال هواداران 🆔http://eitaa.com/joinchat/1486618634C04b9977c14
🔆 🔸در زمان‌های قدیم مردمی بادیه‌نشین زندگی می‌کردند که در بین آنها مردی بود که مادرش دچار آلزایمر و نسیان بود و می‌خواست در طول روز پسرش کنارش باشد. 🔹اين امر مرد را آزار می‌داد و فكر می‌كرد در چشم مردم کوچک شده است. 🔸هنگامی که موعد کوچ رسید مرد به همسرش گفت: مادرم را نیاور، بگذار اینجا بماند و مقداری غذا هم برایش بگذار که از شرش راحت شوم تا گرگ او را بخورد یا بمیرد. 🔹همسرش گفت: باشه آنچه می‌گویی انجام می‌دهم! 🔸همه آماده کوچ شدند، زن هم مادرشوهرش را گذاشت و مقداری آب و غذا در کنارش قرار داد و کودک یک‌ ساله خود را هم پیش زن گذاشت و رفتند. 🔹آنها فقط همین یک کودک را داشتند که پسر بود، مرد به پسرش علاقه فراوانی داشت، اوقات فراغت با او بازی می‌کرد و از دیدنش شاد می‌شد. 🔸وقتی مسافتی را رفتند و هنگام ظهر برای استراحت ایستادند و مردم همه مشغول استراحت و غذا خوردن شدند، مرد به زنش گفت: پسرم را بیاور تا با او بازی کنم. 🔹زن به شوهرش گفت: او را پیش مادرت گذاشتم!! 🔸مرد به شدت عصبانی شد و داد زد که چرا این کار را کردی؟؟!! 🔹همسرش پاسخ داد: ما او را نمی‌خواهیم زیرا بعدها او من را همانطور که مادرت را گذاشتی و رفتی، خواهد گذاشت تا بمیرم! 🔸حرف زن مانند صاعقه به قلب مرد خورد، سریع اسب خود را سوار شد و به سمت مادرش و فرزندش رفت زیرا پس از کوچ همیشه گرگ‌ها به سمت آنجا می‌آمدند تا از باقیمانده وسایل شاید چیزی برای خوردن پیدا کنند. 🔹مرد وقتی رسید؛ دید مادرش فرزند را بلند کرده و گرگ‌ها دور آنها هستند و پیرزن به سمتشان سنگ پرتاب می‌کند و تلاش می‌کند که کودک را از گرگ‌ها حفظ کند. 🔸مرد گرگ‌ها را دور کرد و مادر و فرزندش را باز گرداند و از آن به بعد، موقع کوچ اول مادرش را سوار بر شتر می‌کرد و خود با اسب دنبالش روان می‌شد و از مادرش مانند چشمش مواظبت می‌کرد و مقام زنش در نزدش بالا رفت. 🔹"انسان وقتی به دنیا می‌آید، بند نافش را می‌برند ولی جایش همیشه می‌ماند تا فراموش نکند که برای تغذیه به یک زن بزرگ وصل بود ..." 🔸اگر مادری در قيد حيات داريد؛ حداقل يک تماس با محبت با او بگيريد تا صدای كودكی كه سال‌ها عاشقانه بزرگش كرده بشنود و از ته دل شاد شود ... 🔹و اگر "مادران آسمانی" داريد؛ برای شادی و آرامش روحشان فاتحه‌ای بفرستيد. 🔰 بزرگترین کانال هواداران 🆔http://eitaa.com/joinchat/1486618634C04b9977c14
🔆 🔴 زمان ارزشمند است 🔆 پیامبر اسلام صلی الله علیه وآله: "كُن عَلی عُمرِكَ أَشحَّ مِنكَ عَلی دِرهَمِكَ وَ دینارِك" 🔅بر عُمر خودت بیش از پول و ثروتت بخیل و تنگ‌نظر باش. 📚 امالی شیخ طوسی، جلد ۱، صفحه ۵۲۵ 🔰 بزرگترین کانال هواداران 🆔http://eitaa.com/joinchat/1486618634C04b9977c14
🔆 🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌‌ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ. یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ به همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ به خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ. 🔸ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ، ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ به شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ ... ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. 🔹ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ‌ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ! 🔹ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ، ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ. 🤲ﺧﺪﺍﯾﺎ! ﺑﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺣﻼﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺮﺍﻡ ﺩﻭﺭ ﺳﺎﺯ ﻭ ﺑﺎ ﻓﻀﻞ ﻭ ﺭﺣﻤﺘﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﯽ ﻧﯿﺎﺯ ﮐﻦ ای رزاقی که ارحم الراحمین هستی. 🔰 بزرگترین کانال هواداران 🆔http://eitaa.com/joinchat/1486618634C04b9977c14
🔆 نگاهمان به خداوند باشد نه زندگی دیگران و قضاوت کردنشان 🔹زنی به روحانی مسجد گفت: من نمی‌خوام در مسجد حضور داشته باشم! 🔸روحانی گفت: می‌تونم بپرسم چرا؟ 🔹زن جواب داد: چون یک عده را می‌‌بینم که دارند با گوشی صحبت می‌کنند، عده‌ای در حال پیامک فرستادن در حین دعا خواندن هستند، بعضی‌ها غیبت می‌کنند و شایعه‌پراکنی می‌کنند، بعضی فقط جسمشان اینجاست، بعضی‌‌ها خوابند، بعضی‌ها به من خیره شده‌اند ... 🔸روحانی ساکت بود، بعد گفت: می‌توانم از شما بخواهم کاری برای من انجام دهید قبل از اینکه تصمیم آخر خود را بگیرید؟ 🔹 زن گفت: حتما، چه کاری هست؟ 🔸روحانی گفت: می‌خواهم لیوان آبی را در دست بگیرید و دو مرتبه دور مسجد بگردید و نگذارید هیچ آبی از آن بیرون بریزد. 🔹زن گفت: بله می‌توانم! 🔹زن لیوان را گرفت و دو بار دور مسجد راه رفت، برگشت و گفت: انجام دادم! 🔸روحانی پرسید: کسی را دیدی که با گوشی در حال حرف زدن باشد؟ کسی را دیدی که غیبت کند؟ کسی را دیدی که فکرش جای دیگر باشد؟ کسی را دیدی که خوابیده باشد؟ 🔹زن گفت: نمی‌توانستم چیزی ببینم چون همه حواس من به لیوان آب بود تا چیزی از آن بیرون نریزد ... 🔸روحانی گفت: وقتی به مسجد می‌‌آیید باید همه حواس و تمرکزتان به «خدا» باشد. برای همین است که حضرت محمد فرمود: «مرا پیروی کنید» و نگفت که مسلمانان را دنبال کنید! 🔺نگذارید رابطه شما با خدا به رابطه بقیه با خدا ربط پیدا کند. بگذارید این رابطه با چگونگی تمرکزتان بر خدا مشخص شود. 🔰 بزرگترین کانال هواداران 🆔http://eitaa.com/joinchat/1486618634C04b9977c14
🔆 🤲 لازمه نماز اول وقت، حضور قلب ‍ يک حقيقت دردناک! • مؤذن اذان می‌گويد • موبايل اذان می‌گويد • راديــو اذان می‌گويد • كامپيوتر اذان می‌گويد اما عده‌ای همچنان نمازشان را به تأخير می‌اندازند. از يكی پرسيدند بهترين برنامه يادآوری نماز چيست؟ پاسخ داد: ﴿قلب🤍﴾ اگر حضور قلب داشته باشيد، بدون نياز به هيچ برنامه‌ای، وقت نماز را به ياد خواهيد داشت و اگر غفلت قلب داشته باشيد، هيچ برنامه‌ای نماز را به يادتان نخواهد آورد. 🔰 بزرگترین کانال هواداران 🆔http://eitaa.com/joinchat/1486618634C04b9977c14
🔆 ⭕️ زندگیمان را صرف چه می‌کنیم؟ 🔸گویند اسکندر مقدونی در ۳۳ سالگی درگذشت، روزی که او اين جهان را ترک می‌کرد، خواست تا يک روز ديگر هم زنده بماند- فقط يک روز ديگر- تا بتواند مادرش را ببيند. آن ۲۴ ساعت، فاصله‌ای بود که بايد طی می‌کرد تا به پايتختش برسد. 🔹اسکندر از راه هند به يونان برمی‌گشت و به مادرش قول داده بود وقتی تمام دنيا را به تصرف خود درآورد، باز خواهد گشت و تمام دنيا را يکپارچه به او هديه خواهد کرد. 🔸بنابراين، اسکندر از پزشکانش خواست تا ۲۴ ساعت مهلت برای او فراهم کنند و مرگش را به تعويق اندازند. 🔹پزشکان پاسخ دادند که کاری از دستشان بر نمی‌آيد و گفتند که او بيش از چند دقيقه قادر به ادامه زندگی نخواهد بود. 🔸اسکندر گفت: "من حاضرم نيمی از تمام پادشاهی خود را - يعنی نيمی از دنيا را- در ازای ۲۴ ساعت بدهم." 🔹آنها گفتند: "اگر همه دنيا را هم که از آنِ شماست بدهيد ما نمی‌توانيم کاری برای نجاتتان انجام بدهيم و امری غير ممکن است." 🔸آن لحظه بود که اسکندر بيهوده بودن تمامی کوشش‌هايش را عميقا درک کرد، با تمام داراييش که کل دنيا بود نتوانست حتی ۲۴ ساعت را بخرد. 🔹۳۳ سال از عمرش را به هدر داده بود برای تصاحب چيزی که با آن حتی قادر به خريدن ۲۴ ساعت هم نبود. ▫️از قناعت هیچکس بی‌جان نشد ▪️از حریصی هیچکس سلطان نشد 🔰 بزرگترین کانال هواداران 🆔http://eitaa.com/joinchat/1486618634C04b9977c14
🔆 🔴 با خیال‌بافی‌ زندگی نکنید 🔸مرد جوان فقیر و گرسنه‌ای دلتنگ و افسرده روی پلی نشسته بود و گروهی از ماهیگیران را تماشا می‌کرد. 🔹در حالیکه به سبد پر از ماهی کنار آنها چشم دوخته بود، با خود گفت: کاش من هم یک عالمه از این ماهی‌ها داشتم. آن وقت آنها را می‌فروختم و لباس و غذا می‌خریدم. 🔸یکی از ماهیگیران پاسخ داد: اگر لطفی به من بکنی هر قدر ماهی بخواهی به تو می‌دهم. این قلاب را نگه‌ دار تا من به شهر بروم و به کارم برسم. 🔹مرد جوان با خوشحالی این پیشنهاد را پذیرفت. 🔸در حالیکه قلاب مرد را نگه داشته بود، ماهی‌ها مرتب طعمه را گاز می‌زدند و یکی پس از دیگری به دام می‌افتادند. 🔹طولی نکشید که مرد از این کار خوشش آمد و خندان شد. 🔸مرد مسن‌تر وقتی برگشت، گفت: همه ماهی‌ها را بردار و برو اما می‌خواهم نصیحتی به تو بکنم. دفعه بعد که محتاج بودی وقت خود را با خیال‌بافی تلف نکن. قلاب خودت را بینداز تا زندگیت تغییر کند، زیرا هرگز آرزوی ماهی داشتن تور ما را پر از ماهی نمی‌کند. 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
🔆 🌹به یاد شهدا 🔹سرکلاس استاد از دانشجویان پرسید: این روزها شهدای زیادی رو پیدا می‌کنن و میارن ایران ... به نظرتون کار خوبیه؟ کیا موافقن کیا مخالف؟ 🔸اکثر دانشجویان مخالف بودن! بعضی‌ها می‌گفتن: کار ناپسندیه ... نباید بیارن ... 🔹بعضی‌ها می‌گفتن: ولمون نمی‌کنن ...گیر دادن به چهار تا استخوووون ... ملت دیوونن!" 🔸بعضی‌ها می‌گفتن: آدم یاد بدبختیاش میفته! 🔹تا اینکه استاد درس رو شروع کرد ولی خبری از برگه‌های امتحان جلسه قبل نبود! 🔸همه سراغ برگه‌ها رو می‌گرفتند ولی استاد جواب نمی‌داد. 🔹یکی از دانشجویان با عصبانیت گفت: استاد برگه‌هامون رو چی کار کردین؟ شما مسئول برگه‌های ما بودین؟ 🔸استاد روی تخته کلاس نوشت: من مسئول برگه‌های شما هستم ... 🔹استاد گفت: من برگه‌هاتون رو گم کردم و نمی‌دونم کجا گذاشتم. 🔸همه دانشجویان شاکی شدن. 🔹استاد گفت: چرا برگه‌هاتون رو می‌خواین؟ 🔸گفتند: چون واسشون زحمت کشیدیم، درس خوندیم، هزینه دادیم، زمان صرف کردیم... . 🔹هر چی که دانشجویان می‌گفتند استاد روی تخته می‌نوشت... . 🔸استاد گفت: برگه‌های شما رو توی کلاس بغلی گم کردم هر کی می‌تونه بره پیداشون کنه. 🔹یکی از دانشجویان رفت و بعد از چند دقیقه با برگه‌ها برگشت ... استاد برگه‌ها رو گرفت و تیکه تیکه کرد. 🔸صدای دانشجویان بلند شد. 🔹استاد گفت: الان دیگه برگه‌هاتون رو نمی‌خواین! چون تیکه تیکه شدن! 🔸دانشجویان گفتند: استاد برگه‌ها رو می‌چسبونیم. 🔹برگه‌ها رو به دانشجویان داد و گفت: شما از یک برگه کاغذ نتونستید بگذرید و چقدر تلاش کردید تا پیداشون کردید، پس چطور توقع دارید مادری که بچه‌اش رو با دستای خودش بزرگ کرد و فرستاد جنگ؛ الان منتظر همین چهار تا استخوونش نباشه!؟ بچه‌اش رو می‌خواد حتی اگه خاکستر شده باشه. 🔸چند دقیقه همه جا سکوت حاکم شد. 🔹و همه از حرفی که زده بودن پشیمون شدن. 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
🔆 🔻سه چیز از همدیگر جدا نیستند؛ 🔸۱. کسی که زیاد دعا کند، از اجابت محروم نمی‌شود. 🔹۲. کسی که زیاد استغفار کند، از مغفرت و بخشش محروم نمی‌شود. 🔸۳. کسی که زیاد شکر کند، از زیاد شدن نعمت‌ها محروم نمی‌شود. 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
🔆 ✍ قانون کامیون حمل زباله 🔹روزی سوار یک تاکسی شدم و به سمت فرودگاه رفتیم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می‌کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از جای پارک بیرون پرید. راننده تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتر از ماشین دیگر متوقف شد! راننده ماشینِ دیگر، سرش را ناگهان برگرداند و شروع کرد سر ما فریاد زدن. 🔸راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد. بنابراین، از او پرسیدم: "چرا شما آن رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشینتان را از بین ببرد و ما را به بیمارستان بفرستد!" 🔹در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من داد که اینک به آن می‌گویم: "قانون کامیون حمل زباله." 🔸او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون‌های حمل زباله هستند. آنها سرشار از ناکامی، خشم و ناامیدی (زباله) اطراف می‌شوند. وقتی زباله در اعماق وجودشان تلنبار می‌شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می‌کنند. 🔹به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید و بروید. زباله‌های آنها را نگیرید و به افراد دیگر‌ی در سرکار، منزل یا توی خیابان‌ها پخش نکنید. 🔰حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی‌دهند که کامیون‌های زباله روزشان را بگیرند و خراب کنند. افرادی که با شما خوب رفتار می‌کنند را دوست داشته باشید و برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند، دعا کنید. 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
🔆 ✍ قرار بود با سواد شویم... 🔹یک عمر صبح زود بیدار شدیم و لباس فرم پوشیدیم. صبحانه خورده و نخورده، خواب و بیدار، خوشحال و ناراحت، با ذوق یا به زور، راه افتادیم به سمت مدرسه... 🔸قرار بود با سواد شویم... روی نیمکت نشستیم، صدای حرکت گچ روی تخته‌ سبز رنگی که می‌گفتند سیاه است را شنیدیم، با زنگ تفریح نفس راحت کشیدیم و زنگ آخر که می‌خورد مثل پرنده که درِ قفسش باز می‌شود از خوشحالی پرواز کردیم... 🔹قرار بود با سواد شویم... بند دوم انگشت اشاره‌مان را زیر فشار قلم له کردیم و مشق نوشتیم،‌ به ما دیکته گفتند تا درست بنویسیم، گفتند از روی غلط‌هایت بنویس تا یاد بگیری، ما نوشتیم و یاد گرفتیم... 🔸قرار بود با سواد شویم... از شعر، از گذشته‌های دور، از مناطق حاصلخیز، از جامعه، از فیثاغورث، از قانون جاذبه، از جدول مندلیف گفتند تا ما همه‌چیز را یاد بگیریم... استرس و نگرانی... شب بیداری و تارک دنیا شدن. کنکور شوخی نداشت، باید دانشجو می‌شدیم. 🔹قرار بود با سواد شویم... دانشگاه، جزوه، کتاب، امتحان و نمره ... تمام شد. تبریک حالا ما دیگر با سواد شدیم. 🔻فقط می‌خواهم چند سوال بپرسم... ما چقدر سواد رفتار اجتماعی داریم؟ ما چقدر سواد فرهنگی داریم؟ ما چقدر سواد رابطه داریم؟ ما چقدر سواد دوست داشتن داریم؟ ما چقدر سواد انسانیت داریم؟ ما چقدر سواد زندگی داریم؟ 💢 قرار بود با سواد شویم... 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
نون سنگک 🔹مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر. 🔸اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم. 🔹مامان گفت: خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم. 🔸گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟ 🔹مامان گفت: می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. 🔸گفتم: صف سنگک شلوغه. اگه نون می‌خواید لواش می‌خرم. 🔹مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. 🔸این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم: من اصلاً نونوایی نمی‌رم. هر کاری می‌خوای بکن! 🔹داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور می‌شه به جای نون، برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست. 🔸با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. 🔹راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصابم خرد بود. 🔸یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم، صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. 🔹دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خرد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده و مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود. 🔸گفتم: نفهمیدی کی بود؟ 🔹گفت: من اصلاً جلو نرفتم. 🔸دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود. 🔹دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم. 🔸وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که می‌گفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟ 🔹تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره! 🔰پدر و مادر از جمله اون نعمت‌هایی هستند كه دومی ندارند ‌پس تا هستند قدرشون رو بدونيم! افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمی‌كنه؛ نه برای ما، نه برای اونها... 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
🔆 ✍ هیزم‌های اطراف 🔹سرخ‌پوستان از رئيس جديد می‌پرسند: آيا زمستان سختی در پيش است؟ 🔸رئيس جوان قبيله که نمی‌دانست چه جوابی بدهد، می‌گوید: برای احتياط برويد هيزم تهيه کنيد. 🔹سپس به سازمان هواشناسی کشور زنگ می‌زند و می‌پرسد: آقا امسال زمستان سردی در پيش است؟ 🔸و پاسخ می‌شنود: اين‌طور به نظر می‌آید. 🔹رئيس دستور می‌دهد که بيشتر هيزم جمع کنند و يک بار ديگر به سازمان هواشناسی زنگ می‌زند و می‌پرسد: شما نظر قبلی‌تان را تأييد می‌کنيد؟ 🔸پاسخ شنید: صد در صد! 🔹رئيس دستور می‌دهد که افراد تمام توانشان را برای جمع‌آوری هيزم بيشتر به‌کار ببرند. سپس دوباره به سازمان هواشناسی زنگ می‌زند و می‌پرسد: آقا شما مطمئنيد که امسال زمستان سردی در پيش است؟ 🔸و پاسخ می‌شنود: بگذار اين‌طور بگویم؛ سردترين زمستان در تاريخ معاصر!!! 🔹رئيس پرسید: از کجا می‌دانيد؟ 🔸و پاسخ شنید: چون سرخ‌پوست‌ها ديوانه‌وار دارند هيزم جمع می‌کنند. 🔹خيلی وقت‌ها ما خودمان مسبب وقايع اطرافمان هستيم! 🔸حالا به‌نظر شما دلار و ماشین و گوشت و مرغ و... باز هم گران می‌شوند؟؟؟!!!! 🔹خواهشا کمتر هیزم جمع کنید. 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
🔆 ✍دوستی‌ها و احترام‌هاست که می‌ماند 🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ می‌کرد. 🔸ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﮐﻪ ﺑﻪ تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ شد ﻭ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ. 🔹ﺁﺧﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻫﯿﭻ‌ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. 🔸ﺑﻌﺪ ﺍﺯ پنج ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ نگهبان ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. 🔹پس از بهبود حالش، ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯد؟ 🔸ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ۳۵ ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ که ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺭﻭﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ورود با من ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ من خداحافظی ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. 🔹ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ من ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ نیستم. 🔸ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ روزهای ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ سری ﺑﺰﻧﻢ. 🔹ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮالپرسی ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ چون ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ. 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
🔆 ✍ تنبیهی برای دروغ 🔹ﭘﺴﺮ ﮔﺎﻧﺪﯼ ﻣﯽ‌ﮔﻮﯾﺪ: ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻨﻔﺮﺍﻧﺲ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﻩ‌ﺍﯼ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺑﺮﺳﺎﻧﻢ، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺭﺳﺎﻧﺪﻡ، ﮔﻔﺖ: ﺳﺎﻋﺖ پنج ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮﺕ ﻫﺴﺘﻢ. 🔸ﻣﻦ ﺍﺯ ﻓﺮﺻﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ و ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﮐﺮﺩﻡ. ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮﺩﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ. ﺳﺎﻋﺖ ۵:۳۰ ﯾﺎﺩﻡ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺑﺮﻭﻡ!! 🔹ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺳﺎﻋﺖ ۶:۰۰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ! ﭘﺪﺭ ﺑﺎ ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﯾﺮ ﮐﺮﺩﯼ؟! 🔸ﺑﺎ ﺷﺮﻣﻨﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻤﺎﻧﻢ! 🔹ﭘﺪﺭﻡ ﮐﻪ ﻗﺒﻼ ﺑﻪ ﺗﻌﻤﯿﺮﮔﺎﻩ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺩﺭ ﺭﻭﺵ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻣﻦ ﺣﺘﻤﺎ ﻧﻘﺼﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺑﻪ ﻧﻔﺲ ﻻﺯﻡ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ “ﺭﺍﺳﺖ” ﺑﮕﻮﯾﯽ! ﺑﺮﺍﯼ ﺍینکه ﺑﻔﻬﻤﻢ ﻧﻘﺺ ﮐﺎﺭ ﻣﻦ ﮐﺠﺎﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ۱۸ ﻣﺎﯾﻞ ﺭﺍ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺑﺮﻣﯽﮔﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ باره ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ! 🔸ﻣﺪﺕ ﭘﻨﺞ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺍﺗﻮمبیل ﻣﯽﺭﺍﻧﺪﻡ ﻭ ﭘﺪﺭﻡ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺑﻮﺩ، ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻡ! 🔹ﻫﻤﺎﻥﺟﺎ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﮕﻮیم. 🔸ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻞ ﻋﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﭘﺪﺭﻡ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ۸۰ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽﺍﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﺪﺍﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﯾﺸﻢ! 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
🔆 ✍ در لحظه زندگی کن 🔹ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺷﺖ ﺁﺧـﺮ کاﺭ و ﻣﯽگـفت: ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧـﻮﺷﻤﺰﮔﯽﺍﺵ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ. 🔸ﻫﻤﯿـﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ، ﺳﯿﺮ ﻣﯽﺷﺪ، ﮔـﻮﺷﺖ ﻭ ﻣـﺮﻍ ﻏﺬﺍ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺸـﻘﺎﺑﺶ! ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧـﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ ﻣﯽﺑﺮﺩ، ﻧﻪ ﺩﯾـﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧـﻮﺭﺩﻥ ﮔـﻮﺷﺖ ﻭ ﻣـﺮﻏﺶ! 🔸ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭﯼ ﺍﺳﺖ؛ ﮔﺎﻫﯽ ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯼ ﺧـﻮﺑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ! ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸـﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ. 🔹ﮐﻤﺘﺮ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤـﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷــــﯿﻢ! ﻫﻤﻪ ﺧــﻮﺷﯽﻫﺎ ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ می‌کنیم ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ، ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ، ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ گـرم کرﺩﻥ ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ مشکلات ﺍﺳﺖ. 🔸یک ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯽﺁﯾﯿﻢ و ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﯾﮏ ﻋﻤـﺮ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺧـﻮﺭﺩﻥ ﭘُــلوی ﺧﺎﻟﯽ ﺯﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩﻩﺍﯾﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ ﺩﺳﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﮔﻮﺷﻪ ﺑﺸﻘﺎﺏ. 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
🔆 ✍ جنس آدم‌ها 🔹می‌گویند هر وقت خواستی پارچه‌ای بخری؛ آن را در دستت مچاله كن و بعد رهايش كن، اگر چروک برنداشت، جنس خوبی دارد. 🔸آدم‌ها نیز همين‌طورند! 🔹آدم‌هايی كه بر اثر فشارها و مشكلات، اخلاق و رفتارشان عوض می‌شود و چروک برمی‌دارند، اين‌ها جنس خوبی ندارند و برای رفاقت، معاشرت، مشارکت، ازدواج و اعطای مسئولیت به ایشان، به هیچ وجه گزینهٔ مناسبی نخواهند بود. 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
📌 📌می گویند: مسجدی می ساختند. بهلول سر رسید و پرسید: چه می کنید؟ گفتند: مسجد می سازیم. گفت: برای چه؟ پاسخ دادند: برای چه ندارد، برای رضای خدا. 📌بهلول خواست میزان اخلاص بانیان خیر را به خودشان بفهماند، محرمانه سفارش داد سنگی تراشیدند و روی آن نوشتند «مسجد بهلول». شبانه آن را بالای سر در مسجد نصب کرد. 📌سازندگان مسجد روز بعد آمدند و دیدند بالای در مسجد نوشته شده است «مسجد بهلول». ناراحت شدند؛ بهلول را پیدا کردند و به باد کتک گرفتند که زحمات دیگران را به نام خودت قلمداد می کنی؟ 📌بهلول گفت: مگر شما نگفتید که مسجد را برای خدا ساخته ایم؟ فرضاً مردم اشتباه کنند و گمان کنند که من مسجد را ساخته ام، خدا که اشتباه نمی کند! 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب
🔅 ✍ می‌گذرد و تمام می‌شود عروسکی که در پنج‌سالگی خراب شد و کلی غصه‌اش را خوردیم، در ۱۰سالگی دیگر اصلا مهم نیست. نمره امتحانی که در دبیرستان کم گرفتیم و آن‌قدر به‌خاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد، در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است. آدمی که اولین سال دانشگاه آن‌قدر به‌خاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد، در ۳۰‌سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دور شده که حتی ناراحتمان هم نمی‌کند. چکی که برای پاس‌کردنش در ۳۰سالگی آن‌قدر استرس و بی‌خوابی کشیدیم، در ۴۰سالگی یک کاغذپاره بی‌ارزش و فراموش‌شده است. پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، این‌قدرها هم که فکر می‌کنی بزرگ نیست. این یکی هم حل می‌شود، می‌گذرد و تمام می‌شود. غصه‌خوردن برای این یکی هم همان‌قدر احمقانه است که در ۳۰سالگی برای خراب‌شدن عروسک پنج‌سالگی‌ات غصه بخوری! همه مشکلات، همان عروسک پنج‌سالگی‌ست، شک نکن! 🆔@pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب 🆔 @pasdarenghelab🔜 پاسدار انقلاب