خاطره یکی از مخاطبین بزرگوارمون:
شب بود🌙
من و همسرم توی خیابون با موتور بودیم ،یه لحظه کنار خیابون نگاهمون به دوتا خانم با بی حجابی افتضاحی افتاد که از آرایش زیاد که به کنار،(شلوار کوتاه پوشیدنشون خیلی نگاه ها رو طرف خودشون جلب کرده بود.)👀
از همسرم خواستم تا کنار خیابون کمی جلو تر از اونها که دارن قدم میزنن نگه داره(جلوتر نه! عقب ترشون. از عمد اینکار رو کردم تا ببینن کارشون اینقدر قبیحه که دیگران میزنن کنار تا بهشون تذکر بدن)😲
من پیاده شدم
و کمی به طرفشون راه رفتم (طبق فرمایشات رهبر عزیزم که در یک متن عالی روشهای امر به معروف رو یاد اوری کرده بودن با سلام و احترام شروع کردم و) گفتم :«شما خانمای فهیم این پاهاتون که پیداس رو بپوشونین،حرامه...هزار تا جوان به گناه میفتن...🤯 »
جالبه به ظاهرشون میخورد از اونایی باشن که برگردن بگن :«به تو چه!» ....ولی چون احترام و (هندونه ی بزرگی زیر بغلشون گذاشتم)
یکیشون سکوت کرد و دیگری شلوارش رو کمی علی الظاهر درست کرد و کمی موهاش هم تو گذاشت...😉
دو قدم جلوتر دو تا اتومبیل گرون قیمت براشون نگه داشت که هر کدوم یکی دوتا جوان دنبالشون بودن....
من احساس کردم چون فهمیدن مردم حواسمون بهشون هست اینا رو سوار نشدن....و ازکنارشون گذشتن.....🤪🤪🤪
امیدوارمحداقل باعث به تاخیر افتادن گناه چند تا جوان شده باشم🤔
یه تجربه ....
احترام اولیه به مخاطب
واینکه نهی از فعل کنیم نه نهی از فاعل خیلی تاثیر داره...😀😀😀
@pasebanekhoda
عینک دودی زده بودم و با دوچرخه از خیابون باریک رد می شدم...😎
یک خانم میان سال،از کنار رد می شدند و موهاشون بیرون...😕
چشمم غیرعمدی افتاد و ترمز کردم.گفتم:«خانم ببخشید...یک مطلبی عرض کنم؟»🙂
آخی...با یک لحن مادرانه مهربون جوابم رو دادن:«بگو پسرم ...بفرمایید»😊
شعفناک شدم و کمبودمحبت هایی که از زمان کودکی داشتم همه جبران شد...😍😍😍
گفتم:«حجابتون رو درست کنید...»☺
یهو ورق برگشت... با لحن عصبانی :«وا...😠چطور دیدی با این چشم کورت...؟»😡
منظورش از چشم کور عینک دودیم بود...😰 گویا چون عینک آفتابی داشتم فکرکرده از عزیزان روشندل هستم.دوچرخه ام هم لابد دوچرخه بریل بود و مخصوص نابینایان...😖
_ ببخشید خانم!این عینک درسته شیشه هاش سیاهه...ولی نور ازش رد می شه.عینکه...😉
(ناراحت و نامادرانه رفت و همه کمبودهای کودکیم تجدید شد😂😂)
عیبی نداره...گهی زین به پشت و گهی پشت به زین... اما اکثرا نمی دونم چرا زین به پشت...!!!😜😜😜
@pasebanekhoda
پدری در آبمیوه فروشی همراه دخترش بود که روسری دخترش به نحوی بود که نیمی از موها از جلو و نیمه دیگر آن ها از عقب نمایان بود...😱
همراه خانمم رفته بودیم گلویی تازه کنیم که؛ «صحنه را دیدم...!!»😟
رفتم جلو و به پدرش سلامی کردم و:«ما مسؤل تربیت فرزندمان هستیم و قیامت باید پاسخگو باشیم و بعید نیست اعمال آن ها را پای ما هم بنویسند.دخترتان خیلی اوضاع حجابشان خراب است»😕
بادی به قبقب انداخت که انگار از دخترش داره تعریف می کنه گفت:«بکشنش هم حاضر نیست روسریش رو در بیاره»😏
_ ببخشید.می شه بگید الآن که روسریش سرشه با وقتی که درش بیاره چه تفاوتی داره؟😶
باد قبقب خالی شد.😐گفتم:«الآن کسی رو می بینید روسریش رو دربیاره؟بدترین نوع حجاب همین بیرون بودن مو است.از این بدتر نمی شه.اگر دخترتان پدر و مادر بالا سرش نبود و توی خیابون ها بزرگ شده بود اوضاع حجابش از این بدتر نمی شد...پس نقش شما چه بوده؟»🤔
احساس کردم دیگه بیشتر نگم.زیاده روی می شه.همین اندازه خوب بود.در اصل وقت هندوانه گذاری فرارسیده بود.
این جور که یادمه فکرکنم تقاضا کردم که زیر بغلشون رو باز کنند تا بلافاصله چند تا هندونه اونجا جاساز کنم...🍉🍉🍉
_ شما که پدر خوبی هستید و دوست دارید دختر باحیایی به جامعه تحویل بدید و فرزندتون سرباز امام زمان باشه می گم.خدا ناموستون رو براتون نگه داره...🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉🍉
@pasebanekhoda
پاسخ به یک شبهه
جوان خوبی بود..
کمکسی دیدم این جوری حرف قبول کنه.آخ که چقدر کار آسونه اگه مخاطبت عقل باشه و نه هوای نفس.ازم شنید که گلایه می کنم از بدحجابی.گفت:«خب دزدی که مهم تره.چرا برا دزدی ها نهی از منکر نمی کنید؟»
_ کی گفته دزدی مهمتر از بی حجابه؟جیبت مهم تره یا ناموست؟
_ خب این دزدی موجب فقر مردم شده
(خیال می کرد علت فقر دزدیه.و البته فقر باعث بی دینی و گاهی تن فروشیه)
_ علت اوضاع اقتصادی خراب مملکت که دزدی نیست؟عدم تولید ثروت دولته و مجلس هم که کار اصلیش نظارت بر وزرا است کارش رو انجام نمی ده.جفت دولت و مجلس رو هم خود مردم انتخاب می کنند.نهی از منکرهام رو زمان انتخابات کردم.خیلی به مردم توی صحبت های اون روزها می گفتم درست رأی بدید.اما گوش نکردند.خودشون خواسته اند...
_ برا چی علت فقر دزدی نیست؟تاراجمون کنند فقیر نمی شیم؟
_ یک مثال بزنم برات؛یک نفر فقیره.می گی چرا بی پولی؟می گه دزد داره محله مون.می پرسی:«چقدر حقوقته و چه کاره ای؟» جواب می ده:«سال هاست بی کارم و هیچ درآمدی ندارم.» 😳😳به نظرت علت فقر دزد محله است؟یا تنبلی خودش؟اول باید یک ثروتی تولید کنند تا بعد حرف از حفظش بشه...سال هاست طلای سیاه رو خام می فروشیم مفت(فکرکنم به قیمت دوغ)و ده برابر قیمت از همون کشورهای مشتری مون می خریم مشتقاتش رو.حمایت از تولید هم که نمی شه...کشاورزی که چبزی نکاشته از آفت زدن محصول چه گلایه ای کنه؟
_ خب همین کم رو هم دزد ببره چی؟😓
_ اونم باز با دولته.
_ وا...پس قوه قضائیه چی کاره است؟
_ هر ار گانی ظرفیتی داره.دولت باید پیشگیری از وقوع جرم کنه.پیشگیری بهتر از درمان.وقتی ول کنی و مراقبت نکنی تا پرونده ها اینقدر زیاد بشه که خارج از ظرفیته،قوه قضائیه مگه چقدر قاضی داره؟اکثر دزدی ها از پس خلل های قانونیه بانک هاست.وام های بی حساب و کتاب ملیاردی که داده می شه.اکثرشون.بانک ها و نظارت و کنترلشون دست بانک مرکزیه که دولت رئیس و سیاست هاش رو مشخص می کنه.خیلی هاشون اصلا قاضی هر بررسی می کنند می بینند که طوری از خلل های قاونی سوء استفاده شده که جرمی نمی شه اثبات کرد.خب این مجلسه که مسؤل قانون گذاریه و اصلاح خلل قانونی. وگرنه قوه قضائیه به نسبت ظرفیت خودش خوب کار می کنه.نفی نقص ها رو نمی کنم و کمبودها زیاده ام نباید بی انصافی کرد و زحمات و حسن ها رو نادید گرفت.کارهای خوبش رو به گوش مردم نمی رسونن.می گن۳۰۰۰ملیترد دزدیدند.اما نمی گن که قوه قضائیه کل۳۰۰۰ملیار روبرگردونده و ۶۰ملیارد هم جریمه گ فته و ۲نفر اعدام کرده و ۲۸نفر حبس.فقط یک نفر فرار کرده(خاوری) که مردم فقط همون رو می شناسندش!!!پول های بابک زنجانی خیلی هاش برگردونده شده.آسون نیست.تلاش قوه قضائیه است...
@pasebanekhoda
آقایی بود که خواستم نهی از منکرش کنم.اول سلامی کردم و بعد:«آقا اگه عرضی بکنم اشکالی نداره؟»😌
_ نه آقا ...! بفرمایید😐
_ بگم ناراحت نمی شید؟😊
_ نه...بفرمایید
_ جارو کردن آشغالها به وسیله فشارِ آب اسرافه
(خیییلی ناراحت شد...!!!😳😳😳)
خوب شد اول ازش پرسیدم...
@pasebanekhoda
خانمی بدحجاب همراه آقایی کنار حرم حضرت معصومه علیها سلام.البته معمولا نباید به کسی که مرد همراهش هست تذکر داد اما چون جو مذهبی محیط غالب بود 😬تذکر را دادم و به راهم ادامه.یهو آقایی که همراهش بود آهسته چیزی گفت خطاب به من...😐
همچنان به راهم ادامه می دادم.🤔
همان را بلندتر تکرار کرد خطاب به من:«به تو چه؟!😠»
و من چون به راهم ادامه می دادم بی توجه از آن ها دور می شدم.😏
و او هرچه دورتر می شدم بلندتر تکرار می کرد😂 که :«به تو چه...؟!!»😡
فکرکنم ترسیده بود و هرچه دور می شدم ترسش کم می شد...
یاد گوشی های سونی اریکسون افتادم که سابق داشتیم و وقتی زنگ آلارم می زد اولش از آروم شروع می کرد...😂
@pasebanekhoda
یکی از دوستان عضو کانال خاطره خیلی خیلی قشنگی فرستادن برامون.من که لذت بردم؛اجرتون با حضرت ام البنین علیها سلام
بخش اول
راستش وقتی 12 ساله بودم یک همکلاسی داشتم که زیاد توی مساله ی حجاب جدی نبود
این رو هم بگم که ما توی یک شهرستان کوچیک زندگی می کنیم که تقریبا مردم همدیگه رو میشناسن و بیشتر خانواده ها اهل نماز و دعا هستن یا به قول خودم اهل دل ان
این موضوع ترسم رو بیشتر میکرد چرا,چون میشناختنش و همه جور حرفی پشت سرش در می آوردن
چند بار خواستم به دوستم بگم که عزیز دلم یه خورده روسری ات رو جلو بکش ,یا اونی که دور کمرت پیچیدی یادگار حضرت زهراس,درستش اینه که سرت کنی, درست نیس این طوری با این وضع بیای بیرون . اما هر بار به خودم نهیب زدم که ولش کن میدونی اخلاقشو ,بهش بگی جوش میاره و فکتو میاره پایین
بی خیال شدم ,اما هر بار که باهم می رفتیم بیرون عذاب وجدان می گرفتم که چرا دارم میذارم دوستم اینقدر به گناه بیفته,مگه دوستی واسه همین روزا نیس که وقتی رفیق شفیقت داره کور کورانه خودشو توی منجلاب گناه. میندازه بیای و دستشو بگیری و بکشیش بالا.
خدا می دونه که چقدر جگرم اتیش می گرفت,من دوسش داشتم و دلم نمی خواست دستی دستی خودشو تباه کنه
ما ششم رو تموم کردیم و وقتی افتادیم توی ریل دبیرستان راهمون از هم جدا افتاد.اما گاهی وقتا بهش زنگ می زدم و حالی ازش می پرسیدم
تا اینکه محرم 96 توی تکیه دیدمش
باور نمیشد که این همون رفیق لوتی خودمه
روسری اش رو به سبک لبنانی خیلی شیک و مجلسی بسته بود و چادر عربی سرش انداخته بود
جلو رفتم و باهاش خوش وبش کردم و کنارش نشستم.
توی نگاهش پشیمونی و ندامت داد میزد. وای خدا فضولی داشت منو میکشت,نتونستم تحمل کنم ودلیل این همه تحول رو ازش پرسیدم
سرشو انداخت پایین
دستشو توی دستم فشرم و اون هم شروع کرد به تعریف....
ادامه دارد...
@pasebanekhoda
خاطرات امر به معروف
یکی از دوستان عضو کانال خاطره خیلی خیلی قشنگی فرستادن برامون.من که لذت بردم؛اجرتون با حضرت ام البنین
بخش دوم
گفت:
والا چی بگم زینب جان ,وقتی از هم جدا شدیم و هر کدوم رفت دنبال سرنوشت. خودش ,سر راه من یه دختری سبز شد مثل خودم ,حتی به جرئت می تونم بگم بدتر از منم بود
اسمش ناهید بود,ازش خوشم میومد,پس طرح رفاقت رو باهاش ریختم,راستش خوب حرف میزد و منو مجذوب تک تک اون کلماتی می کرد که از دهنش در میومد.رمان هایی رو بهم میداد بخونم که نگم بهتره,فیلم و عکسا و اهنگایی توی فلشم می ریخت که شرمم میومد نگاه کنم یا گوش بدم
بعضی وقتا هم با نا هید می رفتیم بیرون و یه کاسه لب پر فالوده یزدی میزدیم به بدن,خیلی حال می داد,
روزای اول که با چادر می رفتم ناهید گیرنمی داد ,اما دفعات بعد دادش بلند شد و ازم خواست درش بیارم. یا حداقل بذارم توی کیفم.
من بابام توی این محله سر شناس بود و اگر یه اشنایی میدیدم برام بد میشد,اما ناهید مگه ابرو و این حرفا سرش میشد ,شروع کرد به تهدید کردنم , دختره خوب رگ خوابم رو میدونست,خبر داشت که چقدر دوسش دارم و نمی خوام رشته رفاقتمون به این راحتیا پاره بشه,منم برای اینکه اون ابلیس رو...
استغفرالله....
_خوب بقیه اش
_منم شدم یکی مثل ناهید..
میدونی که ادما وقتی میخوان از کسی رنگ بگیرن اول کاری که میکنن ظاهرشونو دستخوش تغییر می کنن
منم مثل خودش مانتو های تنگ و کوتاه می پوشیدم,شالم بین افتادن و نیفتادن مردد بود و ساپورت...
باورت نمیشه وقتی توی کوچه با اون سر وضع اسف بار راه میرفتم یه حرف و حدیث هایی میشنفتم که مثل یه اتیش دل و جگرم رو می سوزوند.با انگشت نشونم میدادن و میگفتن نگاه کن دختر اقا رضاس,مردک شرم نمی کنه که میذاره ناموسش با این سر و وضع بیاد توی محله
اما اونا که خبر نداشتن که پدرم روحشم خبر نداره که نازی داره چیکار میکنه
تا اینکه یه روز وقتی با ناهید از دبیرستان بر میگشتیم یه اتفاقی افتاد...
(ادامه دارد...)
@pasebanekhoda
خاطرات امر به معروف
یکی از دوستان عضو کانال خاطره خیلی خیلی قشنگی فرستادن برامون.من که لذت بردم؛اجرتون با حضرت ام البنین
بخش سوم
سر ظهر بود و با ناهید کوچه پس کوچه های محله رو دور میزدیم تا برسیم خونه,
ساعت نزدیک به 3 بود و کسی توی محله پر نمیزد
یکی دوتا کوچه بیشتر نمونده بود که یک مرد موتوری که کلاه کاسکت ام سرش بود جلو پامون ترمز کشید.
ناهید چشمش که بهش افتاد گل از گلش شکفت و دوید سمتش.
منم که عینهو بت خیره شده بودم به تئاتر روبه روم.
(باعرض معذرت شاید چیز هایی که گفته میشه درست نیست که بگیم. ولی برای ادامه داستان ناچاریم)
مرد کلاهشو از سرش کند و ناهید رو که مثل یک مرغ پر کنده می دوید بغلش و حسابی برای هم قربون صدقه رفتند
با خودم گفتم لابد داداششه که این طوری داره براش دوق میکنه
پس سر و وضع مو درست کردم و رفتم جلو
_سلام من نازی ام دوست ناهید
ناهید جان اقا رو معرفی نمی کنی
_ایشون اقا متین گله
رو از صورت ناهید گرفتم و با نگاهی بهت زده چهره پسر جوان رو کاویدم.
مثل اینکه چیزی یادم اومده باشه
از جا پریدم
گفتم:شما ...شما پسر آ سید علی نیستی؟!
پوز خندی مسخره به لبش نشوند گفت:اره ,توهم دختر سید رضا هستی مگه نه؟!
با خجالت جواب دادم:بله اما من متوجه نسبتتون با ناهید نمیشم
مگه ناهید خواهرتون نیس
که یک دفعه قهقهه ناهید و متین بلند شد
تحمل نکردم و بر سر جفتشون هوار کشیدم که:
_چه مرگتونه
پسر برگشت سمتم و با نگاه هیزش جثه ی کوچیکم رو از نظر گذراند
یک لحظه تنم لرزید,پاهام سست شد و قلبم توی سینه بنای تپیدن کرد
متین رو به ناهید گفت:
_ ناهید!!!!!تو برو ,بعدا باهم حساب کتاب میکنیم
_باشه خوشگله,فقط مواظب باشیا,یه کم قلدره,ممکنه سر سبزتو به باد بده
_لازم نکرده تو به من کار یاد بدی
گمشو
_خیل خب چرا جوش میاری رفتم دیگه
_حالا برسیم به شما خانوم خانوما
نیگاش کن,مث بچه های 5 ساله اشکش دم مشکشه,وای به حالت اگه بخوای فرار کنی با همین دستا میکشمت
با پشت دست اشک هام رو پاک کردم,نباید خودمو میباختم, پس توی صورتش براق شدم و فریاد کشیدم:مردتیکه بیشعور,تو درمورد من چی فکر کردی ؟!
_خخ!چیه؟!توقع. داری وقتی مثل دخترای فاحشه خروار خروار ارایش میکنی و لباس های اندام نما می پوشی که هر پسری رو توی هر ان واحد تحریک می کنه ,من یا هر کس دیگه فکر کنیم. وای خدا چه دختر نجیب و خوبی؟!یه نگاه انداختی به خودت
_حالا میخوای چه غلطی بکنی
_ههه!همیشه این قدر خنگ بازی در میاری !؟
اشکال نداره ,بهت نشون میدم میخوام چیکار کنم
از موتورش اومد پایین و قدم به قدم بهم نزدیک میشد .
بدنم گر گرفته بود و چیزی با سکته فاصله نداشتم
ادامه دارد..
@pasebanekhoda
خاطرات امر به معروف
یکی از دوستان عضو کانال خاطره خیلی خیلی قشنگی فرستادن برامون.من که لذت بردم؛اجرتون با حضرت ام البنین
بخش چهارم
خنده های شیطانی اش توی سرم می پیچید,چشمام سیاهی می رفت و بدنم از ترس و استرس شل شده بود.
او پیش می آمد و مرا وادار به عقب نشینی می کرد.
دیگه راه فراری نبود,به دیوار چسبیده بودم و او هم درست مثل یک انسان گرسنه داشت به طعمه ای که به چنگ آورده بود نزدیک میشد. اون لحظه
تنها کسی که میتونست بهم کمک کنه فقط و فقط خدا بود.کسی که یه چند ماهی میشد اسمش رفته بود توی. لیست سیاه زندگیم و فراموش شده بود,
توی دلم صداش زدم وباهاش عهد کردم که ادم بشم ,بنده مخلصش بشم فقط منو نجات بده,از دست این مردک حرام زده نجات بده
متین خیلی جلو آمده بود , لبخند کریهی زد و گفت: بووووووووق(ببخشید،جمله اش خیلی ناجور بود.سانسورش کردیم😱😱)...
مشت محکمی که به صورتش خورد باعث شد باقی حرفش در گلو خفه بشه.(زدن مشت هم یک جور سانسور فیزیکی می تونه باشه..😊😊)
برگشتم سمت ضارب متین
جوانی بود چهار شونه ,از اون لباس هایی پوشیده بود که یقه آخوندی داره,موهاشم رو به طرف بالا مرتب شونه زده بود
خشم توی صورت سبزه اش بیداد میکرد,نگاهش رو معطوف به من کرد و با لحنی که سعی داشت اثار خشمش در ان مشخص نباشه گفت:خوبین خانوم؟؟
انگار زبونم چسبیده بود به طاق دهنم
نمی تونستم حرف بزنم,فقط به تایید سر تکون دادم
خلاصه با الم شنگه ای که اون جوون مذهبی به راه انداخته بود مردم دور و ورمون جمع شده بودن.
_دزد ناموس,یه بلایی سرت میارم که واسه هفت جد و ابادت بس باشه
_مرتضی ولش کن,کشتیش
خلاصه پلیس اومدو من و اقا مرتضی و متین رو بردن کلانتری حالا اینا خودش داستان داره که یه وقت دیگه مفصل برات میگم ,سرتو درد نیارم زینب جان,بعد از اون اتفاق رابطه ام با ناهید شکر اب شد,در مورد اون کارشم به هیشکی هیچی نگفتم.عوضش خیلی اتفاقی با خواهر اقا مرتضی اشنا شدم,چه دختر گلیه اسمشم مرضیه اس.خیلی هوامو داره...
نازنین داشت صحبت میکرد که یک خانوم مسن دست گذاشت رو شونه اش و محترمانه گفت:دخترم ادم که توی مجلس روضه خونی امام حسین که اینقدر حرف نمی زنه,حرمت داره این مجلس
نازنین چشمی گفت و از این بابت اظهار شرمندگی کرد.
(ادامه دارد....)
@pasebanekhoda