eitaa logo
خاطرات امر به معروف
61 دنبال‌کننده
10 عکس
4 ویدیو
0 فایل
ماجراهایی که می نویسیم و گفتگوهای ضمن آن ها، مضمون خاطراتی اند که با کمی تغییر و گاهی تلفیق چند خاطره نگاشته شده اند.
مشاهده در ایتا
دانلود
خانمی بدحجاب همراه آقایی کنار حرم حضرت معصومه علیها سلام.البته معمولا نباید به کسی که مرد همراهش هست تذکر داد اما چون جو مذهبی محیط غالب بود 😬تذکر را دادم و به راهم ادامه.یهو آقایی که همراهش بود آهسته چیزی گفت خطاب به من...😐 همچنان به راهم ادامه می دادم.🤔 همان را بلندتر تکرار کرد خطاب به من:«به تو چه؟!😠» و من چون به راهم ادامه می دادم بی توجه از آن ها دور می شدم.😏 و او هرچه دورتر می شدم بلندتر تکرار می کرد😂 که :«به تو چه...؟!!»😡 فکرکنم ترسیده بود و هرچه دور می شدم ترسش کم می شد... یاد گوشی های سونی اریکسون افتادم که سابق داشتیم و وقتی زنگ آلارم می زد اولش از آروم شروع می کرد...😂 @pasebanekhoda
یکی از دوستان عضو کانال خاطره خیلی خیلی قشنگی فرستادن برامون.من که لذت بردم؛اجرتون با حضرت ام البنین علیها سلام بخش اول راستش وقتی 12 ساله بودم یک همکلاسی داشتم که زیاد توی مساله ی حجاب جدی نبود این رو هم بگم که ما توی یک شهرستان کوچیک زندگی می کنیم که تقریبا مردم همدیگه رو میشناسن و بیشتر خانواده ها اهل نماز و دعا هستن یا به قول خودم اهل دل ان این موضوع ترسم رو بیشتر میکرد چرا,چون میشناختنش و همه جور حرفی پشت سرش در می آوردن چند بار خواستم به دوستم بگم که عزیز دلم یه خورده روسری ات رو جلو بکش ,یا اونی که دور کمرت پیچیدی یادگار حضرت زهراس,درستش اینه که سرت کنی, درست نیس این طوری با این وضع بیای بیرون . اما هر بار به خودم نهیب زدم که ولش کن میدونی اخلاقشو ,بهش بگی جوش میاره و فکتو میاره پایین بی خیال شدم ,اما هر بار که باهم می رفتیم بیرون عذاب وجدان می گرفتم که چرا دارم میذارم دوستم اینقدر به گناه بیفته,مگه دوستی واسه همین روزا نیس که وقتی رفیق شفیقت داره کور کورانه خودشو توی منجلاب گناه. میندازه بیای و دستشو بگیری و بکشیش بالا. خدا می دونه که چقدر جگرم اتیش می گرفت,من دوسش داشتم و دلم نمی خواست دستی دستی خودشو تباه کنه ما ششم رو تموم کردیم و وقتی افتادیم توی ریل دبیرستان راهمون از هم جدا افتاد.اما گاهی وقتا بهش زنگ می زدم و حالی ازش می پرسیدم تا اینکه محرم 96 توی تکیه دیدمش باور نمیشد که این همون رفیق لوتی خودمه روسری اش رو به سبک لبنانی خیلی شیک و مجلسی بسته بود و چادر عربی سرش انداخته بود جلو رفتم و باهاش خوش وبش کردم و کنارش نشستم. توی نگاهش پشیمونی و ندامت داد میزد. وای خدا فضولی داشت منو میکشت,نتونستم تحمل کنم ودلیل این همه تحول رو ازش پرسیدم سرشو انداخت پایین دستشو توی دستم فشرم و اون هم شروع کرد به تعریف.... ادامه دارد... @pasebanekhoda
خاطرات امر به معروف
یکی از دوستان عضو کانال خاطره خیلی خیلی قشنگی فرستادن برامون.من که لذت بردم؛اجرتون با حضرت ام البنین
بخش دوم گفت: والا چی بگم زینب جان ,وقتی از هم جدا شدیم و هر کدوم رفت دنبال سرنوشت. خودش ,سر راه من یه دختری سبز شد مثل خودم ,حتی به جرئت می تونم بگم بدتر از منم بود اسمش ناهید بود,ازش خوشم میومد,پس طرح رفاقت رو باهاش ریختم,راستش خوب حرف میزد و منو مجذوب تک تک اون کلماتی می کرد که از دهنش در میومد.رمان هایی رو بهم میداد بخونم که نگم بهتره,فیلم و عکسا و اهنگایی توی فلشم می ریخت که شرمم میومد نگاه کنم یا گوش بدم بعضی وقتا هم با نا هید می رفتیم بیرون و یه کاسه لب پر فالوده یزدی میزدیم به بدن,خیلی حال می داد, روزای اول که با چادر می رفتم ناهید گیرنمی داد ,اما دفعات بعد دادش بلند شد و ازم خواست درش بیارم. یا حداقل بذارم توی کیفم. من بابام توی این محله سر شناس بود و اگر یه اشنایی میدیدم برام بد میشد,اما ناهید مگه ابرو و این حرفا سرش میشد ,شروع کرد به تهدید کردنم , دختره خوب رگ خوابم رو میدونست,خبر داشت که چقدر دوسش دارم و نمی خوام رشته رفاقتمون به این راحتیا پاره بشه,منم برای اینکه اون ابلیس رو... استغفرالله.... _خوب بقیه اش _منم شدم یکی مثل ناهید.. میدونی که ادما وقتی میخوان از کسی رنگ بگیرن اول کاری که میکنن ظاهرشونو دستخوش تغییر می کنن منم مثل خودش مانتو های تنگ و کوتاه می پوشیدم,شالم بین افتادن و نیفتادن مردد بود و ساپورت... باورت نمیشه وقتی توی کوچه با اون سر وضع اسف بار راه میرفتم یه حرف و حدیث هایی میشنفتم که مثل یه اتیش دل و جگرم رو می سوزوند.با انگشت نشونم میدادن و میگفتن نگاه کن دختر اقا رضاس,مردک شرم نمی کنه که میذاره ناموسش با این سر و وضع بیاد توی محله اما اونا که خبر نداشتن که پدرم روحشم خبر نداره که نازی داره چیکار میکنه تا اینکه یه روز وقتی با ناهید از دبیرستان بر میگشتیم یه اتفاقی افتاد... (ادامه دارد...) @pasebanekhoda
خاطرات امر به معروف
یکی از دوستان عضو کانال خاطره خیلی خیلی قشنگی فرستادن برامون.من که لذت بردم؛اجرتون با حضرت ام البنین
بخش سوم سر ظهر بود و با ناهید کوچه پس کوچه های محله رو دور میزدیم تا برسیم خونه, ساعت نزدیک به 3 بود و کسی توی محله پر نمیزد یکی دوتا کوچه بیشتر نمونده بود که یک مرد موتوری که کلاه کاسکت ام سرش بود جلو پامون ترمز کشید. ناهید چشمش که بهش افتاد گل از گلش شکفت و دوید سمتش. منم که عینهو بت خیره شده بودم به تئاتر روبه روم. (باعرض معذرت شاید چیز هایی که گفته میشه درست نیست که بگیم. ولی برای ادامه داستان ناچاریم) مرد کلاهشو از سرش کند و ناهید رو که مثل یک مرغ پر کنده می دوید بغلش و حسابی برای هم قربون صدقه رفتند با خودم گفتم لابد داداششه که این طوری داره براش دوق میکنه پس سر و وضع مو درست کردم و رفتم جلو _سلام من نازی ام دوست ناهید ناهید جان اقا رو معرفی نمی کنی _ایشون اقا متین گله رو از صورت ناهید گرفتم و با نگاهی بهت زده چهره پسر جوان رو کاویدم. مثل اینکه چیزی یادم اومده باشه از جا پریدم گفتم:شما ...شما پسر آ سید علی نیستی؟! پوز خندی مسخره به لبش نشوند گفت:اره ,توهم دختر سید رضا هستی مگه نه؟! با خجالت جواب دادم:بله اما من متوجه نسبتتون با ناهید نمیشم مگه ناهید خواهرتون نیس که یک دفعه قهقهه ناهید و متین بلند شد تحمل نکردم و بر سر جفتشون هوار کشیدم که: _چه مرگتونه پسر برگشت سمتم و با نگاه هیزش جثه ی کوچیکم رو از نظر گذراند یک لحظه تنم لرزید,پاهام سست شد و قلبم توی سینه بنای تپیدن کرد متین رو به ناهید گفت: _ ناهید!!!!!تو برو ,بعدا باهم حساب کتاب میکنیم _باشه خوشگله,فقط مواظب باشیا,یه کم قلدره,ممکنه سر سبزتو به باد بده _لازم نکرده تو به من کار یاد بدی گمشو _خیل خب چرا جوش میاری رفتم دیگه _حالا برسیم به شما خانوم خانوما نیگاش کن,مث بچه های 5 ساله اشکش دم مشکشه,وای به حالت اگه بخوای فرار کنی با همین دستا میکشمت با پشت دست اشک هام رو پاک کردم,نباید خودمو میباختم, پس توی صورتش براق شدم و فریاد کشیدم:مردتیکه بیشعور,تو درمورد من چی فکر کردی ؟! _خخ!چیه؟!توقع. داری وقتی مثل دخترای فاحشه خروار خروار ارایش میکنی و لباس های اندام نما می پوشی که هر پسری رو توی هر ان واحد تحریک می کنه ,من یا هر کس دیگه فکر کنیم. وای خدا چه دختر نجیب و خوبی؟!یه نگاه انداختی به خودت _حالا میخوای چه غلطی بکنی _ههه!همیشه این قدر خنگ بازی در میاری !؟ اشکال نداره ,بهت نشون میدم میخوام چیکار کنم از موتورش اومد پایین و قدم به قدم بهم نزدیک میشد . بدنم گر گرفته بود و چیزی با سکته فاصله نداشتم ادامه دارد.. @pasebanekhoda
خاطرات امر به معروف
یکی از دوستان عضو کانال خاطره خیلی خیلی قشنگی فرستادن برامون.من که لذت بردم؛اجرتون با حضرت ام البنین
بخش چهارم خنده های شیطانی اش توی سرم می پیچید,چشمام سیاهی می رفت و بدنم از ترس و استرس شل شده بود. او پیش می آمد و مرا وادار به عقب نشینی می کرد. دیگه راه فراری نبود,به دیوار چسبیده بودم و او هم درست مثل یک انسان گرسنه داشت به طعمه ای که به چنگ آورده بود نزدیک میشد. اون لحظه تنها کسی که میتونست بهم کمک کنه فقط و فقط خدا بود.کسی که یه چند ماهی میشد اسمش رفته بود توی. لیست سیاه زندگیم و فراموش شده بود, توی دلم صداش زدم وباهاش عهد کردم که ادم بشم ,بنده مخلصش بشم فقط منو نجات بده,از دست این مردک حرام زده نجات بده متین خیلی جلو آمده بود , لبخند کریهی زد و گفت: بووووووووق(ببخشید،جمله اش خیلی ناجور بود.سانسورش کردیم😱😱)... مشت محکمی که به صورتش خورد باعث شد باقی حرفش در گلو خفه بشه.(زدن مشت هم یک جور سانسور فیزیکی می تونه باشه..😊😊) برگشتم سمت ضارب متین جوانی بود چهار شونه ,از اون لباس هایی پوشیده بود که یقه آخوندی داره,موهاشم رو به طرف بالا مرتب شونه زده بود خشم توی صورت سبزه اش بیداد میکرد,نگاهش رو معطوف به من کرد و با لحنی که سعی داشت اثار خشمش در ان مشخص نباشه گفت:خوبین خانوم؟؟ انگار زبونم چسبیده بود به طاق دهنم نمی تونستم حرف بزنم,فقط به تایید سر تکون دادم خلاصه با الم شنگه ای که اون جوون مذهبی به راه انداخته بود مردم دور و ورمون جمع شده بودن. _دزد ناموس,یه بلایی سرت میارم که واسه هفت جد و ابادت بس باشه _مرتضی ولش کن,کشتیش خلاصه پلیس اومدو من و اقا مرتضی و متین رو بردن کلانتری حالا اینا خودش داستان داره که یه وقت دیگه مفصل برات میگم ,سرتو درد نیارم زینب جان,بعد از اون اتفاق رابطه ام با ناهید شکر اب شد,در مورد اون کارشم به هیشکی هیچی نگفتم.عوضش خیلی اتفاقی با خواهر اقا مرتضی اشنا شدم,چه دختر گلیه اسمشم مرضیه اس.خیلی هوامو داره... نازنین داشت صحبت میکرد که یک خانوم مسن دست گذاشت رو شونه اش و محترمانه گفت:دخترم ادم که توی مجلس روضه خونی امام حسین که اینقدر حرف نمی زنه,حرمت داره این مجلس نازنین چشمی گفت و از این بابت اظهار شرمندگی کرد. (ادامه دارد....) @pasebanekhoda
خاطرات امر به معروف
یکی از دوستان عضو کانال خاطره خیلی خیلی قشنگی فرستادن برامون.من که لذت بردم؛اجرتون با حضرت ام البنین
بخش اخر بعد از مجلس بازم سر صحبتو با نازنین باز کردم _که این طور ,راستش اول که با چادر دیدمت هم شوکه شدم😳 و هم ته دلم خوشحال.☺ که لا اقل سر عقل اومدی داستان غم انگیزی بود ولی دم اقا مرتضی و امسال ایشون گرم که هوای ناموس مردمو دارن👌✋ راستی وقتی حرف میزدی. چشمم افتاد به این انگشتره,داستانش چیه؟؟🤔 _مگه خبر نداری؟! _بی معرفت تو سال میاد ماه میره از ما احوال نمی گیری حالا من از کجا بدونم که چه خبره ؟!😐 _من با اقا مرتضی نامزد کردیم _دروغ میگی نازی؟؟تو نمیری خالی که نمی بندی؟؟😲 ای بابا. همیشه رفیق نیمه راهی !!حداقل میذاشتی باهم بترشیم😆 _خخخ !باور کن راست میگم,حسودیت شد نه؟؟میخوای برات استین بالا بزنم؟؟🤪بادی به غبغب انداختم و گفتم:لازم نکرده !!قبل از اینکه شما بخوای واسه من شوهر پیدا کنی خدا برام استین بالا زدددده...😜 _زینب !!تو چشمای من نگاه کن؟!!شوخی نمیکنی که؟؟ _وقتی برات کارت عروسی مو فرستادم می بینی شوخی می کنم یا نه💌💍 _مبارک باشه حالا کی هست؟ _پسر خالمه _ایشالا به پای هم پیر بشین _همین طور شما * بعد از اون دیدار دیگه نازنین رو ندیدم,اخرین خبری که ازش داشتم این بود که با اقا مرتضی ودو تا دختراش رفتن کرج,اما هر جایی که هستن زیر سایه حق سلامت و شاد زندگی کنن🧕☺ والسلام @pasebanekhoda
سوار اتوبوس بین شهری بودم.آهنگش رو زیاد کرده بود که منم از ردیف های عقب به گوشم می رسید. رفتم کنار راننده:«سلام علیکم!خسته نباشید.یه دقیقه این رو خاموش می کنید یه عرضی بکنم؟» قطعش کرد:«بفرمایید» _ صدای زن حرامه که گوش کنیم.آهنگ قشنگ زیاد داریم.یه آهنگ دیگه بذارید.😁😁 شاگرد شوفر جواب داد:«ایشون بانو هایده هستند.برا مولا علی خونده اند.🙄»(راننده از حرف شاگردش زد زیر خنده.اما چیزی نگفت) گفتم: « ببخشید!نمی شد کس دیگری رو که برا حضرت خونده اند گوش می کردید؟» _ ایشون یه جوری خونده اند که کس دیگری نمی تونسته این طور بخونه...🧐🧐🧐 _ از توی جوب لجن در میارید و روی دیوار می نویسید که نظافت را رعایت کنید!؟😖» _ آقا ! اصلا نهی از منکر مستحقّه»🧐 _معذرت می خوام!نهی از منکر چیه؟😳😳😳 _ مستحقّه آقا جون! واجب که نیست...🤨 _ شما هنوز کلمه مستحبّ رو از مستحقّ تشخیص نمی دی،احکام یاد می دی؟😒😒 راننده که می خندید و می فهمید،بهم گفت:«شما بفرمایید من درستش می کنم.»😂😂😂 _ الهی همیشه تنت سالم باشه»😘😘😘 می گن که میانگین مطالعه ۲دقیقه در ساله.اما نمی دونم چرا یک ‌مبحث در هر زمینه ای اعم از دینی،اقتصادی،سیاسی،اجتماعی،پزشکی،نظامی،حقوق بین الملل و... مطرح بشه،بعضی ها در حد دکترای استادیار نظر دارن😜 @pasebanekhoda
آهنگ ماشینش رو زیاد کرده بود و منم از اون ها نیستم که بگم «کمش کن (که انگار مزاحمت برا من بده نه زیر پاگذاشتم حکم خالق)» ناراحت شد و گوش نداد.😠 منم به مرحله دوم نهی از منکر منتقل شدم.نوشتن پلاک و تحویل به نیروی انتظامی.البته خیلی وقتا فقط می نویسم که حساب ببره و نهی از منکر رو کم نگیره...😜 ناراحت شد.عجب جوونی بود.پیاده شد و سمتم اومد.یه بزرگتر که آشناش بود مانعش شد که باهام دعوا کنه و اومد بهم گفت:«آقا چیکارش داری؟چی کاره مردمی؟رئیس جمهوری؟پیغمبری؟» _ گزینه جیم...😠 _ ...!؟🤔 _ هیچ کدام...مسلمانم و‌نهی از منکر واجبه.. (خلاصه رفتم و تموم شد و اون ماجرا) چند روز بعد اون جوون رو دیدم توی پیاده رو‌،چشم غره ای نگام می کنه.منم قصاصش کردم و بِرّ و بِرّ نگاهش...(البته همون طور که مستحضرید «بِرّ در عربی به معنی نیکی کردنه.پس در اصل من داشته ام در پاسخ به چشم غرّه ی او به او نیکی می کردم😈») اومد جلو _ چیه؟نگاه می کنی؟😡 _ خودت چرا نگاه می کنی؟😒 _ ببین! اون روز پلاکم رو‌نوشتی و دادی ماشینم رو خوابوندی، خیال نکن حالم رو‌گرفتی ها؟آشنا داشتم زود درش آوردم...😤 _ کی ماشینت رو‌ خوابوند؟من؟😧 _ بله.اون روز که اومدی گیر دادی...😡😡 _ نه..من اصلا زنگ نزدم‌پلیس...اصلا پلاکت رو ننوشتم.الکی اداش رو‌در آوردم...😎 _ یعنی چی؟پس تو ندادی ماشینم رو بخوابونن؟😵پس کی خوابونده؟ _ چمی دونم...😏 وا رفت و منم رفتم و گذشت. یه روز دیگه دیدمش توی پیاده رو (نزدیک خونه مونه)سلامی کردم و اون هم گرم گرغت و عرض ادب کردو احترام و تا حالا هنوز توی کفه...حالا چی شد یهو ورق برگشت...؟خدا عالمه مثل اینکه خوشش اومد از اینکه زنگ نزدم.شایدم حساب برده و پیش خودش گفته:«این کیه دیگه...پلاک رو ننوشته و به پلیس نداده ماشین خوابید...!! 😳اگه می داد دست نیروی انتظامی چی می شد...خدا رحم کرد» 🤣 @pasebanekhoda
وای بر قومی که متدینین آن ها دزدیدی از جیبشان را سرطان و دزدی از ناموسشان را سرماخوردگی بنامند...!!!!!!!!!!¡!!!!!!
امشب،دیر وقت،یک پیام قشنگ از یکی از بزرگواران رسید دستم.👇👇👇 هم وطن عزیزم سلام🌷 شبتون بخیر🌙 یه خاطره‌ یا تجربه ی کوتاه خیلی جاهایی که چند تا دوست یا یه خانواده با آقاشون بودن و نمیشد برم جلو و تذکر لسانی بدم ،از کمی اون طرف تر با اشاره به خانمه فهموندم که مثلا موهاش رو بپوشونه...👈🙋 والله دست کمی از تذکر لسانی نداره✅ حتی به جرا‌‌ت میگم تذکر های اشاره ای خیلی آنی و سریع تاثیر میذاره😀😀😀😀... البته بگم هااااا😉 تاثیر به این نیست که طرف همون موقع مثلا حجابش رو درست کنه😐😐😐😐 .....تاثیر میتونه همین باشه که یه خانم بره خونه و تا چندین روز با خودش عذاب وجدان داشته باشه که من دارم فعل حرامی انجام میدم.....و دیگران بهم تدکر دادن....پس چرا خودم رو درست نمیکنم.....یا باید خودم رو درست کنم....🤭🤭🤭 @pasebanekhoda
به جوونی که داشت شیشه مغازه اش رو تمیز می کرد و توی مغازه آهنگ تندی گذاشته بود،گفتم:«این آهنگ حرومه جوون...خدا خیرت بده یه حلالش رو بذار»😊 جواب داد:«الآن که توی ماه حرام نیستیم...!!»🤔 و من....!!!!😳😕😢😓😵😰😨😱🤒😟 یاد طغرل افتادم وقتی با نگرانی به آسمون نگاه می کرد و‌می گفت:«خدایا...! توبه!!!» @pasebanekhoda
کودک بودم.یک کودک دبستانی.با مادرم از کوچه های اطراف منزلمان می گذشتم.پسربچه ه ای بر سر راهمان بود که آشغالش را روی زمین انداخت..مادرم به او تذکر داد:«پسرجان!آشغال خوراکی ات رو توی کوچه ننداز.یکی من بندازم،یکی شما،یک زباله هم یکی دیگه بندازه چه وضعیتی می شه؟» و من در عمل نهی از منکر را یادگرفتم.و تا امروز شاید نزدیک به۲۰سال است آن صحنه مقابل چشمانم و دستور خدا به نهی از منکر آویزه ی گوشم. @pasebanekhoda