eitaa logo
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
2.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
567 ویدیو
11 فایل
"پاسخگویان" کانالی مرجع و تقریبا جامع جهت جستجوی مطالب روشنگری و پاسخ سایتها و کانالها به شبهات، شایعات و سوالات می باشد، لذا جهت خسته نشدن از زیادی مطالب آن، فقط از قسمت جستجو(سرچ)، برای دسترسی به مطلب مورد علاقه یا نیازتان استفاده نمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴شبهه: با سلام. من مطلبی بنظرم رسید که میخواهم با شما مطرح کنم. این آقایان مدعی علماء اسلام که هزاران روایت از حضرت امام حسن (ع) نقل می کنند و هر یک هم اصرار دارند که حتما روایت نقل شده صحیح است، بد نیست پاسخ بدهند این همه قاطعیت در مورد روایات را از کجا آورده اند در حالی که در تاریخ وفات یا قتل (شهادت) امام معصومی (ع) که اینان مدعی هستند که صاحب روایت است این همه اختلاف موجود است: یکی می گوید آخر صفر، دیگری می گوید ۲۸ صفر، آن دیگری می گوید ۷ صفر و یکی هم می گوید ۵ ربیع، در سال هم از ۴۸ داریم تا ۵۹ (۱۱ سال اختلاف). جالب است که همین ایران همین تلویزیون ملی (= میلی) روز ۷ صفر را بعنوان تولد امام موسی بن جعفر (ع) جشن هم می گرفت. آدم واقعا حیرت می کند. پشت این مسائل کیست؟ و چرا؟ یعنی حضرت امام حسن (ع) اینقدر محبوبیت نداشته که دو نفر تاریخ دقیق وفات ایشان را ثبت کنند؟ جالب است که هر چند در نام سم دهنده به ایشان (ع) اختلاف است ولی همه کسانی که مسموم شدن ایشان را روایت کرده اند می گویند سم بوسیله همسر ایشان جعده یا همسر دیگر هند داده شده است. من معنی این مسائل را نمی‌فهمم، که چرا عده ای حس یا به عبارت بهتر عقده زن ستیزی خود را می‌خواهند به هر وسیله ارضاء کنند. نقش معاویه، خلافت و تسلسل خانوادگی و ... نیز که حاوی نکات مهم دیگری در این باب است بجای خود باقی. موفق و سالم باشید 🔵پاسخ: شهادت امام حسن(ع)، ۷ صفر یا ۲۸صفر؟! ۲۸ صفر چند سالی است که عده ای به تبعیت از سنت های مردم ، ۷صفر را در روز شهادت امام علیه السلام اعلام کرده و مراسم عزا می گیرند و حال آنکه قول مشهور و معتبر، شهادت آن حضرت در #۲۸صفر است. بنابراین، برای پاسخ به این نکته که دیدگاه آنان ضعیف است چند نکته قابل بررسی است: ✅بررسی اقوال: ◀️بسیاری از محدثان و مورخان قدیم و جدید شیعه، ۲۸ را ماه شهادت امام معرفی کرده اند. ◀️برای اولین بار مکی عاملی (معروف به شهید اول) از علمای قرن۸ نظریه #۷صفر را مطرح کرده است. در سند این روایت کسی وجود نداشته و عبارت قیل آمده است؛ ◀️گزارش دیگری که مستند آنان است، از کتابی با عنوان تواریخ الائمه الاثنی عشر، به یکی از علمای (۴ امامی) به نام بن ابراهیم رسی از علمای قرن۳ است. ◀️در بررسی های انجام شده، انتساب این روایت و این کتاب مختصر با عنوان موجز به قاسم درست نیست و ایشان قول خود را بدون سند آورده است. ◀️لازم به ذکر است که رسی متوفی 246قمری است. جالب آنکه قاسم، شهادت امام علیه السلام را در سال 260 بیان کرده است. اما وی در این تاریخ(260ق) زنده نبوده است تا امام را گزارش کند، پس چگونه تاریخ شهادت امام (ع) را نوشته است؟ ◀️لازم به ذکر است که بخش انتهایی کتاب یعنی زندگانی اهل بیت(ع) در نسخه قدیمی نیست و این بخش بعدها اضافه شده است. ◀️هیچ یک از علمای بزرگ شیعه همانند شیخ ، ، و دیگران گزارش 7 صفر را نقل نکرده اند و گویا چنین گزارشی نبوده یا اعتبار آن را نپذیرفته اند. بلکه همگی بر۲۸ صفر اتفاق دارند. ◀️گزارش نیز بر فرض پذیرش، بدون سند و است. یعنی گوینده آن مشخص نیست. لذا قابل اعتماد نیست. ◀️در منابع متقدم و معاصرشیعه، اخبار شهادت امام حسن(ع) ۲۸ صفر، مورد توجه بوده است چنانکه و قمی ۲۸ صفر را صحيح و معتبر می دانند. ◀️نکته دیگر آنکه منابعی چون اگرچه گزارش۷صفر را از شهید اول نقل کرده اند، اما گزارش ۲۸صفر را پذیرفته اند. 🔹اما جالب آنکه در تعدادی از منابع تاربخی و حدیثی همانند: طبرسی در اعلام الوری، فتال نیشابوری در روضه الواعضین، فاضل حموی در انیس المومنين و شیهد اول در الدروس الشرعیه و شیخ عباس قمی در وقایع الایام، ۷صفر را روز امام علیه السلام نقل کرده اند. البته این روایت نیز بدون و است. 🔹حال چگونه برخی روایت۷صفر درباره شهادت را از می پذیرند ولی روایت ولادت در۷صفر را از او نمی پذیرند و می گویند شاه دستور داده که روایت ولادت جعل شود، اما این روایت مال قبل از عصر ناصرالدین شاه است. 📚ر.ک. بررسی و نقد گزارشهاي تاریخ شهادت امام مجتبی علیه السلام، فصلنامه تاریخ اسلام، شماره ۳و۴، . 💠 جمع بندی: به نظر می رسد ۷صفر شهادت امام حسن نبوده و همان ۲۸ صفر صحیح بوده و میلاد امام کاظم(ع) نیز در ماه ذی الحجه است. 🖌کانال جامع پاسخ به شبهات و شایعات در فضای‌ مجازی 📤پاسخگویان: عضویت در کانالهای واتس آپ، تلگرام، ایتا، سروش:👇  http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/3108 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/13443 در وبلاگ http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2459 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
🔴  *مجموعه خاطرات بچه های مسجد امام علی علیه السلام خرمشهر* http://pasokhgooyan.blogfa.com/category/6 💠 *قسمت اول خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر، و فهرست اسامی شهدا و عزیزان مسجد و خیابان همیشه‌بهار:* ۱۴۰۰/۶/۲۶ بمناسب هفته دفاع مقدس 🔹بچه های کم‌سن و سال خیابان همیشه‌بهار (20 متری اول کوی طالقانی، و خیابان مسجد امام علی ابن ابیطالب علیه السلام خرمشهر)، قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، در قالب گروه‌های قرآنی(کلاس مکتب مرحوم ملا خسروی، مواذن و خادم مسجد محله)، ورزشی(تیم فوتبال، بیسبال، تنیس، دوچرخه سواری، والیبال، شطرنج، بسکتبال، فوتبال دستی)، و بازی های محله‌ای و سنتی (از قبیل آزادبازی، اشتیتو، ۷سنگ، دو گل کوچیک، لوگه(تشتک درب نوشابه شیشه ای)، چوبک(چوب بستنی کیم)، رُبِّط، دو کُله، چهار کُله(گلوله یا تیله بازی)، همه با هم ارتباط دوستانه و صمیمی داشتند. البته این صمیمیت فقط مربوط به بچه ها نبود و خانواده ها نیز روابط حسنه و محترمانه و خالصانه ای داشتند. 🔹این ارتباطات، و مخصوصا در کنار مسجد بودن، که افراد مومن و متدین و سیاسی و انقلابی و ضد رژیم ستمشاهی آن را ساخته و بانیان و متولی آن بودند و از روحانیونی همچون مرحوم کافی جهت سخنرانی دعوت می‌کردند، باعث این شده بود که در سالهای ۱۳۵۶ و ۵۷، در حرکت های انقلابی‌‌‌(از قبیل دیوارنویسی، که چند نفر از بچه های محله، مثل هادی تجبی و مخصوصا شهید علی شوشتری این کار را انجام میداند)، نیز شرکت کرده و از وقایع و اخبار سیاسی روز و برگزاری راهپیمایی و تظاهرات مطلع باشند. (۱_فهرست اسامی بعضی از این عزیزان هیات امناء و بانیان مسجد امام علی ابن ابیطالب علیه السلام خرمشهر که بیاد دارم👇) 🔹بعد از پیروزی انقلاب و تشکیل کمیته های مردمی، جوانان محله و مسجد اقدام به تشکیل گروه های انتظامی نموده، و در قائله و جنگ تجزیه طلبان خلق عرب ۱۳۵۸ اقدام به سنگربندی در محله و کوی طالقانی کرده، و با دعوت از تمام جوانان خیابانهای کوی طالقانی، در حفظ نظم و امنیت، و گشتها و پستهای نگهبانی ۲۴ساعته شبانه روزی، تلاش نموده و باعث آرامش منطقه و آسایش خاطر مردم شده، و هرکس هر مشکل امنیتی(مثل تهدید و حمله خلق عرب به منزلش) و اجتماعی(گران‌فروشی و کم فروشی مغازه داران و نانوایی‌ها) برایش پیش می‌آمد، به این چادر رجوع و مطرح می‌نمود. (۲‌_فهرست اسامی بعضی از این عزیزان که بیاد دارم:👇) 🔹با مرکزیت قرار گرفتن مسجد امام علی ابن ابیطالب علیه السلام در تامین امنیت محله هایی از کوی طالقانی، علاوه بر جوانان، نوجوانان کم‌‌سن زیادی نیز جذب مسجد شده، و هیات امنا مسجد و کمیته تشکلهای مردمی بخاطر کمبود جا و نظافت و حرمت مسجد، مجبور به برپایی خیمه چادری برزنتی در کنار مسجد شده و از آن بعنوان دفتر ثبت نام و هماهنگی و اعزام نیرو برای گشت و نگهبانی محله ها استفاده کردند. (۳_فهرست اسامی بعضی از آن نوجوانان که بیاد دارم:👇) 🔹با شروع جنگ تحمیلی حزب بعث صدام در تاریخ 31 شهریور ۱۳۵۹، جوانان محله و مسجد اقدام به ساخت بمب دستی، کوکتل مولوتوف، و ایجاد موانع از قبیل سیم‌خاردار، و آهن‌آلات قراضه، در مسیر احتمالی نیروهای عراقی بسمت محله و مسجد از سمت کشتارگاه و مسیر جاده شلمچه، نمودند. 🔹شهید مرتضی اصفهانی، عظیم و کریم ذاکری، برادر جانباز قنبر سبعه، بهمن تسلیمی، برادر جانباز احمد محمودی، عبدی(فامیلش رو بیاد ندارم) و تعداد دیگری از جوانان مسجد و محله که از نظر سنی بالاتر از سن ما بودند(حدودا بین 18 تا 25 سال سن داشتند)، از اعضای فعال و تصمیم‌گیرنده بودند. 🔹فرشهای مسجد را جمع کرده و گوشه ای از صحن را اختصاص به بطری‌های شیشه ای، کبریت، شمع، صابون، نفت، بنزین، الکل، و فتیله، جهت ساخت کوکتل مولوتف، باروت و سراهی لوله آب و درپوش، جهت ساخت نارنجک دست‌ساز، داده بودند. (زمان جنگ خلق عرب ۱۳۵۸، یکی از نارنجکهای دست‌سازها در دست یکی از بچه ها منفجر، و دستش از مچ قطع شده بود) در گوشه دیگری از مسجد، باند و ملحفه، پتو، تخت، چسب زخم، الکل، سُرنگ، بتادین ضد عفونی، چوب آتل بندی، و امکانات مختصر امدادگری جمع آوری شده بود. 🔹ما نوجوانان زیر سن ۱۵ سال، به درب منازل محله و خیابانهای کوی طالقانی مراجعه کرده و از مردم تقاضای کمک برای بچه های مقاومت مسجد می‌کردیم و صاحب خانه ها هر چه میتوانستند در اختیار ما می‌گذاشتند و ما همه امکانات جمع آوری شده را به مسجد می‌بردیم. گونی، باتری، پتو، ملحفه، بند کفش برای ساخت فتیله، کبریت، شمع، نان، دارو، باند، نفت، فانوس، چراغ‌قوه، رادیو، و خلاصه هرکس هر چی در منزل داشت به بچه های مسجد میداد. ♦️ *الف_ فهرست اسامی ۱و ۲ و ۳ و ۴ در قسمت پایانی خاطرات قید خواهد شد.* *ب_این خاطرات در چند قسمت، و در طول هفته دفاع مقدس، تقدیم شما خواهد شد.* 📤پاسخگویان: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2460
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
🔴  *مجموعه خاطرات بچه های مسجد امام علی علیه السلام خرمشهر* http://pasokhgooyan.blogfa.com/category/
💠 *قسمت دوم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۶/۲۷ بمناسب هفته دفاع مقدس *لینک قسمت اول:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2460 🔹برق، آب، نفت و بنزین خرمشهر کاملا قطع شده بود و تمام شهر اصلا حالت عادی نداشت و مردم موقعیت جنگی را درک کرده بودند و همه سعی می‌کردند به هر نحو شده هر کاری از دست شان بر بیاید انجام دهند. یادم هست به منزلی در یکی از خیابانهای نزدیک مسجد که برای جمع آوری کمک رجوع کردیم، دو خواهر که دوره تزریقات را طی کرده بودند، هر دو لنگه درب پارکینگ منزلشان را باز گذاشته، و دو تخت و امکانات مختصر پانسمان هم داشتند و روپوش پرستاری هم پوشیده بودند. از شان تقاضای کمک کردیم، برایمان بطری و کبریت و بند کفش و مقداری نان آوردند و گفتند اگر کسی زخمی شد به اینجا بیاورید که پانسمان کنیم. 🔹همه جای شهر با گونی‌های پر شده از شن و خاک، سنگربندی شده بود. شهید مرتضی اصفهانی(ایشان بعدا عضو رسمی سپاه پاسدارن شده و در جنگ به شهادت رسیدند و در قطعه شهدای دارالرحمه شیراز بخاک سپرده شد.) پیشنهاد، و به ما دستور داد که درب های فلزی منهولهای فاضلآب های محله را برداشته، و در گودالهای جای پای درون منهولها، کبریت و سراهی انفجاری و کوکتل مولوتوف جاسازی کنیم که اگر عراقی ها از هر مسیری به محله وارد شدند، بچه های آن خیابان بتوانند از این امکانات استفاده و مقاومت کنند. 🔹ما شوهرخواهری داشتیم بنام رحیم صحرائیان که اهل جهرم استان فارس، و چند ماهی بود که با خواهرم ازدواج کرده بودند. رحیم، تکاور و گروهبان دوم پادگان دژ خرمشهر بود و در پاسگاه روستای مرزی شلمچه خرمشهر خدمت می‌کرد و به شهادت رسید. دقیق یادم نیست چند ماه، یا چند وقت قبل از شروع رسمی جنگ(گمان کنم یکی دو ماه قبل از شروع جنگ بود)، به اتفاق رحیم و پدرم به مرز شلمچه رفتیم. عراقی ها مشغول ساخت و ساز سنگرهای بتن آرمه و استحکامات و تجهیزات و ادوات جنگی بودند و مشخص بود دارند خودشان را برای یک جنگ آماده می‌کنند. البته عراقی ها قبل از شروع رسمی جنگ، در پاسگاه های دیگر مرزی، تحرکات و درگیری هایی انجام داده بودند و تلویزیون بغداد و بصره دائم از جنگ و تجهیزات نظامی و قدرت ارتش عراق، اخبار و گزارش و تصاویری پخش می‌کرد. رحیم و همکارانش با پدرم در مورد حمله احتمالی عراق، و عدم وجود تجهیزات و ادوات نظامی و احتمال فرار بعضی از ارتشیان صحبت کردند و گفتند: "ما غیر از این تانک، که خراب هم هست و حرکت هم نمی‌کند! هیچ امکاناتی نداریم!، و بعضی از رفقا به فکر فرار افتاده اند و آقا رحیم هم پیشنهاد درستی به شما داده اند که از خرمشهر بروید." پدرم خیلی ناراحت شد و بهشان گفت: "غیر ممکنه عراق جرأت حمله به ایران را داشته باشد!، من خودم بارنویس هستم و با چشمان خودم دیدم چه تجهیزات و چه امکاناتی برای ارتش از گمرک خرمشهر ترخیص شده و بعید است به شما امکانات ندهند!. ارتش اینقدر سلاح و مهمات و تجهیزات وارد کرده و دارد که حتی می‌تواند با کشور شوروی هم جنگ کند، چه رسد به اینکه عراق بخواهد به ایران حمله کند!. شما هم به فکر فرار نباشید چون حکم فرار از جنگ، اعدام است!". شهید صحرائیان جواب داد: "ما فکر فرار نیستیم و فقط اجازه بدهید خانمم و خانواده و زن و بچه ها را به شیراز و جهرم بفرستم. ما هیچ امکاناتی نداریم و بهمان نمیدهند و گزارش به تهران هم دادیم گفتند فعلا صبر کنید و ممکن است ارتش منحل و جمع شود!." 🔹بلاخره ۳۱ شهریور جنگ بصورت رسمی شروع شد. مردم و پدرم می‌گفتند با قدرتی که ارتش ایران دارد احتمالا جنگ امروز تمام خواهد شد!. روز بعد گفتند جنگ دو سه روزه تمام خواهد شد! دو سه روز بعد گفتند جنگ یک هفته تمام خواهد شد! بعضی ها مختصر وسایل و پتو و امکانات جزیی با خود برداشته و از خرمشهر به خیال اینکه یک مسافرت یک هفته ای می‌روند و بعد از اتمام جنگ یک هفته ای، به خرمشهر باز خواهند گشت، از شهر رفتند و غافل از اینکه این جنگ ۸سال طول خواهد کشید! بعضی ها هم چون دیدند جنگ دارد بیشتر از ۵ روز و یک هفته طول می‌کشد، کل اسباب منزل را بار تریلی کرده و به شهرها و استانهای دیگر پناه بردند، اما بیشتر مردم خرمشهر بلاتکلیف بوده و با نبودن برق و آب و بنزین مجبور بودند دست زن و بچه هایشان را گرفته و خانه و کاشانه خود را رها کرده و با پای پیاده از شهر خارج شوند! جوانان و مردم و ارتش و بسیج و سپاه خرمشهر با دست خالی و با امکانات بسیار ناچیز و با سلاح‌های معمولی پیش‌پا افتاده، به مقاومت خود ادامه می‌دادند اما افسوس که هیچ خبری از وعده و وعیدهای آمدن امکانات و مهمات و تجهیزات جنگی به خرمشهر نشد که نشد و شهر بعد از 44 روز مقاومت و جنگ نابرابر، سقوط کرد و مابقی مردم و جوانان نیز مجبور به ترک شهر شده و خرمشهر به چنگ رژیم بعثی صدام افتاد! 📤پاسخگویان: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2461
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *قسمت دوم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۶/۲۷ بمناسب هفته دفاع مقد
💠 *قسمت سوم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۶/۲۸ بمناسب هفته دفاع مقدس *لینک قسمت دوم:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2461 🔹ما اصلا از جنگ، توپ، خمپاره، و راکت هواپیمای جنگی چیزی نمی‌دانستیم و در محله به بازی و تفریح مشغول بودیم که با صداهای انفجارهای مهیب مواجهه و آشنا شدیم! یکی دو روز اول جنگ که ما اسم خمپاره را نشنیده بودیم و تصور می‌کردیم که شیئی که با صدای سوت و زوزه از بالای سرمان رد میشود و بعد صدای انفجار و تکه ها و پاره های آهن داغی که به در و دیوار و حیاط منزل مان پاشیده می‌شود، توسط راکت‌هایی(خمپاره) که در آسمان رد می‌شود، به پائین و بر سر و کله ما میریزند!. حتی وقتی این تکه آهن‌های داغ و قرمز شده از حرارت(ترکش توپ و خمپاره) در حیاط ما می‌ریخت، خواهر و برادر کوچکم با خوشحالی به سمت آنها می‌دویدند و از روی زمین بر می‌داشتند و دست‌شان می‌سوخت و آنها را به زمین انداخته و دست را فوت میکردند که نسوزد!، مردم تا این حد از جنگ بی اطلاع بودند که حتی نمی‌دانستند وقتی صدای انفجار بلند می‌شود باید جایی پناه گرفت و منتظر و مراقب بود که ترکش به بدن اصابت نکند!. 🔹ابتدای خیابان ما از سمت بلوار خلیج فارس، مدرسه ابتدایی سالور بود. یروز که عراقی‌ها شهر را به توپ و خمپاره بسته بودند، خمپاره‌ای به پایه چوبی برقی که کنار مدرسه بود اصابت و به سه تکه سوخته تقسیم و ترکشهای آن به در و دیوار و خانه ها برخور کرد و همه همسایه ها از منزل بیرون آمده و به سمت مدرسه دویدیم!. (اسم سریدار مدرسه، عباس و بر صورتش آثار بیماری آبله در زمان کودکی و جنگ جهانی بود. او یک موتورسکلت وسپا داشت، اسم اصلی او را نمیدانم ولی بخاطر مدرسه، به "عباس سالور" معروف بود) عباس‌آقا برای پیدا کردن شیر خشک، از خانه بیرون رفته و خانم او منتظر برگشت شوهر و شیر برای بچه اش بود، او و بچه بغلش مورد اصابت ترکش آن خمپاره قرار گرفته و به شهادت رسیده بودند!. 🔹یک روز صدای ناله و شیون از منزل مکی مزدی، همسایه روبرو مان بلند شد و وقتی جریان را جویا شدیم گفتند خمسه خمسه به منزل دایی شان اصابت کرده و کل خانواده 8 یا 9 نفره آنها به شهادت رسیده و فقط یک دختربچه خردسال زنده مانده است!. (روزهای اول جنگ که مردم خرمشهر نمی‌دانستند خمپاره چیست، و عراقی ها همزمان با 5 قبضه آتشبار خمپاره‌انداز، به سمت شهر و منازل مردم شلیک می‌کردند، چون گلوله ها 5تا 5تا با هم فرود آمده و منفجر می‌شدند، مردم اسم آن را "خمسه خمسه" گذاشتند. خمسه خمسه به زبان عربی یعنی 5تا 5تا.) 🔹یروز که آتش دشمن خیلی شدید شده بود و پالایشگاه آبادان را بمباران و تا چندین روز میسوخت و دود بسیار غلیظی کل آسمان آبادان و خرمشهر را فرا گرفته و چند روز خورشید پیدا نبود و انگار همیشه شب بود!، ناگهان صدای بسیار عحیب و مهیب شکستن دیوار صوتی خرمشهر بلند شد و هواپیمایی با ارتفاع بسیار پائین که گویی نزدیک است با دیوارهای راه‌پله و اتاق بالای پشت‌بام مان برخورد کند!، از روی خانه مان رد و باعث وحشت خواهرانم شده و یکی از خواهرانم چنان جیغ و لرزه و لکنت زبان گرفت که نزدیک بود سکته کند!، خواهر بزرگترم او را محکم در آغوش گرفت که هم نترسد و هم اگر هواپیما بمباران کرد، او نبیند!. در محله و شهر شایعه شد که این هواپیما ایرانی و توسط عراق ساقط گردید. عده ای می‌گفتند این هواپیما عراقی بود و توسط ضدهوایی پدافند ایران زده شد!. ساعتی بعد از رد شدن آن جنگنده، یک خودرو ارتشی با بلندگو در شهر اعلام کرد این جنگنده ایرانی بوده و بعد از عملیات بمباران عراق، بخاطر فرار از رادار، مجبور به کاهش اوج و پائین آوردن ارتفاع شده و سالم به آشیانه خود بازگشته است. 🔹یروز با بچه‌ها داشتیم به سمت مسجد جامع(که دیگر با هدایای مردم، مرکز امداد و کمک رسانی شده و خواهر و برادران زیادی هم آنجا مشغول بودند)، میرفتیم، یک خودرو ارتشی دیدم که تعدادی از نیروهای دریایی خرمشهر در حال سوار و قصد رفتن به خط را داشتند. همینطور که مشغول تماشا کردن سوار شدن شان بودم دیدم شهید عبدالرضا فارسی مرودشتی، که پسر عمه‌ام، و از تکاوران نیروی دریایی ارتش خرمشهر، و منزلشان آبادان بود، به سمتم آمد و مرا در آغوش گرفت و بوسید و گفت: "به دایی سلام برسان و بگو ما را برای کمک به نیروی زمینی به مرز بردند، و برای همین نتوانستم به منزلتان بیایم. از من ناراحت نشود که چرا به خرمشهر آمدم و به دیدنش نرفتم. بگو اگر امشب یا فردا برگشتیم حتما پیشتان می‌آیم". او مرا بوسید و خداحافظی کرد و با آنها رفت، اما دیگر به منزل ما نیامد و بعدها باخبر شدیم او در درگیری شلمچه بشهادت رسیده و برادرش غلامرضا، که او هم تکاور نیروی دریایی بود، دچار گرفتگی موج انفجار شده!. http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2462
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
🔴شبهه: تصویری از مراسم روضه نقل از نیچه: *افسردگی به انسان فرصت اندیشیدن نمی‌دهد بنابراین برای نادان نگهداشتن انسان باید اندوهگینش کرد!* 🔵پاسخ: برای پاسخ به این شبهه باید به چند سوال پاسخ داد: 1⃣آیا این سخن از نیچه است؟! پاسخ این است که منبع معتبری که تایید کند این جمله از نیچه است، یافت نشد و کسانی که این جملات را به نیچه منسوب می کنند، هیچ منبعی برای آن ذکر نکرده اند. 2⃣آیا نظرات نیچه برای ما حجت است؟! نیچه یک فرد بی خدا بوده است. او می گوید: با انکار خدا و با انکار مسؤولیت‌ در برابر خداست که ما جهان را نجات می‌بخشیم. (غروب بتها، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری) برای ما که مسلمان و معتقد به جهان پس از مرگ هستیم، سخنان نیچه و امثال او هیچ ارزشی ندارد، مگر آن دسته از سختانی که با باورهای قلبی ما مطابقت داشته باشد. 3⃣آیا این سخن درست است!؟ بر فرض این سخن از نیچه یا هر فرد مشهور دیگر است.‌ آیا این به منزله ی صحت این گفتار است؟!  آیا افسردگی مساوی با اندوهگین شدن است؟!  و آیا اندوه مسبب نادانی انسان هاست؟!  پاسخ به این پرسش ها منفی است. اندوه یکی از احساسات ذاتی انسان هاست و انسان در بعضی از مراحل زندگی، به این وسیله با هم‌نوعان خود اظهار هم‌دردی می کند. اما افسردگی نوعی بیماری روانی است که باید درمان شود. 4⃣آیا عزاداری های ما شیعیان، مصداق افسردگی است؟!  غم و اندوه ما در ایام محرم و صفر و اربعین برای سرور شهیدان امام حسین علیه السلام، هیچ ارتباطی با افسردگی ندارد. این گریه ها و عزاداری ها روح دینداری و آزادگی را در ما زنده می کند و این برای مستکبرین دنیا، نگران کننده است. 🖌آنتی شبهه 📤پاسخگویان: عضویت در کانالهای واتس آپ، تلگرام، ایتا، سروش:👇  http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/3114 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/13449 در وبلاگ http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2463 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *قسمت سوم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۶/۲۸ بمناسب هفته دفاع مقد
💠 *قسمت چهارم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۶/۲۹ بمناسب هفته دفاع مقدس *لینک قسمت سوم:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2462 🔹 شهید رحیم صحرائیان و شهید جاویدالاثر عزت‌الله اسفندیاری، و چهارنفر همرزم‌شان، به درخواست پدرم که می‌خواست هم از سلامتی آنها، و هم از اخبار و وضعیت جنگ در مرز و شلمچه مطلع گردیم، همیشه وقت رفت و برگشت از مرز، به منزل ما می‌آمدند و مختصری غذا و یا هرچه بود پذیرایی می‌شدند و بعد میرفتند. یک شب شهیدان صحرائیان و اسفندیاری و 4 نفر همراهان شان با سر و روی خاکی و لبهای خشکیده و خسته، با یک ماشین نو و تازه عراقی که پشت آن چادری برزنتی کشیده شده و یک تیربار و قطار بلند و پیچیده فشنگش هم رویش بود، به منزل ما آمدند. پدرم دستور تهیه شام داد و مادر و خواهرم مشغول آماده کردن شام شدند. رحیم داشت نحوه غنیمت گرفتن آن خودرو و تیربار و فرار به سمت منزل ما را تعریف می‌کرد که پدرم متوجه زخمی و خونی شدن پای یکی از آن ارتشی ها شد. ظاهرا تیر یا ترکش کوچکی به ران پای او اصابت کرده و چون گرم بود متوجه نشده و وقتی سرد شد درد را احساس کرد. باند و بتادین و الکل آوردیم و پانسمان انجام شد. من که از خبر تیربار غنیمتی ذوق‌زده شده بودم، یواشکی سراغ ماشین و تیربار رفته و خبرش را به بچه های مسجد دادم و شهید آقا مرتضی اصفهانی برای دیدن تیربار آمد و هرچه اصرار کرد که آن تیربار را به مسجد ببرد و بالای مسجد مستقر کنند، رحیم و عزت‌الله قبول نکردند و گفتند این غنیمت است و باید به پادگان دژ تحویل دهیم. 🔹یروز با دوستان از مسجد مان به مسجد جامع رفتیم که ببینیم خبر جدید چیست و آیا اسلحه و مهمات آورده اند و تحویل می‌دهند یا نه!!؟ به مسجد که رسیدیم یکنفر از بالای پشت‌بام صدایم زد، نگاه کردم دیدم مرحوم غلام امیدعلی‌پور است و با اسلحه نگهبانی میدهد که یوقت خلق عرب بچه ها را به رگبار نبندند. در غائله جنگ خلق عرب ۱۳۵۸ یک نارنجک در بین مردمی که در حیاط مسجد تجمع کرده بودند انداخته و ۹ نفر را به شهادت رساندند!. بالای پشت‌بام رفتم و با غلام در مورد گرفتن اسلحه برای بچه های مسجد خودمان صحبت کردم و غلام هم با یکی از مسئولین نیروهای مسجد جامع مطرح کرد اما آن آقا گفت: "ما خودمان هم اسلحه و مهمات کم داریم و بهمان نمیدهند!. فقط مسجد شما نیست که سنگربندی کرده‌اند، تقریبا همه مساجد و شهر سنگربندی و نیاز به اسلحه دارند. فعلا باید صبر کرد و ببینیم پادگان دژ اسلحه می‌دهند یا نه!" غلام به من گفت بنظرم بچه های مسجد مان را به کمک مسجد جامع بیاوریم شاید بهشان اسلحه بدهند. من پیشنهاد غلام را به اطلاع شهید آقا مرتضی اصفهانی رساندم اما مرتضی نظرش این بود که اگر عراقی ها بخواهند وارد شهر بشوند حتما از جاده شلمچه خواهند آمد و بعد از پل‌نو و روستای سرحانیه و منازل صد دستگاه، کوی طالقانی باید مقاومت کند و نگذارد عراقی ها وارد شهر شوند نه اینکه در مسجد جامع و وسط شهر منتظر عراقی ها باشیم! ظاهرا صحبت شهید مرتضی اصفهانی درست بود اما چون آن زمان اطلاعات ایشون نسبت به جاده های ارتشی منتهی به مرز ایران و عراق کم بود و نمی‌دانست غیر از جاده شلمچه، جاده های دیگری هم وجود دارد و نیروهای عراقی از بیابانها و جاده اهواز‌‌_خرمشهر هم میتوانند وارد شهر شوند. شاید هم ایشان تصورش این بود که ارتش در مرز و بیابانها مراقب است و نیروهای مردمی هم قسمتهای ورودی شهری را محافظت کنند. البته مسجد جامع، بعدا به مقر و مرکز مقاومت شهری تبدبل شد و همه نیروهای مردمی آنجا متمرکز و از آن محل به مناطق درگیری اعزام می‌شدند. 🔹آقا غلام امید‌علی‌پور، جوانی فعال و سیاسی، و در جربان چاپ اعلامیه و شعارنویسی های قبل از پیروزی انقلاب، با شهید علی شوشتری و مرحوم منصور باستان و علی مزرعه ارتباط و فعالیت میکرد، و در جریان انقلاب و تظاهرات ۱۳۵۷، و بعدش هم در جنگ خلق عرب۱۳۵۸ جزو کمیته های مردمی بود. مرحوم در زمان تبلیغات انتخاب ریاست جمهوری بنی صدر، حضور و فعالیت داشت و در چاپخانه کار می‌کرد. غلام در جنگ ایران و عراق و سقوط خرمشهر، دچار گرفتگی موج انفجار شد. بعد از پایان جنگ و دهه ۱۳۷۰ چون پدر و مادر آقا غلام امیدعلی پور به رحمت خدا رفته بودند و کسی نداشت که پیگیر حال و جانبازیش باشد، روز به روز بدتر شد و بالاخره از ستاد بازسازی اخراجش کردند و در سطح شهر بعنوان یک فرد دیوانه با او رفتار و برخورد می‌شد و در کوچه و خیابان و میادین میخوابید!. و گه گاهی هم به پایگاه امام علی می‌آمد و پتو و غذا و جا بهش میدادم و صبح هم از مسجد میرفت. غلام بالاخره در دهه۷۰ یک شب در میدان شهید مطهری خرمشهر دچار برق‌گرفتگی شد و صبح که مردم از خواب بیدار شدند دیدند جنازه اش وسط میدان افتاده و به رحمت خدا رفته است!. http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2464
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *قسمت چهارم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۶/۲۹ بمناسب هفته دفاع م
💠 *قسمت پنجم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۶/۳۰ بمناسب هفته دفاع مقدس *لینک قسمت چهارم:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2464 🔹آخرین شبی که شهیدان صحرائیان و اسفندیاری از مرز به منزل ما آمدند خیلی نگران بودند و دم درب منزلمان به پدرم اصرار و گفتند: "وضع خیلی خرابه و تانک‌های عراقی قصد حمله به شهر را دارند و خرمشهر را حتما خواهند گرفت! تو را بخدا، زن و بچه را ببرید به جهرم که خیال همه مان راحت باشد و اینقدر نگران شما نباشیم! ". پدرم گفت: "اگر ما از اینجا برویم نگران شما و منزل و شهر هستیم! ما چطور از اینجا برویم و شما را تنها بگذاریم؟؟!" اسفندیاری گفت: "حداقل بچه‌ها را بفرستید بروند، وضعیت خیلی ناجور شده و عراقی‌ها فردا خرمشهر را خواهند گرفت!!" پدرم با شنیدن این حرف خیلی تعجب کرد و گفت: "شما از کجا اینقدر مطمئن هستید که فردا حمله خواهد شد و شهر را می‌گیرند؟!!" اسفندیاری گفت: "کلی تانک جلو آمده اند و آماده حمله به شهر هستند! ما به تهران گزارش دادیم و تقاضای جنگنده کردیم که بیایند بمباران شان کنند اما هنوز نیامدند!" پدرم گفت: "چرا منتظرید کسی بیاید؟! خودتان بهشان حمله کنید!" رحیم جواب داد: "حدود ۴۰ تانک هست! با چی به آنها حمله کنیم!!" ‌(فردا صبح مشخص شد که ۵۰ تانک بودند.) پدرم گفت:"من نمیدانم ارتش میخواهد چکار کند!، شما مراقب خودتان باشید که مفت کشته نشوید و این سربازهای بیچاره را بیخود به کشتن ندهید! هر کاری می‌کنید مواظب خودتان باشید!!" عزت با پوزخند اشاره‌ای به رحیم کرد و گفت: "ما نگران اینها هستیم بعد ایشون میگن شما مراقب خودتان باشید!! عمو کار از این حرفها گذشته!!" عزت و رحیم چون دیدند صحبت کردن فایده ای ندارد و پدرم قبول نمی‌کند که زن و بچه ها از شهر بروند، خداحافظی کردند و رفتند. پدرم از من خواست صحبتها و مخصوصا قضیه ۴۰ تانک را به کسی نگویم. اما من تحمل نداشتم این خبر بسیار مهم را به آقا مرتضی اصفهانی ندهم!. شهید مرتضی اصفهانی با تعجب گفت: ‌"۴۰تانک را بمباران کنند؟!! آخه چرا میخوان بمباران و از بین ببرند؟!! خب امشب بهشون حمله کنند و تانک‌ها را سالم از شون بگیرند و با همین تانکها به عراق حمله کنند!. ما حاضریم اسلحه به ما بدهند خودمان امشب حمله کنیم و قول میدهیم هر ۴۰ تانک را سالم تحویل ارتش دهیم!" او اینقدر راحت در مورد گرفتن تانک ها صحبت کرد که من تصور کردم آبِ خوردن است! آخر شب که می‌خواستیم بخوابیم بخاطر اینکه پدرم متوحه نشود که موضوع را به آقا مرتضی اطلاع داده‌ام، پیشنهاد مرتضی را بعنوان نظر شخصی خودم به پدرم گفتم و او با لبخند گفت: "آفرین، این نشانه شجاعت و شهامت توست اما بیرون گود نشستی و میگوئی لنگش کن! ارتشی که ما می‌گفتیم چند ساعته و حداکثر یک روزه عراق را شکست و تسلیم می‌کند، الان سه چهار روزه که فقط عقب‌نشینی کرده! آن همه سلاح و مهمات کجا رفتند!!؟ چرا چهل‌چله نمی‌زنند؟!!" (کاتیوشا، سلاحی که بر روی کامیون نصب می‌شود و قدرت پرتاب ۴۰ موشک را دارد. آن زمان که عراقی ها خمسه‌خمسه می‌زدند، مردم می‌گفتند اگر عراقی‌ها سلاح ۵تا ۵تا دارند، ارتش سلاحی دارد که ۴۰تا ۴۰تا میزند!. بخاطر همین بهش چهل‌چله گفتند. البته ما تا آن روز در خرمشهر نه رنگ چهل‌چله را دیدیم!، و نه حتی صدایش را شنیدیم!. خرمشهر از بی سلاحی و کمبود مهمات سقوط کرد، نه از کمبود نیروی ارتشی و سپاهی و بسیج مردمی!. وعده سلاح و نیرو را به خرمشهر میدادند اما فقط یکی دو نوبت نیروی کم، با امکانات کم و ناچیز به خرمشهر فرستادند!) 🔹صبح روز بعد چندین سرباز ارتشی از سمت کشتارگاه و جاده کمربندی به حالت فرار و داد و فریاد وارد محله و خیابان ما شدند و با صدای لرزان و وحشت‌زده داد میزدند و به مردم می‌گفتند: "فرااار!!! فرااار!!، فرار کنید عراقی‌ها دارند میااااند!!، فرااار کنید!! همه را کشتند!!، فرار کنید!!". همینطور می‌دویدند و فریاد میزدند فرااار!!! فرار!!!. پدرم و یکی دو نفر از همسایه ها و بچه های مسجد سعی کردند یکی از آنها را بگیرند و ببینند قضیه چیست و چه شده؟! اما آنها آنقدر ترسیده بودند که اصلا نمی‌شد جلوشان ایستاد و گرفت‌شان!!. سر و روی خاکی، و خیلی هاشان اسلحه نداشتند و معلوم بود اسلحه خود را انداخته و فرار کرده‌اند!. چند دقیقه بعد، گروه دوم آمد! باز بهمان صورت، و کسی نتوانست حتی یکی از آنها را بگیرد!! دیگر زنها و بچه ها داشتند می‌ترسیدند و همه نگران شده بودیم! طولی نکشید که گروه سوم سربازان فراری هم رسید!..... این قسمت خاطره ادامه دارد. http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2465
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *ادامه قسمت پنجم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2465 🔹شهید اصفهانی با دیدن فرار سربازان، با ناراحتی گفت: "اگر ارتش دیشب تانک‌های عراقی را گرفته بود، امروز هم تانک داشت، هم سرباز!، اما الآن نتنها تانک ندارد، نیروی خود را هم از دست داد! چه فرقی داشت دیشب کشته شوند یا امروز؟!، اگر دیشب خودشان حمله می‌کردند و تعدادی هم کشته می‌شد بهتر از این بود که الآن با این وضعیت لشکر شکست خورده‌ پا به فرار بگذارند! نبایستی فرصت دیشب را از دست میدادند و منتظر تهران و آمدن جنگنده می‌شدند!" طولی نکشید که گروه سوم سربازان فراری هم رسیدند!. پدرم موفق شد بند حمایل یکی از آنها را بگیرد و ازش بپرسد چه شده؟! او که تلاش میکرد خودش را از چنگ پدرم رها کند با وحشت گفت: "همه را کشتند!! ما شکست خوردیم!! فرماندهان‌مان کشته و فرار کردند!!." پدرم ازش پرسید رحیم صحرائیان را می‌شانسی؟! میدونی کجاست؟! بیچاره با ترس گفت: "من نمیدانم!، کسانی که جلو بودند کشته شدند و فرمان عقب‌نشینی دادند!!." مادرم و مادر مکی مزدی و چند همسایه نزدیک مسجد با پارچ آب به خیابان آمده بودند که به آن سربازان آب دهند اما آن بیجاره‌ها از ترس حتی نمی‌توانستند لحظه‌ای توقف کنند و آب بنوشند!. در همین حین مرحوم مالک سوامری با یک پارچ آب که دستش بود، پدرم را صدا زد و گفت: "ما یکی از این ارتشی‌ها را بزور گرفتیم و به منزل بردیم، خیلی ترسیده!، شما بیائید ازش سوال کنید چه شده و باید چکار کنیم؟! و تفنگش را ازش بگیریم!" من و پدرم به منزل مرحوم مالک رفتیم. یک سرباز وظیفه با پیراهن جر خورده و سر و صورت خاکی و لبهای خشکیده و ترک خورده، و صورتی وحشت‌زده گوشه‌ی اتاق کز کرده و ترسیده و اسلحه‌ را محکم در بغل فشرده بود! (از لهجه‌ی عربی مرحوم مالک و خانواده‌اش تصور کرده بود اسیر و گرفتار جریان خائن خلق عرب شده و می‌خواهند سلاحش را بزور ازش بگیرند!. از اسلحه خالی و بدون فشنگش مشخص بود تا تیر آخر مقاومت کرده اند) پدرم پارچ آب و لیوان را از مالک گرفت و به آن سرباز که فکر می‌کرد اسیر جریان منحرف خلق عرب شده سلام کرد و گفت: "نترس، آب بخور، ما خودی هستیم، قضیه چیه؟! چرا همه دارند فرار می‌کنند؟!." با صحبتهای بدون لهجه‌ی عربی پدرم، آن سرباز کمی خیالش راحت شد و گفت: "ما داشتیم با عراقی‌ها می‌جنگیدیم اما نمیدانم چه شد که چند نفر فریاد زدند و گفتند فرار کنید!! فرار کنید!!، همه فرار کردیم و بعضی ها کشته شدند!. پدرم ازش سوال کرد چرا فقط سربازها فرار کردند؟! ارتشی‌ها چه شدند؟! جواب داد همه فرار کردیم اما ارتشی‌ها به پادگان دژ رفتند. پدرم پرسید چرا شما به پادگان نرفتید و به این سمت شهر آمدید؟! گفت اگر ما به پادگان میرفتیم باز ما را به جلو می‌فرستادند! پدرم پرسید رحیم صحرائیان را می‌شناسی؟! جواب داد آره، او جلو بود و کشته شد!. پدرم سراغ یکی یکی همرزمان شهید صحرائیان را گرفت، او گفت نمیدانم اما تعدادی کشته شدند!. پدرم سراغ شهید جاویدالاثر اسفندیاری را که گرفت، آن سرباز با تردید گفت نمیدانم او هم کشته شد یا نه اما صحرائیان را خودم دیدم کشته شده. با آن سرباز از خانه مرحوم مالک بیرون آمدیم و پدرم به من گفت به مادر و خواهرانت در مورد شهید شدن رحیم چیزی نگو. 🔹با پدرم به پادگان دژ رفتیم. پادگان حالت عادی نداشت و ترددهای زیادی انجام می‌شد. جمعی از مردم درب پادگان و متقاضی دریافت اسلحه برای دفاع از شهر بودند اما انگار مهمات و اسلحه به اندازه کافی نبود و به همه نمی‌دادند. 🔹وارد پادگان که شدیم، اسفندیاری را دیدیم که با دوستانش بر سر جنازه شهید رحیم صحرائیان و دیگر همرزمانش گریه و زاری می‌کنند. چند جنازه در سایه دیوار سینمای پادگان قرداده و پارچه و پتو روی آنها کشیده بودند. من پتوی چند جنازه را کنار زدم و دیدم یکی سر ندارد!، یکی دست ندارد!، یکی پیکرش شکافته و دل و روده هایش بیرون ریخته! پدرم برای دلداری آنها به اسفندیاری و دوستانش گفت: "چرا نشستید و گریه می‌کنید؟!!، پاشید بجنگید!!، با گریه که چیزی حل نمی‌شود!! امید مردم به شماست بعد شما خودتان را باخته‌اید و گریه می‌کنید؟!! بجای گریه کردن پاشید بروید بجنگید!!". 🔹اسفندیاری به پدرم در مورد نحوه شهادت صحرائیان، و به عقب آوردن پیکر شهدا توضیح داد. با اسفندیاری و پدرم و یکی یا دو سرباز سوار چیپ تفنگ ۱۰۶میلی‌متری شدیم و بسمت مرز و درگیری رفتیم. اولین بار بود که از نزدیک توپ ۱۰۶ میدیدم، ذوق کرده و به قبضه ۱۰۶ دست میزدم. چیپ، توقف کرد و شهید اسفندیاری به پدرم گفت: "بیشتر از این نمی‌شود نزدیک شد و خطرناک است!." به نقطه‌ای که تانکها بودند اشاره و گفت: "تقریبا ۵۰تانک عراقی آنجاست!" درست یادم نیست گفت هواپیما آمد و بمباران کرد، یا گفت قرار است هواپیما بیاید و بمباران کند و ما هم بهشان حمله کردیم یا حمله می‌کنیم. ادامه دارد http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2466
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *ادامه قسمت پنجم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2465 🔹شهید اصفهانی با دیدن فرار سربازان، با
💠 *ادامه دوم قسمت پنچم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2465 🔹با اینکه شهید رحیم صحرائیان وصیت کرده بود او را در زادگاهش، شهرستان جهرم دفن کنند اما با توجه به وضعیت جنگی و بعلت قطع برق و عدم وجود آب، یخ و بنزین، در خرمشهر، امکان انتقال، و حتی نگهداری اجساد نبود و برای اینکه جنازه ها در آن هوای گرم بو نگیرند، عصر همان روز فورا و با حضور خواهر و همسر و اقوام رحیم که آن زمان در خرمشهر زندگی می‌کردند، در گلزار شهدا خرمشهر نزدیک پادگان دژ، بخاک سپرده شدند. رزمندگان و مردم خرمشهر اینقدر مظلوم بودند که حتی در حین خاکسپاری شهدا نیز بر اثر بمباران، تعدادی کشته می‌دادند! گمانم آن روز یا روز بعد، چهار نفر در قبرستان جنت‌آباد در حین تشییع شهدا، به شهادت رسیدند! مزار و قبور شهدای خرمشهر چندین بار چنان مورد بمباران و اصابت توپ و خمپاره قرار گرفت که تشخیص قبور تقریبا سخت و ناممکن شد. تعدادی از قبور غیر قابل شناسایی، عنوان مزار "شهید گمنام" بخود گرفتند. مزار شهید رحیم صحرائیان هم دچار اصابت بمب قرار گرفته و محل دفن، نامشخص بود اما بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر در سال ۱۳۶۱، رزمنده بسیجی احمد تقی‌زاده (خواهرزاده شهید رحیم صحرائیان)، توانست مقبره را با موزائیکی که نام آن شهید بر رویش حک شده بود، از زیر خاکها پیدا کند و مانع از مفقود شدن قبر آن شهید شود. 🔹درست بیاد ندارم آن روز صبح که رحیم شهید شد(۱۳۵۹/۷/۳)، اول ارتش به تانک ها حمله کرده و شکست خورده بود(با توجه به کمبود مهمات در آن روزها، بعید است اول ارتش حمله کرده باشد)، یا اول عراقی ها حمله کرده و سربازان ارتش بدلیل کمبود مهمات نتوانستند زیاد مقاومت کنند و مجبور به عقب‌نشینی شده بودند(با توجه به خبری که شب قبل، شهیدان صحرائیان و اسفندیاری در مورد وجود ۴۰تانک و احتمال حمله عراقیان و سقوط خرمشهر، به پدرم داده بودند، حتما اول عراقی ها حمله کرده بودند که سربازان بعد از مقاومت و اتمام مهمات مجبور به فرار شدند). اما همان روز با رسیدن مقداری مهمات و پرواز جنگنده های ایرانی، آن ۵۰ تانک را بمباران و منهدم کرده و با حمله ارتش، عراقی ها مجبور به فرار و عقب‌نشینی شدند. 🔹اگر تدبیر و مدیریت صحیح در فرماندهی جنگ وجود می‌داشت، و خیانتی از طرف بنی‌صدر و همدستانش صورت نمی‌گرفت و مهمات و ادوات نظامی و سلاح بموقع به خرمشهر می‌رسید، مردم و ارتش و بسیج و سپاه هرگز نمی‌گذاشتند خرمشهر سقوط کند و عراق به پیشروی خود ادامه دهد!. رزمندگان مظلوم، با امکانات کم و دست خالی توانستند ۴۴ روز در برابر چندین لشکر مجهز و تا بن دندان مسلح رژیم منحوس بعث صدام، مقاومت کنند و مانع تحقق اهداف و آرزوی صدام برای دست‌یابی و رسیدن به تهران و سقوط حکومت نو پای جمهوری اسلامی ایران شوند. 🔹مدتی و بلکه یکی دو سال از شهید جاوید الاثر عزت‌الله اسفندیاری هیچ خبری نبود و پیدا نشد!. خانواده اش دربدر از این شهر به آن شهر و از این رزمنده با آن رزمنده و از این نهاد و سازمان به آن اداره، دنبال عزت می‌گشتند!. بالاخره بعدها با پیگیری های زیاد و جدی برادر و خواهرش، و اسناد بیمارستان و گزارشات مکتوبی که بدست آمد، مشخص شد عزت الله هفت روز بعد از شهادت رحیم صحرائیان، یعنی در تاریخ ۱۳۵۹/۷/۱۰ در درگیری های شلمچه و خرمشهر مجروح و به بیمارستان طالقانی آبادان، و سپس به سمت ماهشهر انتقال داده شده اما متاسفانه آمبولانس حامل ایشان در جاده آبادان ماهشهر مورد اصابت گلوله‌ توپ و خمپاره و بمباران هوایی قرار گرفته و ظاهرا پیکر ایشان بعنوان شهید گمنام توسط کارکنان آرامستان باغ رضوان ماهشهر بصورت مظلومانه و غریبانه در قطعه شهدا بخاک سپرده شده و مقبره اش مفقود گشته و عنوان "شهید جاوید الاثر" را بخود گرفته است!. ♦️ *توضیح:* در بعضی از سایتهای اینترنتی، اشتباها محل دفن شهید رحیم صحرائیان را آرامستان فردوس شهرستان جهرم قید کرده‌اند، در صورتی که مقبره ایشان در گلزار شهدای آرامستان جنت‌آباد خرمشهر است و سنگ یادبودی در قطعه شهدای آرامستان فردوس جهرم توسط بنیاد شهید برای ایشان نصب شده است. همچنین اشتباها تاریخ تولد عزت الله را ۱۳۴۳، و تاریخ شهادت را سال ۱۳۵۶ و محل دفن را شهرستان مرودشت شیراز قید کرده اند، در صورتی که ایشان متولد مرودشت بسال ۱۳۳۴، و در تاریخ ۱۳۵۹/۷/۱۰ به شهادت رسیده و محل دفن شان یکی از قطعه‌های شهدای گمنام آرامستان بندر امام خمینی یا شهرستان ماهشهر می‌باشد و محل مقبره شان نامعلوم و نامشخص است. *"یاران چه غریبانه، رفتند از این خانه"* پایان قسمت پنجم. http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2467
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *قسمت ششم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۷/۲ بمناسب هفته دفاع مقدس *لینک قسمت پنجم:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2465 🔹هر روز که از جنگ می‌گذشت و تانک‌ها و نیروهای عراقی به شهر نزدیکتر و حجم آتش توپ و خمپاره شان بر روی زن و بچه و مردم بی‌گناه و بی‌پناه بیشتر می‌شد، بر تجربه جنگی و تدافعی مردم خرمشهر می‌افزود. حالا دیگر مردم یاد گرفته بودند وقتی صدای شلیک توپ و خمپاره و تانک را می‌شنوند، بایستی منتظر سوت و زوزه و سفیر رد شدن گلوله از بالای سرشان باشند و قبل از اینکه گلوله ها بر زمین و خانه‌ها فرود آیند و منفجر شوند، خودشان را روی زمین انداخته، و یا در جای مطمئنی پناه بگیرند که ترکشهای آن گلوله‌ها بهشان اصابت نکند! اگر در حین آتش دشمن می‌خواستیم از منزل و محله مان تا مسجد جامع برویم، که راه زیاد و دوری هم نبود و در حالت عادی عرض چند دقیقه می‌رسیدیم، حداقل بایستی ده دوازده بار روی زمین شیرجه می‌زدیم یا خودمان را درون سنگرهای کوتاه‌ای که مدافعان خرمشهر با گونی در خیابانها بسته بودند می‌انداختیم که ترکش نخوریم! 🔹بعدها که پادگان دژ سقوط کرد و عراقی ها وارد بعضی از خیابانهای کوی طالقانی و نقاط دیگر شهر شدند و جنگ خیابانی و شهری شروع شد و نمی‌شد از خیابانها براحتی تردد کرد، مردم و نیروها مجبور شدند دیوارهای بین منازل را شکافته و از درون خانه‌ها و آن شکافها خودشان را به نزدیکی مسجد و یا تانکها و نیروهای عراقی برسانند و آنها را مورد هدف خود قرار دهند. 🔹با توجه به شهادت داماد مان (شهید رحیم صحرائیان)، و خروج مادر و خواهرانم و خواهر و دخترخواهران رحیم از خرمشهر، و تنها ماندن ما پسر بچه ها که همه زیر سن ۱۴ سال بودیم، مرحوم پدرم و مرحوم حاج عبدالله تقی‌زاده، بیشتر به ما سخت گرفتند و بیش از پیش مراقب ما بودند و وقتی منزل بودیم و حجم آتش دشمن زیاد می‌شد ما را مجبور به پناه‌گرفتن در انباری و زیر راه‌پله و اتاقهای تو در تو می‌کردند که تیر و ترکشی به ما بچه ها نخورد!. (مرحوم حاج عبدالله، پدر شهید حسین تقی‌زاده و جانباز سرفراز حاج حسن تقی‌زاده، و از اقوام ما و اصالتا اهل روستای علامرودشت شهرستان لامرد استان فارس، و عموی احمد و مهدی تقی‌زاده(خواهرزادگان شهید صحرائیان) بودند و چون آن زمان مرحوم حاج فاضل(برادرشان) در قطر شاغل بودند، مسئولیت محافظت از بردارزادگانش را برعهده گرفته بود). 🔹ما غیر از شهید رحیم صحرائیان، دو داماد دیگر هم داشتیم که هر دو آنها از اقوام خودمان بودند. حاج غلامحسین امینی با خواهرم در کویت زندگی می‌کردند. حاج اسحق غلامپور که چند ماه قبل از جنگ ازدواج کرده بود، با خواهرم در آبادان و منزل پدرشان ساکن بودند. اسحق که نگران ما بود مرتب بین آبادان و خرمشهر تردد می‌کرد و جویای احوال ما و وضعیت جنگ و خرمشهر می‌شد و اخبار وضعیت جنگی آبادان را هم برای پدرم می‌آورد. وقتی رحیم شهید شد، پدرم خیلی نگران اسحق بود و ازش خواست دیگر به خرمشهر نیاید که خدای نکرده مورد اصابت تیر و ترکش قرار نگیرد چون واقعا تردد در شهر و مخصوصا پل خرمشهر که دقیقا در دید و تیررس بعثی‌ها بود و خیلی از مردم نمی‌توانستند از روی پل رد شوند و مجبور بودند با بلم و قایق از آن طرف شط کارون(کوت‌شیخ) به این طرف خرمشهر بیایند!. 🔹خانواده‌های غلامپور، مثل خانواده‌های تقی‌زاده، همه اهل جبهه و جنگ و شهادت بودند. محمد، علی، حاج حسن، محسن و شهید حسین تقی‌زاده همگی مدافع و بسیجی و اهل جبهه و جنگ، و فرزندان مرحوم حاج عبدالله بودند و علاوه بر حسین که بشهادت رسید، حاج حسن هم یک چشم خود را در جبهه جنگ تقدیم نمود و جانباز شد. احمد که در جبهه همرزم خودم بود، و برادرش مهدی، که در عملیات آزادسازی خرمشهر مجروح، و شوهر هفتمین و آخرین خواهرم است، فرزندان مرحوم حاج فضل‌الله(فاضل) تقی‌زاده هستند و هنوز هم در راه انقلاب و ولایت و در خدمت مسجد و معلمی و کمک به نشر فرهنگ اسلامی هستند. 🔹خانواده‌های غلامپور، قبل از پیروزی انقلاب، در آبادان به فعالیتهای مذهبی و انقلابی می‌پرداختند و مرحوم حاج حسین و برادرش مرحوم حاج علی غلامپور از بازاریان و متدینین و معتمدین آبادان بودند که سه شهید والامقام تقدیم اسلام کردند. حاج اسماعیل، ابراهیم(شوهر خواهر چهارمم و باجناق حاج اسحق)،حاج اسحق، یعقوب، شهید عبدالحسین، حاج محمد، دکتر علیرضا همه در فعالیتهای مذهبی و انقلابی قبل و بعد از پیروزی انقلاب بوده و در جبهه های جنگ و دفاع از آبادان نیز حضور و فعال بودند. آقا مهدی، برادر آخر و کوچک شان هم که بخاطر کمی سن نتوانست در جریان انقلاب و جنگ حضور داشته باشد، بعد از جنگ تا کنون از مدافعان ولایت، انقلاب و خون شهیدان است. در ادمه این قسمت از خاطره، خواهد آمد: *سنگربندی، محاصره و نبرد جانانه مردم آبادان در کوی ذوالفقاری* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2469
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *قسمت ششم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۷/۲ بمناسب هفته دفاع مقدس
💠 *ادامه قسمت ششم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2468 🔹حاج احمد غلامپور از پاسدارن، حاج حسن و حاج مجتبی و حاج اسدالله و شهیدان ابوالفضل و عبدالامیر غلامپور، فرزندان مرحوم حاج علی هستند که هم خود حاج علی و هم تمام فرزندانش رزمنده و جبهه‌ای بودند و هنوز به انقلاب و نظام ولائی و خون شهدا وفادار و مدافع ارزشها هستند. عبدالامیر، سالها مفقودالاثر بود، اما در سال ۱۳۷۵ پیکر پاک این شهید والامقام در حاشیه ساحل فاو مورد تفحص و شناسایی، و طی مراسم باشکوهی تشییع، و چون خانواده اش در قم ساکن بودند، در گلزار شهدای آن شهر مقدس بخاک سپرده شد. غلامپورهایی که درقسمت ششم خاطره ام نامبردم، فرزندان مرحوم حاج حسین غلامپور هستند. 🔹در همان روزهای اول جنگ، یروز با حاج اسحق به آبادان و منزلشان رفتیم. شهر آبادان هم مثل خرمشهر وضعیت جنگی بخود گرفته بود و جوانان و نوجوانان، شهر را سنگربندی و در سنگران شان کوکتل مولوتوف و سراهی و چوب و چماق و شمشیر و کارد و ساطور و هر سلاحی که بتوان در جنگ تن به تن از آن استفاده کرد، گذاشته و آماده دفاع از شهر بودند!. یعقوب غلامپور، آن زمان معلم بود اما بخاطر تعطیلی مدارس، یک دستگاه ضبط صوت کوچک و میکروفن و دوربین عکاسی برداشته و گمان کنم برای صدا و سیمای آبادان و خبرگزاری و روزنامه جمهوری اسلامی گزارش جنگی از سطح شهر و مدافعان آبادان تهیه، و با مردم و رزمندگان مصاحبه می‌کرد و کلی عکس و فیلم داشت. ایشان از جانبازان و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس هستند. یکبار خدا به بنده توفیق داد و در یکی از اعزام های پادگان احمد ابن موسی علیه السلام شیراز، در خدمت ایشان بودم و او به جبهه فاو و بنده به جبهه شلمچه اعزام شدیم. حاج محمد غلامپور که در طول هشت سال دفاع مقدس، رزمنده و جزو نیروهای جهاد و سنگرسازان بی‌سنگر بود، در خاطره ای از روزهای اول جنگ آبادان عنوان کرد: "من و برادرم دکتر علیرضا آن زمان سن زیادی نداشتیم و زیر ۱۴ سال بودیم اما به کمک جوانانی که در حال آماده‌باش و سنگربندی شهر بودند میرفتیم و هر کاری از دستمان بر‌می‌آمد، مثل تهیه لوازم و نیازمندی‌ها، و پرکردن و حمل گونی برای سنگرسازی انجام میدادیم. بچه های هم‌سن من آن زمان با توجه به عدم وجود سلاح و مهمات کافی برای جنگیدن با عراقی ها، بفکر استفاده از حداکثر امکانات موجود در آبادان برای مقابله و دفاع از شهر بودند و هرکس یک پیشنهاد و طرح دفاعی مطرح می‌کرد. مثلا یکی از بچه‌ها پیشنهاد استفاده از کابلهای پایه‌های برق شهری، بعنوان تله برای تانکها و نیروهای عراقی را داد، اما متاسفانه برق آبادان هم قطع شده بود و امکان اتصال در هیچ نقطه‌ای از شهر وجود نداشت". ‌‌(بعد ها نیروهای عراقی در جنگ، از برق فشارقوی بعنوان تله برای ایرانی‌ها استفاده کردند. آنها در مسیر رزمندگان مان کانالها و نهرهای پر از آب ایجاد کرده و کابلهای برق را درون آنها تعبیه نموده، و همزمان با ورود رزمندگان به آن کانالها و نهرها، اتصال برق برقرار و کسانی که در آب بودند دچار برق‌گرفتگی می‌شدند!.) 🔹بعد از سقوط قسمت غربی خرمشهر، رژیم حزب بعث عراق خیلی تلاش می‌کرد شهر آبادان و قسمت شرقی خرمشهر را هم تصرف کند!. لذا از سمت ساحل رودخانه اروند(بقول عراقی ها "شط‌العرب") با توپ و خمپاره و تانک و هواپیما اقدام به بمباران شهر، و از سمت خشکی نیز با پیشروی و تسخیر جاده های اهواز_آبادان، آبادان_ماهشهر، قصد عبور از رودخانه بهمن‌شیر و ورود به آبادان را داشت که در این طرح و عملیات شکست خورد و نیروهایی که از رودخانه بهمن‌شیر گذشته و وارد نخلستانهای آخر کوی ذوالفقاری شده بودند توسط مردم و ارتش و سپاه و بسیج آبادان کشته و تارو مار شده و "نبرد ذوالفقاری" را در دفتر تاریخ هشت سال دفاع مقدس بر برگی زرین ثبت نموده، و دشمن را در تکمیل محاصره و سقوط آبادان ناتوان کرده و تا چندین ماه و فرارسیدن عملیات ثامن‌الائمه و شکست حصر آبادان، در پشت جاده آبادان_ماهشهر متوقف کرده و مانع تصرف شهر شدند. 🔹با تماس تلفنی که اخیرا با جناب آقای قاسم قناعتیان داشتم، ایشان در خاطره خود عنوان کردند: " در روزهای اول جنگ که در فرمانداری خرمشهر شاغل بودم، از آبادان درخواست کمک و ارسال تانک و مهمات کردیم اما فرماندهان ارتش اعلام کردند که خود ما هم هیچ امکانات کافی برای دفاع احتمالی از آبادان نداریم و از شانزده دستگاه تانکی که در اختیار ماست فقط یک تانک سالم و قابل استفاده است! و آنهم برای پوشش و پاسخ آتش دشمن از سواحل رودخانه اروند بکار گرفته می‌شود و وجودش در آبادان الزامی است". *آری برادر! خرمشهر و آبادان اینگونه توسط بنی‌صدر و فرماندهان خائنش، مظلوم واقع شد و جان عزیزترین فرزندان شان را در راه دفاع از شهر و کشور و انقلاب تقدیم نمودند!* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2469
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *ادامه قسمت ششم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2468 🔹حاج احمد غلامپور از پاسدارن، حاج حسن و
💠 ‌*ادامه دوم قسمت ششم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2468 🔹دکتر علیرضا غلامپور، علاوه بر اینکه از اقوام ما هستند، یکی از بهترین دوستان صمیمی بنده می‌باشند که از اول پیروزی انقلاب اسلامی بیشتر با او و خاندان معظم شهیدان غلامپور بخاطر ازدواج برادر شان با خواهرم، آشنا شدیم و از آن روز تا کنون به این آشنایی افتخار می‌کنم.  آقا علیرضای ما خاطراتی از اول انقلاب و جنگ دارند. انشاءالله بعدها خاطره طنز او را ارسال خواهم کرد. سه خاطر زیر از ایشان است: 1⃣"سال ۵۹ عراق، آبادان را مورد آتش سنگین زمینی و هوایی قرار می‌داد و تلاش می‌کرد شهر را اشغال کند.  منزل ما نزدیک خیابان درمانگاه اقبال بود. ما آنجا سنگربندی کرده و به بچه‌های کوچه می‌گفتیم برایمان شیشه های نوشابه و بنزین جمع کنند که کوکتل مولوتوف بسازیم.  ساعت ۹صبح لبه سنگر نشسته بودیم یکدفعه هواپیماهای عراقی در ارتفاع کم روی شهر، و دیوار صوتی شکست! ما به آسمان نگاه می‌کردیم که ببینیم هدفش کجاست؟!. آتش و جرقه بزرگی در آسمان دیدم و همزمان انفجار مهیبی، و مرا به سمتی پر کرد!. بلند شدم و بسرعت بسمت محله سرویس قنواتی در کوچه های مشرف به خیابان میدان طیب که بمباران شده بود رفتم. دو کوچه با خاک یکسان شده و جمعیت زیادی به سمت آن حرکت کردند. بعدا فهمیدیم عده زیادی از زن، مرد و بچه در آنجا شهید شدند!.  2⃣از دیگر خاطراتم مشاهده فضای حاکم بر شهر آبادان و خرمشهر بخاطر حمله و تصرف قریب الوقوع این دو شهر بود.  مهر۵۹ که جنگ شد، مدت زیادی از پیروزی انقلاب نگذشته و مسائل امنیتی در شهرهای آبادان، خرمشهر و سوسنگرد مطرح بود. گروهکهای انحرافی تلاش می‌کردند مردم را تحریک و به یاری صدام فرا بخوانند!.  نیروهای انقلابی در مساجد شرکت می‌کردند و آموزش نظامی می‌دیدند. بنده هم در مسجد امام خمینی آبادان در کنار برادر عزیز سردار غلام نوروزی فرمانده سپاه وقت آبادان به همراه برادرانم و حتی خانم‌های خانواده  آموزش نظامی می‌دیدیم. آن مسجد الان محل نماز جمعه است.  همه به این نتیجه رسیدند که باید شهر را ترک کنند چون آبادان دیگر برای ماندن مناسب نبود. هواپیماهای عراقی پالایشگاه و تانکفر‌م‌های منطقه بوارده را زده و دود بسیار غلیظی آسمان را گرفته و هر پرنده ای پر میزد تصور می‌کردیم جنگنده است!. شب ها آتش ضدهوایی ها شلیک و تیر آن روشن و در آسمان منفجر می‌شد!.   حملات هواپیماهای عراقی به سمت آسمان خوزستان یک نگرانی عمیق در میان خانواده‌ها ایجاد کرده و خیلی‌ها به پایانه اتوبوسرانی هجوم برده و رانندگان بزور مسافر سوار می‌کردند!. خانواده ما با سختی توانستند ۳صندلی برای ۹نفر تهیه کنند. منم بعلت کمی سن بایستی می‌رفتم!. دلم میخواست بمانم!.   مردم در جاده آبادان_ماهشهر پیاده میرفتند!.  3⃣بسیاری از صحنه‌های رشادت و مقاومت، همچنین ترس و اضطراب و غم در شهر حاکم بود!. به خصوص وقتی می‌شنیدیم که نیروهای عراقی وارد شلمچه و نزدیک خرمشهر، و مردم شهر را ترک می‌کردند. همه به این نتیجه رسیده بودند که قریب‌الوقوع آبادان نیز اشغال می‌شود!. شنیده بودیم جاده خرمشهر_اهواز توسط عراقی ها بسته شده و مردم را اسیر کردند!.  خیابان امام خمینی، ساحل شط اروند و مرز آبی ایران و عراق، و همیشه آنجا شنا می‌کردیم و کنار بازار و مغازه لبنیات فروشی پدرم، و مدتی خانه ما اونجا بود. یروز دیدم نیروهای پلیس شهر با کلت کمری به سمت خاک عراق شلیک می کردند و عراقی‌ها نیز ازطرف دیگر به سمت مردم شلیک می‌کردند. من به خیابان و نزدیک پلیس هایی که شلیک می کردند رفتم. تا مرا دیدند به من گفتند برو گوشه‌ای سنگر بگیر!. چرا اینجا اومدی!!. ترس وجودم را فرا گرفت و آو وقت بود که فهم واقعی از جنگ را دریافت کردم!. به شتاب وارد مساجد و آموزش نظامی شدیم و در کنار نیروهای چریکی تحت فرمان مرحوم ایت الله شیخ عیسی طرفی (که از تشکیل دهندگان نیروی عشایر بودند) قرار گرفتیم. اسلحه در میان جوانانی که آموزش نظامی دیده بودند توزیع می شد. هنوز آن ارتش که در واقع بایستی منظم باشد و بتواند جنگ را مدیریت کند در سرتاسر جبهه‌ها وجود نداشت. این باعث شده بود که مردم به صورت خودجوش هرچه تفنگ و اسلحه داشتن آماده و از شهرشان دفاع کنند.  صحنه های رقت‌ انگیزی دیدم! خانواده هایی که با گاری و موتورهای سه چرخ آبادان را ترک می‌کردند و در سرتاسر جاده آبادان_ماهشهر به سمت دیگر شهرها می رفتند و هرکس هرچیزی که میتوانست از منزلش برمی‌داشت و می‌رفت!. خانواده ما نیز مجبور شدند ابادان را ترک کنند. تنها ۴ نفر از برادران بزرگم در شهر ماندند.  اینها مسائلی بود که در زمان اول جنگ دیدم ولی دیگه فرصت نکردم در آبادان بمانم و به سمت شیراز حرکت کردیم!  بعدها در سن ۱۵سالگی در کنار دیگر برادرانم به جبهه رفته و بعنوان رزمنده در دفاع مقدس، توفیق خدمت به کشور و اسلام را پیدا کردم.  http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2470
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *قسمت هفتم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۷/۴ بمناسب هفته دفاع مقدس *لینک قسمت ششم:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2468 🔹با شهادت رحیم و فرستادن مادر و خواهرانم به جهرم، ما سه برادر و پدر مان و عباس مهرآوران که از اقوام، و قبل از شروع جنگ از روستای علامرودشت برای دیدن پدرمان به خرمشهر آمده و مهمان ما بود، در شهر ماندیم. خسرو برادر کوچکم، کلاس اول ابتدایی بود و من و پدرم ازش مراقبت می‌کردیم که اتفاقی برایش نیفتند. غلامعلی، یکسال از من بزرگتر بود و بیشتر به مسجد محل و جامع میرفت و کمتر در منزل بود. صبح نهم مهر که آتش دشمن شروع شد، از منازل 100 دستگاه گمرک که در مسیر جاده شلمچه بود خبر آوردند که عراقی ها روستاهای مسیر مرز را تصرف کرده و نزدیک صدستگاه شده و دارند جلوی می‌آیند! یادمه چند مرد روستایی با شتاب و عجله به مسجد ما آمده و تقاضای کمک و نیرو کردند و بچه ها با چوب و چماق و هرچه داشتند به سمت روستای سرحانیه و منازل 100دستگاه رفتند!. در محله شایعه شد که آن چند مرد روستایی گفته‌اند: "یک پیرمرد کشاورز روستایی که دیده بود عراقی ها با تانک وارد روستا و نخلستان شان شده، با همان دشداشه(لباس عربی سرتاسری که از شانه تا مچ پاست) و چماق(چوب‌دستی و سلاح سرد برای دفاع شخصی) به سمت تانک حمله کرده و بشهادت رسیده!." این خبر هیجان زیادی در محله ایجاد کرد و همه متأثر و به کمک آن روستا شتافتند!. با رسیدن نیروهای مردمی و رزمنده به آن منطقه، عراقی ها کمی عقب‌نشینی و از پیشروی شان به داخل شهر جلوگیری شد. 🔹ساعت ۱۱ و ۱۲ همان روز نهم مهر، من و پدرم و یکی از همسایگان درب منزل بودیم که دیدیم خودرو سواری پیکان از سمت سراهی خیابان به سمت مسجد رفت و چند دقیقه توقف کرد اما کسی پیاده نشد! پدرم که معتقد بود ستون پنجم در شهر وجود دارد و اخبار شهر و موقعیت نیروها را به دشمن اطلاع می‌دهد، به آن ماشین شک کرد و به دوستش گفت: "به این پیکانیه مشکوک هستم و بیخود آنجا توقف نکرده! حتما میخواهد کاری کند! برو ببین کیه و چی میخواد؟!". در همین حین آن ماشین دور زد و از جلو ما رد شد، پدرم به دوستش گفت: "شناختیش؟!! این فلان جاسوس بود! (نام محفوظ است)، خدا میداند برای چه آمده!!" طولی نکشید که یکی دو خمپاره به خیابانهای اطراف فرود آمد. در همین حین، مرحوم جانباز مرادحاصل رمضانی(پدر شهید محمود رمضانی) از منزلش بیرون آمد و به سمت خانه مرحوم ابراهیم محمودی که کنار مسجد و یک درب به خیابان همیشه بهار، و یک درب هم به خیابان پشت مسجد داشت، رفت و بلافاصله صدای دو انفجار از سمت منزل و مسجد آمد و ما بطرف مسجد دویدیم. یک خمپاره در حیاط منزل ابراهیم محمودی، و خمپاره دوم در پشت‌بام مسجد که بچه‌ها باگونی سنگر بسته بودند، فرود آمده بود! آقای رمضانی با پای مجروم و شلوار و لباس خونی از منزل محمودی بیرون آمد و با فریاد و لهجه کُردی صدا زد: "آقای زمانی!! بدادمان برسید! کشتن مان!!". تعدادی از بچه های مسجد به کمک اهالی ۱۰۰دستگاه رفته بودند و احمد محمودی و قنبر سبعه که از آنجا برگشته و با اخوی شهید مرتضی اصفهانی که قصاب بود، و شهید منوچهر سیلابی، و یکی دیگر از بچه‌ها که جوشکار بود در منزل محمودی بودند که خمپاره اولی باعث شهادت جاویدالاثر منوچهر سیلابی و مجروحیت مابقی می‌شود! 🔹آقای بهمن تسلیمی از فعلان سیاسی فرهنگی دوران انقلاب و سالهای بعد از آن، و متولد و بزرگ شده خرمشهر، و از اقوام و اصالتا اهل علامرودشت شهرستان لامِرد استان فارس، و دایی آزاده سرفراز اسماعیل، و برادر جانباز احمد محمودی است، در رابطه با این خاطره گفت: ُ(روزی که منوچهر شهید شد من نزدیک پلیس راه یک قبضه تیربار با تمام فشنگهایش پیدا، و به منزل آورده و تمیزش کردم. بعد با موتور همسایه مرحوم رمضانی به مسجد جامع بردم و تحویل بچه ها دادم. وقتی برگشتم دیدم خمپاره در حیاط خانه خواهرم خورده و احمد و قنبر و منوچهر و دو همسایه مرحوم رمضانی که آنجا بودند مجروح شده و دارند میبرند شان!. درب منزل سوراخ سوراخ و از جا کنده شده بود و موتورسکلتی هم در حیاط آتش گرفته و می‌سوخت!. مرحوم رمضانی(پدرخانم بهمن تسلیمی) چون دیده بود عراقی ها دارند خیابانهای اطرف مسجد را با خمپاره میزنند، به منزل خواهرم می‌آید که بچه‌ها را خبر کند، اما خودش هم زخمی می‌شود. وقتی از مسجد جامع برگشتم دیدم دارند مرحوم رمضانی و احمد را با جیپ جنگی به بیمارستان می‌برند! من مینی‌بوس داشتم و دم خانه رمضانی پارک بود. رفتم ماشین را بیاورم دیدم دود از خانه خواهرم بلند شده! داخل که رفتم دیدم خمپار افتاده توی حیاط! دو نفر موتورسوار آمدند و گفتند: "منزل شماست؟!" گفتم بله، گفتند یک نفر اینجا شهید شده بود که باپتو بردنش!. او شهید جاویدالاثر منوچهر سیلابی بود.) http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2471
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *قسمت هفتم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۷/۴ بمناسب هفته دفاع مقد
💠 *ادامه قسمت هفتم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2471 🔹وقتی مسجد و منزل مرحوم ابراهیم محمودی مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و چهار نفر از بچه‌های مسجد مجروح و منوچهر سیلابی به شهادت رسید، پیکر این شهید والامقام را از محل وقوع حادثه حمل کردند اما چون خانواده اش خرمشهر نبودند و بچه‌ها زخمی شده و آقای بهمن تسلیمی هم گرفتار کارهای مجروحین در بیمارستان بود، کسی اطلاع پیدا نکرد که جنازه شهید سیلابی را به کدام آرامستان خرمشهر یا آبادان برده، و بعنوان شهید گمنام دفن کردند و جاوید الاثر شد!. روزهای اول جنگ بعلت قطع برق در خرمشهر و آبادان، و عدم امکان استفاده از سردخانه آرامستان، شهدا را بلافاصله دفن می‌کردند که گرما بر جنازه ها اثر نگذارد و بو نگیرند. بخاطر همین شهدایی که نامشان مشخص نبود، فرصت شناسایی دقیق آنها وجود نداشت و بنام شهید گمنام بخاک سپرده می‌شدند! آقای قنبر سبعه که از فعالان اجتماعی زمان پیروزی انقلاب و از نیروهای مردمی و جانبازان روز های اول جنگ، و برادر شهیدان غلامحسن و عبدالحسین سبعه است، و خود نیز در لحظه انفجار خمپاره در منزل آقای محمودی حضور داشته و مجروح می‌شود، این خاطره را اینچنین بازگو کرد: (صبح روز ۹مهر که عراقی ها به منازل صددستگاه گمرک رسیده بودند و نیروهای مردمی و نظامی برای کمک به مردم و جلوگیری از پیشرفت دشمن، خود را رساندند، من و احمد محمودی هم به آنجا رفتیم. چند شب قبل از این درگیری، من و آقای بهمن تسلیمی، سه سرباز ارتشی را دیدیم که در تاریکی های منازل اطراف مسجد دنبال جایی برای مخفی کردن یک گونی که بدست داشتند، می‌گشتند!. آنها متوجه ما نبودند و ما به سراغشان رفتیم و قضیه را جویا شدیم گفتند: "احتمال دارد خرمشهر سقوط کند و ما را با اسلحه بگیرند ناجور میشود! و میخواهیم اسلحه‌‌ مان را جای مطمئنی مخفی کنیم که اگر بعدها مجبور بتحویل آنها شدیم، پیدایشان کنیم!." من و بهمن اسلحه را ازشان تحویل گرفتیم و به منزل خواهر بهمن که کنار مسجد امام علی علیه‌السلام بود و کسی جز ما چند نفر در انجا نبود و در حقیقت محل استراحت و اسکان مان شده بود بردیم. روز درگیری منازل ۱۰۰دستگاه، بعد از فرار عراقی ها، من و احمد به منزلشان برگشتیم. منزل مرحوم ابراهیم محمودی دیوار به دیوار مسجد قرار داشت، وقتی گلوله خمپاره بسوی مسجد شلیک شده بود از بالای مسجد عبور کرد و در حیاط منزل فرود آمد!. در هنگام انفجار خمپاره، من و احمد محمودی و دو نفر دیگر زیر طارمه حیاط نشسته، و یک نفر دیگر بنام منوچهر سیلابی بر روی موتور وسپای یکی از آن دو نفر نشسته بود. هنگام انفجار، موج مرا به بالا پرتاب کرد که سرم به سقف طارمه خورد!، به مجرد اینکه به زمین خوردم همه جا را گرد و خاک گرفته بود! در میان گرد و خاک دیدم که یک نفر (آن دوست جوشکار مان که اسمش را فراموش کردم) دنبال چشم‌هایش می‌گشت!. چشمانش از کاسه در آمده بود! در گوشه حیاط نوری نظرم را جلب کرد، نگاه کردم دیدم درب حیاط از جا کنده شده!، بیرون رفتم. آمبولانس آمد. در آمبولانس یک نفر امدادگر بنام غلامرضا هوشمند از بچه های هلال احمر، و یک خواهر که نامش را نمی‌دانم، امدادگری می‌کردند و ما را به بیمارستان خرمشهر بردند. در بیمارستان فقط آمپول ضد کزاز و پانسمان کردند و به ما گفتند که بیمارستان را بمب‌باران می‌کنند و برق بیمارستان قطع می‌باشد و بهتر است که از اینجا بروید!. با مینی‌بوس آقای بهمن تسلیمی از خرمشهر به بیمارستان مصدق ماهشهر، و عکس‌گرافی گرفته شد. شب در منزل شهردار ماهشهر خوابیدیم و صبح به مقصد شیراز حرکت کردیم. چند روزی در شیراز ماندیم به جهت معالجه چشم‌هایم، چرا که مویرگ داخل چشم راستم پاره شده بود. تقریبا ۲۰ مهر بود که از شیراز به خرمشهر برگشتم، از مسجد جامع به طرف کوی طالقانی رفتم، بین راه و فلکه دروازه، شخصی از من پرسید کجا می‌روی‌؟ گفتم طالقانی. گفت آنجا و بعضی قسمت‌های شهر جنگ تن به تن وجود دارد!! بدون اسلحه کجا می‌روی؟!!. به مسجد جامع برگشتم. چون موجی شده بودم اصلا تحمل صداهای بلند را نداشتم!. آن روز منوچهر سیلابی درجا به شهادت رسیده بود و معلوم نشد کجا دفنش کردند و جاویدالاثر شد!) پایان قسمت هفتم http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2472
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *قسمت هشتم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۷/۷ بمناسب هفته دفاع مقدس *لینک قسمت هفتم:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2471 🔹حجم آتش دشمن زیاد شده بود و خرمشهر از زمین و آسمان مورد بمباران هوایی و اصابت توپ و خمپاره قرار می‌گرفت و مردم بیگناه، کشته می‌شدند! روز و ساعتی نبود که خبر شهادت و کشته شدن کسی را نیاورند! خیلی از خانواده‌ها اسباب و اثاثیه منزل شان را رها، و مجبور به ترک خرمشهر شدند! بعضی از سارقین شهر، اشرار شهرستانها و استانهای دیگر، که به خرمشهر آمده بودند شروع به دزدی اموال منازل، مغازه و فروشگاه‌هایی کردند که صاحبانشان آنجا را ترک نموده بودند!. بسیجیان و پاسداران مجبور شده بودند علاوه بر جنگ با حزب بعث صدام، از اموال مردم هم حفاظت کنند و جلوی دزدان را بگیرند! چون بعضی‌ها با کرایه کردن تریلی و کامیون از شهرستانهای همجواری که هنوز درگیر جنگ نشده بودند، اسباب منزل شان را از شهر خارج می‌کردند، نمی‌شد خروجی پل، ایست‌بازرسی گذاشت و مانع خروج خودروهای حامل اسباب شد. لذا دزدان نیز از این فرصت سوءاستفاده نموده و اموال مردم را بسرقت می‌بردند! شایعه شد که آیت‌الله خلخالی دستور داده هر سارقی که به اموال مردم دست‌درازی کند، فورا در محل سرقت، تیرباران و اعدامش کنند!. این شایعه، صحت نداشت و خبر کذب بود اما باعث ایجاد امنیت اموال شهر شد و دیگر از دزدی خبری نشد و اثاثیه منازل و فروشگاه‌ها محفوظ، و هیچ دزد و سارقی در شهر نماند!. (البته افزایش آتش و نزدیک شدن دشمن به شهر هم باعث فرار دزدان شده بود) 🔹غروب عصری که شهید رحیم صحرائیان دفن شد، پدرم می‌خواست من و دو برادرم و عباس مهرآوران که از علامرودشت به منزل ما آمده بود، با مادرم و خواهرانم، همراه خواهر و خواهرزادگان رحیم، به جهرم بفرستد اما بنزین نبود و خانواده ما شب را منزل خواهر رحیم ماندند و من و غلام و خسرو و عباس به خانه خودمان برگشتیم. چون خسرو بچه بود شب او را پیش خودم نگه داشتم و ازش مراقبت کردم. پدرم با شهادت رحیم، احساس خطر کرده، و سخت دنبال تامین امنیت، و یافتن محل امن بعنوان سرپناه در منزل مان بود! لذا آخرین اتاق تو در تویی که آخر خانه مان بود را برای اسکان و خوابمان در نظر گرفت. محیطی حدودا در ابعاد یک و نیم در دو متر از گوشه آن اتاق ۲۴متری، بهترین جایی بود که پدرم در نظر گرفت. او می‌گفت: "دو سمت این گوشه اتاق، دو دیوار ۳۰سانتی خودمان و همسایه‌های کناری و پشت است، یک سمت هم دیوار ۳۰سانتی همین اتاق و آشپزخانه و حمام و راه‌پله و انبار و توالت و دیوار درب حیاط است و اگر گلوله مستقیم تانک هم بزنند این چند ردیف دیوار جلویش را میگیرند و به ما نمیرسد!، اگر مورد اصابت توپ و خمپاره (که قوسی‌زن هستند و از بالا فرود می‌آیند) هم قرار بگیریم، دیوارهای راه‌پله و اتاق بالای بام جلو آن را میگیرد و نمی‌گذارد به ما برسد. جلو درب اتاق هم طارمه و سایه‌بان دارد و مانع افتادن خمپاره به جلو درب و ترکش خوردن مان می‌شود. از چیزی نترسید! شما بچه هستید و گناهی نکردید و خدا دوست‌تان دارد و دعا و آرزوهای شما را زودتر جواب میده، دعا کنید جنگ تمام و همه سالم و تندرست به خانه‌هایشان برگردند!" خسرو چون کلاس اول ابتدایی و کوچک و نگران و ناراحت از شهادت رحیم بود، دائم سوالات عجیب و غریب از من می‌پرسید و چون مادرم پیش مان نبود من هم سوالات او را با حوصله و مهربانی و بوسه جواب می‌دادم. چند سوال خسرو که هنوز یادم هست این بود: "رحیم کجاست؟! چرا عراقی ها رحیم را کشتند؟! چرا به خانه‌ها بمب میزند و همه را می‌کشند؟! خانه ما را هم خراب می‌کنند؟! ما را هم می‌کشند؟!....." 🔹صبح فردا مجددا به منزل حاج فاضل تقی زاده رفتیم اما باز فقط یک یا دو ماشین سواری بود و مجبور شدیم زنها و دختران و بچه ها و خسرو را سوار کنیم و ما و همه پسران تقی‌زادها در شهر بمانیم. وقتی از منزل حاج فاضل به محله خودمان برگشتم، خانواده های مکی و عبدالرضا و عارف و حسین مزدی که همه با هم پسرعمو و هر چهار منزلشان کنار هم و روبروی خانه ما و هم‌سن و همبازی بودیم، از خرمشهر رفته بودند! کلی ناراحت و دلتنگ شان شدم! 🔹بعد از قضیه نهم مهرماه و اصابت خمپاره به مسجد و منزل محمودی و شهادت منوچهر سیلابی و مجروحیت مرحوم رمضانی و آن چهار نفر بچه‌ها، چون موقعیت مسجد لو رفته و خیلی از خانواده ها هم با فرزندان شان از محله و خرمشهر خارج شدند، مابقی نیروهای مسجد و محله مان به کمک بچه‌های مسجد جامع رفتند و درب مسجد هم بسته شد! 🔹خبرهای خوبی از سمت جاده شلمچه و بیابانهای جاده خرمشهر_اهواز، و جاده کمربندی و پادگان دژ، نمی‌آمد! عراقی ها پیشروی هایی کرده و به شهر نزدیک و نزدیکتر می‌شدند و کوی طالقانی را زیر آتش گرفته و قصد ورود به شهر از آن نقطه را داشتند!! ادامه دارد.... http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2473
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *قسمت هشتم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۷/۷ بمناسب هفته دفاع مقد
💠 *ادامه قسمت هشتم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2473 🔹انگار هرچه صدای انفجارها بیشتر و بیشتر، و نزدیک و نزدیکتر می‌شد اضطراب و دلشوره پدرم بیشتر و ممنوعیت خروج از منزل برای من و غلامعلی و عباس مهرآوران هم بیشتر می‌شد! او خیلی سخت اجازه میداد از محله دور شویم!. خیلی نگران عباس بود! اصلا به او اجازه حتی از اتاق بیرون آمدن هم نمیداد! عباس حبس شده بود که اتفاقی برایش نیفتد و در اولین فرصت او را زنده و سالم به روستایمان بفرستد که شرمنده مادر و پدر عباس نشود! خیلی دوست داشتم بدانم در بیابانهای آنطرف کمربندی و جاده خرمشهر_اهواز چه خبر است و تانکهای عراقی و نیروهای خودی کجای آن بیابان هستند!؟. بعد از کم شدن آتش، با پدرم از مخفی‌گاه مان بیرون و به دم درب آمدیم که ببینیم وضعیت چگونه است. از پدرم اجازه گرفتم که سری به سمت مسجد بزنم. وسط خیابان ما سراهی خیابان آبان بود که تا جاده کمربندی ادامه داشت و به بیابان میرسید. پدرم همیشه تذکر میداد که این سراهی خیلی خطرناک است و اگر تانکهای عراقی از آن بیابان به جاده کمربندی برسند براحتی می‌توانند از خیابان آبان از راه دور هرکس را ببینند مورد هدف قرار دهند!. لذا وقتی می‌خواستیم از منزل به مسجد برویم، سر این سراهی، نبش دیوار پناه گرفته و نگاه می‌کردیم و اگر تانک و تیر و گلوله ای نمی‌آمد، فورا به آنطرف سراهی می‌دویدیم!. پدرم وقتی دید من از سراهی رد شدم، خیالش راحت و به داخل منزل برگشت. کنجکاوی من گل کرد و مسیرم را از سمت مسجد به طرف خیابان آبان و جاده کمربندی تغییر دادم!. نزدیکی جاده که رسیدم دیدم پسری از جاده کمربندی به داخل این خیابان می‌آید و یک اسلحه ژ-۳ هم روی فرمان دوچرخه گذاشته و دو طرف اسلحه و فرمان را با دو دستش گرفته. کمی از من بزرگتر بود. با دیدن اسلحه در دستش خیلی دلم می‌خواست من هم اسلحه داشته باشم. گمان کردم از پادگان گرفته و خوشحال به او که با سرعت و هیجان و تند تند رکاب و نفس میزد گفتم: "پسر! پسر! تفنگ را از کجا گرفتی؟!". لحظه‌ای مکثی کرد و به پشت سرش و بیابان آن طرف کمربندی اشاره کرد و گفت: "از سبخی پیداش کردم، مال ارتشیاست." ما به آن بیابانها، ‌"سده" و "سبخ" می‌گفتیم، قبل از جنگ برای بازی فوتبال، و همچنین جمع کردن بوته خار و چوب برای چهارشنبه‌سوری، به آنجا می‌رفتیم و تا حدودی راه را بلد بودم و آنجا را می‌شناختم. با شتاب بسمت سده دویدم! شانه جاده، سه خشاب خالی ژسه، یسری وسایل و یک صندوق خالی مهمات افتاده بود! رد لاستیک چند خودرو دیدم و دنبال کردم. هرچه میرفتم نمیرسیدم! به عشق اسلحه کلی راه رفته و متوجه نبودم! به عقب که نگاه کردم دیدم خیلی دور شدم! کمی نگران شدم اما عشق پیدا کردن اسلحه، من را با خودش میبرد!. به رد دیگری از خودرو رسیدم و مشخص بود ماشینهایی از سمت پادگان دژ به اینطرف تردد داشته اند. از رد آن ماشین کمی که دور شدم یک چیپ دیدم و به سمتش دویدم! دو اسلحه در آن بود! چشمم به دو جنازه ارتشی آنطرف چیپ افتاد! یکی سمت چپ و قفسه سینه اش شکافته و ترکشی مقداری از دنده اش را برده و درون بدنش پیدا بود! جنازه دوم ترکشی به بالای سمت چپ سینه اصابت و استخوان کتف را قطع و مقداری از گردن را کنده و خون زیادی روی خاک ریخته بود! بلافاصله به سمت شهر دویدم و چون مسیر را گم کرده بودم دیوارهای ساختمان دو طبقه پادگان را نشانه و به سمت کوی طالقانی رفتم! به خیابان خلیج فارس و همیشه‌بهار رسیدم و پدرم را نگران و عصبانی سر خیابان دیدم! همینکه دید از سمت پادگان و سده می‌آیم، با عصبانیت گفت: "پسرِ احمق!! کدام جهنم دره‌ای بودی؟!" جریان جنازه ها را که برایش تعریف کردم، فوری جلوی یک جیپ ارتشی را گرفت و بخاطر اینکه اعتماد آن دو درجه‌دار را جلب کند، خودش را باعنوان پدرخانم شهید گروهبان صحرائیان معرفی کرد و قضیه را گفت، و من را برای نشان دادن محل آن شهدا، همراهشان فرستاد. وقتی به آنجا رسیدیم، آن دو نفر، ماشین و جنازه‌ها را وارسی و گفتند: "احتمالا در برگشت از مرز که بنزین ماشین تمام شده از چیپ پیاده و خمپاره آمده و درجا کشته شده‌اند!" آنها مشغول صحبت بودند که چند خمپاره به نزدیکی ما اصابت و وقتی از روی زمین بلند شدیم دیدم ماشین شان سوراخ سوراخ و چرخ جلو سمت راننده پنچر، و ماشین هم روشن نشد! طولی نکشید که آتش دشمن کمی بیشتر شد!. یکی از آنها به من گفت میتوانی خودت به شهر برگردی؟. گفتم آره!. با سرعت بسمت شهر دویدم و سالم رسیدم!. آقام عادت داشت ظهرها بخوابد. وقتی پدرم خواب بود یواشکی از خانه بیرون و به سبخی و سراغ ارتشی‌ها رفتم. جنازه و جیپ‌ها آنجا نبودند. خیالم راحت شد که آنها هم زنده از آنجا رفته ‌اند، و جنازه‌ها را هم با خود برده‌اند. http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2474
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *قسمت نهم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۷/۹ بمناسب هفته دفاع مقدس *لینک قسمت هفتم:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2474 🔹انگار آرایش نظامی عراقی ها بهم خورده و هر تانکی خودسرانه به هرطرف که می‌توانست می‌رفت و وحشیانه به شهر و مردم بی‌گناه شلیک می‌کرد! همان روزهای اول جنگ، و همچنین در سال۶۱ و پس از عملیات آزادسازی خرمشهر و حتی در دهه۷۰ که شهر را بازسازی می‌کردند جنازه‌ها و اسکلت‌ها از زیر آوارها و پشت‌بام ها پیدا می‌شدند که مظلومانه و غریبانه به شهادت رسیده و روزها و ماه‌ها و سالها همانجا افتاده بودند! تانکهای عراقی چندین بار سعی کردند از سمت جاده خرمشهر_اهواز و سده وارد کوی طالقانی و شهر شوند اما نیروهای مردمی و نظامی سپاه و ارتش مانع می‌شدند و آنها را به عقب می‌راندند! چندین بار صدای ورود تانکها به بعضی خیابانهای نزدیک کمربندی شنیده می‌شد و بعد خودشان از ترس به عقب برمی‌گشتند و تصور می‌کردند وارد تله شده اند!. آن زمان بنی‌صدر و بعضی از فرماندهان نظامی نظرشان این بود زمین بدهیم و زمان بگیریم و بگذاریم عراقی ها وارد شهر شوند و جنگ را به داخل کوچه پس‌کوچه ها بکشانیم که بهتر مقاومت کنیم و نیرو برسد! هرروز می‌گفتند نیروی زرهی و تانک از قزوین حرکت کرده و در راه است!. چند باری نیروهای خودجوش از شهرهایی مثل بندر امام، ماهشهر، شادگان، امیدیه، بهبهان، گچساران، هندیجان، آغاجاری، تهران و استانهای دیگر به کمک خرمشهر و آبادان آمدند اما هم تعدادشان کم بود و هم امکانات جنگی چندانی همراه نداشتند! 🔹یک شب ساعت۳ با صدای حرکت تانک و لرزش زمین از خواب پریدم و به حیاط رفتم دیدم پدرم از لای درب حیاط دارد یواشکی بیرون را نگاه می‌کند! تا من را دید انگشتش را به نشانه سکوت روی لبانش گذاشت و گفت: "نترس! شاید تانک ارتش باشد". از راه‌پله کنار درب به بالای پشت‌بام رفتیم و سرک کشیدیم، تانک در خیابان آبان و نزدیک سراهی خیابان مان بود! سراهی فقط سه خانه با منزل ما فاصله داشت اما تانک پیدا نبود و فقط صدایش می‌آمد!. وقتی مسجد مان زده و بچه‌ها متفرق و درب مسجد بسته شد، من چند کوکتل مولوتوف‌ را به خانه آورده بودم، به پدرم نشان دادم اما او گفت اینها فایده ندارند! پدرم یک موتورسکلت وسپا داشت و باکش را بنزین و نفت کرده و یک بشکه سه لیتری هم آماده گذاشته بود که اگر وضع خیلی وخیم شد و عراقی ها رسیدند، اسیر نشویم و با آن فرار کنیم! پدرم گفت اگر تا چند دقیقه دیگر تانک نرفت، تو برو غلام و عباس را بیدار کن و بدون سر و صدا دم درب بیاید، من موتور را توی راهرو میاورم که فرار کنیم! طولی نکشید که تانک گاز داد و به سمت سراهی و مغازه ندافی(لحاف‌دوزی) آمد! سرک کشیدیم دیدیم تانک در خیابان مان عقبگرد می‌کند و با سرعت از خیابان آبان بسمت کمربندی رفت! من خیلی ترسیده بودم و نفسم حبس شده بود!. پدرم بعلت تاریکی نتوانست عراقی یا ایرانی بودن تانک را تشخیص دهد. مدتی بالای پشت‌بام منتظر ماندیم که ببینیم خبری می‌شود یا نه!. انگار تانک به بیابان رفته بود. صبح که از خانه بیرون رفتیم رد زنجیر های تانک روی آسفالت مانده و جای دور زدنش کاملا کنده و گود شده بود! یکی دو سه نفر از مردان همسایه که هنوز از خرمشهر نرفته بودند بسیار نگران بودند و به پدرم گفتند دیگر صلاح نیست اینجا بمانیم و خطرناک است و تانکهای عراقی دارند وارد شهر می‌شوند! یکی گفت بهتر است به ارتش خبر دهیم!. موتورش را برداشت و به پادگان رفت. درست یادم نیست همان روز یا روز بعد یک تانک چفتن ارتش به خیابان مان آمد و از سراهی خیابان آبان به سمت کمربندی و بیابان شلک کرد!. طولی نکشید که چند خمپاره به خیابانهای اطراف اصابت کرد! پدرم گفت دیگر جای ما اینجا نیست و الان هرچه گلوله دارند برای زدن این تانک به اینجا می‌ریزند! یک ارتشی درب بالای تانک را باز کرد و با دوربین به بیابان نگاه کرد. پدرم بهش سلام کرد و گفت: "قرار است شما اینجا مستقر بشوید؟". آن ارتشی گفت: "معلوم نیست!، چرا؟!". پدرم جواب داد: "اگر شما می‌خواهید اینجا بمانید قبل از اینکه ما را به کشتن بدهید از اینجا برویم!" ارتشیه یک نگاه دیگری به بیابان انداخت و گفت: "اینجا دور است و جای مناسبی برای کار ما نیست". تانک به سمت کمربندی رفت و نبش خیابان آبان استقرار یافت و کوی طالقانی را پوشش داد. 🔹 همینجا و قبل از ارسال خاطره آقای سبعه، به موضوعی در مورد شهید فریدون قلیچ‌خانی اشاره ای میکنم. فریدون و جمشید قلیج‌خانی همسایه پشت مسجد مان بودند. وقتی فریدون با تیراندازی بالاگرد بعثی ها شهید شد، شایعه کردند برادرش جمشید که تکاور نیروی دریایی بود با نیروهایش به عراقی ها شبیخون زده و سرهای بریده آنها را در گونی و به شهر آوردند! ادامه دارد.... http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2475
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
💠 *قسمت نهم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۷/۹ بمناسب هفته دفاع مقدس
💠 *ادامه قسمت نهم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2475 🔹واقعیت این است که در طول هشت سال دفاع مقدس هرگز هیچ سری نه توسط نیروهای ایرانی، و نه توسط نیروهای عراقی بریده نشد و اینگونه مطالب صحت ندارد!. طی تماس تلفنی که با سه سرتیپ بزرگوار آقایان مهدی کشوری، سید طالب شیبت الحمد، و سید رسول بحرالعلوم، داشتم، هر سه این برادران عزیزم که از پاسدارن اولیه سپاه خرمشهر، و از پیش از حمله رسمی عراق در مرز و شلمچه حضور، و تا سقوط خرمشهر و پایان جنگ در جبهه و منطفه حضور داشته اند، بریده شدن هر سری، چه عراقی و چه ایرانی در طول دفاع مقدس را تکذیب نمودند. 🔹مدافع جانباز آقای قنبر سبعه در خاطره ای از آن روزهای اول جنگ اینچنین برایم تعریف کرد: (در یکی از روزهای اول جنگ، بین ۴ تا ۶ مهر ۵۹، من و احمد محمودی و شهید فریدون قلیچ‌خانی، به دیزل‌آباد رفته بودیم. (دیزل‌آباد= آن زمان ورودی خرمشهر از سمت جاده اهواز‌_خرمشهر، گاراژ و تعمیرگاه‌هایی وجود داشت که موتورهای دیزل کامیون و خودروهای سنگین را تعمیر می‌کردند و آن منطقه را دیزل‌آباد می‌گفتند.) در آنجا چندین سنگر وجود داشت که مدافعین شهر که غالبا بچه‌های خرمشهر بودند، استقرار داشتند. در این هنگام یک ارتشی به ما نزدیک شد، نمیدانم درجه‌اش چه بود!، به ما گفت به چند نفر نیاز دارم که برویم یک تانک عراقی که در گل گیر کرده را غنیمت بگیریم!. ما سه نفر دنبال او بطرف جاده اهواز و روبروی منازل پیش‌ساخت کوی سوم خرداد، راه افتادیم. سمت چپ جاده که کمی پائین‌تر بود پناه گرفتیم! او با دست به سمت تانک اشاره و نشان مان داد!. همینکه می‌خواستیم به سمت تانک برویم، دودی از اگزوز تانک بلند شد و لوله توپش به سمت ما چرخید! ما با تعجب به آن ارتشی گفتیم این که سالم است!!. جواب داد آره سالم است ولی گیر کرده!. آن زمان ما سه نفر هنوز اسلحه‌ای نداشتیم و فقط کیف و کوله‌پشتی که در انبار تسلیحات پادگان دژ پیدا کرده و وسایل امدادگری داخلش بود را همراه داشتیم! خلاصه تا لول تانک بطرف مان گرفته شد، آن ارتشی گفت سریع جابجا بشوید و خودش فوراً از پناگاه بیرون پرید و به سمت دیگری رفت و ما هم بدنبالش! بلاخره به این نتیجه رسید که با دست خالی نمی‌توان در آن باتلاق و به سمت تانک برویم! و باید دنبال نیروهای مسلح رفت!. در راه برگشت از سمت منازل نیمه‌ساخته آن زمان (منازل کوی سوم خرداد فعلی)، چند تپه ماسه و شن مصالح ساختمانی نظرم را جلب کرد! چرا که اینطور بنظر می‌آمد که چند لباس روی آن ماسه ها انداخته اند که خشک شود! اما خوب که نگاه کردم دیدم آنها آدم هستند نه لباس! جلوتر رفتم دیدم چهار جنازه روی ۴ تپه شن و ماسه افتاده! دیگران را خبر دادیم و یک وانت پیکان آمد و جنازه‌ها را درون وانت گذاشتیم و ما سه نفر هم سوار و بطرف بیمارستان خرمشهر رفتیم. آن چهار نفر روی هم قرار داده شده بودند. دیدم یکی از آنها که زیر و صورتش به سمتم و چشمهایش باز بود، به من خیره شده است!!. راستش را بخواهید اول ترسیدم و صلوات فرستادم! ولی بعد دیدم لبهایش تکان می‌خورد! جلوتر رفتم متوجه شدم دارد حرف میزند!!. گفت شما ایرانی هستید؟! گفتم بله، تو زنده‌ای!!؟ گفت آره. فوری او را از زیر درآوردیم!. بزور حرف میزد و خون زیادی ازش رفته و کمی ترسیده بود و فکر می‌کرد ما عراقی هستیم! وقتی خیالش راحت شد گفت: "اینها علی اعرابی، ذبیح الله منصوری و آن یکی را نمی‌شناسم!." فامیل خودش هم گفت دشتی هستم، الان اسم کوچکش را فراموش کردم. به بیمارستان که رسیدیم بدلیل قطع برق امکان استفاده از سردخانه وجود نداشت و در گوشه ای از حیاط بیمارستان مقداری قالب یخ که از شهرهای همجوار آورده بودن گذاشته و جنازه ها را روی آن یخ ها قرار می‌دادند. در بدو ورود ما، آقای خادم‌پیر، ماشو، و چند نفر دیگر از بچه های شهر، شهدا را شناختند و شروع به گریه و زاری کردند!. آن مجروح را به داخل بیمارستان و مورد مداوا قرار دادند. او زنده ماند و در حال حاضر ساکن شیراز می‌باشد.) *آری! مردم خرمشهر و رزمندگان اینگونه مورد هجمه وحشیانه و قتل و جنایت قرار می‌گرفتند و مظلومانه و غریبانه به شهادت می‌رسیدند!* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2476