eitaa logo
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
528 ویدیو
11 فایل
"پاسخگویان" کانالی مرجع و تقریبا جامع جهت جستجوی مطالب روشنگری و پاسخ سایتها و کانالها به شبهات، شایعات و سوالات می باشد، لذا جهت خسته نشدن از زیادی مطالب آن، فقط از قسمت جستجو(سرچ)، برای دسترسی به مطلب مورد علاقه یا نیازتان استفاده نمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 *قسمت ششم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۷/۲ بمناسب هفته دفاع مقدس *لینک قسمت پنجم:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2465 🔹هر روز که از جنگ می‌گذشت و تانک‌ها و نیروهای عراقی به شهر نزدیکتر و حجم آتش توپ و خمپاره شان بر روی زن و بچه و مردم بی‌گناه و بی‌پناه بیشتر می‌شد، بر تجربه جنگی و تدافعی مردم خرمشهر می‌افزود. حالا دیگر مردم یاد گرفته بودند وقتی صدای شلیک توپ و خمپاره و تانک را می‌شنوند، بایستی منتظر سوت و زوزه و سفیر رد شدن گلوله از بالای سرشان باشند و قبل از اینکه گلوله ها بر زمین و خانه‌ها فرود آیند و منفجر شوند، خودشان را روی زمین انداخته، و یا در جای مطمئنی پناه بگیرند که ترکشهای آن گلوله‌ها بهشان اصابت نکند! اگر در حین آتش دشمن می‌خواستیم از منزل و محله مان تا مسجد جامع برویم، که راه زیاد و دوری هم نبود و در حالت عادی عرض چند دقیقه می‌رسیدیم، حداقل بایستی ده دوازده بار روی زمین شیرجه می‌زدیم یا خودمان را درون سنگرهای کوتاه‌ای که مدافعان خرمشهر با گونی در خیابانها بسته بودند می‌انداختیم که ترکش نخوریم! 🔹بعدها که پادگان دژ سقوط کرد و عراقی ها وارد بعضی از خیابانهای کوی طالقانی و نقاط دیگر شهر شدند و جنگ خیابانی و شهری شروع شد و نمی‌شد از خیابانها براحتی تردد کرد، مردم و نیروها مجبور شدند دیوارهای بین منازل را شکافته و از درون خانه‌ها و آن شکافها خودشان را به نزدیکی مسجد و یا تانکها و نیروهای عراقی برسانند و آنها را مورد هدف خود قرار دهند. 🔹با توجه به شهادت داماد مان (شهید رحیم صحرائیان)، و خروج مادر و خواهرانم و خواهر و دخترخواهران رحیم از خرمشهر، و تنها ماندن ما پسر بچه ها که همه زیر سن ۱۴ سال بودیم، مرحوم پدرم و مرحوم حاج عبدالله تقی‌زاده، بیشتر به ما سخت گرفتند و بیش از پیش مراقب ما بودند و وقتی منزل بودیم و حجم آتش دشمن زیاد می‌شد ما را مجبور به پناه‌گرفتن در انباری و زیر راه‌پله و اتاقهای تو در تو می‌کردند که تیر و ترکشی به ما بچه ها نخورد!. (مرحوم حاج عبدالله، پدر شهید حسین تقی‌زاده و جانباز سرفراز حاج حسن تقی‌زاده، و از اقوام ما و اصالتا اهل روستای علامرودشت شهرستان لامرد استان فارس، و عموی احمد و مهدی تقی‌زاده(خواهرزادگان شهید صحرائیان) بودند و چون آن زمان مرحوم حاج فاضل(برادرشان) در قطر شاغل بودند، مسئولیت محافظت از بردارزادگانش را برعهده گرفته بود). 🔹ما غیر از شهید رحیم صحرائیان، دو داماد دیگر هم داشتیم که هر دو آنها از اقوام خودمان بودند. حاج غلامحسین امینی با خواهرم در کویت زندگی می‌کردند. حاج اسحق غلامپور که چند ماه قبل از جنگ ازدواج کرده بود، با خواهرم در آبادان و منزل پدرشان ساکن بودند. اسحق که نگران ما بود مرتب بین آبادان و خرمشهر تردد می‌کرد و جویای احوال ما و وضعیت جنگ و خرمشهر می‌شد و اخبار وضعیت جنگی آبادان را هم برای پدرم می‌آورد. وقتی رحیم شهید شد، پدرم خیلی نگران اسحق بود و ازش خواست دیگر به خرمشهر نیاید که خدای نکرده مورد اصابت تیر و ترکش قرار نگیرد چون واقعا تردد در شهر و مخصوصا پل خرمشهر که دقیقا در دید و تیررس بعثی‌ها بود و خیلی از مردم نمی‌توانستند از روی پل رد شوند و مجبور بودند با بلم و قایق از آن طرف شط کارون(کوت‌شیخ) به این طرف خرمشهر بیایند!. 🔹خانواده‌های غلامپور، مثل خانواده‌های تقی‌زاده، همه اهل جبهه و جنگ و شهادت بودند. محمد، علی، حاج حسن، محسن و شهید حسین تقی‌زاده همگی مدافع و بسیجی و اهل جبهه و جنگ، و فرزندان مرحوم حاج عبدالله بودند و علاوه بر حسین که بشهادت رسید، حاج حسن هم یک چشم خود را در جبهه جنگ تقدیم نمود و جانباز شد. احمد که در جبهه همرزم خودم بود، و برادرش مهدی، که در عملیات آزادسازی خرمشهر مجروح، و شوهر هفتمین و آخرین خواهرم است، فرزندان مرحوم حاج فضل‌الله(فاضل) تقی‌زاده هستند و هنوز هم در راه انقلاب و ولایت و در خدمت مسجد و معلمی و کمک به نشر فرهنگ اسلامی هستند. 🔹خانواده‌های غلامپور، قبل از پیروزی انقلاب، در آبادان به فعالیتهای مذهبی و انقلابی می‌پرداختند و مرحوم حاج حسین و برادرش مرحوم حاج علی غلامپور از بازاریان و متدینین و معتمدین آبادان بودند که سه شهید والامقام تقدیم اسلام کردند. حاج اسماعیل، ابراهیم(شوهر خواهر چهارمم و باجناق حاج اسحق)،حاج اسحق، یعقوب، شهید عبدالحسین، حاج محمد، دکتر علیرضا همه در فعالیتهای مذهبی و انقلابی قبل و بعد از پیروزی انقلاب بوده و در جبهه های جنگ و دفاع از آبادان نیز حضور و فعال بودند. آقا مهدی، برادر آخر و کوچک شان هم که بخاطر کمی سن نتوانست در جریان انقلاب و جنگ حضور داشته باشد، بعد از جنگ تا کنون از مدافعان ولایت، انقلاب و خون شهیدان است. در ادمه این قسمت از خاطره، خواهد آمد: *سنگربندی، محاصره و نبرد جانانه مردم آبادان در کوی ذوالفقاری* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2469
💠 *ادامه قسمت ششم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2468 🔹حاج احمد غلامپور از پاسدارن، حاج حسن و حاج مجتبی و حاج اسدالله و شهیدان ابوالفضل و عبدالامیر غلامپور، فرزندان مرحوم حاج علی هستند که هم خود حاج علی و هم تمام فرزندانش رزمنده و جبهه‌ای بودند و هنوز به انقلاب و نظام ولائی و خون شهدا وفادار و مدافع ارزشها هستند. عبدالامیر، سالها مفقودالاثر بود، اما در سال ۱۳۷۵ پیکر پاک این شهید والامقام در حاشیه ساحل فاو مورد تفحص و شناسایی، و طی مراسم باشکوهی تشییع، و چون خانواده اش در قم ساکن بودند، در گلزار شهدای آن شهر مقدس بخاک سپرده شد. غلامپورهایی که درقسمت ششم خاطره ام نامبردم، فرزندان مرحوم حاج حسین غلامپور هستند. 🔹در همان روزهای اول جنگ، یروز با حاج اسحق به آبادان و منزلشان رفتیم. شهر آبادان هم مثل خرمشهر وضعیت جنگی بخود گرفته بود و جوانان و نوجوانان، شهر را سنگربندی و در سنگران شان کوکتل مولوتوف و سراهی و چوب و چماق و شمشیر و کارد و ساطور و هر سلاحی که بتوان در جنگ تن به تن از آن استفاده کرد، گذاشته و آماده دفاع از شهر بودند!. یعقوب غلامپور، آن زمان معلم بود اما بخاطر تعطیلی مدارس، یک دستگاه ضبط صوت کوچک و میکروفن و دوربین عکاسی برداشته و گمان کنم برای صدا و سیمای آبادان و خبرگزاری و روزنامه جمهوری اسلامی گزارش جنگی از سطح شهر و مدافعان آبادان تهیه، و با مردم و رزمندگان مصاحبه می‌کرد و کلی عکس و فیلم داشت. ایشان از جانبازان و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس هستند. یکبار خدا به بنده توفیق داد و در یکی از اعزام های پادگان احمد ابن موسی علیه السلام شیراز، در خدمت ایشان بودم و او به جبهه فاو و بنده به جبهه شلمچه اعزام شدیم. حاج محمد غلامپور که در طول هشت سال دفاع مقدس، رزمنده و جزو نیروهای جهاد و سنگرسازان بی‌سنگر بود، در خاطره ای از روزهای اول جنگ آبادان عنوان کرد: "من و برادرم دکتر علیرضا آن زمان سن زیادی نداشتیم و زیر ۱۴ سال بودیم اما به کمک جوانانی که در حال آماده‌باش و سنگربندی شهر بودند میرفتیم و هر کاری از دستمان بر‌می‌آمد، مثل تهیه لوازم و نیازمندی‌ها، و پرکردن و حمل گونی برای سنگرسازی انجام میدادیم. بچه های هم‌سن من آن زمان با توجه به عدم وجود سلاح و مهمات کافی برای جنگیدن با عراقی ها، بفکر استفاده از حداکثر امکانات موجود در آبادان برای مقابله و دفاع از شهر بودند و هرکس یک پیشنهاد و طرح دفاعی مطرح می‌کرد. مثلا یکی از بچه‌ها پیشنهاد استفاده از کابلهای پایه‌های برق شهری، بعنوان تله برای تانکها و نیروهای عراقی را داد، اما متاسفانه برق آبادان هم قطع شده بود و امکان اتصال در هیچ نقطه‌ای از شهر وجود نداشت". ‌‌(بعد ها نیروهای عراقی در جنگ، از برق فشارقوی بعنوان تله برای ایرانی‌ها استفاده کردند. آنها در مسیر رزمندگان مان کانالها و نهرهای پر از آب ایجاد کرده و کابلهای برق را درون آنها تعبیه نموده، و همزمان با ورود رزمندگان به آن کانالها و نهرها، اتصال برق برقرار و کسانی که در آب بودند دچار برق‌گرفتگی می‌شدند!.) 🔹بعد از سقوط قسمت غربی خرمشهر، رژیم حزب بعث عراق خیلی تلاش می‌کرد شهر آبادان و قسمت شرقی خرمشهر را هم تصرف کند!. لذا از سمت ساحل رودخانه اروند(بقول عراقی ها "شط‌العرب") با توپ و خمپاره و تانک و هواپیما اقدام به بمباران شهر، و از سمت خشکی نیز با پیشروی و تسخیر جاده های اهواز_آبادان، آبادان_ماهشهر، قصد عبور از رودخانه بهمن‌شیر و ورود به آبادان را داشت که در این طرح و عملیات شکست خورد و نیروهایی که از رودخانه بهمن‌شیر گذشته و وارد نخلستانهای آخر کوی ذوالفقاری شده بودند توسط مردم و ارتش و سپاه و بسیج آبادان کشته و تارو مار شده و "نبرد ذوالفقاری" را در دفتر تاریخ هشت سال دفاع مقدس بر برگی زرین ثبت نموده، و دشمن را در تکمیل محاصره و سقوط آبادان ناتوان کرده و تا چندین ماه و فرارسیدن عملیات ثامن‌الائمه و شکست حصر آبادان، در پشت جاده آبادان_ماهشهر متوقف کرده و مانع تصرف شهر شدند. 🔹با تماس تلفنی که اخیرا با جناب آقای قاسم قناعتیان داشتم، ایشان در خاطره خود عنوان کردند: " در روزهای اول جنگ که در فرمانداری خرمشهر شاغل بودم، از آبادان درخواست کمک و ارسال تانک و مهمات کردیم اما فرماندهان ارتش اعلام کردند که خود ما هم هیچ امکانات کافی برای دفاع احتمالی از آبادان نداریم و از شانزده دستگاه تانکی که در اختیار ماست فقط یک تانک سالم و قابل استفاده است! و آنهم برای پوشش و پاسخ آتش دشمن از سواحل رودخانه اروند بکار گرفته می‌شود و وجودش در آبادان الزامی است". *آری برادر! خرمشهر و آبادان اینگونه توسط بنی‌صدر و فرماندهان خائنش، مظلوم واقع شد و جان عزیزترین فرزندان شان را در راه دفاع از شهر و کشور و انقلاب تقدیم نمودند!* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2469
💠 ‌*ادامه دوم قسمت ششم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2468 🔹دکتر علیرضا غلامپور، علاوه بر اینکه از اقوام ما هستند، یکی از بهترین دوستان صمیمی بنده می‌باشند که از اول پیروزی انقلاب اسلامی بیشتر با او و خاندان معظم شهیدان غلامپور بخاطر ازدواج برادر شان با خواهرم، آشنا شدیم و از آن روز تا کنون به این آشنایی افتخار می‌کنم.  آقا علیرضای ما خاطراتی از اول انقلاب و جنگ دارند. انشاءالله بعدها خاطره طنز او را ارسال خواهم کرد. سه خاطر زیر از ایشان است: 1⃣"سال ۵۹ عراق، آبادان را مورد آتش سنگین زمینی و هوایی قرار می‌داد و تلاش می‌کرد شهر را اشغال کند.  منزل ما نزدیک خیابان درمانگاه اقبال بود. ما آنجا سنگربندی کرده و به بچه‌های کوچه می‌گفتیم برایمان شیشه های نوشابه و بنزین جمع کنند که کوکتل مولوتوف بسازیم.  ساعت ۹صبح لبه سنگر نشسته بودیم یکدفعه هواپیماهای عراقی در ارتفاع کم روی شهر، و دیوار صوتی شکست! ما به آسمان نگاه می‌کردیم که ببینیم هدفش کجاست؟!. آتش و جرقه بزرگی در آسمان دیدم و همزمان انفجار مهیبی، و مرا به سمتی پر کرد!. بلند شدم و بسرعت بسمت محله سرویس قنواتی در کوچه های مشرف به خیابان میدان طیب که بمباران شده بود رفتم. دو کوچه با خاک یکسان شده و جمعیت زیادی به سمت آن حرکت کردند. بعدا فهمیدیم عده زیادی از زن، مرد و بچه در آنجا شهید شدند!.  2⃣از دیگر خاطراتم مشاهده فضای حاکم بر شهر آبادان و خرمشهر بخاطر حمله و تصرف قریب الوقوع این دو شهر بود.  مهر۵۹ که جنگ شد، مدت زیادی از پیروزی انقلاب نگذشته و مسائل امنیتی در شهرهای آبادان، خرمشهر و سوسنگرد مطرح بود. گروهکهای انحرافی تلاش می‌کردند مردم را تحریک و به یاری صدام فرا بخوانند!.  نیروهای انقلابی در مساجد شرکت می‌کردند و آموزش نظامی می‌دیدند. بنده هم در مسجد امام خمینی آبادان در کنار برادر عزیز سردار غلام نوروزی فرمانده سپاه وقت آبادان به همراه برادرانم و حتی خانم‌های خانواده  آموزش نظامی می‌دیدیم. آن مسجد الان محل نماز جمعه است.  همه به این نتیجه رسیدند که باید شهر را ترک کنند چون آبادان دیگر برای ماندن مناسب نبود. هواپیماهای عراقی پالایشگاه و تانکفر‌م‌های منطقه بوارده را زده و دود بسیار غلیظی آسمان را گرفته و هر پرنده ای پر میزد تصور می‌کردیم جنگنده است!. شب ها آتش ضدهوایی ها شلیک و تیر آن روشن و در آسمان منفجر می‌شد!.   حملات هواپیماهای عراقی به سمت آسمان خوزستان یک نگرانی عمیق در میان خانواده‌ها ایجاد کرده و خیلی‌ها به پایانه اتوبوسرانی هجوم برده و رانندگان بزور مسافر سوار می‌کردند!. خانواده ما با سختی توانستند ۳صندلی برای ۹نفر تهیه کنند. منم بعلت کمی سن بایستی می‌رفتم!. دلم میخواست بمانم!.   مردم در جاده آبادان_ماهشهر پیاده میرفتند!.  3⃣بسیاری از صحنه‌های رشادت و مقاومت، همچنین ترس و اضطراب و غم در شهر حاکم بود!. به خصوص وقتی می‌شنیدیم که نیروهای عراقی وارد شلمچه و نزدیک خرمشهر، و مردم شهر را ترک می‌کردند. همه به این نتیجه رسیده بودند که قریب‌الوقوع آبادان نیز اشغال می‌شود!. شنیده بودیم جاده خرمشهر_اهواز توسط عراقی ها بسته شده و مردم را اسیر کردند!.  خیابان امام خمینی، ساحل شط اروند و مرز آبی ایران و عراق، و همیشه آنجا شنا می‌کردیم و کنار بازار و مغازه لبنیات فروشی پدرم، و مدتی خانه ما اونجا بود. یروز دیدم نیروهای پلیس شهر با کلت کمری به سمت خاک عراق شلیک می کردند و عراقی‌ها نیز ازطرف دیگر به سمت مردم شلیک می‌کردند. من به خیابان و نزدیک پلیس هایی که شلیک می کردند رفتم. تا مرا دیدند به من گفتند برو گوشه‌ای سنگر بگیر!. چرا اینجا اومدی!!. ترس وجودم را فرا گرفت و آو وقت بود که فهم واقعی از جنگ را دریافت کردم!. به شتاب وارد مساجد و آموزش نظامی شدیم و در کنار نیروهای چریکی تحت فرمان مرحوم ایت الله شیخ عیسی طرفی (که از تشکیل دهندگان نیروی عشایر بودند) قرار گرفتیم. اسلحه در میان جوانانی که آموزش نظامی دیده بودند توزیع می شد. هنوز آن ارتش که در واقع بایستی منظم باشد و بتواند جنگ را مدیریت کند در سرتاسر جبهه‌ها وجود نداشت. این باعث شده بود که مردم به صورت خودجوش هرچه تفنگ و اسلحه داشتن آماده و از شهرشان دفاع کنند.  صحنه های رقت‌ انگیزی دیدم! خانواده هایی که با گاری و موتورهای سه چرخ آبادان را ترک می‌کردند و در سرتاسر جاده آبادان_ماهشهر به سمت دیگر شهرها می رفتند و هرکس هرچیزی که میتوانست از منزلش برمی‌داشت و می‌رفت!. خانواده ما نیز مجبور شدند ابادان را ترک کنند. تنها ۴ نفر از برادران بزرگم در شهر ماندند.  اینها مسائلی بود که در زمان اول جنگ دیدم ولی دیگه فرصت نکردم در آبادان بمانم و به سمت شیراز حرکت کردیم!  بعدها در سن ۱۵سالگی در کنار دیگر برادرانم به جبهه رفته و بعنوان رزمنده در دفاع مقدس، توفیق خدمت به کشور و اسلام را پیدا کردم.  http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2470
💠 *قسمت هفتم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۷/۴ بمناسب هفته دفاع مقدس *لینک قسمت ششم:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2468 🔹با شهادت رحیم و فرستادن مادر و خواهرانم به جهرم، ما سه برادر و پدر مان و عباس مهرآوران که از اقوام، و قبل از شروع جنگ از روستای علامرودشت برای دیدن پدرمان به خرمشهر آمده و مهمان ما بود، در شهر ماندیم. خسرو برادر کوچکم، کلاس اول ابتدایی بود و من و پدرم ازش مراقبت می‌کردیم که اتفاقی برایش نیفتند. غلامعلی، یکسال از من بزرگتر بود و بیشتر به مسجد محل و جامع میرفت و کمتر در منزل بود. صبح نهم مهر که آتش دشمن شروع شد، از منازل 100 دستگاه گمرک که در مسیر جاده شلمچه بود خبر آوردند که عراقی ها روستاهای مسیر مرز را تصرف کرده و نزدیک صدستگاه شده و دارند جلوی می‌آیند! یادمه چند مرد روستایی با شتاب و عجله به مسجد ما آمده و تقاضای کمک و نیرو کردند و بچه ها با چوب و چماق و هرچه داشتند به سمت روستای سرحانیه و منازل 100دستگاه رفتند!. در محله شایعه شد که آن چند مرد روستایی گفته‌اند: "یک پیرمرد کشاورز روستایی که دیده بود عراقی ها با تانک وارد روستا و نخلستان شان شده، با همان دشداشه(لباس عربی سرتاسری که از شانه تا مچ پاست) و چماق(چوب‌دستی و سلاح سرد برای دفاع شخصی) به سمت تانک حمله کرده و بشهادت رسیده!." این خبر هیجان زیادی در محله ایجاد کرد و همه متأثر و به کمک آن روستا شتافتند!. با رسیدن نیروهای مردمی و رزمنده به آن منطقه، عراقی ها کمی عقب‌نشینی و از پیشروی شان به داخل شهر جلوگیری شد. 🔹ساعت ۱۱ و ۱۲ همان روز نهم مهر، من و پدرم و یکی از همسایگان درب منزل بودیم که دیدیم خودرو سواری پیکان از سمت سراهی خیابان به سمت مسجد رفت و چند دقیقه توقف کرد اما کسی پیاده نشد! پدرم که معتقد بود ستون پنجم در شهر وجود دارد و اخبار شهر و موقعیت نیروها را به دشمن اطلاع می‌دهد، به آن ماشین شک کرد و به دوستش گفت: "به این پیکانیه مشکوک هستم و بیخود آنجا توقف نکرده! حتما میخواهد کاری کند! برو ببین کیه و چی میخواد؟!". در همین حین آن ماشین دور زد و از جلو ما رد شد، پدرم به دوستش گفت: "شناختیش؟!! این فلان جاسوس بود! (نام محفوظ است)، خدا میداند برای چه آمده!!" طولی نکشید که یکی دو خمپاره به خیابانهای اطراف فرود آمد. در همین حین، مرحوم جانباز مرادحاصل رمضانی(پدر شهید محمود رمضانی) از منزلش بیرون آمد و به سمت خانه مرحوم ابراهیم محمودی که کنار مسجد و یک درب به خیابان همیشه بهار، و یک درب هم به خیابان پشت مسجد داشت، رفت و بلافاصله صدای دو انفجار از سمت منزل و مسجد آمد و ما بطرف مسجد دویدیم. یک خمپاره در حیاط منزل ابراهیم محمودی، و خمپاره دوم در پشت‌بام مسجد که بچه‌ها باگونی سنگر بسته بودند، فرود آمده بود! آقای رمضانی با پای مجروم و شلوار و لباس خونی از منزل محمودی بیرون آمد و با فریاد و لهجه کُردی صدا زد: "آقای زمانی!! بدادمان برسید! کشتن مان!!". تعدادی از بچه های مسجد به کمک اهالی ۱۰۰دستگاه رفته بودند و احمد محمودی و قنبر سبعه که از آنجا برگشته و با اخوی شهید مرتضی اصفهانی که قصاب بود، و شهید منوچهر سیلابی، و یکی دیگر از بچه‌ها که جوشکار بود در منزل محمودی بودند که خمپاره اولی باعث شهادت جاویدالاثر منوچهر سیلابی و مجروحیت مابقی می‌شود! 🔹آقای بهمن تسلیمی از فعلان سیاسی فرهنگی دوران انقلاب و سالهای بعد از آن، و متولد و بزرگ شده خرمشهر، و از اقوام و اصالتا اهل علامرودشت شهرستان لامِرد استان فارس، و دایی آزاده سرفراز اسماعیل، و برادر جانباز احمد محمودی است، در رابطه با این خاطره گفت: ُ(روزی که منوچهر شهید شد من نزدیک پلیس راه یک قبضه تیربار با تمام فشنگهایش پیدا، و به منزل آورده و تمیزش کردم. بعد با موتور همسایه مرحوم رمضانی به مسجد جامع بردم و تحویل بچه ها دادم. وقتی برگشتم دیدم خمپاره در حیاط خانه خواهرم خورده و احمد و قنبر و منوچهر و دو همسایه مرحوم رمضانی که آنجا بودند مجروح شده و دارند میبرند شان!. درب منزل سوراخ سوراخ و از جا کنده شده بود و موتورسکلتی هم در حیاط آتش گرفته و می‌سوخت!. مرحوم رمضانی(پدرخانم بهمن تسلیمی) چون دیده بود عراقی ها دارند خیابانهای اطرف مسجد را با خمپاره میزنند، به منزل خواهرم می‌آید که بچه‌ها را خبر کند، اما خودش هم زخمی می‌شود. وقتی از مسجد جامع برگشتم دیدم دارند مرحوم رمضانی و احمد را با جیپ جنگی به بیمارستان می‌برند! من مینی‌بوس داشتم و دم خانه رمضانی پارک بود. رفتم ماشین را بیاورم دیدم دود از خانه خواهرم بلند شده! داخل که رفتم دیدم خمپار افتاده توی حیاط! دو نفر موتورسوار آمدند و گفتند: "منزل شماست؟!" گفتم بله، گفتند یک نفر اینجا شهید شده بود که باپتو بردنش!. او شهید جاویدالاثر منوچهر سیلابی بود.) http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2471
💠 *ادامه قسمت هفتم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2471 🔹وقتی مسجد و منزل مرحوم ابراهیم محمودی مورد اصابت گلوله خمپاره قرار گرفت و چهار نفر از بچه‌های مسجد مجروح و منوچهر سیلابی به شهادت رسید، پیکر این شهید والامقام را از محل وقوع حادثه حمل کردند اما چون خانواده اش خرمشهر نبودند و بچه‌ها زخمی شده و آقای بهمن تسلیمی هم گرفتار کارهای مجروحین در بیمارستان بود، کسی اطلاع پیدا نکرد که جنازه شهید سیلابی را به کدام آرامستان خرمشهر یا آبادان برده، و بعنوان شهید گمنام دفن کردند و جاوید الاثر شد!. روزهای اول جنگ بعلت قطع برق در خرمشهر و آبادان، و عدم امکان استفاده از سردخانه آرامستان، شهدا را بلافاصله دفن می‌کردند که گرما بر جنازه ها اثر نگذارد و بو نگیرند. بخاطر همین شهدایی که نامشان مشخص نبود، فرصت شناسایی دقیق آنها وجود نداشت و بنام شهید گمنام بخاک سپرده می‌شدند! آقای قنبر سبعه که از فعالان اجتماعی زمان پیروزی انقلاب و از نیروهای مردمی و جانبازان روز های اول جنگ، و برادر شهیدان غلامحسن و عبدالحسین سبعه است، و خود نیز در لحظه انفجار خمپاره در منزل آقای محمودی حضور داشته و مجروح می‌شود، این خاطره را اینچنین بازگو کرد: (صبح روز ۹مهر که عراقی ها به منازل صددستگاه گمرک رسیده بودند و نیروهای مردمی و نظامی برای کمک به مردم و جلوگیری از پیشرفت دشمن، خود را رساندند، من و احمد محمودی هم به آنجا رفتیم. چند شب قبل از این درگیری، من و آقای بهمن تسلیمی، سه سرباز ارتشی را دیدیم که در تاریکی های منازل اطراف مسجد دنبال جایی برای مخفی کردن یک گونی که بدست داشتند، می‌گشتند!. آنها متوجه ما نبودند و ما به سراغشان رفتیم و قضیه را جویا شدیم گفتند: "احتمال دارد خرمشهر سقوط کند و ما را با اسلحه بگیرند ناجور میشود! و میخواهیم اسلحه‌‌ مان را جای مطمئنی مخفی کنیم که اگر بعدها مجبور بتحویل آنها شدیم، پیدایشان کنیم!." من و بهمن اسلحه را ازشان تحویل گرفتیم و به منزل خواهر بهمن که کنار مسجد امام علی علیه‌السلام بود و کسی جز ما چند نفر در انجا نبود و در حقیقت محل استراحت و اسکان مان شده بود بردیم. روز درگیری منازل ۱۰۰دستگاه، بعد از فرار عراقی ها، من و احمد به منزلشان برگشتیم. منزل مرحوم ابراهیم محمودی دیوار به دیوار مسجد قرار داشت، وقتی گلوله خمپاره بسوی مسجد شلیک شده بود از بالای مسجد عبور کرد و در حیاط منزل فرود آمد!. در هنگام انفجار خمپاره، من و احمد محمودی و دو نفر دیگر زیر طارمه حیاط نشسته، و یک نفر دیگر بنام منوچهر سیلابی بر روی موتور وسپای یکی از آن دو نفر نشسته بود. هنگام انفجار، موج مرا به بالا پرتاب کرد که سرم به سقف طارمه خورد!، به مجرد اینکه به زمین خوردم همه جا را گرد و خاک گرفته بود! در میان گرد و خاک دیدم که یک نفر (آن دوست جوشکار مان که اسمش را فراموش کردم) دنبال چشم‌هایش می‌گشت!. چشمانش از کاسه در آمده بود! در گوشه حیاط نوری نظرم را جلب کرد، نگاه کردم دیدم درب حیاط از جا کنده شده!، بیرون رفتم. آمبولانس آمد. در آمبولانس یک نفر امدادگر بنام غلامرضا هوشمند از بچه های هلال احمر، و یک خواهر که نامش را نمی‌دانم، امدادگری می‌کردند و ما را به بیمارستان خرمشهر بردند. در بیمارستان فقط آمپول ضد کزاز و پانسمان کردند و به ما گفتند که بیمارستان را بمب‌باران می‌کنند و برق بیمارستان قطع می‌باشد و بهتر است که از اینجا بروید!. با مینی‌بوس آقای بهمن تسلیمی از خرمشهر به بیمارستان مصدق ماهشهر، و عکس‌گرافی گرفته شد. شب در منزل شهردار ماهشهر خوابیدیم و صبح به مقصد شیراز حرکت کردیم. چند روزی در شیراز ماندیم به جهت معالجه چشم‌هایم، چرا که مویرگ داخل چشم راستم پاره شده بود. تقریبا ۲۰ مهر بود که از شیراز به خرمشهر برگشتم، از مسجد جامع به طرف کوی طالقانی رفتم، بین راه و فلکه دروازه، شخصی از من پرسید کجا می‌روی‌؟ گفتم طالقانی. گفت آنجا و بعضی قسمت‌های شهر جنگ تن به تن وجود دارد!! بدون اسلحه کجا می‌روی؟!!. به مسجد جامع برگشتم. چون موجی شده بودم اصلا تحمل صداهای بلند را نداشتم!. آن روز منوچهر سیلابی درجا به شهادت رسیده بود و معلوم نشد کجا دفنش کردند و جاویدالاثر شد!) پایان قسمت هفتم http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2472
💠 *قسمت هشتم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۷/۷ بمناسب هفته دفاع مقدس *لینک قسمت هفتم:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2471 🔹حجم آتش دشمن زیاد شده بود و خرمشهر از زمین و آسمان مورد بمباران هوایی و اصابت توپ و خمپاره قرار می‌گرفت و مردم بیگناه، کشته می‌شدند! روز و ساعتی نبود که خبر شهادت و کشته شدن کسی را نیاورند! خیلی از خانواده‌ها اسباب و اثاثیه منزل شان را رها، و مجبور به ترک خرمشهر شدند! بعضی از سارقین شهر، اشرار شهرستانها و استانهای دیگر، که به خرمشهر آمده بودند شروع به دزدی اموال منازل، مغازه و فروشگاه‌هایی کردند که صاحبانشان آنجا را ترک نموده بودند!. بسیجیان و پاسداران مجبور شده بودند علاوه بر جنگ با حزب بعث صدام، از اموال مردم هم حفاظت کنند و جلوی دزدان را بگیرند! چون بعضی‌ها با کرایه کردن تریلی و کامیون از شهرستانهای همجواری که هنوز درگیر جنگ نشده بودند، اسباب منزل شان را از شهر خارج می‌کردند، نمی‌شد خروجی پل، ایست‌بازرسی گذاشت و مانع خروج خودروهای حامل اسباب شد. لذا دزدان نیز از این فرصت سوءاستفاده نموده و اموال مردم را بسرقت می‌بردند! شایعه شد که آیت‌الله خلخالی دستور داده هر سارقی که به اموال مردم دست‌درازی کند، فورا در محل سرقت، تیرباران و اعدامش کنند!. این شایعه، صحت نداشت و خبر کذب بود اما باعث ایجاد امنیت اموال شهر شد و دیگر از دزدی خبری نشد و اثاثیه منازل و فروشگاه‌ها محفوظ، و هیچ دزد و سارقی در شهر نماند!. (البته افزایش آتش و نزدیک شدن دشمن به شهر هم باعث فرار دزدان شده بود) 🔹غروب عصری که شهید رحیم صحرائیان دفن شد، پدرم می‌خواست من و دو برادرم و عباس مهرآوران که از علامرودشت به منزل ما آمده بود، با مادرم و خواهرانم، همراه خواهر و خواهرزادگان رحیم، به جهرم بفرستد اما بنزین نبود و خانواده ما شب را منزل خواهر رحیم ماندند و من و غلام و خسرو و عباس به خانه خودمان برگشتیم. چون خسرو بچه بود شب او را پیش خودم نگه داشتم و ازش مراقبت کردم. پدرم با شهادت رحیم، احساس خطر کرده، و سخت دنبال تامین امنیت، و یافتن محل امن بعنوان سرپناه در منزل مان بود! لذا آخرین اتاق تو در تویی که آخر خانه مان بود را برای اسکان و خوابمان در نظر گرفت. محیطی حدودا در ابعاد یک و نیم در دو متر از گوشه آن اتاق ۲۴متری، بهترین جایی بود که پدرم در نظر گرفت. او می‌گفت: "دو سمت این گوشه اتاق، دو دیوار ۳۰سانتی خودمان و همسایه‌های کناری و پشت است، یک سمت هم دیوار ۳۰سانتی همین اتاق و آشپزخانه و حمام و راه‌پله و انبار و توالت و دیوار درب حیاط است و اگر گلوله مستقیم تانک هم بزنند این چند ردیف دیوار جلویش را میگیرند و به ما نمیرسد!، اگر مورد اصابت توپ و خمپاره (که قوسی‌زن هستند و از بالا فرود می‌آیند) هم قرار بگیریم، دیوارهای راه‌پله و اتاق بالای بام جلو آن را میگیرد و نمی‌گذارد به ما برسد. جلو درب اتاق هم طارمه و سایه‌بان دارد و مانع افتادن خمپاره به جلو درب و ترکش خوردن مان می‌شود. از چیزی نترسید! شما بچه هستید و گناهی نکردید و خدا دوست‌تان دارد و دعا و آرزوهای شما را زودتر جواب میده، دعا کنید جنگ تمام و همه سالم و تندرست به خانه‌هایشان برگردند!" خسرو چون کلاس اول ابتدایی و کوچک و نگران و ناراحت از شهادت رحیم بود، دائم سوالات عجیب و غریب از من می‌پرسید و چون مادرم پیش مان نبود من هم سوالات او را با حوصله و مهربانی و بوسه جواب می‌دادم. چند سوال خسرو که هنوز یادم هست این بود: "رحیم کجاست؟! چرا عراقی ها رحیم را کشتند؟! چرا به خانه‌ها بمب میزند و همه را می‌کشند؟! خانه ما را هم خراب می‌کنند؟! ما را هم می‌کشند؟!....." 🔹صبح فردا مجددا به منزل حاج فاضل تقی زاده رفتیم اما باز فقط یک یا دو ماشین سواری بود و مجبور شدیم زنها و دختران و بچه ها و خسرو را سوار کنیم و ما و همه پسران تقی‌زادها در شهر بمانیم. وقتی از منزل حاج فاضل به محله خودمان برگشتم، خانواده های مکی و عبدالرضا و عارف و حسین مزدی که همه با هم پسرعمو و هر چهار منزلشان کنار هم و روبروی خانه ما و هم‌سن و همبازی بودیم، از خرمشهر رفته بودند! کلی ناراحت و دلتنگ شان شدم! 🔹بعد از قضیه نهم مهرماه و اصابت خمپاره به مسجد و منزل محمودی و شهادت منوچهر سیلابی و مجروحیت مرحوم رمضانی و آن چهار نفر بچه‌ها، چون موقعیت مسجد لو رفته و خیلی از خانواده ها هم با فرزندان شان از محله و خرمشهر خارج شدند، مابقی نیروهای مسجد و محله مان به کمک بچه‌های مسجد جامع رفتند و درب مسجد هم بسته شد! 🔹خبرهای خوبی از سمت جاده شلمچه و بیابانهای جاده خرمشهر_اهواز، و جاده کمربندی و پادگان دژ، نمی‌آمد! عراقی ها پیشروی هایی کرده و به شهر نزدیک و نزدیکتر می‌شدند و کوی طالقانی را زیر آتش گرفته و قصد ورود به شهر از آن نقطه را داشتند!! ادامه دارد.... http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2473
💠 *ادامه قسمت هشتم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2473 🔹انگار هرچه صدای انفجارها بیشتر و بیشتر، و نزدیک و نزدیکتر می‌شد اضطراب و دلشوره پدرم بیشتر و ممنوعیت خروج از منزل برای من و غلامعلی و عباس مهرآوران هم بیشتر می‌شد! او خیلی سخت اجازه میداد از محله دور شویم!. خیلی نگران عباس بود! اصلا به او اجازه حتی از اتاق بیرون آمدن هم نمیداد! عباس حبس شده بود که اتفاقی برایش نیفتد و در اولین فرصت او را زنده و سالم به روستایمان بفرستد که شرمنده مادر و پدر عباس نشود! خیلی دوست داشتم بدانم در بیابانهای آنطرف کمربندی و جاده خرمشهر_اهواز چه خبر است و تانکهای عراقی و نیروهای خودی کجای آن بیابان هستند!؟. بعد از کم شدن آتش، با پدرم از مخفی‌گاه مان بیرون و به دم درب آمدیم که ببینیم وضعیت چگونه است. از پدرم اجازه گرفتم که سری به سمت مسجد بزنم. وسط خیابان ما سراهی خیابان آبان بود که تا جاده کمربندی ادامه داشت و به بیابان میرسید. پدرم همیشه تذکر میداد که این سراهی خیلی خطرناک است و اگر تانکهای عراقی از آن بیابان به جاده کمربندی برسند براحتی می‌توانند از خیابان آبان از راه دور هرکس را ببینند مورد هدف قرار دهند!. لذا وقتی می‌خواستیم از منزل به مسجد برویم، سر این سراهی، نبش دیوار پناه گرفته و نگاه می‌کردیم و اگر تانک و تیر و گلوله ای نمی‌آمد، فورا به آنطرف سراهی می‌دویدیم!. پدرم وقتی دید من از سراهی رد شدم، خیالش راحت و به داخل منزل برگشت. کنجکاوی من گل کرد و مسیرم را از سمت مسجد به طرف خیابان آبان و جاده کمربندی تغییر دادم!. نزدیکی جاده که رسیدم دیدم پسری از جاده کمربندی به داخل این خیابان می‌آید و یک اسلحه ژ-۳ هم روی فرمان دوچرخه گذاشته و دو طرف اسلحه و فرمان را با دو دستش گرفته. کمی از من بزرگتر بود. با دیدن اسلحه در دستش خیلی دلم می‌خواست من هم اسلحه داشته باشم. گمان کردم از پادگان گرفته و خوشحال به او که با سرعت و هیجان و تند تند رکاب و نفس میزد گفتم: "پسر! پسر! تفنگ را از کجا گرفتی؟!". لحظه‌ای مکثی کرد و به پشت سرش و بیابان آن طرف کمربندی اشاره کرد و گفت: "از سبخی پیداش کردم، مال ارتشیاست." ما به آن بیابانها، ‌"سده" و "سبخ" می‌گفتیم، قبل از جنگ برای بازی فوتبال، و همچنین جمع کردن بوته خار و چوب برای چهارشنبه‌سوری، به آنجا می‌رفتیم و تا حدودی راه را بلد بودم و آنجا را می‌شناختم. با شتاب بسمت سده دویدم! شانه جاده، سه خشاب خالی ژسه، یسری وسایل و یک صندوق خالی مهمات افتاده بود! رد لاستیک چند خودرو دیدم و دنبال کردم. هرچه میرفتم نمیرسیدم! به عشق اسلحه کلی راه رفته و متوجه نبودم! به عقب که نگاه کردم دیدم خیلی دور شدم! کمی نگران شدم اما عشق پیدا کردن اسلحه، من را با خودش میبرد!. به رد دیگری از خودرو رسیدم و مشخص بود ماشینهایی از سمت پادگان دژ به اینطرف تردد داشته اند. از رد آن ماشین کمی که دور شدم یک چیپ دیدم و به سمتش دویدم! دو اسلحه در آن بود! چشمم به دو جنازه ارتشی آنطرف چیپ افتاد! یکی سمت چپ و قفسه سینه اش شکافته و ترکشی مقداری از دنده اش را برده و درون بدنش پیدا بود! جنازه دوم ترکشی به بالای سمت چپ سینه اصابت و استخوان کتف را قطع و مقداری از گردن را کنده و خون زیادی روی خاک ریخته بود! بلافاصله به سمت شهر دویدم و چون مسیر را گم کرده بودم دیوارهای ساختمان دو طبقه پادگان را نشانه و به سمت کوی طالقانی رفتم! به خیابان خلیج فارس و همیشه‌بهار رسیدم و پدرم را نگران و عصبانی سر خیابان دیدم! همینکه دید از سمت پادگان و سده می‌آیم، با عصبانیت گفت: "پسرِ احمق!! کدام جهنم دره‌ای بودی؟!" جریان جنازه ها را که برایش تعریف کردم، فوری جلوی یک جیپ ارتشی را گرفت و بخاطر اینکه اعتماد آن دو درجه‌دار را جلب کند، خودش را باعنوان پدرخانم شهید گروهبان صحرائیان معرفی کرد و قضیه را گفت، و من را برای نشان دادن محل آن شهدا، همراهشان فرستاد. وقتی به آنجا رسیدیم، آن دو نفر، ماشین و جنازه‌ها را وارسی و گفتند: "احتمالا در برگشت از مرز که بنزین ماشین تمام شده از چیپ پیاده و خمپاره آمده و درجا کشته شده‌اند!" آنها مشغول صحبت بودند که چند خمپاره به نزدیکی ما اصابت و وقتی از روی زمین بلند شدیم دیدم ماشین شان سوراخ سوراخ و چرخ جلو سمت راننده پنچر، و ماشین هم روشن نشد! طولی نکشید که آتش دشمن کمی بیشتر شد!. یکی از آنها به من گفت میتوانی خودت به شهر برگردی؟. گفتم آره!. با سرعت بسمت شهر دویدم و سالم رسیدم!. آقام عادت داشت ظهرها بخوابد. وقتی پدرم خواب بود یواشکی از خانه بیرون و به سبخی و سراغ ارتشی‌ها رفتم. جنازه و جیپ‌ها آنجا نبودند. خیالم راحت شد که آنها هم زنده از آنجا رفته ‌اند، و جنازه‌ها را هم با خود برده‌اند. http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2474
💠 *قسمت نهم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۷/۹ بمناسب هفته دفاع مقدس *لینک قسمت هفتم:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2474 🔹انگار آرایش نظامی عراقی ها بهم خورده و هر تانکی خودسرانه به هرطرف که می‌توانست می‌رفت و وحشیانه به شهر و مردم بی‌گناه شلیک می‌کرد! همان روزهای اول جنگ، و همچنین در سال۶۱ و پس از عملیات آزادسازی خرمشهر و حتی در دهه۷۰ که شهر را بازسازی می‌کردند جنازه‌ها و اسکلت‌ها از زیر آوارها و پشت‌بام ها پیدا می‌شدند که مظلومانه و غریبانه به شهادت رسیده و روزها و ماه‌ها و سالها همانجا افتاده بودند! تانکهای عراقی چندین بار سعی کردند از سمت جاده خرمشهر_اهواز و سده وارد کوی طالقانی و شهر شوند اما نیروهای مردمی و نظامی سپاه و ارتش مانع می‌شدند و آنها را به عقب می‌راندند! چندین بار صدای ورود تانکها به بعضی خیابانهای نزدیک کمربندی شنیده می‌شد و بعد خودشان از ترس به عقب برمی‌گشتند و تصور می‌کردند وارد تله شده اند!. آن زمان بنی‌صدر و بعضی از فرماندهان نظامی نظرشان این بود زمین بدهیم و زمان بگیریم و بگذاریم عراقی ها وارد شهر شوند و جنگ را به داخل کوچه پس‌کوچه ها بکشانیم که بهتر مقاومت کنیم و نیرو برسد! هرروز می‌گفتند نیروی زرهی و تانک از قزوین حرکت کرده و در راه است!. چند باری نیروهای خودجوش از شهرهایی مثل بندر امام، ماهشهر، شادگان، امیدیه، بهبهان، گچساران، هندیجان، آغاجاری، تهران و استانهای دیگر به کمک خرمشهر و آبادان آمدند اما هم تعدادشان کم بود و هم امکانات جنگی چندانی همراه نداشتند! 🔹یک شب ساعت۳ با صدای حرکت تانک و لرزش زمین از خواب پریدم و به حیاط رفتم دیدم پدرم از لای درب حیاط دارد یواشکی بیرون را نگاه می‌کند! تا من را دید انگشتش را به نشانه سکوت روی لبانش گذاشت و گفت: "نترس! شاید تانک ارتش باشد". از راه‌پله کنار درب به بالای پشت‌بام رفتیم و سرک کشیدیم، تانک در خیابان آبان و نزدیک سراهی خیابان مان بود! سراهی فقط سه خانه با منزل ما فاصله داشت اما تانک پیدا نبود و فقط صدایش می‌آمد!. وقتی مسجد مان زده و بچه‌ها متفرق و درب مسجد بسته شد، من چند کوکتل مولوتوف‌ را به خانه آورده بودم، به پدرم نشان دادم اما او گفت اینها فایده ندارند! پدرم یک موتورسکلت وسپا داشت و باکش را بنزین و نفت کرده و یک بشکه سه لیتری هم آماده گذاشته بود که اگر وضع خیلی وخیم شد و عراقی ها رسیدند، اسیر نشویم و با آن فرار کنیم! پدرم گفت اگر تا چند دقیقه دیگر تانک نرفت، تو برو غلام و عباس را بیدار کن و بدون سر و صدا دم درب بیاید، من موتور را توی راهرو میاورم که فرار کنیم! طولی نکشید که تانک گاز داد و به سمت سراهی و مغازه ندافی(لحاف‌دوزی) آمد! سرک کشیدیم دیدیم تانک در خیابان مان عقبگرد می‌کند و با سرعت از خیابان آبان بسمت کمربندی رفت! من خیلی ترسیده بودم و نفسم حبس شده بود!. پدرم بعلت تاریکی نتوانست عراقی یا ایرانی بودن تانک را تشخیص دهد. مدتی بالای پشت‌بام منتظر ماندیم که ببینیم خبری می‌شود یا نه!. انگار تانک به بیابان رفته بود. صبح که از خانه بیرون رفتیم رد زنجیر های تانک روی آسفالت مانده و جای دور زدنش کاملا کنده و گود شده بود! یکی دو سه نفر از مردان همسایه که هنوز از خرمشهر نرفته بودند بسیار نگران بودند و به پدرم گفتند دیگر صلاح نیست اینجا بمانیم و خطرناک است و تانکهای عراقی دارند وارد شهر می‌شوند! یکی گفت بهتر است به ارتش خبر دهیم!. موتورش را برداشت و به پادگان رفت. درست یادم نیست همان روز یا روز بعد یک تانک چفتن ارتش به خیابان مان آمد و از سراهی خیابان آبان به سمت کمربندی و بیابان شلک کرد!. طولی نکشید که چند خمپاره به خیابانهای اطراف اصابت کرد! پدرم گفت دیگر جای ما اینجا نیست و الان هرچه گلوله دارند برای زدن این تانک به اینجا می‌ریزند! یک ارتشی درب بالای تانک را باز کرد و با دوربین به بیابان نگاه کرد. پدرم بهش سلام کرد و گفت: "قرار است شما اینجا مستقر بشوید؟". آن ارتشی گفت: "معلوم نیست!، چرا؟!". پدرم جواب داد: "اگر شما می‌خواهید اینجا بمانید قبل از اینکه ما را به کشتن بدهید از اینجا برویم!" ارتشیه یک نگاه دیگری به بیابان انداخت و گفت: "اینجا دور است و جای مناسبی برای کار ما نیست". تانک به سمت کمربندی رفت و نبش خیابان آبان استقرار یافت و کوی طالقانی را پوشش داد. 🔹 همینجا و قبل از ارسال خاطره آقای سبعه، به موضوعی در مورد شهید فریدون قلیچ‌خانی اشاره ای میکنم. فریدون و جمشید قلیج‌خانی همسایه پشت مسجد مان بودند. وقتی فریدون با تیراندازی بالاگرد بعثی ها شهید شد، شایعه کردند برادرش جمشید که تکاور نیروی دریایی بود با نیروهایش به عراقی ها شبیخون زده و سرهای بریده آنها را در گونی و به شهر آوردند! ادامه دارد.... http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2475
💠 *ادامه قسمت نهم:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2475 🔹واقعیت این است که در طول هشت سال دفاع مقدس هرگز هیچ سری نه توسط نیروهای ایرانی، و نه توسط نیروهای عراقی بریده نشد و اینگونه مطالب صحت ندارد!. طی تماس تلفنی که با سه سرتیپ بزرگوار آقایان مهدی کشوری، سید طالب شیبت الحمد، و سید رسول بحرالعلوم، داشتم، هر سه این برادران عزیزم که از پاسدارن اولیه سپاه خرمشهر، و از پیش از حمله رسمی عراق در مرز و شلمچه حضور، و تا سقوط خرمشهر و پایان جنگ در جبهه و منطفه حضور داشته اند، بریده شدن هر سری، چه عراقی و چه ایرانی در طول دفاع مقدس را تکذیب نمودند. 🔹مدافع جانباز آقای قنبر سبعه در خاطره ای از آن روزهای اول جنگ اینچنین برایم تعریف کرد: (در یکی از روزهای اول جنگ، بین ۴ تا ۶ مهر ۵۹، من و احمد محمودی و شهید فریدون قلیچ‌خانی، به دیزل‌آباد رفته بودیم. (دیزل‌آباد= آن زمان ورودی خرمشهر از سمت جاده اهواز‌_خرمشهر، گاراژ و تعمیرگاه‌هایی وجود داشت که موتورهای دیزل کامیون و خودروهای سنگین را تعمیر می‌کردند و آن منطقه را دیزل‌آباد می‌گفتند.) در آنجا چندین سنگر وجود داشت که مدافعین شهر که غالبا بچه‌های خرمشهر بودند، استقرار داشتند. در این هنگام یک ارتشی به ما نزدیک شد، نمیدانم درجه‌اش چه بود!، به ما گفت به چند نفر نیاز دارم که برویم یک تانک عراقی که در گل گیر کرده را غنیمت بگیریم!. ما سه نفر دنبال او بطرف جاده اهواز و روبروی منازل پیش‌ساخت کوی سوم خرداد، راه افتادیم. سمت چپ جاده که کمی پائین‌تر بود پناه گرفتیم! او با دست به سمت تانک اشاره و نشان مان داد!. همینکه می‌خواستیم به سمت تانک برویم، دودی از اگزوز تانک بلند شد و لوله توپش به سمت ما چرخید! ما با تعجب به آن ارتشی گفتیم این که سالم است!!. جواب داد آره سالم است ولی گیر کرده!. آن زمان ما سه نفر هنوز اسلحه‌ای نداشتیم و فقط کیف و کوله‌پشتی که در انبار تسلیحات پادگان دژ پیدا کرده و وسایل امدادگری داخلش بود را همراه داشتیم! خلاصه تا لول تانک بطرف مان گرفته شد، آن ارتشی گفت سریع جابجا بشوید و خودش فوراً از پناگاه بیرون پرید و به سمت دیگری رفت و ما هم بدنبالش! بلاخره به این نتیجه رسید که با دست خالی نمی‌توان در آن باتلاق و به سمت تانک برویم! و باید دنبال نیروهای مسلح رفت!. در راه برگشت از سمت منازل نیمه‌ساخته آن زمان (منازل کوی سوم خرداد فعلی)، چند تپه ماسه و شن مصالح ساختمانی نظرم را جلب کرد! چرا که اینطور بنظر می‌آمد که چند لباس روی آن ماسه ها انداخته اند که خشک شود! اما خوب که نگاه کردم دیدم آنها آدم هستند نه لباس! جلوتر رفتم دیدم چهار جنازه روی ۴ تپه شن و ماسه افتاده! دیگران را خبر دادیم و یک وانت پیکان آمد و جنازه‌ها را درون وانت گذاشتیم و ما سه نفر هم سوار و بطرف بیمارستان خرمشهر رفتیم. آن چهار نفر روی هم قرار داده شده بودند. دیدم یکی از آنها که زیر و صورتش به سمتم و چشمهایش باز بود، به من خیره شده است!!. راستش را بخواهید اول ترسیدم و صلوات فرستادم! ولی بعد دیدم لبهایش تکان می‌خورد! جلوتر رفتم متوجه شدم دارد حرف میزند!!. گفت شما ایرانی هستید؟! گفتم بله، تو زنده‌ای!!؟ گفت آره. فوری او را از زیر درآوردیم!. بزور حرف میزد و خون زیادی ازش رفته و کمی ترسیده بود و فکر می‌کرد ما عراقی هستیم! وقتی خیالش راحت شد گفت: "اینها علی اعرابی، ذبیح الله منصوری و آن یکی را نمی‌شناسم!." فامیل خودش هم گفت دشتی هستم، الان اسم کوچکش را فراموش کردم. به بیمارستان که رسیدیم بدلیل قطع برق امکان استفاده از سردخانه وجود نداشت و در گوشه ای از حیاط بیمارستان مقداری قالب یخ که از شهرهای همجوار آورده بودن گذاشته و جنازه ها را روی آن یخ ها قرار می‌دادند. در بدو ورود ما، آقای خادم‌پیر، ماشو، و چند نفر دیگر از بچه های شهر، شهدا را شناختند و شروع به گریه و زاری کردند!. آن مجروح را به داخل بیمارستان و مورد مداوا قرار دادند. او زنده ماند و در حال حاضر ساکن شیراز می‌باشد.) *آری! مردم خرمشهر و رزمندگان اینگونه مورد هجمه وحشیانه و قتل و جنایت قرار می‌گرفتند و مظلومانه و غریبانه به شهادت می‌رسیدند!* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2476
💠 *قسمت دهم خاطره نادرزمانی از روزهای اول شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر:* ۱۴۰۰/۷/۱۰ بمناسب هفته دفاع مقدس *لینک قسمت نهم:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2475 🔹روزی که کوی طالقانی بشدت زیر آتش و عراقی ها قصد ورود به شهر داشتند و نیروهای مردمی و ارتش و سپاه هم سخت مقاومت می‌کردند، عمویم از روستایمان علامرودشت لامرد استان فارس به منزل ما آمد و به پدرم اصرار داشت که خرمشهر را ترک کنیم! اما پدرم بشدت مخالفت می‌کرد و ازش خواست فقط عباس مهرآوران را با خودش به روستا ببرد و تحویل خانواده‌اش بدهد!. همان موقع خبر آمد که عراقی ها از سمت دیزل‌آباد و جاده کمربندی و پادگان دژ دارند وارد کوی طالقانی می‌شوند و جنگ تن به تن درگرفته است! پدرم با ناراحتی گفت: "حیف از آن‌همه خرجی که شاه برای ارتش و خرید آن همه تجهیزات کرد!" عمویم با تعجب پرسید چه شده؟! مگر ارتش نیست؟!! پدرم گفت بنی‌صدر به پادگان دژ آمده و گفته ما باید در شهر دیگری با عراقی ها بجنگیم!. انگار پادگان دژ را خالی کرده اند و همین مقدار ارتشی و تکاورهای نیروی دریایی هم با مسئولیت خودشان در خرمشهر مانده اند و حتما بعدا هم بعلت تمرد از فرماندهی محاکمه خواهند شد! البته اگر زنده بمانند! که بعید می‌دانم یکی از آنها زنده بماند!! عمویم اشاره ای به من کرد و گفت تو اینها را می‌دانی و این بچه‌های بیچاره را تا الان اینجا نگه‌داشته‌ای؟!! بخدا من تا اینها را با خودم نبرم از اینجا نمی‌روم!! تمام شدن سیب‌زمینی، خمیر خشک و کپک‌زده حاشیه نان که طی آن چند روز خوردیم (غلام گاهی از مسجد جامع نان و کنسرو میاورد)، و همچنین اصرار عمو محمدعلی، و صدای انفجارات پی در پی خمپاره ها و تیراندازی، باعث شد پدرم با خروج ما از کوی طالقانی و رفتن به منزل خواهر شهید رحیم صحرائیان که در خیابان چهل متری خرمشهر و کمی از کوی طالقانی و خطر شهادت و یا اسارت مان دورتر بود موافقت کند و خودش تنها در منزل‌مان بماند! آن روز یکی از همسایگان حاج فاضل تقی‌زاده(شوهرخواهر رحیم صحرائیان) که ماشین حمل سیلندر گاز آشپزخانه داشت گفت اگر بتوانید بنزین گیر بیاوردید من شما را از خرمشهر می‌برم. مهدی تقی‌زاده دنبال پیدا کردن بنزین رفت. در همین حین، صدای انفجارات پی در پی خمپاره ها بگوش رسید و حاج عبدالله تقی زاده من و پسرش شهید حسین و احمد تقی زاده و غلامعلی و یکی دو نفر دیگر که الان یادم نیست کیا بودند را زیر انباری راه‌پله مخفی کرد که ترکش به ما اصابت نکند و خود شان هم در گوشه اتاق پناه گرفتند! آن روز شهید حسین تقی‌زاده با کمی برنج و عدس که در منزل حاج فاضل باقی مانده بود برایمان غذا درست کرد. فقط من و غلامعلی و یک نفر دیگر از آن غذا خوردیم و شدیدا اسهال گرفتیم و بعد متوجه شدیم حسین اشتباها بجای نمک پودر رختشویی در غذا ریخته است! بلاخره مقداری بنزین گیر مان آمد و من، عمو محمدعلی احمدی، عباس، غلامعلی، احمد، مهدی، و شهید حسین تقی‌زاده سوار ماشین همسایه شدیم. در راه آبادان ماهشهر چند نفری را دیدیم که پیاده می‌روند!. در جاده امیدیه بنزین ماشین مان تمام شد و بالاخره با یک کامیون، ساعت 4 یا 5 صبح به شیراز رسیدیم. در ورودی شیراز، چند پاسدار سپاه و کمیته انقلاب اسلامی حضور داشتند و مهاجرین جنگی را به مکانهایی جهت اسکان هدایت می‌کردند اما ما قصد اسکان در شیراز را نداشتیم و به جهرم رفتیم. نیروهای مدافع خرمشهر، کسانی که در شهر مانده بودن را بزور سوار خودروها کرده و از شهر بیرون فرستاند و پدر من هم به جهرم آمد اما یکبار دیگر با مادرم و حاج کریم صحرائیان(برادر شهید رحیم صحرائیان) با ماشین پیکان سواری رحیم برای آوردن وسایل مورد نیازمان به خرمشهر برگشتند ولی زیر آتش دشمن نتوانسته بودند وسایل قابل توجه‌ای با خود بیاورند و با رسیدن عراقی ها مجبور به فرار شدند! ما و پدر مان تقریبا بین نوزدهم تا بیست چهارم از خرمشهر خارج شدیم و متاسفانه چهارم آبادن خبر سقوط خرمشهر را شنیدیم و کلی گریه کردیم! ما قصد داشتیم بعد از مراسم چهلم شهید رحیم صحرائیان از جهرم برویم اما حاج کریم و خانواده صحرائیان اجازه ندادند و در منزلی که رحیم و کریم ساخته بودند ساکن شدیم و بعد از ۴ ماه رویا، فرزند شهید صحرائیان بدنیا آمد. مردم خون گرم جهرم، همسایگان بسیار مهربان و مهمان‌دوست، و مخصوصا فامیل‌های حاج کریم صحرائیان، و بالاخص استاد علی‌محمد صحرائیان (خواهرزاده رحیم و کریم) و خانواده و اخوی‌های استاد، خیلی به ما لطف و محبت داشتند. بنده حدود ۸سال شاگرد استاد معظم آقای علی‌اصغر عزیزیان بودم. در ۸سال جنگ، پدرم، من، و دو برادرم، کریم صحرائیان، شهید حسین، حسن، احمد، مهدی، محمد و علی تقی زاده، اسحق، محمد، دکتر علیرضا، اسدالله و شهیدان عبدالحسین و ابوالفضل و عبدالامیر غلامپور، و عباس مهرآوران در جبهه حضور داشته و در عملیاتها شرکت می‌کردیم. http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2477
💠 *پایان قسمت دهم و اتمام خاطرات روزهای اول جنگ در خرمشهر:* http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2477 🔹ضمن عذرخواهی و تشکر از همه بزرگوارانی که ممکن است بعلت طولانی شدن مطالبم خسته شده اما تحمل نمودند، ذیلا قسمت پایانی خاطرات را تقدیم می‌نمایم. *ادامه خاطره حاج اسحق غلامپور:* (روزی که در آبادان گفته می‌شد جنگ در خرمشهر تن به تن شده است، من و امیر با موتور رفتیم دیدم روی پل خرمشهر مردم بالاجبار در حال خروج از شهر هستند! می‌گفتند عراقی ها نزدیکهای خیابان چهل متری رسیده‌اند! در سرازیری پل تانکی را دیدم که لوله اش بطرف شهر است!. با امیر از چهل متری که عبور میکردیم صدای زوزه گلوله ها که از نزدیکی مان رد می‌شد را می‌شنیدیم! به خیابان همیشه بهار که رسیدیم دیدم سر خیابان فرعی آبان روبروی خانه، یک بسیجی با اسلحه ایستاده. ازش در مورد اوضاع پرسیدم گفت زودتر از اینجا بروید که جنگ تن به تن شده!!. دیدم لبانش از تشنگی خشک و همچو گچ سفید است! گفتم آب میخواهی؟ گفت بله. رفتم هرچه در زدم کسی درب را باز نکرد، به آن بسیجی گفتم برادر شرمنده، پدرخانمم منزل نیست. گفت صبح نیروهای ارتش هرکس در خانه ها بود را سوار ماشین نموده و از شهر خارج کردند و شما هم فوری بروید!. جنگ تن به تن بود بهر صورت ما برگشتیم و چند روز بعد هم خرمشهر سقوط کرد! در جبهه آبادان و هنوز تلفن های ساختمانی که در آن بودیم کار میکرد، عراق بمباران کرد و تلفن قطع شد! با دو نفر همرزمان جهت پیدا کردن محل قطع سیم می‌گشتیم که توپ ۱۰۶ ارتش آمد و بطرف عراق شلیک کرد! گفتم بچه ها دور شویم که الان همینجا را میزنند! هنوز دور نشده بودیم که زدند!. یک ترکش در کمر یکی از دوستان خورد و افتاد! دو نفری او را بلند و دنبال جای امن بودیم که من دردی در ران پای راست احساس کردم و دست زدم دستم خونی شد! بهر صورت دو نفر مان را به بیمارستان شرکت نفت بردند! دوست مان جراحی و بعد اعزام شد! بعد از گرفتن عکس از پایم دکتر یک اسپری بر محل ترکش زد و گفت: "ترکش ریزی در گوشت است، اگر بخواهی جراحی و بیرون می‌آوریم اما اثرش می‌ماند و جراحی نکن و خودش بیرون می‌آید." گفتم درد داردم! گفت تا دو ساعت دیگر دردش تمام می‌شود. از بیمارستان بیرون آمدم و تقریبا پس از چند ماه یک شب در خواب از خارش محل ترکش بیدار شدم. قضیه ترکش را فراموش کرده بودم، خاریدم و خاریدم یک‌مرتبه یک شیئی در دستم آمد! آن ترکش اندازه یک دانه میوه کُنار بود. آن روز که از بیمارستان برگشتیم دو نفر از دوستان قدیمی بنامهای محمد عرب و حسن‌فرد که پاسبان بودند را در کمیته ۴۸ دیدم و احوالپرسی کردیم و گفتم حسن جان این طرفها؟! گفت آمده‌ایم فلانی را باز داشت و ببریم!. خیلی ناراحت شدم! او گفت جریان دزدی از منازل بریم است!. بهرصورت آن شخص که از نیروهای داوطلب بود را بردند و همدستش را هم دستگیر کردند. وقتی برای بازرسی به منزل آنان میروند با رادیو و بی سیم مواجهه و پس از تحقیق متوجه می‌شوند که برای عراق جاسوسی می‌کردند!. همین شخص و دوستش محل اجتماع تکاوران نیروی دریائی در چهار باغ محله بریم را گزارش داده و همه عزیزان تکاور بشهادت رسیده بودند! این دو خائن پس از دادگاهی، پشت کلانتری۲ بریم تیرباران شدند. آنها عضو گروهک منحرف "پیکار" بودند و به عراقی ها گزارش کلیه محلهایی که نیروها مستقر می‌شدند را می‌دادند و بعثی‌ها هم آن مکانها را بمباران می‌کردند! تجمع در مسجد پیروز و چهار باغ، از جمله گزارشهایی بود که آنها به عراق داده بودند!.) *لینک فهرست اسامی شهدا، جانبازان، فعالان، و بانیان مسجد امام علی ابن ابیطالب علیه السلام، و خیابان همیشه‌بهار کوی طالقانی از قبل از پیروزی انقلاب تا سقوط خرمشهر و جنگ تحمیلی:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2479
🔴متن شایعه: سوپرکبرای ایرانی در رزمایش فاتحان خیبر، حین تیراندازی سه نفر از نیروهای خودی را مورد حمله قرار داده و به شهادت رسانده است!!. 🔵پاسخ شایعه: 1️⃣ این خبر که ابتدا در یک منبع خبری روسی منتشر شده و پس از دقایقی توسط همین رسانه تکذیب شده، ولی توسط رسانه‌های مجازی عربی به سرعت در حال انتشار است. 2️⃣ فرمانده قرارگاه منطقه‌ای شمالغرب کشور نیز در واکنش به این خبر گفت: هیچ سانحه، فوتی و مجروحی در رزمایش فاتحان خیبر نداشتیم و خبر‌های منتشر شده و شایعات در این خصوص کذب است. 3️⃣ در همین زمینه گفتنی است بالگرد‌های کبرای ایرانی از مدل (c کبری و نسخه j ) است و ایران اساسا بالگردی با مشخصات سوپر کبری ندارد. 🖌قرارگاه پاسخ به شبهات و شایعات 📤پاسخگویان: عضویت در کانالهای واتس آپ، تلگرام، ایتا، سروش:👇  http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/3137 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/13473 در وبلاگ: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2481 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴شایعه: تزریق واکسن کرونا برای زنان متأهل، با اذن همسر باید انجام شود!! 🔵پاسخ: ♦️خبر تزریق واکسن کرونا با اذن همسر کذب است 🔺عبدالله سمامی نائب رئیس کانون وکلای دادگستری مرکز: 🔹 واکسن زنان با اجازه همسر یک خبر کذب و نادرست است 🔹 زمینه پیشگیری و استفاده از یک امر شخصی و فردی است و هیچ ارتباطی به همسر یا رضایت همسر ندارد 🔹 اماکن واکسیناسیون از هیچ خانم متاهلی اجازه نامه همسر نمی‌خواهند. 🖌ویکی‌شبهه 📤پاسخگویان: عضویت در کانالهای واتس آپ، تلگرام، ایتا، سروش:👇  http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/3138 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/13474 در وبلاگ: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2482 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴شایعه: فیلم/ جنازه صدام درآوردن ببرن زادگاهش بعد11سال هنوز سالمه اینو چی تفسیر می‌کنید علما؟!! این کلیپ در عراق غوغای به پا کرده معلوم نیست انگلیس چه نقشه شومی برای منطقه در دست اجرا دارد! امریکا ماه آینده خروج نیروهایش را از عراق شروع میکنه! و عاقبت کار عراق دقیقا مثل افغانستان خواهد شد!! 🔵پاسخ: چندین پست در شبکه‌های اجتماعی عرب زبان و فرانسوی زبان منتشر شده که با انتشار یک ویدئو در آن مدعی شده‌اند جسد صدام پس از ۱۲ سال همچنان کاملاً سالم است. اما در واقع این ویدئو و این پست کاملاً شایعه است. ویدئو به شکل گسترده منتشر شده و تنها در یک گروه فیسبوک افریقایی بیش از ۹ هزار بار بازنشر شده است!. در ویدئو جسد صدام دیده می‌شود که افرادی بسیاری دور او جمع شده‌اند الله‌اکبر می‌گویند و جسد صدام را می‌بوسند. این ویدئو بیشتر با متنی از این دست همراه است: "قبر صدام حسین برای انتقال جسد او به محل تولدش باز شده است، جسد او از بین نرفته است!. از خدا می‌خواهیم که او را به عنوان شهید از ما بپذیرد". در واقع، این ویدئو بخشی از ویدئویی طولانی‌تر از ویدئویی قدیمی از مراسم کفن و دفن صدام حسین است. این ویدئو برای اولین بار در ژانویه سال ۲۰۰۷ در یوتیوب منتشر شده است و مراسم خاک‌سپاری صدام در تاریخ ۳۱ دسامبر سال ۲۰۰۶ در روستای العوجه، روستایی در نزدیکی تکریت توسط عشیره او "ابو ناصر" را نشان می‌دهد و اصلا جدید هم نیست. 🖌آنتی شبهه 📤پاسخگویان: عضویت در کانالهای واتس آپ، تلگرام، ایتا، سروش:👇  http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/3139 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/13475 در وبلاگ: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2483 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴شبهه: امروز از نجف خبر رسید که گنبد طلای جدید حضرت علی را نصب کرده‌اند. رئیس ستاد بازسازی عتبات عالیات گفته در این گنبد جدید ۱۰۵ کیلوگرم طلای ۲۴ عیار به کار رفته و تعداد خشتها نزدیک به ۱۰ هزار عدد است. شاید مرا متهم کنند به بی‌ربط گویی و بهانه‌گیری. اما واقعا نمی‌توانم بفهمم، چه‌طور می‌شود ۱۰ هزار خشت طلا را از مرزهای مهران و شلمچه که فقر در آنجا بیداد می‌کند عبور دهند و ببرند برای بارگاه کسی که به‌خاطر نشستن روی خاک‌ها، لقب شریفش ابوتراب بود. چه‌طور آن یگانه بی‌تکرار را این‌قدر در حد فهم کوچک و حقیر خودتان پایین می‌آورید که فکر می‌کنید ۱۰ هزار خشت طلا یعنی تکریم علی؟ چند وقت پیش دیدم دوستی در صفحه‌اش نوشته بود که در یکی از همین شهرستان‌های مرزی، روی در بعضی نانوایی‌ها نوشته‌اند: "از دادن نان نسیه معذوریم" . خواستم بگویم تکریم علی به خشت طلا نیست آقایان. تکریم علی، به تکریم عیال‌الله است. که فقر، غرور یک مرد را چنان خرد نکند که تقاضای نان نسیه کند. نمی‌توانید مثل ابوتراب باشید، با خشت طلا برای خودتان وجدان راحت نخرید... 🔵پاسخ: 1⃣ابو تراب به معنی صاحب خاک و خاکیان است و اشاره به عظمت حضرت دارد نه خاک نشینی ایشان. 2⃣در سال های اخیر به خاطر افزایش زیارت،عواید بسیاری نصیب همین شهر های مرز نشین شده و رفت وآمد مردم در این مرزها از قضا،اقتصاد این شهر ها را بهبود بخشیده است. 3⃣گویا برخی فراموش کرده اند، آنچه تجمل را به عملی ناشایست و خلاف مذهب تبدیل می کند، انحصار طلبی در استفاده از آن است وگرنه کجای دنیا اگر یک مکان عمومی عام المنفعه، به نحوی زیبا و هنری و حتی گران قیمت ساخته شود، کسی اعتراض می کند؟ تمام اعتراض و انتقادی که، به تجمل گرایان همچون پادشاهان، ثروتمندان و مسئولان کشوری وارد است، این است که« از تجملات استفاده ی شخصی می کرده و بهیچ وجه فقرا یا عموم مردم را به کاخ هایشان راه نمیدهند». ولی برای شیعیان، مکانی عمومی تر از مرقد ائمه! نیز مگر وجود دارد؟؟؟ به طور متوسط،می توان گفت «همه ی شیعیان اعم از ایرانی، عراقی و... حداقل یک بار سفر به این مکان ها را تجربه می کنند و از زیبایی، هنر، امکانات و رفاه آن بهره می برند. برخی گویا حرم امام را با خانه ی آن حضرت اشتباه گرفته اند که بر اساس زهد آن حضرت در طول حیات، حکم به سادگی بنای مرقد میدهند»! بد نیست یادآوری کنیم، از خانه ی امام خودش استفاده میکرده است و از مرقدش عموم مردم 4⃣نکته ی بعد، اینکه تمامی این هزینه ها، با عشق و علاقه از طرف مردم و از محل اموال شخص شان بذل میگردد. و گمان نمیکنم کسی اجازه داشته باشد، برای دیگران در این زمینه تعیین تکلیف کند 5⃣ولی نکته اساسی و اصل موضوع، حقیقتا چرا با وجود تلاش مصرانه ی طراحان شبهه، برای منصرف کردن مردم از بذل اموالشان در راه ائمه، نه تنها مردم منصرف نمی شوند بلکه این روند سال به سال شدت و جان بیشتری میگیرد؟؟؟ جواب آن در یک حدیث از مولای متقیان و یک آیه خلاصه می شود: به فرموده ی امیرالمومنین علی (ع) " دنیا همچون سایه توست، اگر بایستی می ایستد و اگر بخواهی آن را بدست بیاوری، دور می شود." 📚(غررالحکم،ج6،ص134). در(آیه ی 96 سوره مریم)، نیز آمده: " کسانی که ایمان بیاورند و اعمال صالح انجام دهند، خداوند رحمان برای آنها در دلها محبتی قرار خواهد داد." و لذا همین ایمان و عمل صالح ائمه بوده، که آنها را تا ابد محبوب قلوب ساخته. و همین زهدشان در دنیا بوده که، باعث اقبال دنیا به آنها شده تا جاییکه مردم حتی قرنها پس از شهادت این بزرگواران، برای پاسداشت یاد و راه شان، از بذل جان و مال خود مضایقه ندارند. 🖌آنتی شبهه 📤پاسخگویان: عضویت در کانالهای واتس آپ، تلگرام، ایتا، سروش:👇  http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/3140 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/13476 در وبلاگ: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2484 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴شبهه: کَریم کِرم داشت درزمان حکومت منحوس پهلوی خائن! کریم کارگر کارخانه کبریت سازی کرج بود این آقا کریم باداشتن 5 کلاس سواد، درآن زمان استخدام بود. نه کارفرما جرات داشت بیمه اش را رد نکند..!!!! نه ازغذا وسرویس محروم بود نه هرسال حقوقش همان کف وزارت کاری بود... نه بیکاربود نه دنبال وام ازدواج بود تا زن بگیره !! نه نیاز به ضامن داشت، ضامنش کاربود.. نه شغلش بدون امنیت بود نه از فرزند آوری میترسید کریم تازه ۵ تابچه تپل مپل هم داشت کریم تازه بعداز یکسال میتونست یک ژیان ماهاری بخره و زن و بچه هاشو ببره جاجرود.. کریم بچه هاش مدرسه می‌رفتند.. مفتی و مفتکی.. تازه بچه هاش توی مدرسه تغذیه رایگان هم کوفت می‌کردند.. کریم غصه دوا و دکتر زنش و زایمانش رو هم نداشت چون زاییدن رایگان بود... هی برای مملکت سرباز وسرمایه انسانی میزایید کریم جمعه ها باخانواده کله پاچه و سنگک ارزان می‌گرفت و خانوادگی کوفت می‌کردند.. کریم طبق دستور شاه معدوم که گفته بود کارگران باید سهامدار شرکتها شوند تازه سهامدار کارخانه ای که کار می‌کرد هم شده بود وسودش راهم بالامیکشید.. کریم اگه سیگاری هم بود سیگار وینستون 4 خط قرمز هم می‌کشید وکبریتش هم که مفتکی بود.. کریم هرشب جمعه دست اهل وعیالشو می‌گرفت ومیبرد سینما وبا دوزار بلیط سه تافیلم هم میدید.. کریم خیلی خوش بحالش بود بطوری که پسرعموی کیم ایل سونگ.. درحسرت زندگی کریم میسوخت.. کریم اصلا نمی دونست بانکداری پهلوی چیست.. خلاصه کریم کارگر کارخانه کبریت سازی کرج، هیچی کم نداشت..کریم هم نمازمیخوند. هم روزه می‌گرفت... وتازه شبهای چهارشنبه هم پای منبر آخوند محله می‌نشست و میشنید که شاه خائن پول نفت ما را می‌دزدد و کریم شنید ایرانی نباید کار کند چون ما کشور ثروتمندی هستیم باید پول نفت را به خودمان بدهند کریم فکر نمی‌کرد بهداشت رایگان تحصیل رایگان بیمه رایگان خدمات اجتماعی رایگان، همان پول نفت است اینقدر شنید و شنید که باورش شد کریم به خیابان می‌آمد و داد میزد مرگ بر شاه کریم اینک گور به گور شده و بچه هاش گورخواب.. کارتن خواب.. بیکار.. مجرد معتاد.. سارق فراری.. مهاجر و پناهجو.. وخس وخاشاک شده اند.. خاک تو سرت کریم ! 🔵پاسخ: 1️⃣اینکه برای فریب افکار عمومی با واژه های کریم وکِرم بازی می‌کنند و یا کارخانه کبریت سازی را برای یادآوری داستان جعلی هویدا و کبریت، مثال می آورند همه در جهت گمراه کردن مخاطب است تا کوچکترین تحقیقی در مورد وضعیت کارگران در دوران سیاه پهلوی انجام ندهد! 2️⃣به فرض محال که داستان کریم واقعی باشد آیا تمام کارگران ایران از امکاناتی که کریم داشته بهره مند بوده اند؟ چگونه میتوان انقلاب ملت ایران برای سرنگونی حکومتی فاسد و خائن را با چنین داستان های فانتزی تخطئه کرد؟! ✅به این دو مستند در مورد وضعیت کارگران قبل از انقلاب دقت فرمایید 👇🏻 با شکل‌گیری انقلاب سفید در سال ۱۳۴۱ و بر اساس اصل ششم آن که مربوط به سهیم کردن کارگران در سود کارخانه‌ها بود. مقرر بود ۲۰ درصد سود هر کارخانه‌ای به کارگران آن تعلق بگیرد و هدف از این کار ایجاد این ذهنیت بود که اگر کارگران از سود کارخانه سهمی به دست آورند، این امر به نوعی در افزایش بازدهی کارخانه‌ها تاثیر مثبت به جای خواهد گذاشت؛ اما برا ساس امار منتشره تنها بخش ناچیزی از کارگران مشمول این طرح شدند و این طرح بیشتر حالت عوام فریبانه داشته اشت. افراسیابی، ایران و تاریخ، تهران، علم، ۱۳۶۷، ص۳۰۴ 🔹فرد هالیدی در «کتاب ایران: دیکتاتوری و توسعه» در خصوص وضعیت کارگران در اواخر سلطنت پهلوی مینویسد: اکثریت مزدبگیران با قیمت‌های فزاینده در زمینه مسکن و دیگر خدمات روبرو بوده‌اند و شکاف میان کارگران برخوردار از دستمزد بالا و کارگران غیرماهر بیشتر شده است. حتی آن دسته از کارگرانی که دستمزد واقعی‌شان بالا رفته، با تورم عمومی در شهر دست به گریبان بوده‌اند. این عوامل هستند که حداقل تا حدودی در پس موج اعتصاب اواسط دهه هفتاد و نیز در پس موج وسیع‌تر ابراز نارضایی در ۱۹۷۸(۱۳۵۶) قرار دارند.» mshrgh.ir/934669 3️⃣واقعیات حکومت پهلوی را نه از داستان های رنگارنگ فضای مجازی بلکه با تحقیق و مطالعه می‌توان فهمید! 🖌آنتی شبهه 📤پاسخگویان: عضویت در کانالهای واتس آپ، تلگرام، ایتا، سروش:👇  http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/3141 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/13477 در وبلاگ: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2485 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
♦️ *دلیل بلاتکلیفی در تعیین مدیریت‌های میانی دولت چیست!؟* 🔹هنوز صدای امام خامنه‌ای در گوش‌ها طنین‌انداز است که در روز تنفیذ حکم ریاست جمهوری حجت الاسلام رئیسی فرمودند: «یک توصیه‌ لازم اینجا وجود دارد و آن این است که در تشکیل دولت ان‌شاءالله بایستی سرعت عمل به خرج داده بشود؛ یعنی شرایط کشور اقتضا نمی‌کند که تشکیل دولت تأخیر بیفتد.» این تاکید رهبر انقلاب و به ویژه اشاره به شرایط خاص کشور، گویا تنها درباره وزرای دولت جدید مورد توجه قرار گرفته که یادآوری نکاتی در این باره ضرورت دارد. 🔻دولت فقط شامل وزرا نمی‌شود! 🔹هر چند رئیس جمهور و مجلس در تشکیل کابینه و انتخاب وزرا به این توصیه و تاکید رهبر انقلاب عمل کردند، اما نکته قابل توجه این است که تغییر دولت روحانی تا مرحله انتخاب وزرا متوقف مانده است در حالی که دولت، تنها از وزرا تشکیل نشده است. دولت مجموعه ای از مدیران ارشد، از وزرا گرفته تا معاونین وزرا و روسای سازمان‌ها و مراکز مهم، استانداران، فرمانداران، مدیران کل ستادی و استانی را شامل می‌شود. 🔹تمامی تصمیمات وزرا از طریق معاونین آنها و مدیران کل ستادی و استانی پیگیری و صورت می‌گیرد؛ استانداران به عنوان مسئول دولت و بالاترین مقام دولت در هر استان، مجرا و مجری سیاست‌های دولت در استان هستند. تاکنون به جز یک استان، تکلیف بقیه استانداران و بالطبع مدیران استانی هنوز مشخص نشده است. تقریبا تمامی معاونین وزرا همچنان همان افراد دولت قبل هستند، در حالی که بر اساس اخبار موجود، بسیاری از وزرا پس از بررسی‌های اولیه افراد مورد نظر خود را تعیین کرده‌اند. 🔹از طرفی برخی مدیریت‌های مهم و اصلی ستادی در نهاد ریاست جمهوری و مدیران ارشد ملی و مهم دیگر مانند رئیس بانک مرکزی، سخنگوی دولت، رئیس سازمان استاندارد، رئیس گمرک و .... همچنان توسط مدیران دولت قبل اداره می‌شوند. 🔻مجری مصوبات سفرهای استانی رییس جمهور کیست؟! 🔹از سوی دیگر رئیس جمهور هر هفته در اقدامی پسندیده به سفر استانی در مناطق محروم کشور می‌رود. رئیسی تلاش می‌کند با سرعت هر چه بیشتر فاصله ایجاد شده بین مردم و حاکمیت در دولت قبل را کم کند و اعتماد مردم به نظام و مسئولین را بازگرداند؛ اما سوال این است که مصوبات این سفرها و دیگر مصوبات هیات دولت توسط چه کسانی قرار است پیگیری و اجرا شود؟ مگر نه این است که مجریان این مصوبات و کارگزاران دولت سیزدهم همین مدیران میانی، استانداران، معاونین وزرا، مدیران کل ستادی و استانی و برخی رؤسای مراکز مهم مانند بانک مرکزی هستند؟ آیا مدیران خسته و ناکارآمد دولت روحانی قرار است فاصله میان مردم و مسئولین را پر کنند؟ بدیهی است تا زمانی که مدیران اجرایی میانی و استانداران تغییر نکنند، مردم تغییر ریل دولت را حس نمی‌کنند هر چند اقدامات رییس جمهور محترم کاملا برخلاف حسن روحانی و در راستای پر کردن این شکاف بودا است؟ 🔹بد نیست بدانید که حسن روحانی در ابتدای تشکیل دولتش در سال ۹۲ در کمتر از یک ماه پس از تغییر کابینه، مدیریت‌های ارشد میانی و ستادی را تغییر داد. در برخی از وزراتخانه‌ها مثل نهاد ریاست جمهوری، وزارت اطلاعات و وزارت کشور، سرعت این تغییر خیلی بیشتر بود. 🔹تأخیر در پاسخ به استعلامات بنابراین آنچه بیش از همه ضروری می‌نماید، تسریع در فرایند انتخاب مدیران دولتی است. بنا بر آنچه شنیده می شود ظاهرا یکی از دلایل اصلی این تأخير، عدم پاسخ نهادهای امنیتی به استعلامات مدیران انتخابی است؛ در حالی که پیش از این چنین تأخیری صورت نمی‌گرفت. 🔹به نظر می‌رسد رئیس جمهور باید این موضوع را از وزیر اطلاعات مطالبه کند. خصوصا که مدیران ارشد این وزارتخانه همچنان مدیران ارشد دولت روحانی هستند! این در حالی است که پیش از این، استعالامات چند روزه و به صورت شفاهی پاسخ داده می‌شد تا مراحل کتبی آن طی می‌شد. 🔹اکنون نیمی از سال ۱۴۰۰، سه ماه از انتخاب رئیسی و یک ماه از روی کار آمدن او به عنوان رئیس دولت گذشته است. زیرساخت اصلی و مقدمه همه تحولات وعده داده شده از سوی دکتر رئیسی، مدیران میانی و استانی دولت هستند. با توجه به انبوه مشکلاتی که دولت قبل برجای گذاشته، انتظار این است که دولت مردمی و تحول خواه رئیسی از لحظه به لحظه فرصت‌ها استفاده کند و تأخیر را جایز نداند. خصوصا که این موضوع، مطالبه به حق امام خامنه‌ای هم بوده است و تأخير در آن به معنای بی‌برنامگی دولت، عدم برخورداری دولت رییسی از نیروی انسانی همسو و در نتیجه القای ناامیدی خواهد بود. 🖌حمید رسایی 📤پاسخگویان: عضویت در کانالهای واتس آپ، تلگرام، ایتا، سروش:👇  http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/3142 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/13478 در وبلاگ: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2486 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴شبهه: مقایسه روش پیامبر(ص) و ایت الله خمینی پس از فتح مکه و پیروزی انقلاب شهاب الدین حائری شیرازی پیامبر چون مکه را فتح نمود عفو عمومی اعلان کرده و جلو انتقام گیری مهاجران که در اثر فشار کفار از مکه به مدینه فرار کرده بودند را گرفت. پرچم را از سعدبن عباده که بشارت انتقام داده بود ستانده و به علی (ع) داد وگفت بگو امروز روز رحمت است و خانه ابوسفیان، کسی که بزرگترین دشمن پیامبر ودین اسلام محسوب میشد و فقط برای حفظ جان اسلام ظاهری آورده بود را در کنار حرم خدا وکعبه، مأمن وحریمی برای حفظ جان مردم بیمناک از جان خویش قرار داد. وحشی غلامی که عموی پیامبر حمزه سیدالشهداء را درجنگ احد کشته بود پس از فتح مکه و اسلام آوردن از جان خویش وقصاص، بیمناک بود اماپیغمبر اکرم(ص) وی را چون دیگران امان داده وفرمود: کل دم فی الجاهلیة فهو تحت قدمی هاتین هر خونی که پیش از اسلام آوردن و در جاهلیت ریخته شده زیر پایم نهادم. مقایسه رفتار پیامبر صلی الله علیه وآله پس از فتح مکه و عملکرد ایت الله خمینی پس از پیروزی انقلاب یک ضرورت است. آیت الله خمینی معصوم نبود وچه بسا از روی خطا در جایی وموقعیتی رفتار وعملکردی برخلاف آنچه از پیامبرصلی الله علیه واله میشناسیم از ایشان سر زده و جبران آن ضروری باشد. وجدان مخاطب گرامی را به شهادت گرفته ومیپرسم حاکم شرع نمودن صادق خلخالی و سپردن محاکم به وی شبیه دادن لوای فتح به سعدبن عباده است یا علی(ع)؟ به هر حال قدسی نمودن و هم مقام ومرتبه دانستن امام راحل با پیامبر (ص) بر خلاف مشی و روش خود آیت الله خمینی است که بارها از گفتن سخنان غلو آمیز نسبت به خود نهی نموده در وصیت نامه سیاسی وعبادی خویش با ذکر حدیث ثقلین بر حجیت ومعیار بودن انحصاری کتاب و سنت صحه گذارد و به بعضی خطاهای خود در همان وصیت نامه اقرار نمود. واقعا اگر بجای آنهمه اعدام ومصادره اموال از سیره پیامبر تبعیت نموده وگذشت وعفو را سیره خود مینمودیم امروز وضع بهتری نداشتیم؟ (خلاصه شده) 🔵پاسخ: جناب آقای حائری در این یادداشت کوتاه دو مدعا مطرح کرده است و متناسب با این دو مدعا نتیجه گرفته و عملکرد امام را به نقد کشیده‌اند. اما اولاً، هر دو مدعای ایشان ناقص و ناتمام است، و ثانیاً، بر فرض صحت و تمام بودن این دو مدعا، باز هم کمیت استدلالشان ناقص است. مدعای اول: اعلام عفو عمومی توسط پیامبر (ص) و در امان دانستن همۀ دشمنان و مخالفان مدعای دوم: عدم اعلام عفو عمومی توسط امام پس از پیروزی انقلاب اما در مورد مدعای اول 🔸اگرچه پیامبر (ص) در فتح مکه اعلام عفو عمومی کردند اما برخی از افراد را از این عفو مستثنی کرده و فرمودند: «آنها را هر کجا دیدید بکشید، اگر چه در زیر پرده‌های کعبه باشد»! برخی از این افراد عبارتند از: عبدالله بن خطل، حویرث بن نقیذ، مقیس بن صباته (ضبابه)، عکرمة بن ابی جهل، صفوان بن امیه، عبدالله بن ابی سرح، اسلم بن زبعری، وحشی بن حرب، هند دختر عتبه، ساره کنیز عمرو بن عبدالمطلب، دو کنیز عبدالله بن خطل و ... . (اگرچه برخی از این افراد همچون وحشی، عکرمه و صفوان و ... توانستند امان نامه گرفته و جان سالم در ببرند ، ولی برخی دیگر نیز توسط مسلمانان کشته شدند.) اما در مورد ادعای دوم 🔹برخلاف مدعای نویسندۀ محترم امام خمینی (س) پس از پیروزی، بارها اعلام عفو عمومی (به جز موارد خاصی که استثناء شده‌اند) کردند (که اسناد این موارد در دسترس عموم هست و با یک سرچ ساده در اینترنت قابل دسترسی است.) و سرانجام در اسفند ماه سال 58 نیز در نامه‌ای به رئیس جمهوری و دادستان کل انقلاب اعلام عفو عمومی نمودند و در فرازی از پیام خود نوشتند: من از عموم برادران ایمانی می خواهم که‌‎ ‌‌برای رضای خداوند تعالی از انتقامجویی و بهانه گیری اجتناب کنند، و به پیروی از‌‎ ‌‌رسول اکرم ـ صلی الله علیه و آله ـ عفو و اغماض را شیوۀ خود قرار دهند. و من از جوانان‌‎ ‌‌عزیز می خواهم که از خود عطوفت نشان دهند و از شیوۀ احسان که مرضیِّ خداوند است‌‎ ‌‌و قرآن کریم بر آن تأکید فرموده، پیروی کنند. 🔹ایشان علاوه بر اعلام عفوهای عمومی، با بیان قواعدی همچون ملاک حال فعلی اشخاص است» زمینۀ اشتغال افرادی که پیش از انقلاب دچار خطا و لغزش شده بودند را نیز فراهم نمودند: «میزان، حال فعلی اشخاص است با غمض عین از بعض لغزشهایی که در رژیم سابق داشته‌اند، مگر آنکه با قرائن صحیح معلوم شود که فعلاً نیز کارشکن و مفسدند. جماران https://b2n.ir/t96049 ✒️رشید داودی 📤پاسخگویان: عضویت در کانالهای واتس آپ، تلگرام، ایتا، سروش:👇  http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/3143 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/13479 در وبلاگ: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2487 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴شایعه: امامزاده سیار برای ترویج جهل و خرافات در مناطق دورافتاده و روستایی سال ۱۴۰۰ کتابخانه سیار برای ترویج علم و فرهنگ در مناطق دورافتاده و روستایی سال ۱۳۵۰ 🔵پاسخ: 1️⃣موردی به نام امامزاده سیار نداریم و با مبانی عقلی و مذهبی نیز همخوانی ندارد! تصویر مربوط به انتقال ضریح جدید امامزاده ای در مازندران است که طبق مستندات،این امامزاده با ۱۴ واسطه به امام سجاد (ع) منتسب است. http://shayeaat.ir/post/357/ 2️⃣تصویر دوم مربوط به یک کتابخانه سیار عشایری در سال ۴۹ است، لازم به ذکر است که آموزش عشایر قبل از انقلاب با همت و تلاش بزرگمردان عشایرزاده ای همچون محمد بهمن بیگی انجام می‌شد https://www.irna.ir/news/84315908/ رژیم پهلوی که مدعی گسترش سواد و بسط آموزش در سطح کشور بود در این حوزه موفقیت چندانی کسب نکرد و نتیجه آن چیزی جز عقب‌ماندگی نبود. بنابر آمار موجود، در پایان عمر این رژیم، 68 در صد از بزرگسالان هنوز در بی‌سوادی به سر می‌برند و کمتر از 40 درصد از کودکان توانستند دوران دبستان را طی کنند. https://irdc.ir/fa/news/5233/ ✅رئیس سازمان نهضت سواد آموزی می گوید: در گروه سنی ۱۵ سال و بالاتر سال ۱۳۵۷ که سال پیروزی انقلاب اسلامی است ایران ۳۶ درصد باسواد داشته و میانگین جهانی ۶۹ درصد بوده است در حالیکه طبق آخرین سرشماری که سال ۹۵ صورت گرفت و گزارش جهانی ۲۰۱۶، این نرخ در ایران به ۸۶ درصد رسیده است و در جهان ۸۲.۲ است. https://seraj24.ir/fa/news-details/181152/ 🖌آنتی شبهه 📤پاسخگویان: عضویت در کانالهای واتس آپ، تلگرام، ایتا، سروش:👇  http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/3145 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/13481 در وبلاگ: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/2488 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan