eitaa logo
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
2.8هزار دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
593 ویدیو
11 فایل
"پاسخگویان" کانالی مرجع و تقریبا جامع جهت جستجوی مطالب روشنگری و پاسخ سایتها و کانالها به شبهات، شایعات و سوالات می باشد، لذا جهت خسته نشدن از زیادی مطالب آن، فقط از قسمت جستجو(سرچ)، برای دسترسی به مطلب مورد علاقه یا نیازتان استفاده نمایید.
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 *خاطره طنز جبهه:* *من و عشقم المهدی* زمان جنگ و تا سال ۱۳۶۸ و بعد از ارتحال حضرت امام، بنده بصورت رزمنده بسیجی در پادگان امام خمینی لشکر۳۳ المهدی استان فارس، در اهواز مانده بودم. یروز نمیدونم برای چه کاری به دفتر واحد ادوات رفتم. آقای سیدحسینی (ایشان الان سردار و هنوز هم مشغول خدمت هستند) مرا دید و بهم گیر داد که جنگ تمام شده و همه باید به جهرم برگردن و دیگه هیچ بسیجی نباید پادگان امام اهواز بماند!. من چون دوست داشتم توی لشکر المهدی بمانم به یه بهانه‌ای از چنگش در رفتم و تا اینکه سال ۶۸یا ۶۹ (درست یادم نیست) بالاخره مجبور شدم برای ماندن در لشکر، اقدام به گرفتن دفترچه خدمت سربازی کنم و تحت عنوان سرباز، اونجا ماندم. گمانم سال۷۰ یا ۶۹بود که دیگه لشکر کم کم داشت از اهواز به جهرم برمیگشت و من را هم به پادگان جهرم و خدمت آقای عبدالعظیم رحمانیان در پرسنلی مشمولین فرستادند. چند وقت بعدش بخشنامه اعطای درجه به پاسدارن آمد و پاسداران را مجبور به ادامه تحصیل و اخذ مدرک دیپلم و رفتن به دوره های آموزشی کردند و خیلی از پاسداران و آقای رحمانیان هم به دوره رفت و کلید پرسنلی را به من داد. (زمان جنگ خیلی از جوانان و نوجوانان مدرسه و تحصیل را رها و به جبهه رفته بودند و مدرک دیپلم شان را نگرفته بودند. البته در جبهه واحدی بنام "مجتمع آموزشی رزمندگان" بود که معلمان به محصلین درس میدادند؛ اما خیلی از بچه ها بخاطر مشغله و مسئولیت‌ها شون فرصت درس خواندن نداشتند) همه کارها را خودم انجام می‌دادم و چون دیگه کسی به سربازها گیر نمی‌داد با موی کمی بلند و لباس بسیجی توی پادگان می‌گشتم. الان یادم نیست فرمانده پادگان چه‌کسی بود و آیا او هم به دوره آموزشی رفت و فرمانده جدید آمد، یا خودش ماند و به دوره نرفت، اما نیروهای جدید پاسدار رسمی و افتخاری و سرباز از پادگان امام اهواز به پادگان جهرم آمدند. آن فرمانده، من را درست نمی‌شناخت و توی راهرو مرا با لباس جدید بسیجی دید و گفت به اتاقم بیا. من به اتاقش رفتم و گفت: "مگر شما توی تابلو اعلانات، بخشنامه را ندیدید و نخواندید که باید با لباس پاسدار رسمی باشید و دیگه نباید لباس غیررسمی بپوشید؟!" منم که عاشق پوشیدن لباس سبز پاسداری بودم، از خدا خواسته و با لبخند گفتم چشم و از اتاق بیرون آمدم و رفتم لباسهای سبز آقای رحمانیان، که توی اتاق آویزان بود، را پوشیدم و با افتخار توی پادگان می‌گشتم و با همان لباس سبز هم به منزل و توی شهر میرفتم و کلی پز و به لباس سبز سپاه افتخار می‌کردم😅😂 چند روز بعد، همان فرمانده را دم درب دژبانی پادگان دیدم و درب را برایش باز کردم. ایشان تا من را دید با تعجب گفت: "برای چه تو اینجایی؟! مگر پرسنلی نیستی؟؟!" گفتم: "آقا چون همه برای دوره آموزشی رفته‌اند، هم پرسنلی و هم دژبانی دست من است" گفت: "پس چرا سرباز دم درب نمیذاری و خودت درب را باز می‌کنی؟؟!" منم که همه سربازهای جهرمی و شیرازی دوستم بودند و به خیلی‌ها شون مرخصی داده بودم و گفته بودم تا عبدالعظیم نیستش بروید برای خودتون حال کنید😅😉، به فرمانده گفتم: "چشم آقا یه سرباز پیدا میکنم و اینجا میذارم و خودم به دفتر پرسنلی میروم" فرمانده که ظاهرا از بی‌انضباطی من خوشش نیامده بود گفت: "به اتاقم بیا کارت دارم!" او رفت و چند دقیقه بعد، من به اتاق فرمانده رفتم و گفت: "برو پرونده‌ات را بیاور باهات کار دارم!" من که کمی ترسیده بودم فوری رفتم اتاق پرسنلی مشمولین و پرونده‌ام را از فایل بیرون آوردم و دو دستی تقدیم فرمانده کردم. فرمانده یه نگاه‌ای به ظاهر پرونده و یه نگاه‌ای به من کرد و گفت: "این پرونده مشمولین را برای چه آوردی؟؟!" جلد پرونده مشمولین با پرونده پاسداران افتخاری و رسمی فرق میکرد (الان یادم نیست، رنگ یا شکل جلدها با هم فرق داشت). گفتم: "آقا خودتون فرمودید پرونده‌ام را خدمت تون بیاورم!" فرمانده باز با تعجب به پرونده نگاه کرد و دید درسته و پرونده بنام خودمه! گفت: "مگر تو پاسدار نیستی؟؟!!!" گفتم: "نه آقا بنده سرباز وظیفه هستم" تا گفتم سرباز هستم از جایش بصورت نیم‌خیز بلند شد و دستانش را روی میز گذاشت و گفت: "پس چرا تو لباس سپاه را پوشیدی؟؟!" گفتم: "آقا خودتون چند روز پیش گفتید چرا لباس رسمی نمی‌پوشید!" فرمانده آرام نشست و پرونده‌ام را برگ زد و گفت: "من توی این چند سال چند بار تو را توی لشکر و پادگان امام اهواز و جبهه با لباس پلنگی دیدم فکر کردم پاسدار افتخاری هستی و بهت گفتم لباس رسمی بپوش"😬 خلاصه فرمانده با تعجب پرونده‌ام را بررسی میکرد و منم از اینکه هر لحظه ممکنه لو بروم نگران بودم، که یهویی فرمانده با ناراحتی پرونده را بست و گفت برو بگو آقای فلانی بیادش!" (یادم نیست اسم کدام پاسدار را گفت).
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
🔴 *خاطره طنز جبهه:* *من و عشقم المهدی* زمان جنگ و تا سال ۱۳۶۸ و بعد از ارتحال حض
آن آقا که آمد، فرمانده بهش گفت: "شما می‌دانستید این آقا پاسدار نیست و سرباز است؟!" آن پاسدار گفت من می‌دانستم بسیجی است اما نمی‌دانستم سرباز است و تعجب هم کردم که چند روز است لباس سپاه پوشیده! با خودم گفتم این بنده خدا پاسدار بود و لباس بسیجی می‌پوشیده که کسی نداند پاسدار است!"😅 بیچاره آن پاسداره که ظاهرا خودش هم بسیجی و یا پاسدار افتخاری بود و تازه رسمی شده بود فکر کرده بود من از روی اخلاص و تواضع، لباس سبز پاسدار رسمی سپاه را نمی‌پوشیدم و با لباس بسیجی می‌گشتم.😂😂 این پاسداران، چون تازه از پادگان امام اهواز آمده بودند و بنده را در زمان رزمندگی و بسیجی دیده بودند، و چون من وقتی برای دوره آموزش خدمت سربازی به اردوگاه آموزشی شهید دستغیب اهواز رفته بودم و بعد از آموزشی هم چند ماه شلمچه مانده بودم و دیگه من را تا روزی که به پادگان جهرم نیامده بودند ندیده بودند فکر میکردند من جدیدا پاسدار شدم😂. خلاصه پته ما روی آب افتاد و قرار شد جُل و پلاسم رو جمع کنم و از پادگان بروم!. من با التماس از فرمانده می‌خواستم اجازه بدهد که چند ماه دیگه پادگان بمانم؛ اما او قبول نمی‌کرد!. بهش گفتم: "آقا حداقل اجازه بدهید تا وقتی برادر رحمانیان از دوره آموزشی برمی‌گردند اینجا باشم و بعد کلید را تحویل ایشون بدهم و بروم!" فرمانده با ناراحتی دستش را برای تحویل گرفتن کلید پرسنلی به طرفم دراز کرد و گفت: "کلید را بده به خودم و برو دنبال امضای تسویه حسابها!. مرد حسابی تو با این کارت داری ما را زیر سوال میبری!!" من که از این حرفش ناراحت شدم، گفتم: "چه کاری؟! مگر من چکار کردم!؟ دلم خواست یه مدتی بمانم، همین!" فرمانده تا دید ناراحت شدم با لبخند گفت: "برادر عزیز! ما اصلا حق نگهداشتن شما را نداشتیم و بخشنامه کسر خدمت رزمندگان بسیجی را در مورد تو رعایت نکردیم و الان نمی‌دانیم چطور برای تو کارت پایان خدمت صادر کنیم و تاریخش را چطور تنظیم کنیم که خودمون زیر سوال نرویم! تو چند ماهه از پادگان اهواز آمدی اینجا، در صورتی که بایستی همان موقع تسویه میکردی و کارت پایان خدمتت را همانجا می‌گرفتی و می‌رفتی دنبال کار و زندگیت!" منم گفتم: "خب حالا بذارید چند ماه دیگه اینجا بمانم بعد خودم میرم تسویه میکنم!"😬😅 فرمانده به آن پاسدار دستور داد و گفت: "اصلا خودت همراهش برو فرم تسویه براش پر کن و امضاهاش را بگیر و از درب پادگان ردش کن بره خونه شون و اگر هم برگشت دیگه راهش ندید!"😂😅 از اتاق که بیرون آمدیم آن پاسدار بخاطر اینکه ناراحت نباشم، با خنده و لهجه شیرین جهرمی گفت: "آدی نادر! خدا ریشه‌ات! تو مگه همو اَبِدانیوو که پادگان اهواز بودیم نیستی؟! نَپه چرا منهِ نمیشناسی؟! مِیگِمه! گاسَم تو گِنا هستی میخوای اینجا بمونی؟!"😂 (جهرمی ها "آقادایی" را من‌باب احترام و مخاطب قرار دادن، و بصورت مخفف و "آدی" می‌گویند. جمله "خدا ریشه‌ات"، همون جمله "خدا بِکُشت"؛ و "نَپه چرا"، هم همون جمله سوالی "پس چرا" خودمونه. جهرمی‌ها از کلمه "نَپه" زیاد استفاده می‌کنند‌. آنها به همه مهاجرین جنگی آبادانی و خرمشهری و اهوازی، "اَبِدانی"، یعنی "اهل آبادان و خوزستان" می‌گویند. "مِنه"= "من را". =میِگِمه"="بهت میگم؟!،میگما؟!". گاسَم=شاید،حتما". گِنا=دیوانه،خُل‌وچِل.) خلاصه یک کارت پایان خدمت، که پشتش تاریخ چند ماه خدمت سربازی زده شده بود، به من دادن و هرکس کارت ما را می‌دید می‌گفت: "تو چرا فقط چند ماه خدمت سربازی رفتی؟! پارتی داشتی یا پول دادی؟!"😅😂 بعدها که به استخدام گمرک در آمدم، چون سابقه حضور داوطلبانه در جبهه را تحویل ندادم، کلی با آن کارت مشکل داشتم!، حتی همین دو سه سال پیش خانم قبادیان مسئول کارگزینی گمرک بندر امام خمینی(ره) من را خواست و گفت: "از تهران سوال کردن که چرا کارت پایان خدمت آقای نادرزمانی اینطوره و ۲سال خدمت نکرده؟! و تکلیف سنوات خدمتش چه میشه؟!" من همین خاطره بالا را برای خانم قبادیان تعریف کردم، ایشان کلی خندیدن و گفتند: "خدا پدر اون فرمانده را بیامرزد که تو را از پادگان بیرون انداخت وگرنه تا حالا داشتی خدمت سربازی می‌کردی!😅😂" خدا رو شکر با طرح "کارت جدید هوشمند پایان خدمت"، از دست اون کارت پایان خدمت قدیمی راحت شدم.😅 *یاد پادگان‌و فرمانده‌هان‌و رزمندگان‌و شهدای لشکر۳۳ المهدی بخیر* 📤پاسخگویان: *گروه۱۳ واتس آپ:* https://chat.whatsapp.com/JwifJj5npKJ2NXmoqiOdsF ✅ *درصورت تکمیل بودن ظرفیت گروه واتس آپ، از لینک زیر عضو گروه جدید شوید:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 پاسخگویان در بلاگفا: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1781 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/2401 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/12771 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴 *خاطره طنز جبهه:* *سر گاو توی خمره گیر کرد!* یروز مشغول شلیک و پای قبضه خمپاره‌انداز ۸۱ میلی متری در شهرک دوئیجی عراق بودیم و دیدبان از پشت بیسیم، مرتب از ما درخواست شلیک گلوله خمپاره می‌کرد!. ما هم طبق رسم و سنت بچه های جبهه و جنگ، با شلیک هر گلوله، نیمه‌ای از این آیه: "ما رمیت اذ رمیت" را پشت بیسیم می‌گفتیم و گلوله خمپاره را در دهنه لوله قبضه خمپاره‌انداز می‌انداختیم و دیدبان هم وقتی گلوله را دریافت می‌کرد نیمه بعدی آیه را میگفت: "و لکن الله رمی" (با خواندن قسمت اول این آیه، به دیدبان که در نزدیکی مواضع دشمن بود و با دوربین آنها را تحت نظر قرار میداد و مختصات جغرافیایی تجمع نیروها و ادوات و تجهیزات آنها را محاسبه و بر اساس آن با بیسیم به ما خبر میداد کدام نطقه را بکوبیم، اطلاع میدادیم که گلوله را داریم شلیک می‌کنیم، که او بتواند با دوربینش محل اصابت و انفجار گلوله خمپاره را ببیند و اگر دقیق به هدف زده باشیم مجددا شلیک کنیم و مواضع دشمن را زیر آتش بگیریم. دیدبان هم با تلاوت قسمت دوم این آیه شریفه، به ما از آمادگی خودش برای دریافت و دیدزدن، اطلاع می‌داد.) "متن کامل این آیه۱۷ سوره انفال که در مورد رزم و ضربت امام علی در جنگ بدر است: «فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَ لکِنَّ اللهَ قَتَلَهُمْ *وَ ما رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَ لکِنَّ اللهَ رَمى* وَ لِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنِینَ مِنْهُ بَلاءً حَسَناً إِنَّ اللهَ سَمِیعٌ عَلِیم»؛ این شما نبودید که آنها را کشتید بلکه خداوند آنان را کشت! و [اى پیامبر] این تو نبودى که [خاک و سنگ به صورت آنها] انداختى بلکه خدا انداخت! و خدا می‌خواست به این وسیله امتحان خوبى از مؤمنان بگیرد. خداوند شنوا و دانا است." خلاصه چند گلوله خمپاره که شلیک کردیم دیدیم یه گلوله از لوله قبضه خمپاره‌انداز خارج نشد! (گاهی اوقات چاشنی بعضی از گلوله ها خوب عمل نمیکرد و خرج و یا کیسه های باروت خمپاره را مشتعل و گلوله را از قبضه به بیرون پرتاب نمیکرد) با خودم گفتم چکار کنم!؟ یه گلوله دیگه روی آن گلوله اولی در لوله قبضه انداختم به خیال اینکه گلوله دوم به گلوله اول فشار وارد کند و به سوزن قبضه ضربه بزند و هر دو گلوله شلیک شوند و از قبضه بیرون بروند!. اما فایده نداشت و گلوله دوم هم توی قبضه گیر کرد و همانجا ماند! بیسیم هم پشت سر هم صدا میزد: "میثم میثم! مثیم جان نخود شما نیامد!" من هم نمی‌دونستم چی به بیسیم جواب بدم! بالاخره مجبور شدم با شرمندگی تمام و با رمز بیسیمی گفتم: "سر گاو توی خمره گیر کرده" از اون طرف بیسیم صدایی با لهجه جهرمی آمد: "کُدُوم گوو؟! گُوُسُولُه‌وو یا اُو گُوُ بُزُرگُوو؟!" من که هم شرمنده بودم و هم خنده‌ام گرفته بود جواب دادم: "گوساله اولی". (سنگر ما دو خمپاره انداز ۸۱ و دو خمپاره انداز ۸۲ و دو خمپاره انداز ۱۲۰ میلی متری داشت. به خماره‌انداز ۱۲۰ میلی متری، گاو بزرگ، به خمپاره انداز ۸۱ و ۸۲ هم گوساله اولی و گوساله دومی می‌گفتیم). دیدبان تا متوجه قضیه شد گفت: "دست به گُوسُولُه‌وو نَزِنِیده!" طولی نکشید که دیدم آقای کریمی، فرمانده مان که از بچه های جهرمی و پاسدار بود با موتورسکلت خودش رو به ما رساند. ایشون خیلی با بچه‌های بسیجی و نیروها دوست و رفیق بود. آقای کریمی همه بچه ها رو از قبضه دور کرد که اگر یوقت گلوله ها در لوله قبضه منفجر بشوند به کسی آسیبی نرسد و فقط خودش اونجا باشد! من از بالای خاکریز محافظ و ترکش‌گیر دور قبضه خمپاره‌انداز داشتم نگاه میکردم ببینم آقای کریمی میخواهد چکار کند! خیلی نگران دسته‌گلی که آب داده بودم و انفجار گلوله ها و شهادت آقای کریمی بودم!. دیدم آقای کریمی بدون ترس و با شجاعت تمام و آرامش خاطر، لوله قبضه را بغل کرد و کمی آن را پیچاند و توپی ته لوله قبضه را از سینی نگاهدارنده جدا کرد و لوله را آرام وارانه و دو گلوله خمپاره را با احتیاط و آهسته از لوله قبضه به زمین انداخت! کاری بسیار خطرناک که هر آن ممکن بود خمپاره منفجر و آقای کریمی تکه تکه شود! آقای کریمی وقتی با موتور آمد، تا من را دید که از دسته‌گلی که آب دادم بودم شرمنده و خجالت‌زده و ناراحتم، با لبخندی که ظاهرا میخواست من ناراحت نباشم، با لهجه قشنگ خودش گفت: "نَپه چه کِردِی نادر اَبِدانی!!؟😂" منم کمی خیالم راحت شد و با خنده و به شوخی گفتم: "آقا رکورد خمپاره پُرکنی رو شکستم! تا حالا کسی همزمان دو گلوله توی یک قبضه نینداخته و نتوانسته قبضه خمپاره را پُر کند!😅" او هم خندید و گفت: "ناراحت نباش آدی! بچه ها سه گلوله هم همزمان انداخته اند و گیر کرده😂😂" البته فکر نکنم کسی اینطور کاری را کرده بود و آقای کریمی این را گفت که من بیشتر از این خجالت نکشم و ناراحت نباشم. از اون روز به بعد چون من دیگه فوت و فن خارج کردن گلوله های عمل نکرده، از قبضه خمپاره انداز را یاد گرفتم مزاحم آقای کریمی نشدیم.
🔴متن شایعه: " هندونه دانه هایش در تمام میوه پخش هست اما خربزه و طالبی و بقیه ی میوه های خانواده ی melon دانه هایشان وسط یک جا جمع است. چرا؟! چون دانه یا از تخم طالبی و خربزه و ... خاصیتی نداردو لازم نیست همراه میوه خورده شود؛ اما تخم هندوانه ویتامین B16دارد که در مابقی مواد غذایی یافت نمیشودو این ویتامین کمیاب، خاصیت اعجاب انگیز ضد سرطانی دارد. خدا با قرار دادن تخم هندوانه بصورت نامنظم در داخل این میوه میخواست ما این تخم ها رو با شیرینی و گوارایی هندوانه میل کنیم تا هم لذت میوه ای خوش طعم رو درک کنیم هم به سرطان مبتلا نشویم. شایعه استفاده نکردن تخم هندوانه؛ زمانی در کشورهای جهان سوم پخش شد که داروی ضد سرطان فوق العاده گرانقیمت اسرائیلی وارد بازار شد. جالبه بدانید یهودی های اسرائیل هندوانه را با تخمش میخورند... دقیقا به همین خاطر که در اسرائیل کسی به سرطان مبتلا نمیشود. در آخر واقعیتی تلخ... هیچ بیماری به نام سرطان وجود خارجی نداردبلکه کمبود ویتامین B16هست. تخم هندوانه خام و تازه ضدسرطان و سرشار ویتامین است..... " 🔵پاسخ شایعه: 1. ویتامینی به نام B16 نداریم ! ویتامینهای گروه B شامل تیامین (B1)، ریبوفلاوین (B2)، نیاسین (B3)، اسید پانتوتنیک (B5)، پیریدوکسین (B6)، بیوتین (B8)، فولات (B9)  و کوبالامین (B12) می‌باشد.  https://goo.gl/dHBnDs 2. با این حال دی متیل گلیسین (DMG) یک ترکیب شیمیایی است که پس از کشف، ویتامین ب16 نام گرفت. برخلاف ادعای متن شایعه، دی متیل گلیسین یا همان ب16 در مواد غذایی متعددی از قبیل گوشت، لوبیا، دانه ها و غلات موجود است. هرچند ویتامین ب16 خواص مثبت بسیاری را دارا می باشد اما خاصیت ضدسرطانی بودن آن اثبات نگردیده. مطالعات تخصصی گوناگونی در مورد خاصیت ضدسرطانی این ترکیب انجام شده که بسیاری از آنها نشان از عدم تاثیر این ماده در درمان و یا پیشگیری از بیماری سرطان دارد. http://url.faranama.co/5PcMq 3. توصیه خاصی برای مصرف مغز خام تخمه هندوانه نداریم اما از بین بردن كرم هاي معده و روده از تاثیرات آن اعلام شده است . http://yon.ir/tokhme 4. تخمه هندوانه مواد مفیدی دارد اما فاقد ویتامین می باشد ! و علی رغم دارا بودن فواید مختلف ، از نظر علمی تاثیر اختصاصی ضدسرطان برای آن ارائه نشده است . http://yon.ir/hendavane 5. برخلاف ادعای شایعه نه تنها در اسرائیل سرطان وجود دارد ، بلکه بعنوان مثال در سال 2011 در رتبه یازدهم دنیا در فراوانی سرطان قرار داشته است! و از سال 2000 شایع ترین علت مرگ در اسرائیل سرطان بوده و علت 40 درصد از آمار مرگ و میر، ابتلا به سرطان عنوان شده است. https://goo.gl/By6Qwd 6. بیماری سرطان وجود دارد و در آن سلولهای غیر طبیعی به صورت کنترل نشده تکثیر یافته و می توانند بافتهای مجاور را درگیر کنند یا از طریق جریان خون یا لنف به سایر نقاط بدن گسترش یابند. https://goo.gl/CYs76A 🖋شایعات 📤پاسخگویان: *گروه۱۳ واتس آپ:* https://chat.whatsapp.com/JwifJj5npKJ2NXmoqiOdsF ✅ *درصورت تکمیل بودن ظرفیت گروه واتس آپ، از لینک زیر عضو گروه جدید شوید:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 پاسخگویان در بلاگفا: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1783 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/2404 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/12774 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴 خاطره طنز جبهه: *من‌و ماه‌و شب‌نما* نیروهای داوطلب مردمی را که تقسیم کردند من و دو نفر دیگر را به سنگر بچه های ارتش که در شلمچه مستقر بودند بردند. بین راه ما سه نفر با هم آشنا شدیم و قرار گذاشتیم پیش بچه‌های ارتش، از نظر نظم و انضباط و آموزش، خودمان را از آنها دست‌کم نگیریم که آنها روی ما حساب کنند و توان خود مان را نشان دهیم!. وقتی به خط و سنگر بچه های ارتش رسیدیم، سربازان وظیفه ای که آنجا بودند انگار از آمدن ما خیلی خوش شان نیامد و از ما زیاد استقبال نکردند. ما هم بیخیال و بدون اینکه ناراحت بشویم منتظر دستور بودیم که ببینیم چکاری باید انجام دهیم. یکی از سربازها که بهتر از بقیه، از ما استقبال کرده بود و ظاهرا مسئول و یا ارشد آنها بود سر صحبت را باز کرد و گفت خطِ اینجا با اینکه فاصله زیادی با خط عراقی ها ندارد اما خط خیلی شلوغی نیست و نسبت به جاهای دیگر آرام‌تر است و کمتر درگیری و تبادل آتش توپ و خمپاره است و بیشتر کار مان نگهبانی و کمین است. او از ما پرسید: "تا حالا کمین رفته‌اید؟!" ما سه نفر که قرار بود چیزی کم نیاریم، با لبخند و سر تکاندن گفتیم: "آره". او هم گفت: "چه خوب، امشب میتوانید نگهبانی و کمین بروید؟" ما هم جواب مثبت دادیم و قرار شد ما سه نفر پست نگهبانی ساعت ۱۰ تا ۱۲ شب را بعهده بگیریم. ساعت ۱۰ شب، همان سرباز که پاسبخش بود آن دو نفر را به محل پست نگهبانی ها یشان فرستاد و من را هم با خودش به یک جایی که خیلی از آن سنگر اجتماعی دورتر و بقول خودش تقریبا ۲۰۰ متری خط عراقی ها بود برد. با سکوت کامل و بصورت خمیده راه میرفتیم که عراقی ها متوجه تردد ما نشوند. به یک خاکریز کوتاه و یک گودال بسیار کوچک که دو سه ردیف گونی دور آن چیده شده بود رسیدیم و پاسبخش گفت: "اینجا خیلی مهم است و نباید بخوابی و باید کاملا حواست به اطراف و جلو باشد که یوقت نیروهای گشتی عراقی تو را نبینند و اگر نیروهای عراقی را دیدی با این تلفن قورباغه‌ای که اینجاست زنگ بزن و به ما خبر بده و اصلا نباید تیراندازی و سر و صدا کنی که اینجا لو نرود! و مراقب سیم‌الماسی هم باش که دور گردنت نندازند!. دو ساعت دیگه خودم می‌آیم که پست را تعویض کنم". (تلفن قورباغه‌ای= یک نوع تلفن صحرایی بود که با یک خط سیم دو رشته‌ای، از سنگر کمین به سنگر اجتماعی وصل بود و یک دستگیره هندلی داشت. سیم الماسی= یک رشته سیم نازک و تیز، که دو سر آن دسته چوبی یا پلاستیکی دارد و تقریبا مثل نانچیکو ورزشکاران است اما سیم آن از وسط دسته‌ها رد شده است؛ نیرو های غواص و گشتی عراقی از آن برای خفه‌کردن و کشتن نیروی کمین استفاده می‌کردند. تیزی سیم‌الماسی باعث خفگی و یا بریده شدن حنجره و مسدود شدن شاهرگ گردن می‌شود و بعلت بریده و یا فشرده شدن حنجره، صدایی از گلو بیرون نمی‌آید و خون به مغز نمی‌رسد و بعد از چند ثانیه منجر به مرگ بی سر و صدا می‌شود.) خلاصه پاسبخش از من دور شد و رفت. من با دقت به اطراف و خط عراقی ها نگاه میکردم و گه گاهی هم صداهایی از سمت عراقی ها بگوش میرسید اما همانطور که پاسبخش گفته بود خط خیلی آرام بود. همینطور که در گودال کمین نشسته بودم و اطراف را می‌پاییدم، چشمم به یک شیء که روی گونی سنگرم بود افتاد و آن را از گونی بیرون کشیدم دیدم یک قطعه مثل چراغ شب‌نما که روی دوچرخه و موتورسکلت نصب می کنند، اما با براقی بیشتری است و یک پایه میخی شکل هم دارد. از این قطعه خوشم آمد و مشغولش شدم و چون میخش تیز بود و نمی‌شد در جیبم بگذارم، در توری روی کلاه‌خُودم گذاشتمش و مثل کلاه کارگران معدن که چراغ دارند شد. چند دقیقه بعدش کلاه‌خُود را بر سرم گذاشتم و سر و گردنم را از لبه خاکریز بالا بردم و به اطراف و خط عراقی ها نگاه میکردم که یهویی دیدم از سمت خط عراق چند تیر شلیک شد و منم فوری سرم را پایین آوردم و پشت خاکریز سنگرم قایم شدم! صدای چندین تیراندازی بگوش آمد و قطع شد. صدای تیراندازی که قطع شد مجددا سرم را بالا بردم که ببینم قضیه چه بود و چرا تیراندازی کردن و بعد زود قطع شد!؟ همینکه سرم را از خاکریز بالا بردم باز صدای تیراندازی شدیدتر از قبل که انگار ایندفه با دوشیکا تیراندازی میکردند و آتش دهنه اسلحه شون پیدا بود تیراندازی کردن و من هم فوری سرم را پایین آوردم ولی مطمئن بودم که عراقی ها من را ندیده اند اما کنجکاو شده بودم که بدانم آنها چرا یهویی شلیک کردند و بعد قطع کردند؟! مجددا سرم را از خاکریز بالا کردم و سرکی کشیدم اما ایندفعه آتش شدیدتر شد و طولی نکشید که صدای فرود آمدن و منفجر شدن خمپاره در اطرافم بگوش رسید و خط شلوغ شد و از خط سمت چپم که نیروهای سپاه مستقر بودند شروع به تیراندازی و کوبیدن خط عراقی ها شد و بعد از آن بچه های ارتش از خط پشت سرم با ادوات شروع به آتش کردند! گلوله های مینی کاتیوشای ارتش مثل صدای گربه که میو میو کند از بالای سرم رد می‌شد!
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
🔴 خاطره طنز جبهه: *من‌و ماه‌و شب‌نما* نیروهای داوطلب مردمی را که تقسیم کردند م
و منم که وسط دو خط آتش عراقی ها و نیروهای خودی بودم خودم را در گودال سنگر کمین چپانده بودم که تیر و ترکشی به من اصابت نکند! همینطور که مثل مار خودم را در آن گودال کوچک سنگر پیچانده و خوابیده بودم با خودم گفتم مگر پاسبخش نگفت اینجا خط آرامی است! پس چرا الان اینطور خط شلوغ شد!!؟ در همین فکرها بودم که یهویی متوجه شدم که ای داد بی‌داد! نگو که نور ماه، که تقریبا شب مهتابی و نه تاریک تاریک و نه روشن روشن بود به آن شب‌نمایی که من روی کلاه‌خُودم گذاشته بودم، به طرف عراقی ها منعکس می‌شده و آنها به سمت این نور شلیک می‌کردند!😬 تبادل آتش بین عراقی ها و نیروهای ما نیم یا ۴۵ دقیقه طول کشید و با آتش ادوات و توپخانه ارتش که خط عراقی ها را بشدت می‌کوبیدند، آتش عراقی ها خاموش شد اما من دیگر جرات نکردم سرم را از خاکریز بالا ببرم! تقریبا دو ساعت از پستم گذشته بود اما خبری از پاسبخش نشد!. گوشی تلفن قورباغه‌ای را برداشتم و شروع به هندل زدن کردم اما هیچ صدایی از آن طرف تلفن نمی‌آمد و نگو که سیم تلفن در بین راه بخاطر اصابت خمپاره و ترکش قطع شده بود! چند ساعت گذشت و از پاسبخش خبری نشد که نشد! سپیده زده شده بود و کم کم هوا داشت روشن می‌شد و چون قمقمه آب را با خودم نیاورده بودم با تیمم و پوتین و نشسته، و چون جایم برای رکوع و سجده تنگ بود بصورت اشاره و با کلوخی که با دست به پیشانیم می گذاشتم، به سمتی که احتمال میدادم و یقین نداشتم قبله باشد، نماز صبح را خواندم. از نحوه نمازم خنده‌ام گرفته بود و با خودم گفتم نمازی که ما با وضو و رو به قبله و رکوع و سجده می‌خوانیم، در آن دنیا هیچ فایده‌ای برایمان نداره، چه رسد به این نمازی که الان به این صورت خواندم!😅 (یادم به فرمایش امام خمینی افتاد که گفته بودند زمان طاغوت که من را به تبعید می بردند اجازه ندادند از ماشین پیاده بشوم و وضو بگیرم! با تیمم و نشسته و در حین حرکت و پشت به قبله نماز صبح را خواندم! شاید همین دو رکعت نماز من مورد رضای خدا واقع شود.) هوا کمی روشن شده بود و کم کم خوابم می‌آمد اما از پاسبخش خبری نشد و دنبالم نیامد! با کلاه و بصورت همان چمباتمه توی آن سنگر کوچک خوابیدم و چشمانم را بستم و از خستگی بیداری دیشب و دیروز ظهر، فوری خوابم برد! هنوز وقت زیادی نگذشته بود که با ضرباتی که به ران و پایم میخورد از خواب پریدم و فوری نشستم! چشمانم خواب‌آلود بود که یهویی دیدم یا حضرت عباس! یه هیکل گنده خم‌شده و سبیل کلفتِ ریش تیغ زده با عصبانیت و اخم کرده داره نگاهم میکنه!. برای یک لحظه فکر کردم عراقی است و من اسیر شده‌ام!. اون آقا که شباهت زیادی به گروهبان گارسیای فیلم زورو داشت با عصبانیت و تعجب، و با صدای کلفت گفت: "شبنمای سنگر را چرا روی کلاه‌خُودت گذاشتی؟؟!". از سنگر بیرون آمدم و پاسبخش را دیدم و هر سه نفر بصورت خمیده از پشت خاکریز به سمت سنگر اجتماعی رفتیم و پاسبخش با دستش سیم تلفن صحرایی را ردیابی میکرد که ببیند در کجا ترکش خورده و قطع شده است. خلاصه وقتی به سنگر و پیش دوستان و سرباز ها رسیدیم و جریان شب‌نما را تعریف کردم همه کلی خندیدند و سربه‌سر گذاشتند😂😂🤣🤣 پاسبخش گفت وقتی خط شلوغ شد ما هم با تلفن به تو زنگ زدیم اما سیم قطع شده بود و صدا نمی‌آمد! دوستانت خواستند به سراغت بیایند اما چون آتش سنگین بود ما بهشون اجازه ندادیم! آتش که تمام شد من به سمتت آمدم اما چون نور شب‌نما را ندیدم و هم دقیق نمیدانستم کجا هستی و هم اینکه آیا گشتی‌ها کشتنت یا با خمپاره که حتما به سنگر خورده کشته شدی و گونی‌ها و شبنما به طرف دیگری پرتاب شده باشند!، بخاطر همین برگشتم و با بیسیم به گروهبان گارسیا گزارش دادم و ایشان دستور دادند هوا که کمی روشنتر شد میرویم سراغش. (من تازه متوجه شده بودم که آن شبنما در حقیقت راهنمای پاسبخش در تاریکی شب به سمت سنگر کمین بوده!😅. سربازها هم به آن آقای هیکلی که شکم بزرگی هم داشت، گروهبان گارسیا می گفتند😬). راوی: نادرزمانی 📤پاسخگویان: *گروه۱۳ واتس آپ:* https://chat.whatsapp.com/JwifJj5npKJ2NXmoqiOdsF ✅ *درصورت تکمیل بودن ظرفیت گروه واتس آپ، از لینک زیر عضو گروه جدید شوید:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 پاسخگویان در بلاگفا: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1784 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/2405 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/12775 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴 خاطره تلخ جبهه: *ارتحال امام و اعزام به جبهه* با حادثه تلخ پذیرش قطعنامه ۵۹۸ در تاریخ ۲۷ تیرماه سال ۱۳۶۷ جنگ تحمیلی حزب بعث عراق علیه ایران در تاریخ ۲۹ تیر ۱۳۶۷ بصورت رسمی پایان یافت و از آن تاریخ نیروهای داوطلب مردمی و بسیجی، کم کم از جبهه به شهرها و استانهای خود بازگشتند. حادثه‌ای بسیار غمبار که کام رزمندگان را تا سالها تلخ نگهداشت! حاج سید احمد خمینی و آقای توسلی از مسئولان دفتر، و خادم امام می‌گفتند: *"بعد از پذیرش قطعنامه 598 چند روز امام درست نمی توانستند راه بروند!. امام دیگر در جماران سخنرانی نکردند!. دیگر خنده بر لب امام دیده نشد!. امام تا دو روز بعد از پذیرش قطعنامه چیزی نخوردند!"* 😞 بعد از جنگ، در سال ۱۳۶۸ بنده نیز مثل همه رزمندگان دیگر، تصمیم به ادامه تحصل گرفته بودم و در حین اینکه در "مجتمع آموزشی رزمندگان*" درس می‌خواندم، خود را برای کنکور دانشگاه آماده میکردم. (*توضیح: مجتمع آموزشی رزمندگان= امتحانات شهريور‌ماه 63 براي هفت هزار نفر از دانش‌آموزان هفت لشگر مستقر در خوزستان برگزار شد. نتيجه‌ امتحانات بسيار بد بود. بيشتر دانش‌آموزان مردود شده بودند. عقيدتي _ سياسي سپاه يك سمينار براي بررسي دلايل كسب نتايج ضعيف دانش‌آموزان در امتحانات و راهكارهاي بهبود وضعيت تحصيلي آنها تشكيل داد. اقای محمدعلي پور‌ابتهاج مسوول مجتمع‌هاي آموزشي رزمندگان در سال‌هاي دفاع مقدس، در آن سمينار علت اصلي اين وضع را نبود آموزش براي دانش‌آموزان در جبهه مي‌داند و پيشنهاد اعزام معلم به جبهه را مطرح مي‌كند. پيشنهادي كه به تاسيس مجتمع‌هاي آموزشي رزمندگان مي‌انجامد.) سیزده خرداد، تلویزیون تصاویر حضرت امام در بیمارستان را نشان می‌داد و از مردم می‌خواست برای شفای حضرت امام دعا کنند. دو سه روزی بود که مردم در مساجد دست به دعا شده بودند و همه نگران حال حضرت امام بودند. ساعت‌های یازده، دوازده شب بود که تلویزیون هنوز تصاویر امام را نمایش می‌داد، پدرم گفت: "انگار خبری هست! این برنامه‌ها عادی نیست! احتمالا امام فوت شده است! و نمی‌خواهند به مردم اطلاع دهند!". پدرم رادیو را روشن کرد بلکه اگر خبر جدیدی پیش آمده از رادیوهای کشورهای دیگر مطلع شود اما خبری نبود و کمی خیال ما راحت‌تر شد. صبح(روز ۱۴خرداد)، طبق برنامه درسی که برای خودم تنظیم کرده بودم، ساعت ۶صبح مشغول درس‌خواندن بودم و مادرم در آشپزخانه مشغول آماده کردن صبحانه، و پدرم پای تلویزیون و رادیو، اخبار را پیگیری میکرد. ساعت ۷ صبح که آقای حیاتی خبر ارتحال حضرت امام را اعلام کرد انگار بمبی در منزل ما منفجر شده باشد همه خواهر و برادرانم را با گریه مادرم از خواب پراند و همه به گریه و شیون و ناله و زاری مشغول شدیم که گویی یکی از اعضای خانواده خودمان از دنیا رفته باشد! این حادثه بسیار بسیار تلخ آنقدر شُک‌آور بود که من گیج شده بودم و نمیدانستم بایستی چکار کنم!. لباسم را عوض کردم و از خانه بیرون آمدم دیدم همسایگان ما که همه شان خانواده شهید و جانباز و رزمنده بودند گریه‌کنان به کوچه و بیرون آمده‌اند! اولین فکر که به ذهنم رسید این بود که درب منزل آقای احمد تقی‌زاده که از اقوام و همرزمان خودم بود بروم تا ببینم چکار باید بکنیم! با احمد از منزلشان بیرون آمدیم که ببینیم در خیابان و مرکز شهر چه خبر است و چکار باید کرد! تمام مردم به کوچه و خیابان ریخته بودند و ناله میزدند و گریه می‌کردند! انگار تمام زمین و آسمان و حتی در و دیوار و چوب و درخت و سنگ و آجر و هر چه در شهر می‌دیدی، ناله میزد! ما هم همراه جمعیت به سمت حسینیه و مصلی نمازجمعه شهر رفتیم و در آنجا بچه‌های سپاه و بسیج و امت حزب الله جهرم جمع و عزاداری و قرآن‌خوانی و سینه‌زنی برقرار شد. در آنجا چند نفر از بچه‌های مهاجرین جنگی آبادانی و خرمشهری را دیدم که گریه و زاری میکردند، حتی کسانی را میدیدم که تا آن موقع اصلا با انقلاب و نظام نبودند و نسبت به خیلی از مسائل بی‌تفاوت بودند اما چنان برای حضرت امام اشک می‌ریختند که انگار پدر خود را از دست داده باشند!. انگار فوت اما واقعا یک انقلاب عجیبی بپا کرده بود و همه را به سمت نظام ولایی سوق داده بود! (من بعد از فوت امام دیگر چنین حالات روحی را ندیدم تا روز تشییع سردار سلیمانی در اهواز!) روز پانزده خرداد مجددا به مصلی و حسینیه رفتم. مردم انگار محرّم و عاشورا بپا شده باشد همه با لباس مشکی مشغول عزاداری شدند و حضرت آیت‌الله حاج حسین آیت‌اللهی امام جمعه فقید جهرم به سخنرانی پرداخت. (مردم جهرم یک احترام ویژه و خاص نسبت به خاندان جلیل‌القدر آیت‌اللهی،و بالاخص به حاج سیدحسین آیت‌اللهی رضوان‌‌الله‌ علیه داشتند. رابطه ایشان با بچه های جبهه و جنگ و رزمندگان بسیار عالی بود و در جبهه حضور پیدا، و سرکشی میکردند و ما را مورد لطف، مرحمت و مهر خود قرار می‌دادند و بچه ها هم واقعا از صمیم قلب ایشان را دوست داشتند و
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
🔴 خاطره تلخ جبهه: *ارتحال امام و اعزام به جبهه* با حادثه تلخ پذیرش قطعنامه ۵۹۸ در تاریخ
به ایشان "آقا و حسین آقا" می‌گفتند. البته زمانی که حضرت امام خامنه‌ای رئیس جمهور بودند و به جهرم تشریف آوردند و شهر جهرم را "دارالمومنین" نامیدند، در فرمایشی، آقای حاج سیدحسین آیت‌اللهی را "آیت‌الله" خطاب کردند و فرمونده بودند آقای آیت‌اللهی، سالهاست که به درجه اجتهاد رسیده‌اند و ایشان آیت‌الله هستند.) روز ۱۵خرداد، آیت‌الله آیت‌اللهی در سخنرانیش، فرمودند: " همانطور که از اخبار شنیده‌اید الحمدلله دیروز آیت الله خامنه‌ای بعنوان رهبر انقلاب معرفی شدند. من جهت بیعتِ شما مردم با آیت الله خامنه ای، دست راست خود را بعنوان دست آیت‌الله خامنه‌ای، و دست چپم را بعنوان دست راست شما مردم، در دست آیت‌الله خامنه‌ای میگذارم و صیغه بیعت را جاری میکنم" (ایشان هر دو دست خود را در هم فشرده و بالای سر خود گرفتند و صیغه عربی بیعت را خواندند). ایشان در سخنرانی خود به مردم و سپاه پیشنهاد دادند که همه برای مراسم تشییع امام به تهران نروند و بلکه به سه گروه تقسیم شوند.؛ چون ممکن است صدام‌حسین مجددا حمله کند، یک عده به جبهه بروید؛ و چون ممکن است منافقینی در شهر اقدام و حرکتی انجام دهند، عده‌ای در شهر بمانید و مراقب شهر باشید؛ عده‌ای هم به تهران و مراسم بروید. آن روز من از این هوشیاری و ذکاوت مرحوم آقای سیدحسین آیت‌اللهی که هم صیغه بیعت را خواندند و هم مردم را به سه گروه تقسیم کردند خیلی خوشم آمد و در دلم تحسین شان کردم اما واقعا نمیدانستم جزو کدام گروه باشم! از یکطرف چون هیچ وقت حضرت امام خمینی را از نزدیک ندیده بودم خیلی دوست داشتم به مراسم تشییع بروم؛ از طرف دیگر چون سال ۱۳۶۷ وقتی قطعنامه پذیرفته شده بود حزب بعث صدام‌حسین مجددا به ما حمله کرده بود، احتمال حمله مجدد عراق را میدادم و دوست داشتم باز هم به جبهه بروم؛ از طرف دیگر چون در عملیات مرصاد که منافقین در سال ۶۷ به ما حمله کرده بودند و حضور داشتم خیلی تمایل داشتم در شهر بمانم که اگر منافقین حرکتی علیه شهر و مردم انجام دهند مقابله کنیم. بالاخره رفتن به جبهه را انتخاب کردم و روز ۱۶ خرداد از سپاه جهرم به جبهه اعزام شدیم و در مسیر و جاده و رستوران‌ها اخبار و تصاویر مراسم تشییع امام را می‌دیدیم و گریه و ناله و عزاداری می‌کردیم!. وقتی به جبهه رسیدیم واقعا احساس یتیمی و بی‌کسی می‌کردیم! اما همان صیغه بیعت با حضرت امام خامنه ای که مرحوم حضرت آیت‌الله آیت‌اللهی برایمان خوانده بود ما را تا حدودی تسکین میداد و احساس میکردیم خلا وجود حضرت امام خمینی با وجود حضرت امام خامنه‌ای پر شده است و این موضوع ما را به آینده انقلاب و نظام امیدوار می‌کرد. (۱۸تیر۱۳۶۸ رزمندگان و مردم ولایی جهرم جهت بیعت با امام خامنه ای به تهران رفتند و آیت‌الله آیت‌اللهی همان صیغه را در محضر امام خامنه‌ای تلاوت و مردم هم هر دو دست خود را به نشانه بیعت، در هم فشرده و بالای سر خود بردند). *یاد حضرت امام خمینی و شهیدان و آیت‌الله آیت‌اللهی را گرامی میداریم* راوی: نادرزمانی 📤پاسخگویان: *گروه۱۳ واتس آپ:* https://chat.whatsapp.com/JwifJj5npKJ2NXmoqiOdsF ✅ *درصورت تکمیل بودن ظرفیت گروه واتس آپ، از لینک زیر عضو گروه جدید شوید:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 پاسخگویان در بلاگفا: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1785 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/2407 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/12777 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
پاسخگویان(کانال مرجع و جامع)
به ایشان "آقا و حسین آقا" می‌گفتند. البته زمانی که حضرت امام خامنه‌ای رئیس جمهور بودند و به جهرم تشر
15.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 بیعت رزمندگان و مردم، و قرائت صیغه بیعت در محضر امام خامنه‌ای توسط مرحوم آیت‌الله حاج سیدحسین آیت‌اللهی امام جمعه فقید شهرستان جهرم در تاریخ ۱۸تیر ۱۳۶۸
🔴 شبهه: چرا صداوسیما، حکومت و مردم ایران در مورد ناآرامی‌های آمریکا اظهارنظر میکنند!!؟ به آنها چه ربطی دارد که در آمریکا چه میگذرد؟؟! 🔵پاسخ: این تصاویر پایگاه‌های آمریکایی است که دورتادور کشور ما را گرفته است!، مسئولین آمریکایی در بحران‌های ایران به فارسی توییت می‌زنند! و هر سال با پول هنگفتی رسانه‌های فارسی زبان را بر علیه ایران شارژ می‌کنند!، هرساله سرویس های جاسوسی آمریکا هزینه های زیادی برای ایجاد آشوب و اغتشاش در ایران میکنند!. تمام معادلات منطقه‌ای و اقتصادی را طوری برنامه‌ریزی می‌کنند که ایران را تحت فشار قرار دهند!، ولی چطور ما حق نداریم در مورد آن‌ها حتی حرف بزنیم!؟ 🖋آنتی شبهه 📤پاسخگویان: *گروه۱۳ واتس آپ:* https://chat.whatsapp.com/JwifJj5npKJ2NXmoqiOdsF ✅ *درصورت تکمیل بودن ظرفیت گروه واتس آپ، از لینک زیر عضو گروه جدید شوید:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 پاسخگویان در بلاگفا: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1786 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/2410 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/12780 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴متن شایعه: متأسفانه دیروز دختری ۶ ساله در یکی از بیمارستان های تهران فوت شد و علت مرگ وی مصرف شیر با برند میهن بوده که ماه قبل وزیر محترم بهداشت در تلویزیون اعلام کرد فعلاً از لبنیات استفاده نکنید به دلیل وجود ویروسی ناشناخته که علامت آن ۳ روز تب و سپس فوت شخص می باشد. امروز از طرف وزارت بهداشت نامه ای به تمام بیمارستان ها از جمله بیمارستان محک زده شد و از تمام پرسنل بیمارستان ها خواسته شده اطلاع رسانی کنند. لطفاً فعلاً تا اطلاع ثانوی از مصرف اقلام زیر خودداری شود.1-انواع لبنیات میهن .2. انواع بستنی میهن و دیگر محصولات این شرکت. بستنی میهن با طعم انبه جدا خود داری کنید لطفاً انتشار دهید تا مردم با خبر شوند . توجه توجه توجه توجه توجه توجه... حتماً بخونيد خیلی مهم و خیلی فوری.. دکتر چاووش زاده رییس بیمارستان خاتم الانبیا درخواست اطلاع رسانی فوری به مردم ایران را دارد... به اطلاع تمام هموطنان عزیز برسانید که تا اطلاع ثانوی از خوردن شیر خرما و شیر انبه وشیر طالبی. با هر نوع مدل جدا خودداری کنید. این محصولات حاوی ماده شیمیایی اُکسالات آمونیوم هستند که مستقیماً و به سرعت بر روی سیستم عصبی اثر گذاشته و منجر به فلج شدن و مرگ فرد خواهد شد. تاکنون بیش از ده مورد به بیمارستان امام رضا ارجاع داده شده است. خواهشمندیم تا می توانید به نزدیکان خود اطلاع دهید. کپی اجباری ⛔ سرهنگ محمدی اطلاعات ناجا ۰۹۱.... اینو تو هرچی گروهستین پخش کنید خواهشا اطلاع رسانی کنید تا همه مردم بفهمند..واقعا خیلی خطریه...هشدار جدی جدی جدی 🔵پاسخ: اینگونه شایعات هر از گاهی در فضای مجازی جهت ایجاد رعب و وحشت در عموم مردم منتشر میشود. فقط اسامی و سن و سال و تعداد نفرات فوت شده و نام کالا تغییر میکند! ✅نکات شاذ که کذب بودن مطلب را مشخص میکند: 1️⃣موضوع شایعه کاملا بی ربط با تخصص بیمارستان «محک» میباشد! 2️⃣مطمئناً برای همچین مورد خاصی از بیمارستانها برای اطلاع رسانی استفاده نمی‌شود و معمولا از جراید و رسانه های پر مخاطب برای اینگونه اطلاع رسانی های مهم استفاده میشود! 3️⃣جستجو های انجام شده هیچ منبعی معتبری را برای این شایعه مشخص نکرد؛ کما اینکه در خود متن شایعه نیز هیچ منبع معتبری ذکر نشده!. 4️⃣ رییس کدام بیمارستان خاتم الانبیا و در کدام شهر به شما اطلاع داده است؟!! 5️⃣ بایستی توجه داشت که رئیس یک بیمارستان!(منبع مبهم در متن شایعه)، منبعی برای اطلاع رسانی در خصوص تهدیدات امنیتی یا مسمومیتها نیست! 6️⃣ این موارد در صورت صحت، توسط دستگاههای امنیتی کشور و یا وزارت بهداشت اطلاع رسانی می شود.  7️⃣اطلاع رسانی رسمی در کشور از طریق صدا و سیما و جراید صورت می پذیرد، نه از طریق شبکه های اجتماعی و در فضای مجازی! ✅نکته مهمی که حتما حتما باید در گروه‌ها و فضای مجازی به آن توجه ویژه نمود این است که همه اعضا و افراد گروه‌ها و کانالها که اینگونه متنهای شایعه و شبهه را دریافت می‌کنند بلافاصله از شخص ارسال کننده بخواهند که منبع معتبر آن مطلب را ارائه کند! در صورت عدم ارائه منبع معتبر، بشدت از آن شخص خواسته شود از ارسال اینگونه مطالب خودداری نماید! و در صورت عدم رعایت این موضوع، به هر نحو ممکن و شایسته، با آن شخص برخورد شود که ان‌شاءالله این بی‌فرهنگی "ارسال مطلب، بدون دقت و تحقیق" از فضای مجازی و جامعه ریشه‌کن گردد؛ چرا که ارسال و بازنشر شایعات و شبهات در حقیقت کمک‌رسانی و مساعدت به دشمنان، در تشویش اذهان عمومی و ایجاد اضطراب و دلنگرانی در بین مردم و جامعه است. 🖋پاسخ به شایعات و شبهات 📤پاسخگویان: *گروه۱۳ واتس آپ:* https://chat.whatsapp.com/JwifJj5npKJ2NXmoqiOdsF ✅ *درصورت تکمیل بودن ظرفیت گروه واتس آپ، از لینک زیر عضو گروه جدید شوید:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 پاسخگویان در بلاگفا: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1787 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/2411 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/12781 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan
🔴 *جاسوس سیا و عامل جمع‌آوری اطلاعات محل استقرار شهید سلیمانی به اعدام محکوم شد* سخنگوی قوه قضاییه: 🔹اولا بگویم که آمریکایی‌ها و رژیم غاصب صهیونیست تلاش می کنند برای جاسوسی اما نیروها و سربازان گمنام امام زمان فعالیت این گروه‌ها را مورد بررسی قرار می‌دهند و اجازه تحرکات به این افراد نمی‌دهند. 🔹اخیرا سید «محمود موسوی مجد» عامل جمع‌آوری اطلاعات محل استقرار شهید سلیمانی که هم به سرویس موساد و هم سرویس سیا وصل شده بود و در قبال دلار در حوزه های امنیتی و نیروهای مسلح جاسوسی می کرد دستگیر شد. 🔹این فرد با حکم دادگاه انقلاب به اعدام محکوم شد که حکم در دیوان عالی کشور تایید شد و این حکم به زودی اجرا خواهد شد تا اربابان این افراد ببینند که نتیجه این خیانت ها چیست. سخنگوی قوه قضائیه گفت: سیدمحمود موسوی مجد که هم به موساد و هم سیا وصل بود و در قبال اخذ دلار، برای آنها در حوزه‌های امنیتی و نیروهای مسلح از نجمله سپاه قدس و محل استقرار ترددهای سردار سلیمانی اطلاعاتی را جمع‌آوری کرده بود با حکم دادگاه انقلاب به اعدام محکوم شد. وی ادامه داد: شعبه 19 دیوانعالی این حکم را تأیید کرد و به زودی اجرا می‌شود. 🖋خبرگزاری تسنیم 📤پاسخگویان: *گروه۱۳ واتس آپ:* https://chat.whatsapp.com/JwifJj5npKJ2NXmoqiOdsF ✅ *درصورت تکمیل بودن ظرفیت گروه واتس آپ، از لینک زیر عضو گروه جدید شوید:*👇 http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1708 پاسخگویان در بلاگفا: http://pasokhgooyan.blogfa.com/post/1788 در ایتا: https://eitaa.com/pasokhgooyan/2412 در تلگرام: https://t.me/pasokhgoyan/12782 در سروش: https://sapp.ir/pasokhgooyan