فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقد راست میگه.....🚶♀
#آبرنگ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
🔹سه بیمار جواب آزمایشهایشان را در دست داشتند.
🔸دکتر به هر سه گفته بود که بر اساس آزمایشهای انجامشده، به بیماریهای لاعلاجی مبتلا شدهاند، به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد و در آیندهای نزدیک عمرشان به پایان میرسد.
🔹آنها داشتند در این باره صحبت میکردند که میخواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند.
🔸نفر اول میگفت:
من در زندگیام همیشه مشغول کسب و تجارت بودهام و حالا که نگاه میکنم، حتی یک روز از زندگیام را به تفریح و استراحت نپرداختهام.
🔹اما حالا که متوجه شدهام بیش از چند روز از عمرم باقی نمانده، میخواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذّت از دنیا کنم.
🔸میخواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم. چیزهایی را بپوشم که دلم میخواسته اما نپوشیدهام. کارهایی را انجام دهم که بهعلت مشغله زیاد انجام ندادهام و چیزهایی را بخورم که تا به حال نخوردهام.
🔹نفر دوم میگفت:
من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده و از اطرافیانم غافل شده بودم. اولین کاری که میکنم این است که میروم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانهام میآورم تا این چند روز باقیمانده را کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم.
🔸در این چند روز میخواهم به تمام دوستان و فامیلهایم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم. در این چند روز باقیمانده میخواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیرخواهانه و عامالمنفعه کرده و نیمی دیگر از آن را برای خانوادهام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند.
🔹نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول، لحظهای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت:
من مثل شما هنوز ناامید نشدهام، و امیدم را به زندگی از دست ندادهام، من میخواهم سالهای سال عمر کنم و از زندهبودنم لذت ببرم.
🔸اولین کاری که من انجام میدهم این است که دکترم را عوض میکنم. میخواهم سراغ دکترهای باتجربهتر بروم.
🔹من میخواهم زنده بمانم و زنده هم میمانم.
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
🚨 روزگار چه خوب چه بد، میگذرد
به پاهای خودت موقع راهرفتن نگاه کن؛
دائما یکی جلو هست و یکی عقب.
نه جلویی بهخاطر جلوبودن مغرور میشه،
نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت. چون میدونن شرایطشون مدام عوض میشه.
روزهای زندگی ما هم دقیقا همین حالته.
دنیا دو روزه؛ روزی با تو و روزی علیه تو.
روزی که با توست، مغرور نشو
و روزی که علیه توست، ناامید نشو.
🔹 هر دو میگذرند 🔹
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
💠عجیب ترین معلم دنیا بود،
امتحاناتش عجیب تر!
امتحاناتی که هر هفته می گرفت؛ هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می کرد، آن هم نه در کلاس، در خانه... دور از چشم همه، اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم، نمی دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم.
🔸 فردای آن روز در کلاس وقتی همهی بچه ها برگه هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده اند به جز من،
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم،
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم،
بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می کردم تا در امتحان بعدی نمره ی بهتری بگیرم.
🔸 مدت ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد، معلم برگه ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت،
چهرهی هم کلاسی هایم دیدنی بود،آن ها فکر می کردند این امتحان را هم مثل همه ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند، اما این بار فرق داشت،
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود.
🔸روز بعد وقتی معلم نمره ها را خواند، فقط من بیست شده بودم،
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط می گرفتم؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمی کردم و خودم را فریب نمی دادم.
✍️ زندگی پر از امتحان است؛
خیلی از ما انسان ها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می گیریم تا خودمان را فریب بدهیم، تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم،
اما یک روز برگه ی امتحانمان دست معلم میافتد، آن روز چهره مان دیدنی ست، آن روز حقیقت مشخص می شود و نمره واقعی را میگیریم.
📌راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍ در لحظه زندگی کن
🔹چند نفری که در جستوجوی آرامش و رضایت درون بودند، نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند:
استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و خیلی آرام و خشنود به نظر میرسی. لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟
🔸استاد گفت:
بسیار ساده است. من زمانی که دراز میکشم، دراز میکشم. زمانی که راه میروم، راه میروم. زمانی که غذا میخورم، غذا میخورم.
🔹آن چند نفر دلخور شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته.
🔸گفتند:
تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم، پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟
🔹استاد به آنها گفت:
زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید.
زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید کجا بروید.
زمانی که دارید میروید، به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید.
🔸فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید.
به این علت است که از لحظههایتان لذت واقعی نمیبرید.
همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکردهاید یا نمیکنید.
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
🌱حرفهایت را از صافی رد کن
✍شخصی نزد همسایهاش رفت و گفت:
گوش کن، میخواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به تازگی در مورد تو میگفت…
🔸همسایه حرف او را قطع کرد و گفت:
قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان سه صافی گذراندهای یا نه؟
🔹آن شخص گفت:
کدام سه صافی؟
🔸همسایه گفت:
اول از میان صافی واقعیت. آیا مطمئنی چیزی که تعریف میکنی واقعیت دارد؟
🔹شخص گفت:
نه، من فقط آن را شنیدهام. شخصی آن را برایم تعریف کرده است.
🔸همسایه سری تکان داد و گفت:
پس حتما آن را از میان صافی دوم یعنی خوشحالی گذراندهای. یعنی چیزی را که میخواهی تعریف کنی، باعث خوشحالیام میشود.
🔹گفت:
دوست عزیز، فکر نکنم تو را خوشحال کند.
🔸همسایه گفت:
بسیار خب، پس اگر مرا خوشحال نمیکند، حتما از صافی سوم یعنی فایده، رد شده است. آیا چیزی که میخواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم میخورد؟
🔹شخص گفت:
نه، به هیچ وجه!
🔸همسایه گفت:
پس اگر این حرف، نه واقعیت دارد، نه خوشحالکننده است و نه مفید، آن را پیش خود نگهدار و سعی کن خودت هم زود فراموشش کنی.
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍️روزی ابلیس با فرزندانش از مسیری میگذشتند.
به طایفهای رسیدند که درکنار راه چادر زده بودند، زنی رامشغول دوشیدن گاو دیدند، ابلیس به فرزندانش گفت :
تماشاکنید که من چطور بلا بر سر این طایفه می آورم
بعد بسوی آن زن رفت و طنابی را که به پای گاو بسته بود تکان داد.
باتکان خوردن طناب، گاو ترسید و سطل شیر را به زمین ریخت و کودک آن زن را که در کنارش نشسته بود لگد کرد و کشت.
زن با دیدن این صحنه عصبانی شد و گاو را با ضربات چاقو از پای درآورد.
وقتی شوهرش آمد و اوضاع را دید، زن رابه شدت کتک زد و او را طلاق داد.
فامیلِ زن آمدند و آن مرد را به باد کتک گرفتند و آنقدر او را زدند که کشته شد.
بعد از آن اقوامِ مرد از راه رسیدند و همه باهم درگیر شدند و جنگ سختی درگرفت .
هنوز در گوشه و کنار دنیا بستگان آن زن و شوهر همچنان در جنگ هستند.
فرزندان ابلیس بادیدن این ماجرا گفتند: این چه کاری بود که کردی؟
ابلیس گفت : من که کاری نکردم، فقط طناب را تکان دادم!
ماهم در اینطور مواقع فکر میکنیم :
کاری نکردهایم درحالیکه نمیدانیم، حرفی که میزنیم، چیزی که مینویسیم، نگاهی که میکنیم ممکن است حالی را دگرگون کند، دلی رابشکند، مشکلی ایجادکند
آتش اختلافی برافروزد، و...
بعد از این وقایع فکرمیکنیم که کاری نکرده ایم، فقط طناب را تکان دادهایم!
مواظب باشیم طنابی را تکان ندهیم...
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍ سواد زندگی
🔹تصور کنید در حالیکه فنجانی قهوه در دست دارید، فردی از راه میرسد و با شما برخورد کرده و باعث میشود که قهوه از فنجان بیرون پاشیده شود.
🔸چرا از فنجانتان، قهوه بیرون ریخت؟! زیرا فنجان حاوی قهوه بود.
🔹اگر درون فنجانتان چای وجود داشت، طبیعتا چای به بیرون میپاشید.
🔸هر چیزی که درون فنجان باشد، همان بیرون میریزد.
🔹بنابراین وقتی که زندگی به شما تنه میزند و باعث میشود تکان بخورید، آنچه که درون شماست، بیرون میریزد.
🔸از خودتان بپرسید "درون فنجان من چیست؟"
🔹وقتی که زندگی خشن میشود و به شما تنه میزند، چه چیزی از شما بیرون افکنده میشود؟
🔸شادی، سرخوشی، شکرگزاری، آرامش و فروتنی یا خشم، تندی، ناسزا و واکنشهای خشن؟
🔹کدامیک از درون شما به بیرون میریزد؟
انتخاب با شماست!
🔸امروز بیایید فنجانهایمان را با شکرگزاری، بخشش، حقطلبی، عدالت و محبت به دیگران پر کنیم.
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
کریمخان زند پس از آنکه به پادشاهی رسید، شیراز را به پایتختی انتخاب کرد و از چنان محبوبیتی برخوردار شد که نامش بهعنوان سرسلسله زندیه در سراسر ایران پیچید.
روزی عموی او برای دیدنش به پایتخت آمد. کریمخان دستور داد از وی پذیرای کنند و لباسهای فاخر به او بپوشانند.
چند روزی از اقامتش نگذشته بود که در یکی از جلسات مهم مملکتی شرکت کرد.
با دیدن قدرت و منزلت برادرزادهاش بادی به غبغب انداخت و گفت:
کریمخان، دیشب خواب پدرت را دیدم که در بهشت کنار حوض کوثر ایستاده بود
و حضرت علی (علیهالسلام) جامی از آب کوثر به او میداد.
کریمخان اخمهایش را درهم کشید و دستور داد وی را از مجلس اخراج و سپس از شهر بیرون کنند. رؤسای طوایف از او علت این رفتار خشونتآمیز را جویا شدند.
کریمخان گفت:
من پدر خود را میشناسم. او مردی نیست که لایق گرفتن جامی از آب کوثر از دست حضرت علی باشد.
این مرد میخواهد با تملّق و چاپلوسی مورد توجه قرار گیرد و اگر تملّق و چاپلوسی بهصورت عادت درآید
پادشاه دچار غرور و بدبینی میشود و کار رعیت هرگز به سامان نمیرسد.
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
🔹حاکمی ماهرترین نقاش مملکت خود را مامور کرد که در مقابل مبلغی بسیار، از فرشته و شیطان تصویری بکشد که بهعنوان آثار هنری زمانش باقی بماند.
🔸نقاش به جستوجو پرداخت که چه بکشد که نماد فرشته باشد. چون فرشتهای برایش قابل رویت نبود کودکی خوشچهره و معصوم را پیدا نمود.
🔹روزهای بسیاری آن کودک را کنارش مینشاند و تصویر او را میکشید تا اینکه تصویری بسیار زیبا آماده شد که حاکم و مردم به زیبایی آن اعتراف نمودند.
🔸حال نوبت به کشیدن تصویر شیطان رسید، نقاش به جاهای بسیاری میرفت تا کسی را پیدا کند که نماد چهره شیطان باشد و به هر زندان و مجرمی مراجعه نمود، اما تصویر مورد نظرش را نمییافت چون همه بندگان خدا بودند، هرچند اشتباهی کردہ بودند.
🔹سالها گذشت اما نقاش نتوانست تصویر مورد نظر را بیابد.
🔸پس از چهل سال که حاکم احساس نمود دیگر عمرش به پایان نزدیک شده است، به نقاش گفت هر طور شده این طرح را تکمیل کن تا در حیاتم این کار تمام شود.
🔹نقاش بار دیگر به جستوجو پرداخت تا مجرمی زشتچهره با موهایی درهمریخته را در گوشهای از خرابات شهر یافت.
🔸از او خواست در مقابل مبلغی بسیار اجازہ دهد نقاشیاش را بهعنوان شیطان رسم کند. او هم قبول نمود.
🔹چند روز مشغول رسم نقاشی شد تا اینکه روزی متوجه شد که اشک از چشمان این مجرم میچکد.
🔸از او علت را پرسید. مجرم گفت:
شما قبلا هم از چهره من نقاشی کشیدهاید. من همان بچه معصومی هستم که تصویر فرشته را از من کشیدی.
امروز اعمالم مرا به شیطان تبدیل نموده است.
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍ نیروے زیاد دعاهاے جمعی
🔹زن کشاورزی بیمار شد. کشاورز به سراغ مرد مقدسی رفت و از او خواست برای سلامتی زنش دعا کند.
🔸مرد دست به دعا برداشت و از خدا خواست همه بیماران را شفا بخشد.
🔹ناگهان کشاورز دعای او را قطع کرد و گفت:
صبر کنید. من از شما خواستم برای زنم دعا کنید؛ اما شما برای همه مریضها دعا میکنید.
🔸مرد گفت:
برای زنت دعا میکنم.
🔹کشاورز گفت:
اما برای همه دعا کردید. با این دعا، ممکن است حال همسایهام که مریض است، خوب شود و من اصلا از او خوشم نمیآید.
🔸مرد گفت:
تو چیزی از درمان نمیدانی. وقتی برای همه دعا میکنم، دعاهای خودم را با دعاهای هزاران نفر دیگری که همین الان برای بیماران خود دعا میکنند، متحد میکنم.
🔹وقتی این دعاها با هم متحد شوند، چنان نیرویی مییابند که تا درگاه خدا میرسند و سود آن نصیب همگان میشود.
دعاهای جدا جدا و منفرد، نیروی چندانی ندارند و به جایی نمیرسند.
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
"بهلول به بصره رفت و میخواست مدتی ناشناس زندگی کند.
پس خانهای اجاره میکند، اما خانه بسیار کهنه و مخروبه بود و با اندک باد و باران از تمام دیوارهای آن صدا بلند میشد.
پس بهلول به نزد صاحب خانه رفت و وضعیت را شرح داد.
از آنجایی که صاحب خانه شخص رند و شوخطبعی بود،
در جواب بهلول میگوید:
مگر نه این است که همه موجودات حمد و ستایش خداوند متعال را میکنند؟
دیوارهای خانه من نیز چنین میکنند.
بهلول بیدرنگ میگوید: برادر آن چه گفتی کاملا صحیح است،
ولی گاهی حمد و ستایش موجودات به سجده ختم میشود.
من از ترس سجده دیوارهای خانه تو به نزدت آمدم تا قبل از وقوع آن تدبیری بکنی. "
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍ از امروزت لذت ببر
🔹یادته کلاس اول که بودی از املا میترسیدی؟ نگذشت؟ رد نشد؟
🔸يادته واسه ریاضی راهنمایی ترس داشتی؟ الان چی؟ اصلا یادت میاد امتحانش رو؟
🔹یادته واسه امتحان نهاییهای دبیرستان تا صبح بیدار موندی؟!
🔸یادته واسه کنکور چه روزا و شبایی رو با استرس و نگرانی گذروندی؟!
🔹ولی الان چی؟ یه لحظه از اون استرسها موند؟ تموم نشدن؟!
🔸نمیدونم الان تو چه مرحلهای هستی و داری چه فشاری رو تحمل میکنی ولی همهاش رد میشه...
🔹الکی خودتو اذیت نکن و به خودت استرس نده، از امروزت لذت ببر!
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍ راه نفوذ به درونت رو ببند
🔹بزرگترين حسرت ما آدما، فرصتهاى ازدسترفتمونه!
🔸کشتیها بهخاطر آبهایی که در اطرافشون هست، غرق نمیشوند بلکه بهخاطر نفوذ آب بهداخل آنهاست.
🔹پس اجازه نده اتفاقات اطراف به درونت نفوذ کنند و باعث سنگینترشدن و غرقشدنت شوند.
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍ خدا یاور همهمان باشد
🔹با اهل معرفتی افتوخیز داشتم که هیچگاه از او نشنیدم به کسی در زمان سختی بگوید:
خدا یاورتان باشد.
🔸همیشه میگفت:
خدا یاور همهمان باشد.
🔹در این دعای او ظرافت بسیار خاصی یافتم.
🔸اگر میگفت:
خدا یاورتان باشد، نوعی نفس خود، به خدا شریک کرده بود که در دعای خویش، خود را از یاری خدا بینیاز دیده بود.
🔹پس دعای خود جمع میبست که مبادا نفسش، خودش را از یاری خدا بینیاز بیند.
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍ برای زندگیات هدف تعریف کن
🔹آدم بیهدف مانند مسافریست که وارد پایانه مسافربری میشود.
🔸گرچه آنجا اتوبوس فراوان است، اما چون نمیداند کجا میخواهد برود، نمیتواند سوار هیچکدام از آنها شود.
🔹برای زندگیات هدف تعریف کن وگرنه اتوبوس را اشتباه سوار میشوی.
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍پسری تصميم به ازدواج گرفت ،
ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد
و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيرد و آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند.
روز عروسی ، پسر با تعجب میبیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،
بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من از شما خواستم تمامِ دوستانم رادعوت كنيد
اما اينها كه فقط شش نفر هستند!
پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری
و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند
بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند
دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
یکی از سران بر سفره ی امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد.
امیر علت این خنده رو جویا شد،
مرد در پاسخ گفت :" در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم،
روزی راه بر کسی بستم، آن بینوا التماس کرد که پولش بگیرم و از جانش در گذرم،
اما من مصمم به کشتن او بودم،
در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بودند رو کرده و می گوید ":شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است!
"اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانهی آن مرد افتادم."
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد کرده و می گوید :"کبک ها شهادت خودشان را دادند."
پس از این گفته، امیر دستور میدهد سر آن مرد را بزنند!
📜متن از کشکول شیخ بهائی
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍️ برای انجام کارهایت «ان شاءالله» بگو
🔹روزی زنی از همسرش پرسيد:
فردا چه میكنی؟
🔸مرد گفت:
اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه میروم و اگر بارانی باشد به کوهستان میروم و علوفه میچينم.
🔹همسرش گفت:
بگو ان شاءالله.
🔸مرد گفت:
ان شاءالله ندارد. فردا يا هوا آفتابیست يا بارانی!
🔹از قضا فردا در ميان راه به راهزنان رسيد. مرد را گرفتند و كتک زدند و هرچه داشت با خود بردند.
🔸مرد نه به مزرعه رسيد و نه به كوهستان رفت. به خانه برگشت و در زد.
🔹همسرش گفت:
كيست؟
🔸مرد گفت:
ان شاءالله كه منم!
💢 همیشه ان شاءالله بگویید، حتی درمورد قطعیترین کارها.
🔰خداوند در قران میفرماید:
💠وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا إِلَّا أَنْ يَشَاءَ اللَّه؛
و هرگز درباره چیزی مگو که من فردا آن را انجام میدهم،
مگر اینکه [بگویی: اگر] خدا بخواهد.
(کهف: ۲۳ و ۲۴)
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
✍ بر اشتباهت اصرار نکن
🔹شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد.
🔸او چاهی داشت پر از آب زلال که زندگیاش بهراحتی میگذشت.
🔹بقیه اهالی صحرا بهعلت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشکنشدنی دارد.
🔸یک روز بهصورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل چاه افتاد. صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید.
🔹چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد. از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگریزهای را داخل چاه انداخت.
🔸کمکم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگریزهها چاه به مشکلی برنمیخورد.
🔹مدتی گذشت و کار هرروزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگریزههای کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد.
🔸دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
💢 تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد.
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
🔖 میگفت: مواظب باش، مثل بعضیها نباشیم که به خاطر خواسته دل و کمصبری، بحران میسازند؛
گاهی با یک نشست صمیمانه و با رفع
سوء تفاهم و کمی انصاف، همه چیز درست میشود.
بعضی بُحران آفرینند و برخی مدیر بُحران.
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
🔅 رشدکردن درد دارد
🔸ترک عادتهای بد، دردآور است،
اما نتیجهاش زیبایی است.
🔹همانگونه که برای رشد بیشتر و زیباشدن درخت و خشکنشدن آن،
گاهی اوقات هرس، اجباری است.
🔸بریدن شاخههای زاید هم درد دارد و هم زحمت؛
اما نتیجه آن رشد است و زیبایی.
#آبرنگـــ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
زاهدى از مردم كناره گرفت و به بيابان رفت و در محل خلوتى مشغول عبادت شد، و تصميم گرفت در انزوا و تنهائى به سربرد، و وارد شهر و اجتماع مردم نشود.
او در كنج خلوت عبادت خود عرض مىكرد: خدايا رزق و روزى مرا كه قسمت من كردهاى به من برسان هفت روز گذشت ، و هيچ غذائى بدستش نرسيد و از شدت گرسنگى نزديك بود بميرد، به خدا عرض كرد: خدايا روزى تقسيم شده مرا به من برسان و گرنه روحم را قبض كن ، از جانب خداوند به او تفهيم شد كه : به عزّت و جلالم سوگند، رزق و روزى به تو نمىرسانم تا وارد شهر گردى و به نزد مردم بروى .
او ناگزير شد وارد شهر شد، يكى غذا به او رسانيد، ديگرى آب و نوشيدنى به او داد، تا سير و سيراب گرديد، او به حكمت الهى آگاهى نداشت در ذهنش خطور كرد كه مثلا چرا مردم به او غذا رساندند، ولى خدا نرسانيد و... از طرف خداوند به او تفهيم شد كه آيا تو مىخواهى با زهد (ناصحيح خود) حكمت مرا از بين ببريد آيا نمى دانى كه من بنده ام را بدست بندگانم روزى مىدهم ، و اين شيوه نزد من محبوبتر است از اينكه بدست قدرتم روزى دهم .
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى
#آبرنگ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
یه بار که از مسیر همیشگی به خونه برمیگشتم، سوار یه تاکسی شدم و سر صحبتم با راننده باز شد و حرفهای جالبی زد که هنوز توی خاطرم مونده.
راننده تاكسی گفت :"بهترین شغل دنیا راننده تاكسیه چون هر مسیری خودت بخوای میری، هر وقت دلت خواست یه گوشه میزنی بغل استراحت میكنی، هی آدمهای جدید و مختلف میبینی، حرفهای مختلف، داستان های مختلف.
گفتم :"خوش به حالتون."
راننده گفت :"حالا اگه گفتی بدترین شغل دنیا چیه؟ "
گفتم :" چی؟ "
راننده گفت :" راننده تاكسی! چون دو روز كار نكنی دیگه هیچی تو دست و بالت نیست، از صبح هی كلاچ، هی ترمز، پا درد، زانو درد، كمردرد، با این لوازم یدكی گرون، یه تصادفم بكنی كه دیگه واویلا میشه، هر مسیری مسافر بگه باید همون رو بری.
به راننده نگاه كردم. راننده خندید و گفت :"زندگی همه چیش همینجوره، هم میشه بد نگاه كرد هم میشه بهش خوب نگاه كرد ..."
#آبرنگ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
كاترين ملكه و امپراتور روسيه تزارى ، زنى بسيار سختگير و بى رحم بود. يكى از صرّافهاى او (يعنى كسى كه پولهاى انباشته شده او را تبديل به ارزهاى مختلف خارجى مى كرد) بنام سودرلاند سگى را به آن ملكه هديه نمود. كاترین آن سگ را پذيرفت و چون سودرلاند آن را هديه نموده بود، نام آن سگ را سودرلاند گذاردند.
كاترين به آن سگ، بسيار علاقمند بود و بيشتر از فرزندش به او عشق مى ورزيد، پس از مدتى آن سگ بیمار شد، خرج زياد برای درمان آن كرد. پزشكان متخصص و متعددى براى باز گرداندن سلامتى سگ ، سعى فراوان كردند ولى نتيجه نبخشيد و سگ مرد.
كاترين بسيار غمگين و افسرده شد، به رئيس پليس مسكو چنين دستور داد: پوست سودرلاند را بيرون بياور و داخل آن پوست را پر از كاه كن تا شكل او براى ما بماند و مايه تسكين خاطر ما گردد.
رئيس پليس مسكو، خيال كرد، منظور ملكه روسيه ، سودرلاند صراف پول است (نه سودرلاند سگ ) براى اجراى فرمان ملكه، به خانه سودرلاند صراف آمد و به او گفت :
من نسبت به تو مأموريت تأسف آورى دارم .
سودلارند: آيا من مورد خشم ملكه قرار گرفته ام ؟
رئيس پليس : كاش همين بود.
سودرلاند: آيا امپراطور، فرمان بازداشت مرا صادر كرده است ؟
رئيس پليس : كاش همين بود، بلكه بالاتر.
سودرلاند: آيا دستور اعدام مرا صادر نموده است ؟
رئيس پليس : خيلى متأسفم ، بلكه سخت تر.
سودرلاند: آن دستور چيست ؟
رئيس پليس : امپراطور به من فرمان داده تا پوست تو را از بدنت جدا كنم و داخل آن را پر از كاه نمايم ، متأسفم كه بايد اين فرمان را اجرا كنم . (ببين ديكتاتورى تا چه حد كه هر چه ملكه فرمان داد، فرمان داد، رئيس پليس او، بى چون و چرا بايد انجام دهد.)
سودرلاند تعجّب كرد، آخر به چه جرمى بايد اين گونه شكنجه و كشته شود، از مهلتى كه به او داده شده بود استفاده كرد و عريضه اى براى ملكه نوشت و توسّط افرادى به او رسانيد و با كمال عجز و لابه از او طلب بخشش كرد...
ملكه دريافت كه رئيس پليس اشتباه كرده و بجاى سودرلاند سگ ، به دنبال سودرلاند صرّاف رفته است .
رئيس را خواست و به او گفت : منظورم سگ مرده است كه نامش سودرلاند مى باشد نه سودرلاند صرّاف .
اين است يك نمونه از ديكتاتورى روسيه تزارى ، و حاكمان بى رحم و مسخ شده آن و براستى ببينيد انسانهاى دور از
مكتب انبياء و رهبران الهى ، از دست ديكتاتورهاى مادى و ضد خدا، چه ستمها ديده اند!.
📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردی
#آبرنگ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماماً در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.
در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید.
اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد.
بدنش میان آسمان و زمین معلق بود و فقط طناب او را نگه داشته بود و در این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه می خواهی؟ ـــــای خدا نجاتم بده! ــــواقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟ ــــالبته که باور دارم ــــاگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود.... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت....
و شما؟
چقدر به طنابتان وابسته ايد؟
آيا حاضريد آن را رها كنيد؟
در مورد خداوند يك چيز را نبايد فراموش كرد:
هرگز نگوئيد كه او شما را فراموش كرده و يا تنها گذاشته.
هرگز فكر نكنيد كه او مراقب شما نيست.
به ياد داشته باشيد كه او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است.
#آبرنگ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
داستان زیبای “دعای مادر”
پزشک و جراح مشهور (د.ایشان) روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار میشد ، باعجله به فرودگاه رفت .
بعد از پرواز ناگهان اعلان کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه ، که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده ، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم .
دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت : من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی انسانها هاست و شما میخواهید من 16ساعت تو این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم ؟
یکی از کارکنان گفت : جناب دکتر ، اگر خیلی عجله دارید میتونید یک ماشین کرایه کنید ، تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است ، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد که ناگهان در وسط راه اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد بطوری که ادامه دادن برایش مقدور نبود .
ساعتی رفت تا اینکه احساس کرد دیگه راه راگم کرده خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد .
کنار اون کلبه توقف کرد و در را زد ، صدای پیرزنی راشنید : بفرما داخل هرکه هستی ، در باز است …
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند .
پیرزن خنده ای کرد و گفت : کدام تلفن فرزندم ؟ اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ، ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تاخستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری .
دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد ، درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود .
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود ، که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان میداد .
پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود، که دکتر به او گفت :
بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم ، امیدوارم که دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت : و اما شما ، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است .
ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا
دکتر ایشان گفت : چه دعایی ؟
پیرزن گفت : این طفل معصومی که جلو چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر ، به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجز هستند .
به من گفته اند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر ایشان هست که او قادر به علاجش هست ، ولی او خیلی از مادور هست و دسترسی به او مشکل است و من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم .
میترسم این طفل بیچاره و مسکین خوار و گرفتار شود پس از الله خواسته ام که کارم را آسان کند .
دکترایشان در حالی که گریه میکرد گفت :
به والله که دعای تو ، هواپیماها را ازکار انداخت و باعث زدن صاعقه ها شد و آسمان را به باریدن وا داشت . تا اینکه من دکتر را بسوی تو بکشاند و من بخدا هرگز باور نداشتم که الله عزوجل با یک دعایی این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا میکند. و بسوی آنها روانه میکند.
وقتی که دستها از همه اسباب کوتاه میشود ، فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا می ماند .
#آبرنگ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
به اصلت برگرد...
شاخههای یک درخت هرچه از تنه خود بیشتر فاصله گرفته باشند، ضعيفتر و شكنندهتر میشوند. و هرچه به تنه نزديکتر باشند، ضخيمتر و نیرومندتر.
داستان زندگی ما آدمها هم دقيقا از همين قرار است.
يعنی هرچه از اصل خود كه خداست بيشتر فاصله بگيريم، عاجزتر و ناتوانتر میشويم. و هرچه به او نزديکتر شويم، نيرومندتر و تواناتريم.
#آبرنگ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت و گفت: «مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید.»
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد، قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت: «اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چرا تصمیم به کشتن او گرفته ای؟ عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم، بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!»
زن لَختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!
#آبرنگ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran
چوپان بی سواد، ولی هوشمند
چوپانی در بیابان مشغول چرانیدن گوسفندان بود، دانشمندی در سفر به او رسید و اندکی با او گفتگو کرد فهمید که او بی سواد است، به او گفت: «چرا دنبال تحصیل سواد نمی روی؟» چوپان گفت: «من آنچه را که خلاصه و چکیده همه علوم است، آموخته ام دیگر نیازی به آموزش مجدد ندارم.»
دانشمند گفت: آنچه آموخته ای برای من بیان کن. چوپان گفت: خلاصه و چکیده همه علم ها پنج چیز است:
1⃣ تا راستی تمام نگردد، دروغ نگویم.
2⃣ تا غذای حلال تمام نشده، غذای حرام نخورم.
3⃣ تا در خودم عیب هست، عیبجوئی از دیگران نکنم.
4⃣ تا روزی خدا تمام نشده به در خانه هیچ کسی برای روزی نروم.
5⃣ تا پای در بهشت ننهاده ام از مکر و فریب شیطان غافل نگردم.
دانشمند، او را تصدیق کرد و گفت: همه علوم در وجود تو جمع شده است، و هر کس این پنج خصلت را بداند و عمل کند به هدف علوم اسلامی رسیده و از کتب علم و حکمت، بی نیاز شده است.
#آبرنگ🎨
ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:)
@patogh2khtaran