eitaa logo
پاٺـــ♡ــــۅق دخٺڔآنــــــــــــ:)🇵🇸🇮🇷
3.8هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
7.5هزار ویدیو
93 فایل
با یک #دورهمی جانانه به صَرف همدلی💞 و چاشنیِ هم زبانی🦋 چطورید؟ قرارمان، هم حضوری در سطح شہر زیباے اصفہان👣 و هم مجازی، همین جا☝️ کانالی مخصوص نوجوانان دختر سراسر کشور💞 ارتباط با ادمین☺️👇 @A_s_patogh تبادل☺️👇 @tab_patogh
مشاهده در ایتا
دانلود
قبل از عملیات بود ... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم📞 به همرزمامون خبر بدیم ... ڪه تڪفیریا نفهمن ... یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون بلند گفت : آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... بدونید پدرم در اومده ..... 😂😂😐 شهیدمصطفی‌صدرزاده❤️ ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:) @patogh2khtaran
··|🗣😂|·· رزمنده‌ای تعریف می‌کرد ، می‌گفت: تو یکی از عملیات‌ها بهمون گفته بودن موقع بمب بارون بخوابین زمین و هر آیه‌ای که بلدین بلند بخونین... . . . منم که چیزی بلد نبودم ، از ترس داد می‌زدم؛ النظافة من الایمان!😂 🤣🎈 ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:) @patogh2khtaran
💬 به سلامتی فرمانده ◽️ دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند! یک شب داشتم می‌آمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد،🙂 ◽️ گاز دادم و راه افتادم من با سرعت می‌راندم و با هم حرف می‌زديم! گفت: می‌گن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست می‌گن؟!🤔 ◽️ گفتم: فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش می‌گيرند!!😟 ◽️ پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂 فرمانده‌شهیدمهدی‌باکری ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:) @patogh2khtaran
توی منطقه برای جابه جایی آذوقه و مهمات یک الاغ داده بودند. که هرازچند گاهی با بچه ها سواری هم می کردیم😬 یک روز الاغ گیج شده بود و رفته بود طرف خط دشمن!😐 با دوربین که نگاه کردیم دیدیم👀 عراقی ها هم دارند حسابی از الاغ بیچاره کار می کشند✋🏻 چند روز بعد دیدیم الاغ با وفا با کلی آذوقه از طرف دشمن پیش خودمون برگشت😂 🤣🎈 ‌ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:) @patogh2khtaran
تازھ چِشِمان گرم شده بود ڪه ناگهان یڪی از بچہ ها پتو را از روے صورتمان کنار زد و گفت :نخوابید ، نخوابید 😑 می خواهیم دستھ جمعے دعاے وقت‌خواب بخوانیم .😃👌🏼 هر چقدر گفتیم «بابا پدرت خوب ، مادرت خوب ، بگذار براے یڪ شب دیگر ، دست از سࢪ ما بردار، حال و حوصلہ اش را نداریم.»😐✋🏻 اصرار ڪرد که فقط یڪ دقیقہ ، فقط یڪ دقیقہ همہ به هر ترتیبے بود یڪی یڪی بلند شدند و نشستند 😃 شاید فڪر می کردند که حالا می خواهد سوره واقعہ ، تلفیقے و آدابے که معمول بود بخواند و بہ جا بیاورد ، که با یڪ قیافه عابدانه ای شروع کرد:😂 بسم الله الرحمن الرحیم همه تڪرار کردیم بسم الله الرحمن الرحیم و با تردید منتظر بقیہ عبارت شدند ، اما بعد بسم الله ، بلافاصلہ اضافہ ڪرد :« همہ با هم می خوابیم » بعد پتو روے سرش ڪشید 😂 بچہ ها حسابے ڪفری شده بودند ، بلند شدند و افتادند به جانش و با یڪ جشن پتو از خجالتش در آمدند😉😂 🤣🎈 ‌ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:) @patogh2khtaran
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یهو یه خمپاره اومد و بوممم...💥 نگاه کردم دیدم یه ترکش بهش خورده و افتاده روی زمین دوربین رو برداشتم و رفتم سراغش بهش گفتم توی این لحظات آخر اگه حرف و صحبتی داری بگو در حالی که داشت شهادتین رو زیر لب زمزمه می کرد ، گفت: من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم: اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشاً اون کاغذ روی کمپوت رو جدا نکنید😫 بهش گفتم: بابا این چه جمله ایه؟😐 قراره از تلویزیون پخش بشه ها! یه جمله بهتر بگو برادر... با همون لهجه ی اصفهانیش گفت: اخوی! آخه نمی دونی ، تا حالا سه بار به من رب گوجه افتاده.😭😂 😂 🤣🎈 ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:) @patogh2khtaran
😄 یکی از رفقا می‌گفت: "قصد ازدواج داشتم گفتم برم مشهد و از امام رضا(ع)…🚶🏻‍♂ یه زن خوب بخوام...❗️ رفتم حرم و درخواستم و به آقا گفتم...🤲🏻 شب شد🌃 و جایی واسه خواب نداشتم...😴 هر جای حرم که می‌خوابیدم... خادما مثه بختک رو سرم خراب می‌شدن که...😢 "آقا بلند شو..." متوجه شدم کنار پنجره فولاد… یه عده با پارچه سبز خودشونو به نیت شفا بستن…💚 کسی هم کاری به کارشون نداره. رفتم یه پارچه سبز گیر آوردم و... تاااا صبح راحت خوابیدم...❗️ صبـــ🌇ــح شد... پارچه رو وا کردم...☺️ پا شدم که برم دنبال کار و زندگیم... چشتون روز بد نبینه...😰 یهو یکی داد زد : "آی ملت…🗣 شفا گرررفت…😳 پنجره فولاد رضـ(ع)ــا مریضــا رو شفـــا میده به ثانیه نکشید ⌚️ ریختن سرم و...😭 نزدیک بود لباسام و پاره پوره کنن که… خادما به دادم رسیدن و بردنم مرکز ثبــ📝ـــت شفا یافتگان… "مــ📁ــدارک پزشکیت و بده تا پزشکای ما؛ مریضی و ادعای شفا گرفتنت و تأیید کنن..."🔍🖊 "آقا بیخیاااال…🤯 شفا کدومه…🤔 خوابم میومد ، جا واسه خواب نبود... رفتم خودمو بستم به پنجره فولاد و خوابیـــ😴ــدم… همین" تاااا اینو گفتم… یه چک خوابوند درِ گوشم و گفت:😡 "تا تو باشی دیگه با احساسات مردم بازی نکنی…"🤕 خیلی دلم شکستـ💔ــ رفتم دم پنجره فولاد و با بغض گفتم: "آقا ؛ دستت درد نکنه...دمت گرم😔 زن 🧕🏻 که بهمون ندادی هیچ… یه کشیده آب دار هم خوردیم🤧 😫 همینجور که داشتم نِق می‌زدم… یهو یکی زد رو شونم و گفت:👴 "سلام پسرم❗️ "مجرّدی❓" گفتم آره؛ "من یه دختر دارم و دنبال یه دومـ🤵🏻ـاد خوب می‌گردم... اومدم حرم که یه دوماد خوب پیدا کنم؛ تو رو دیدم و به دلم افتاد بیام سراغت...🤩 خلاااااصهههه... تا اینکه شدیم دوماد💑 این حاج آقا بعد ازدواج با خانومم اومديم حرم...🤗 از آقا تشکر كردم و گفتم: "آقــا ، ما حاضریما...😂 یه سیلی دیگه بخوریم و یه زن خوب دیگه هم بهمون بدیا 🤣🤣 (به روایت آقای موسوی زاده) 🤣🎈 ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:) @patogh2khtaran
"خاطرا‌ت‌طنزجبهہ"🙃 یکبار سعید خیلے از بچہ‌ها کار کشید... فرمانده دستہ بود شب برایش جشن پتو گرفتند... حسابی کتکش زدند من هم کہ دیدم نمی‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تا شاید کمی کمتر کتک بخورد..!😕 سعید هم نامردی نکرد، بہ تلافی آن جشن پتو ، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت... همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!😄 بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ بچہ‌ها خوابند... بیدارشان کرد وَ گفت: اذان گفتند : چرا خوابیدید!؟🤔 گفتند : ما نماز خواندیم..!✋🏻 گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید!؟😳 گفتند : سعید شاهدی اذان گفت! سعید هم گفت من برایِ نماز شب اذان گفتم نہ نماز صبح 🤣✋🏻 😄 🤣🎈 ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:) @patogh2khtaran
شب جمعه بود؛ بچه ها جمع شده بودند تو سنگر برای دعای کمیل چراغا رو خاموش کردند. مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود هر کسی زیر لب زمزمه می‌کرد. و اشک می‌ریخت😭 یه دفعه اومد گفت اخوی بفرما عطر بزن... ثواب داره - اخه الان وقتشه؟😐 بزن اخوی... بو بد میدی... امام زمان نمیاد تو مجلسمونااااا😁 بزن به صورتت کلی هم ثواب داره😄 بعد دعا که چراغا رو روشن کردند صورت همه سیاه بود😳😐 تو عطر جوهر ریخته بود...😐😑 بچه ها م یه جشن پتوی حسابی براش گرفتند...😆 😄 🤣🎈 ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:) @patogh2khtaran
🍃شفاعت🍃 خیلی شوخ و با روحیه بود.😂 وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا می‌گفتیم! یا از او تقاضای «شفاعت» می‌کردیم می‌گفت: مسئله‌ای نیست😌 دو قطعه عکس سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه بیاور ببینم برایت چکار می‌توانم بکنم😑🤣 در ادامه هم توضیح می‌داد🙂☝️🏻 که حتماً گوش‌هایت پیدا باشد، عینک هم نزده باشی شناسنامه هم باید عکس‌دار باشد!🤣🤦🏻‍♂ 😄 🤣🎈 ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:) @patogh2khtaran
پدر و مادرم می‌گفتند: تو بچه‌ای و نمی‌گذاشتند به جبهه بروم. یک روز که شنیدم بسیج اعزام نیرو دارد، سریع رفتم خانه ، لباس خواهرم را روی لباس خودم پوشیدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه آوردن آب از چشمه ، زدم بیرون. پدرم بر سر راه که گوسفندها را از صحرا به خانه می‌آورد از راه در صدا زد: صغری ، صغری کجا؟! برای اینکه صدای من را نفهمد که سیف الله هستم، سطل را به نشانه‌ی آوردن آب از چشمه بلند کردم و به هر کلکی بود، رفتم جبهه. بعد لباس خواهرم را با یک نامه پست کردم. چندی بعد از شهر تلفن کرده بود ، از پشت تلفن گفت: ای بنی صدر!😂 وای به حالت مگه دستم بهت نرسه! ←) چون بنی صدر با لباس زنانه از کشور فرار کرده بود (; 😉😆 😄 🤣🎈 ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:) @patogh2khtaran
💢نمی‌دانم تقصیر حاج آقا بود که نماز را خیلی سریع شروع میکرد و بچه‌ها مجبور بودند با سر و صورتی خیس درحالی که بغل دستی هایشان را خیس میکردند، خود را به نماز برسانند یا اشکال از بچه ها بود که وضو را می‌گذاشتند دم آخر و تند تند یا الله می گفتند و به آقا اقتدا می‌کردند .... و مکبّر مجبور بود پشت سر هم یا الله بگوید و اِنَّ الله معَ الصّابرین… بنده خدا حاج آقا ؛ هر ذکر و آیه ای بلد بود میخواند تا کسی از جماعت محروم نماند. مکبّر هم کوتاهی نکرده، چشم‌هایش را دوخته بود به ته صف تا اگر کسی اضافه شد به جای او یا الله بگوید و رکوع را کش بدهد... وقتی برای لحظاتی کسی نیومد ظاهراً بنا به عادت شغلی‌اش بلند گفت: یاالله نبود …؟؟؟ حاج آقا بریم ....!😜😜😆 نمی‌دانم چند نفر توی نماز زدند زیر خنده 😁 ولی بیچاره حاج آقا را دیدم که شانه هایش حسابی افتاده بودند به تکان خوردن… 😂😁 🤣🎈 ݒآٺـــ♡ــــۅق دڂٺڔآنــــــــــــ:) @patogh2khtaran