eitaa logo
دنیای رمان🇮🇷🌴
7.5هزار دنبال‌کننده
83 عکس
87 ویدیو
1 فایل
💥💓بسم الله الرحمن الرحیم💓💥 خود را ارزان نفروشیم درفروشگاه بزرگ هستی روی قلب انسان نوشته اند قیمت = خدا ارتباط با ادمین👇 @maryameman
مشاهده در ایتا
دانلود
معرفی کتاب ⭕ 🔻این کتاب روایتی است از خاطرات یکی از مدافعان حرم که در جریان عمل جراحی برای لحظاتی از دنیا می رود و سپس با شوک در اتاق عمل، دوباره به زندگی برمی گردد؛ اما در همین زمان کوتاه چیزهایی دیده که شاید درک آن برای افراد عادی سخت و غیر قابل باور باشد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت اول: «گذر ايام» 🔻پسري بودم كه در مسجد و پاي منبرها بزرگ شدم در خانواده ايی مذهبي رشد كردم ودر پايگاه بسيج يكي از مساجد شهر فعاليت داشتم در دوران مدرسه و سا لهاي پاياني دفاع مقدس، شب و روز ما حضور در مسجد بود سالهاي آخردفاع مقدس،با اصرار و التماس ودعاوناله به درگاه خداوند،سرانجام توانستم براي مدتي كوتاه، حضور درجمع رزمندگان اسلام و فضاي معنوي جبهه را تجربه كنم راستي،من درآن زمان در يكي ازشهرستانهاي كوچك استان اصفهان زندگي ميكردم دوران جبهه و جهادبراي من خيلي زود تمام شد و حسرت شهادت بر دل من ماند. اما از آن روز، تمام تلاش خودم را در راه كسب معنويت انجام ميدادم ميدانستم كه شهدا،قبل ازجهاد اصغر،درجهاد اكبرموفق بودند لذا در نوجواني تمام همت من اين بود كه گناه نكنم وقتي به مسجد ميرفتم،سرم پايين بود كه نگاهم با نامحرم برخورد نداشته باشد يك شب با خدا خلوت كردم و خيلي گريه كردم.در همان حال و هواي هفده سالگي ازخدا خواستم تا من، آلوده به اين دنياو زشتيها وگناهان نشوم. بعد با التماس از خدا خواستم كه مرگم را زودتر برساند گفتم: من نميخواهم باطن آلوده داشته باشم. من ميترسم به روزمرگي دنيا مبتلا شوم وعاقبت خودم را تباه كنم لذابه حضرت عزرائيل التماس ميكردم كه زودتربه سراغم بيايد! چندروز بعد، با دوستان مسجدي پيگيري كرديم تا يك كاروان مشهدبراي اهالي محل و خانواده شهدا راه اندازي كنيم. با سختي فراوان، كارهاي اين سفر را انجام دادم و قرار شد،قبل از ظهر پنجشنبه، كاروان ما حركت كند روز چهارشنبه، با خستگي زياد از مسجد به خانه آمدم. قبل از خواب ، دوباره به ياد حضرت عزرائيل افتادم و شروع به دعا براي نزديكي مرگ كردم البته آن زمان سن من كم بود و فكر ميكردم كار خوبي ميكنم. نمیدانستم كه اهل بيت(ع) هيچگاه چنين دعايي نكرده اند. آ نها دنيا را پلي براي رسيدن به مقامات عاليه ميدانستند. خسته بودم و سريع خوابم برد. نيمه هاي شب بيدار شدم و نمازشب خواندم و خوابيدم. بلافاصله ديدم جواني بسيار زيبا بالاي سرم ايستاده. از هيبت و زيبايي او از جا بلند شدم. با ادب سلام كردم. ايشان فرمود: «با من چكار داري؟ چرا اينقدر طلب مرگ ميكني؟ هنوز نوبت شما نرسيده. » فهميدم ايشان حضرت عزرائيل است. ترسيده بودم. اما با خودم گفتم: اگر ايشان اينقدر زيبا و دوست داشتني است، پس چرا مردم از او م يترسند؟! ميخواستند بروند كه با التماس جلو رفتم و خواهش كردم مرا ببرند. التماسهاي من بي فايده بود. با اشاره حضرت عزرائيل برگشتم به سرجايم و گويي محكم به زمين خوردم! در عالم خواب ساعتم را نگاه كردم. رأس ساعت 12 ظهربود. هوا هم روشن بود! موقع زمين خوردن، نيمه چپ بدن من به شدت درد گرفت در همان لحظات از خواب پريدم. نيمه شب بود. ميخواستم بلند شوم اما نيمه چپ بدن من شديداً درد ميكرد!! خواب از چشمانم رفت. اين چه رؤيايي بود؟ واقعاً من حضرت عزرائيل را ديدم!؟ ايشان چقدر زيبا بود!؟ روز بعد، از صبح دنبال كار سفر مشهد بودم. همه سوار اتوبوسها بودند كه متوجه شدم رفقاي من، حكم سفر را از سپاه شهرستان نگرفته اند. سريع موتور پايگاه را روشن كردم و باسرعت به سمت سپاه رفتم. در مسير برگشت ، سر يك چهارراه، راننده پيكان بدون توجه به چراغ قرمز، جلو آمد و از سمت چپ با من برخورد كرد. آنقدر حادثه شديد بود كه من پرت شدم روي كاپوت و سقف ماشين و پشت پيكان روي زمين افتادم. نيمه چپ بدنم به شدت درد ميكرد. راننده پيكان پياده شد و بدنش مثل بيد ميلرزيد. فكر كرد من حتماً مرده ام. يك لحظه با خودم گفتم: پس جناب عزرائيل به سراغ ما هم آمد! آنقدر تصادف شديد بود كه فكر كردم الان روح از بدنم خارج ميشود. به ساعت مچي روي دستم نگاه كردم. ساعت دقيقاً 12 ظهر بود. نيمه چپ بدنم خيلي درد میكرد! يكباره ياد خواب ديشب افتادم. با خودم گفتم: اين تعبير خواب ديشب من است. من سالم ميمانم. حضرت عزرائيل گفت كه وقت رفتنم نرسيده. زائران امام رضا (ع) منتظرند. بايد سريع بروم.از جا بلند شدم. راننده پيكان گفت: شما سالمي! گفتم: بله. موتور را از جلوی پيكان بلند كردم و روشنش كردم بااينكه خيلي دردداشتم به سمت مسجد حركت كردم. راننده پيكان داد زد: آهاي، مطمئني سالمي؟ بعدباماشين دنبال من آمد. اوفكر ميكرد هر لحظه ممكن است كه من زمين بخورم. كاروان زائران مشهد حركت كردند.درد آن تصادف و كوفتگي عضلات من تا دو هفته ادامه داشت. بعداز آن فهميدم كه تادر دنيافرصت هست بايد براي رضاي خدا كار انجام دهم و ديگرحرفي از مرگ نزنم. هر زمان صلاح باشد خودشان به سراغ ما خواهند آمد، اما هميشه دعا ميكردم كه مرگ ما با شهادت باشد.درآن ايام،تلاش بسياري كردم تا مانند برخي رفقايم، وارد تشكيلات سپاه پاسداران شوم.اعتقاد داشتم كه لباس سبز سپاه، همان لباس ياران آخر الزماني امام غائب از نظر است... 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت دوم: «مجروح عمليات» 🔻عمليات به خوبي انجام شد و با شهادت چند تن از نيروهاي پاسدار، ارتفاعات و كل منطقه مرزي، از وجود عناصر گروهك تروريستي پژاك پاكسازي شد. من در آن عمليات حضور داشتم. يك نبرد نظامي واقعي را از نزديك تجربه كردم، حس خيلي خوبي بود. آرزوي شهادت نيز مانند ديگر رفقايم داشتم، اما با خودم ميگفتم: ما كجا و توفيق شهادت؟! ديگر آن روحيات دوران جواني و عشق به شهادت، در وجود ما كمرنگ شده بود. در آن عمليات، به خاطر گرد و غبار و آلودگي خاک منطقه و... چشمان من عفونت کرد . آلودگي محيط، باعث سوزش چشمانم شده بود . اين سوزش، حالت عادي نداشت. پزشك واحد امداد، قطره هایي را در چشمان من ريخت و گفت: تا يك ساعت ديگه خوب ميشوي. ساعتي گذشت اما همينطور درد چشم، مرا اذيت ميكرد. چند ماه از آن ماجرا گذشت. عمليات موفق رزمندگان مدافع وطن، باعث شد كه ارتفاعات شمال غربي به كلي پاكسازي شود. نيروها به واحدهاي خود برگشتند، اما من هنوز درگير چشم هايم بودم. بيشتر، چشم چپ من اذيت ميكرد. حدود سه سال با سختي روزگار گذراندم. در اين مدت صدها بار به دكترهاي مختلف مراجعه كردم اما جواب درستي نگرفتم. تا اينكه يك روز صبح، احساس كردم كه انگار چشم چپ من از حدقه بيرون زده! درست بود! 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت سوم در مقابلِ آينه كه قرار گرفتم، ديدم چشم من از مكان خودش خارج شده! حالت عجيبي بود. از طرفي درد شديدي داشتم. همان روز به بيمارستان مراجعه كردم و التماس ميكردم كه مرا عمل كنيد. ديگر قابل تحمل نيست. كميسيون پزشكي تشكيل شد. عكسها و آزمايشهاي متعدد از من گرفتند. در نهايت تيم پزشكي كه متشكل از يك جراح مغز و يك جراح چشم و چند متخصص بود، اعلام كردند: يك غده نسبتاً بزرگ در پشت چشم تو ايجاد شده، فشار اين غده باعث جلو آمدن چشم گرديده. به علت چسبيدگي اين غده به مغز، كار جداسازي آن بسيار سخت است. و اگر عمل صورت بگيرد، يا چشمان بيمار از بين ميرود و يا مغز او آسيب خواهد ديد. كميسيون پزشكي، خطر عمل جراحي را بالاي 60 درصد ميدانست و موافق عمل نبود. اما با اصرار من و با حضور يك جراح از تهران، كميسيون بار ديگر تشكيل و تصميم بر اين شد كه قسمتي از ابروي من را شكافته و با برداشتن استخوان بالاي چشم، به سراغ غده در پشت چشم بروند. عمل جراحي من در اوايل ارديبهشت ماه 1394 در يكي از بيمارستانهاي اصفهان انجام شد. عملي كه شش ساعت به طول انجاميد. تيم پزشكي قبل از عمل، بار ديگر به من و همراهان اعلام كرد: به علت نزديكي محل عمل به مغز و چشم، احتمال نابينايي و يا احتمال آسيب به مغز و مرگ وجود دارد. براي همين احتمال موفقيت عمل، كم است و فقط با اصرار بيمار، عمل انجام ميشود. با همه دوستان و آشنايان خداحافظي كردم. با همسرم كه باردار بود و در اين سا لها سختيهاي بسيار كشيده بود وداع كردم. از همه حلاليت طلبيدم و با توكل به خدا راهي بيمارستان شدم. وارد اتاق عمل شدم. حس خاصي داشتم. احساس ميكردم كه از اين اتاق عمل ديگر برنميگردم. تيم پزشكي با دقت بسياري كارش را شروع كرد. من در همان اول كار بيهوش شدم.... 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت چهارم: «پايان عمل جراحی» عمل جراحي طولاني شد و برداشتن غده پشت چشم، با مشكل مواجه شد. پزشكان تلاش خود را مضاعف كردند. برداشتن غده همانطور كه پيشبيني میشد با مشكل جدي همراه شد. آ نها كار را ادامه دادند و در آخرين مراحل عمل بود كه يكباره همه چيز عوض شد... احساس كردم آ نها كار را به خوبي انجام دادند. ديگر هيچ مشكلي نداشتم. آرام و سبك شدم. چقدر حس زيبايي بود! درد از تمام بدنم جدا شد. يكباره احساس راحتي كردم. سبك شدم. با خودم گفتم: خدا رو شكر. از اين همه درد چشم و سردرد راحت شدم. چقدر عمل خوبي بود. با اينكه كلي دستگاه به سر و صورتم بسته بود اما روي تخت جراحي بلند شدم و نشستم. براي يك لحظه، زماني را ديدم كه نوزاد و در آغوش مادر بودم! از لحظه كودكي تا لحظ هاي كه وارد بيمارستان شدم، براي لحظاتي با تمام جزئيات در مقابل من قرار گرفت! چقدر حس و حال شيريني داشتم. در يك لحظه تمام زندگي و اعمالم را ديدم! در همين حال و هوا بودم كه جواني بسيار زيبا، با لباسي سفيد و نوراني در سمت راست خودم ديدم. او بسيار زيبا و دوست داشتني بود. نميدانم چرا اينقدر او را دوست داشتم. ميخواستم بلند شوم و او را در آغوش بگيرم. او كنار من ايستاده بود و به صورت من لبخند ميزد. محو چهره او بودم. با خودم ميگفتم: چقدر چهره اش زيباست! چقدر آشناست. من او را كجا ديد ه ام!؟ سمت چپم را نگاه كردم. ديدم عمو و پسر عم هام و آقاجان سيد(پدربزرگم) و ... ايستاد ه اند. عمويم مدتي قبل از دنيا رفته بود. پسر عمه ام نيز از شهداي دوران دفاع مقدس بود. از اينكه بعد از سالها آ نها را ميديدم خيلي خوشحال شدم. زير چشمي به جوان زيبارويي كه در كنارم بود دوباره نگاه كردم. من چقدر او را دوست دارم. چقدر چهره اش برايم آشناست. يكباره يادم آمد. حدود 25 سال پيش... شب قبل از سفر مشهد... عالم خواب... حضرت عزرائيل... با ادب سلام كردم. حضرت عزرائيل جواب دادند. محو جمال ايشان بودم كه با لبخندي بر لب به من گفتند: برويم؟ با تعجب گفتم: كجا؟ بعد دوباره نگاهي به اطراف انداختم. دكتر جراح، ماسك روي صورتش را درآورد و به اعضاي تيم جراحي گفت: ديگه فايده نداره. مريض از دست رفت... بعد گفت: خسته نباشيد. شما تلاش خودتون رو كردين، اما بيمار نتونست تحمل كنه. يكي از پزشكها گفت: دستگاه شوك رو بياريد ... نگاهي به دستگاهها و مانيتور اتاق عمل كردم. همه از حركت ايستاده بودند! عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من ميتوانستم صورتش را ببينم! حتي ميفهميدم كه در فكرش چه ميگذرد! من افكار افرادي كه داخل اتاق بودند را هم ميفهميدم. همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت.... 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت پنجم برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر ميگفت.. خوب به ياد دارم كه چه ذكري ميگفت. اما از آن عجيبتر اينكه ذهن او را ميتوانستم بخوانم! او با خودش ميگفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومي هم در راه است. اگر اتفاقي برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟ يعني بيشتر ناراحت خودش بود كه با بچه هاي من چه كند!؟ كمي آن سوتر، داخل يكي از اتا قهاي بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف ميزد! من او را هم ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روي تخت خوابيده و برايم دعا ميكرد. او را ميشناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظي كردم و گفتم كه شايد برنگردم. اين جانباز خالصانه ميگفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه. يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه ميشوم. نيت ها و اعمال آنها را ميبينم و... بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟ خيلي زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماري خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلي بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثي كردم و به پسر عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوي شهادت دارم. من سا لها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! اما انگار اصرارهاي من بي فايده بود. بايد ميرفتم. همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند: برويم؟ بی اختيار همراه با آنها حركت كردم. لحظه اي بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم! اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يك لحظه صدها موضوع را مي فهميدم و صدها نفر را ميديدم! آن زمان كاملاً متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلي خوبي داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلي عالي بود. من شنيده بودم كه دو مَلک از سوي خداوند هميشه با ما هستند، حالا داشتم اين دو مَلك را مي ديدم. چقدر چهره آنها زيبا و دوست داشتني بود. دوست داشتم هميشه با آنها باشم. ما با هم در وسط يك بيابان كويري و خشك و بی آب و علف حركت مي كرديم. كمي جلوتر چيزي را ديدم! روبروي ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود. آهسته آهسته به ميز نزديك شديم! به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور دست ها ، چيزي شبيه سراب ديده مي شد. اما آنچه مي ديدم سراب نبود، شعله هاي آتش بود! حرارتش را از راه دور حس مي كردم. به سمت راست خيره شدم. در دور دست ها يك باغ بزرگ و زيبا، يا چيزي شبيه جنگل هاي شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكي از آن سو احساس ميكردم. به شخص پشت ميز سلام كردم. با ادب جواب داد. منتظر بودم، ميخواستم ببينم چه كار دارد. اين دو جوان كه در كنار من بودند، هيچ عكس العملي نشان ندادند. حالا من بودم و همان دو جوان كه در كنارم قرار داشتند. جوان پشت ميز يك كتاب بزرگ و قطور را در مقابل من قرار داد...! 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت ششم «حسابرسی» جوان پشت ميز، به آن كتاب بزرگ اشاره كرد. وقتي تعجب من را ديد، گفت: كتاب خودت هست، بخوان. امروز براي حسابرسي، همين كه خودت آن را ببيني كافي است. چقدر اين جمله آشنا بود. در يكي از جلسات قرآن، استاد ما اين آيه را اشاره كرده بود: «ٱقرَأۡ كِتَٰبَكَ كَفَىٰ بِنَفسِكَ ٱليَوۡمَ عَلَيكَ حَسِيبٗا » اين جوان درست ترجمه همين آيه را به من گفت. نگاهي به اطرافيانم كردم. كمي مكث كردم و كتاب را باز كردم. سمت چپ بالاي صفحه اول، با خطي درشت نوشته شده بود: « 13سال و 6 ماه و 4 روز » از آقايي كه پشت ميز بود پرسيدم: اين عدد چيه؟ گفت: سن بلوغ شماست. شما دقيقاً در اين تاريخ به بلوغ رسيدي. به ذهنم آمد كه اين تاريخ، يكسال از پانزده سال قمري كمتر است. اما آن جوان كه متوجه ذهن من شده بود گفت: نشانه هاي بلوغ فقط اين نيست كه شما در ذهن داري. من هم قبول كردم. قبل از آن و در صفحه سمت راست، اعمال خوب زيادي نوشته شده بود. از سفر زيارتي مشهد تا نمازهاي اول وقت و هيئت و احترام به والدين و... پرسيدم: اينها چيست؟ گفت: اي نها اعمال خوبي است كه قبل از بلوغ انجام دادي. همه اين كارهاي خوب برايت حفظ شده. قبل از اينكه وارد صفحات اعمال پس از بلوغ شويم، جوان پشت ميز نگاهي كلي به كتاب من كرد و گفت: نمازهايت خوب و مورد قبول است. براي همين وارد بقيه اعمال مي شويم. من قبل از بلوغ، نمازم را شروع كرده بودم و با تشويق هاي پدر و مادرم، هميشه در مسجد حضور داشتم. كمتر روزي پيش مي آمد كه نماز صبحم قضا شود. اگر يك روز خداي ناكرده نماز صبحم قضا مي شد، تا شب خيلي ناراحت و افسرده بودم. اين اهميت به نماز را از بچگي آموخته بودم و خدا را شكر هميشه اهميت مي دادم. خوشحال شدم. به صفحه اول كتابم نگاه كردم. از همان روز بلوغ، تمام كارهاي من با جزئيات نوشته شده بود. كوچكترين كارها. حتي ذره اي كار خوب و بد را دقيق نوشته بودند و صرف نظر نكرده بودند. تازه فهميدم كه «فمن يعمل مثقال ذره خيراً يره » يعني چه. هر چي كه ما اينجا شوخي حساب كرده بوديم، آ نها جدي جدي نوشته بودند! در داخل اين كتاب، در كنار هر كدام از كارهاي روزانه من، چيزي شبيه يك تصوير كوچك وجود داشت كه وقتي به آن خيره مي شديم، مثل فيلم به نمايش در می آمد. درست مثل قسمت ويدئو در موبايل هاي جديد، فيلم آن ماجرا را مشاهده مي كرديم. آن هم فيلم سه بعدي با تمام جزئيات! يعني در مواجه با ديگران، حتي فكر افراد را هم مي ديديم. لذا نمی شد هيچ كدام از آن كارها را انكار كرد. غير از كارها، حتي نيت هاي ما ثبت شده بود. آنها هم چيز را دقيق نوشته بودند. جاي هيچگونه اعتراضي نبود. تمام اعمال ثبت بود. هيچ حرفي هم نمي شد بزنيم. اما خوشحال بودم كه از كودكي، هميشه همراه پدرم در مسجد و هيئت بودم. از اين بابت به خودم افتخار مي كردم و خودم را از همين حالا در بهترين درجات بهشت مي ديدم. همينطور كه به صفحه اول نگاه مي كردم و به اعمال خوبم افتخار مي كردم، يكدفعه ديدم، تمام اعمال خوبم در حال محو شدن است! صفحه پر از اعمال خوب بود اما حالا تبديل به كاغذ سفيد شده بود! باعصبانيت به آقايي كه پشت ميز بود گفتم: چرا اينها محو شد. مگر من اين كارهاي خوب را انجام ندادم!؟ گفت: بله درست مي گويي، اما همان روز غيبت يكي از دوستانت را كردي. اعمال خوب شما به نامه عمل او منتقل شد. باعصبانيت گفتم: چرا؟ چرا تمام اعمال من!؟ او هم غير مستقيم اشاره كرد به حديثي از پيامبر (ص) كه مي فرمايند: سرعت نفوذ آتش در خوردن گياه خشک، به پاي سرعت اثر غيبت در نابودي حسنات يک بنده نمي رسد. رفتم صفحه بعد. آن روز هم پر از اعمال خوب بود. نماز اول وقت، مسجد، بسيج، هيئت، رضايت پدر و مادر و... فيلم تمام اعمال موجود بود، اما لازم به مشاهده نبود. تمام اعمال خوب، مورد تأييد من بود. آن زمان دوران دفاع مقدس بود و خيلي ها مثل من بچه مثبت بودند. خيلي از كارهاي خوبي كه فراموش كرده بودم تماماً براي من يادآوري مي شد. اما باتعجب دوباره مشاهده كردم كه تمام اعمال من در حال محو شدن است! گفتم: اين دفعه چرا؟ من كه در اين روز غيبت نكردم!؟ جوان گفت: يكي از رفقاي مذهبي ات را مسخره كردي. اين عمل زشت باعث نابودي اعمالت شد. 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت هفتم بعد بدون اينكه حرفي بزند، آيه ایی از سوره ياسن برايم يادآوري شد: روز قيامت براي مسخر ه كنندگان روز حسرت بزرگي است. «يا حَسرَتا علي العِباد ما يأتيهم من رسولٍ الاّ كانوا به يَستهزؤن » خوب به ياد داشتم كه به چه چيزي اشاره دارد. من خيلي اهل شوخي و خنده و سركار گذاشتن رفقا بودم. با خودم گفتم: اگه اي نطور باشه كه خيلي اوضاع من خرابه! رفتم صفحه بعد، روز بعد هم كلي اعمال خوب داشتم. اما كارهاي خوب من پاك نشد. با اينكه آن روز هم شوخي كرده بودم، اما در اين شوخي ها، با رفقا گفتيم و خنديديم، اما به كسي اهانت نكرديم. غيبت نكرده بودم. هيچ گناهي همراه با شوخی هاي من نبود. براي همين، شوخي ها و خنده هاي من، به عنوان كار خوب ثبت شده بود. با خودم گفتم: خدا را شكر. خوشحال شدم و رفتم صفحه بعد، باتعجب ديدم كه ثواب حج در نامه عمل من ثبت شده! به آقايي كه پشت ميز نشسته بود بالبخندي از سر تعجب گفتم: حج؟! من اين اواخر مکه رفتم، در سنين نوجواني کي مكه رفتم که خبر ندارم!؟ گفت: ثواب حج ثبت شده، برخي اعمال باعث مي شود كه ثواب چندين حج در نامه عمل شما ثبت شود. مثل اينكه از سر مهرباني به پدر و مادرت نگاه كني . يا مثلاً زيارت با معرفت امام رضا (ع) و... اما دوباره مشاهده كردم كه يكي يكي اعمال خوب من در حال پاك شدن است! ديگر نياز به سؤال نبود. خودم مشاهده كردم كه آخر شب با رفقا جمع شده بوديم و مشغول اذيت كردن يكي از دوستان بوديم، ياد آيه 65 سوره زمر افتادم كه مي فرمود: « برخي اعمال باعث حبط (نابودي) اعمال (خوب انسان) مي شود. » به دو نفري كه در كنارم بودند گفتم: شما يك كاري بكنيد!؟ همينطور اعمال خوب من نابود مي شود و... سري به نشانه نااميدي و اينكه نمي توانند كاري انجام دهند برايم تكان دادند. همي نطور ورق مي زدم و اعمال خوبي را مي ديدم كه خيلي برايش زحمت كشيده بودم، اما يكي يكي محو می شد. فشار روحي شديدي داشتم. كم مانده بود دق كنم. نابودي همه ثروت معنويام را به چشم مي ديدم. نمي دانستم چه كنم! هرچه شوخي كرده بودم اينجا جدي جدي ثبت شده بود. اعمال خوب من، از پروند هام خارج م يشد و به پرونده ديگران منتقل مي شد. نكته ديگري كه شاهد بودم اينكه؛ هرچه به سنين بالاتر م يرسيدم، ثواب كمتري از نمازهاي جماعت و هيئت ها در نامه عملم م يديدم! به جواني كه پشت ميز نشسته بود گفتم: در اين روزها من تمام نمازهايم را به جماعت خواندم. من در اين شب ها هيئت رفته ام. چرا اينها در اينجا نيست؟ رو به من كرد و گفت: خوب نگاه كن. هرچه سن و سالت بيشتر مي شد، ريا و خودنمايي در اعمالت زياد مي شد. اوايل خالصانه به مسجد و هيئت مي رفتي اما بعدها، مسجد م يرفتي تا تو را ببينند. هيئت مي رفتي تا رفقايت نگويند چرا نيامدي! اگر واقعاً براي خدا بود، چرا به فلان مسجد يا هيئت كه دوستانت نبودندن مي رفتي؟ 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت هشتم: نيّت «و کتاب اعمال آنان در آنجا گذارده مي شود. پس گنهکاران را مي بيني در حالي که از آنچه در آن است ترسان و هراسان هستند و می گويند: واي بر ما، اين چه کتاب است که هيچ عمل کوچک و بزرگ را کنار نگذاشته، مگر اينکه ثبت کرده است. اعمال خود را حاضر م ميبينند و پروردگارت به هيچ کس ستم نمي کند» صفحات را كه ورق مي زدم، وقتي عملي بسيار ارزشمند بود، آن عمل، درشت تر از بقيه در بالاي صفحه نوشته شده بود. در يكي از صفحات، به صورت بسيار بزرگ نوشته شده بود: كمك به يك خانواده فقير شرح جزئيات و فيلم آن موجود بود، ولي راستش را بخواهيد من هرچه فكر كردم به ياد نياوردم كه به آن خانواده كمك كرده باشم! يعني دوست داشتم، اما توان مالي نداشتم كه به آنها كمك كنم. آن خانواده را می شناختم. آ نها در همسايگي ما بودند و اوضاع مالي خوبي نداشتند. خيلي دلم مي خواست به آ نها كمك كنم، براي همين يك روز از خانه خارج شدم و به بازار رفتم. به دو نفر از اعضاي فاميل كه وضع مالي خوبي داشتند مراجعه كردم. من شرح حال آن خانواده را گفتم و اينكه چقدر در مشكلات هستند، اما آ نها اعتنايي نكردند حتي يكي از آ نها به من گفت: بچه، اين كارا به تو نيومده. اين كار بزر گترهاست. آن زمان من 15 سال بيشتر نداشتم، وقتي اين برخورد را با من داشتند، من هم ديگر پيگيري نكردم. اما عجيب بود كه در نامه عمل من، كمك به آن خانواده فقير ثبت شده بود! به جوان پشت ميز گفتم: من كاري براي آ نها نكردم!؟ او گفت: تو نيت اين كار را داشتي و در اين راه تلاش كردي، اما به نتيجه نرسيدي. براي همين، نيت و حركتي كه كردي، در نامه عملت ثبت شده. البته فكر و نيت كار خوب، در بيشتر صفحات ثبت شده بود. هرجايي كه دوست داشتم كار خوبي انجام دهم ولي امكانش را نداشتم، اما براي اجراي آن قدم برداشته بودم، در نامه عمل من ثبت شده بود. ولي خدا را شكر كه نيت هاي گناه و نادرست ثبت نمي شد. در صفحات بعد و جاي جاي اين كتاب مشاهده مي كردم كه چنين اتفاقي افتاده. يعني نيت هاي خوب من ثبت شده بود. البته باز هم مشاهده كردم كه اعمال خوبم با اشتباهات و گناهاني که هيچ منفعتي برايم نداشت از بين رفته! به قول معروف: آش نخورده و دهان سوخته. هرچه جلو مي رفتم، نامه عملم بيشتر خالي مي شد! خيلي از اين بابت ناراحت بودم. از طرفي نمي دانستم چه كنم. اي كاش كسي بود كه مي توانستم گناهانم را به گردن او بيندازم و اعمال خوبش را بگيرم! اما هرچه مي گذشت بدتر مي شد. جوان پشت ميز ادامه داد: وقتي اعمال شما بوي ريا بدهد پيش خدا ارزشي ندارد. كاري كه غير خدا در آن شريك باشد به درد همان شريك مي خورد. اعمال خالصت را نشان بده تا كار شما سريع حل شود. مگر نشنيد هاي: «اَلاَعمالُ بِالنيات. یقینا اعمال به نيت ها بستگي دارد. » 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت نهم: نجات يك انسان همين طور كه با ناراحتي، كتاب اعمالم را ورق ميزدم و با اعمال نابود شده مواجه مي شدم، يكباره ديدم بالاي صفحه با خط درشت نوشته شده: «نجات يك انسان » خوب به ياد داشتم كه ماجرا چيست. اين كار خالصانه براي خدا بود. به خودم افتخار كردم و گفتم: خدا را شكر. اين كار را واقعاً خالصانه براي خدا انجام دادم. ماجرا از اين قرار بود كه يك روز در دوران جواني با دوستانم براي تفريح و شنا كردن، به اطراف سد زاينده رود رفتيم. رودخانه در آن دوران پر از آب بود و ما هم مشغول تفريح. يكباره صداي جيغ يك زن و فريادهاي يك مرد همه را ميخكوب كرد! يك پسر بچه داخل آب افتاده بود و دست و پا مي زد، هيچكس هم جرئت نمي كرد داخل آب بپرد و بچه را نجات دهد. من شنا و غريق نجات بلد بودم. آماده شدم كه به داخل آب بروم اما رفقايم مانع شدند! آ نها می گفتند: اينجا نزديك سد است و ممكن است آب تو را به زير بكشد و با خودش ببرد. خطرناك است و... اما يك لحظه با خودم گفتم: فقط براي خدا و پريدم داخل آب. خدا را شكر كه توانستم اين بچه را نجات بدهم. هر طور بود او را به ساحل آوردم و با كمك رفقا بيرون آمديم. پدر و مادرش حسابي از من تشكر كردند. خودم را خشك كردم و لباسم را عوض کردم آماده رفتن شديم. خانواده اين بچه شماره آدرس مرا گرفتند. اين عمل خالصانه خيلي خوب در پيشگاه خدا ثبت شده بود. من هم خوشحال بودم. لااقل يك كار خوب با نيت الهي پيدا كردم. مي دانستم كه گاهي وقت ها ، يك عمل خوب با نيت خالص، يك انسان را در آن اوضاع نجات مي دهد. از اينكه اين عمل، خيلي بزرگ در نامه عملم نوشته شده بود فهميدم كار مهمي كرده ام. اما يكباره مشاهده كردم كه اين عمل خالصانه هم در حال پاك شدن است! با ناراحتي گفتم: مگر نگفتيد فقط كارهايي كه خالصانه براي خدا باشد حفظ مي شود، خُب من اين كار را فقط براي خدا انجام دادم. پس چرا پاك شد؟! جوان پشت ميز لبخندي زد و گفت: درست است، اما شما در مسير برگشت به خانه با خودت چه گفتي؟ يكباره فيلم آن لحظات را ديدم. انگار نيت دروني من مشغول صحبت بود. من با خودم گفتم: خيلي كار مهمي كردم. اگر جاي پدر مادر اين بچه بودم، به همه خبر مي دادم كه يك جوان به خاطر فرزند ما خودش را به خطر انداخت. اگه من جاي مسئولين استان بودم، يك هديه حسابي و مراسم ويژه می گرفتم. اصلاً بايد روزنامه ها و خبرگزاری ها با من مصاحبه كنند. من خيلي كار مهمي كردم. فرداي آن روز تمام اين اتفاقات افتاد. خبرگزاری ها و روزنامه ها با من مصاحبه كردند. استاندار همراه با خانواده آن بچه به ديدنم آمد و يك هديه حسابي براي من آوردند و... جوان پشت ميز گفت: تو ابتدا براي رضاي خدا اين كار را كردي، اما بعد، خرابش كردي... آرزوي اجر دنيايي كردي و مزدت را هم گرفتي. درسته؟ گفتم: همه اين ها درسته. بعد باحسرت گفتم: چه كنم؟! دستم خالي است؟ جوان پشت ميز گفت: خيلی ها كارهايشان را براي خدا انجام می دهند، اما بايد تلاش كنند تا آخر اين اخلاص را حفظ كنند. بعضي ها كارهاي خالصانه را در دنيا نابود مي كنند! 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت دهم: سفر كربلا حسابي به مشكل خورده بودم. اعمال خوبم به خاطر شوخي هاي بيش از حد و صحبت هاي پشت سر مردم و غيبتها و... نابود ميشد و اعمال زشت من باقي مي‌ماند. البته وقتي يك كار خالصانه انجام داده بودم، همان عمل باعث پاك شدن كارهاي زشت ميشد. چرا كه در قرآن آمده بود: «اِنَ الحَسنات يُذهِبنَ السَيئات .» زيارت‌هاي اهل بيت (ع) : بسيار در نامه اعمال من تأثير مثبت داشت. البته زيارت‌هاي با معرفتي که با گناه آلوده نشده بود. اما خيلي سخت بود. هر روز ما، دقيق بررسي و حسابرسي می شد. كوچكترين اعمال مورد بررسي قرار مي گرفت. همينطور كه اعمال روزان هام بررسي م يشد، به يكي از روزهاي دوران جواني رسيديم. اواسط دهه هشتاد. يكباره جوان پشت ميز گفت: به دستور آقا اباعبدالله (ع) پنج سال از اعمال شما را بخشيديم. اين پنج سال بدون حساب طي ميشود. با تعجب گفتم: يعني چي!؟ گفت: يعني پنج سال گناهان شما بخشيده شده و اعمال خوبتان باقي ميماند. نميدانيد چقدر خوشحال شدم. اگر در آن شرايط بوديد، لذتي كه من از شنيدن اين خبر پيدا كردم را حس مي كرديد. پنج سال بدون حساب و كتاب؟! 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت یازدهم: آزار مؤمن در دوران جواني در پايگاه بسيج شهرستان فعاليت داشتم. روزها و شبها با دوستانمان با هم بوديم. شبهاي جمعه همگي در پايگاه بسيج دور هم جمع بوديم و بعد از جلسه قرآن، فعاليت نظامي و گشت و بازرسي و... داشتيم. در پشت محل پايگاه بسيج، قبرستان شهر ما قرار داشت. ما هم بعضي وقتها، دوستان خودمان را اذيت ميكرديم! البته تاوان تمام اين اذيتها را در آنجا دادم. برخي شبهاي جمعه تا صبح در پايگاه حضور داشتيم. يك شب زمستاني ، برف سنگيني آمده بود. يكي از رفقا گفت: كسي جرئت داره الان تا انتهاي قبرستان برود؟! گفتم: اينكه كار مهمي نيست. من الان ميروم. او هم به من گفت: بايد يك لباس سفيد بپوشي! من سرتا پا سفيد پوش شدم و حركت كردم. خسخس صداي پاي من بر روي برف، از دور هم شنيده مي‌شد. من به سمت انتهاي قبرستان رفتم! اواخر قبرستان كه رسيدم، صوت قرآن شخصي را از دور شنيدم! يك پيرمرد روحاني كه از سادات بود، شبهاي جمعه تا سحر، در انتهاي قبرستان و در داخل يك قبر مشغول تهجد و قرائت قرآن ميشد. فهميدم كه رفقا مي‌خواستند با اين كار، با سيد شوخي كنند. مي‌خواستم برگردم اما باخودم گفتم: اگر الان برگردم، رفقاي من فکر مي‌کنند ترسيده ام. براي همين تا انتهاي قبرستان رفتم. هرچه صداي پاي من نزديكتر مي‌شد، صداي قرائت قرآن سيد هم بلندتر ميشد! از لحن او فهميدم كه ترسيده ولي به مسير ادامه دادم. تا اينكه به بالاي قبري رسيدم كه او در داخل آن مشغول عبادت بود. يكباره تا مرا ديد فريادي زد و حسابي ترسيد. من هم كه ترسيده بودم پا به فرار گذاشتم. پيرمرد سيد، رد پاي مرا در داخل برف گرفت و دنبال من آمد. وقتي وارد پايگاه شد، حسابي عصباني بود. ابتدا كتمان كردم ، اما بعد، از او معذرت‌خواهي كردم. او با ناراحتي بيرون رفت. حالا چندين سال بعد از اين ماجرا، در نامه عملم حكايت آن شب را ديدم. نمي‌دانيد چه حالي بود ، وقتي گناه يا اشتباهي را در نامه عملم مي‌ديدم، خصوصاً وقتي كسي را اذيت كرده بودم، از درون عذاب مي‌كشيدم. گويي خودم به جاي آ نطرف اذيت مي‌شدم. از طرفي در اين مواقع، باد سوزان از سمت چپ وزيدن ميگرفت، طوري كه نيمي از بدنم از حرارت آن داغ می‌شد! وقتي چنين اعمالي را مشاهده ميكردم، به گونه‌اي آتش را در نزديكي خودم ميديدم كه چشمانم ديگر تحمل نداشت. همان موقع ديدم كه آن پيرمرد سيد، كه چند سال قبل مرحوم شده بود، از راه آمد و كنار جوان پشت ميز قرار گرفت. سيد به آن جوان گفت: من از اين مرد نميگذرم. او مرا اذيت كرد. او مرا ترساند. من هم گفتم: به خدا من نميدانستم كه سيد داخل قبر عبادت ميكند. جوان رو به من گفت: اما وقتي نزديك شدي فهميدي كه مشغول قرآن خواندن است. چرا همان موقع برنگشتي؟ ديگه حرفي براي گفتن نداشتم. خلاصه پس از التماسهاي من، ثواب دو سال عبادتهاي مرا برداشتند و در نامه عمل او قرار دادند تا راضي شود، دو سال نمازي كه بيشتر به جماعت بود. دو سال عبادت را دادم به خاطر اذيت و آزار يك مؤمن! ٭٭٭ در لابه‌لاي صفحات اعمال خودم به يك ماجراي ديگر از آزار مؤمنين برخوردم. شخصي از دوستانم بود كه خيلي با هم شوخي مي‌كرديم و همديگر را سركار مي‌گذاشتيم. يكبار در يك جمع رسمي با او شوخي كردم و خيلي بد او را ضايع كردم. خودم هم فهميدم كار بدي كردم، براي همين سريع از او معذرت‌خواهي كردم. او هم چيزي نگفت. گذشت تا روز آخر كه می‌خواستم براي عمل جراحي به بيمارستان بروم. دوباره به همان دوست دوران جواني زنگ زدم و گفتم: فلاني، من خيلي به تو بد كردم. يكبار جلوي جمع، تو را ضايع كردم. خواهش می‌كنم مرا حلال كن. من شايد از اين بيمارستان برنگردم. بعد در مورد عمل جراحي گفتم و دوباره به او التماس كردم تا اينكه گفت: حلال كردم، ان‌شاءالله كه سالم و خوب برگردي. آن روز در نامه عملم، همان ماجرا را ديدم. جوان پشت ميز گفت: اين دوست شما همين ديشب از شما راضي شد. اگر رضايت او را نمي‌گرفتي بايد تمام اعمال خوب خودت را می‌دادي تا رضايتش را كسب كني، مگر شوخي است، آبروي يك انسان مؤمن را بردي. 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت دوازدم: حسینیه مي‌خواستم بنشينم و همانجا زار زار گريه كنم. براي يك شوخي بی‌مورد دو سال عبادتهايم را دادم. براي يك غيبت بي‌مورد، بهترين اعمال من محو می‌شد. چقدر حساب خدا دقيق است. چقدر كارهاي ناشايست را به حساب شوخي انجام داديم و حالا بايد افسوس بخوريم. در اين زمان، جوان پشت ميز گفت: شخصي اينجاست كه چهار ساله منتظر شماست! اين شخص اعمال خوبي داشته و بايد به بهشت برزخي برود، اما معطل شماست. با تعجب گفتم: از چه كسي حرف ميزنيد؟ يكي از پيرمردهاي اُمناي مسجدمان را ديدم كه در مقابلم و در كنار همان جوان ايستاده. خيلي ابراز ارادت كرد و گفت: كجايي؟ چند ساله منتظرت هستم. بعد از كمي صحبت، اين پيرمرد ادامه داد: زماني كه شما در مسجد و بسيج، مشغول فعاليت فرهنگي بوديد، تهمتي را در جمع به شما زدم. براي همين آمده‌ام كه حلالم كنيد. آن صحنه برايم يادآوري شد. من مشغول فعاليت در مسجد بودم كارهاي فرهنگي بسيج و... اين پيرمرد و چند نفر ديگر در گوشه اي نشسته بود. بعد پشت سر من حرفي زد كه واقعيت نداشت. او به من تهمت بدي زد. او نيت ما را زير سؤال برد. عجيب‌تر اينكه، زماني اين تهمت را به من زد كه من ابتداي حضورم در بسيج بود و نوجوان بودم!! آدم خوبي بود. اما من نامه اعمالم خيلي خالي شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: درسته ايشان آدم خوبي است، اما من همينطوري نميگذرم. دست من خالي است. هر چه ميتواني از او بگير. جوان هم رو به من كرد و گفت: اين بنده خدا يك وقف انجام داده كه خيلي با بركت بوده و ثواب زيادي برايش مي‌آيد. او يك حسينيه را در شهرستان شما، خالصانه براي رضاي خدا ساخته كه مردم از آنجا استفاده می‌كنند. اگر بخواهي ثواب كل حسينيه‌اش را از او ميگيرم و در نامه عمل شما مي‌گذارم تا او را ببخشي. با خودم گفتم: «ثواب ساخت يك حسينيه به خاطر يك تهمت؟! خيلي خوبه. » بنده خدا اين پيرمرد، خيلي ناراحت و افسرده شد، اما چاره‌اي نداشت. ثواب يك وقف بزرگ را به خاطر يك تهمت داد و رفت به سمت بهشت برزخي. براي تهمت به يك نوجوان، يك حسينيه را كه بااخلاص وقف كرده بود، داد و رفت! اما تمام حواس من در آن لحظه به اين بود كه وقتي كسي به خاطر تهمت به يك نوجوان، يك چنين خيراتي را از دست می‌دهد، پس ما كه هر روز و هرشب پشت سر ديگران مشغول قضاوت كردن و حرف زدن هستيم چه عاقبتي خواهيم داشت؟! ما كه به راحتي پشت سر مسئولين و دوستان و آشنايان خودمان هرچه می‌خواهيم می‌گوييم... باز جوان پشت ميز به عظمت آبروي مؤمن اشاره كرد. 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت سیزدهم: اعجاز اشک ايستاده بودم و مات و مبهوت به کتاب اعمالم نگاه ميکردم. انگار هيچ اراده‌اي از خودم نداشتم. هيچ کار و عملم قابل دفاع نبود. فقط نگاه ميکردم. يکي آمد و دو سال نمازهاي من را برد! ديگري آمد و قسمتي از کارهاي خير مرا برداشت. بعدي... بلاتشبيه شبيه يک گوسفند که هيچ اراده‌اي ندارد و فقط نگاه ميکند، من هم فقط نگاه ميکردم. چون هيچگونه دفاعي در مقابل ديگران نميشد کرد. در دنيا، انسان هرچند مقصر باشد، اما در دادگاه از خود دفاع میکند و با گرفتن وکيل و... خود را تا حدودي از اتهامات تبرئه ميکند؛ اما اينجا... مگر ميشود چيزي گفت؟! فقط نگاه ميکردم. حتي آنچه در فکر انسان بوده براي همه نمايان است، چه رسد به اعمال انسان. براي همين هيچکس نميتواند بي‌دليل از خود دفاع کند. د رکتاب اعمال خودم چقدر گناهاني را ديدم که مصداق اين ضرب المثل بود: «آش نخورده و دهن سوخته». شخصي در مقابل من غيبت کرده يا تهمت زده و من هم در گناه او شريک شده بودم. چقدر گناهاني را ديدم که هيچ لذتي برايم نداشت و فقط سرافکندگي برايم ايجاد کرد خيلي سخت بود. خيلي... حساب و کتاب خدا به دقت ادامه داشت. اما زماني که بررسي اعمال من انجام ميشد و نقايص کارهايم را ميديدم، گرماي شديدي از سمت چپ به سوي من می‌آمد! حرارتي که نزديک بود تمام بدنم را بسوزاند. اما... اين حرارت تمام بدنم را ميسوزاند، طوري که قابل تحمل نبود. همه جاي بدنم مي‌سوخت، بجز صورت و سينه و کف دستهايم! براي من جاي تعجب بود. چرا اين سه قسمت بدنم نمي‌سوزد؟! لازم به تکلم نبود. جواب سؤالم را بلافاصله فهميدم. من از نوجواني در هيئت و جلسات فرهنگي مسجد محل حضور داشتم. پدرم به من توصيه ميکرد که وقتي براي آقا امام حسين (ع) و يا حضرت زهرا (س) و اهل بيت (ع) اشک ميريزي، قدر اين اشک را بدان. اشک بر اين بزرگان، قيمتي است و ارزش آن را در قيامت مي‌فهميم. پدرم از بزرگان و اهل منبر شنيده بود که اين اشک را به سينه و صورت خود بکشيد و اين کار را ميکرد. من نيز وقتي در مجالس اهل‌بيت (ع) گريه ميکردم. اشک خود را به صورت و سينه‌ام ميکشيدم. حالا فهميدم که چرا اين سه عضو بدنم نميسوزد! نکته ديگري که در آن وادي شاهد بودم بحث اشک و توبه بر درگاه الهي بود. من دقت کردم که برخي گناهاني که مرتکب شده بودم در کتاب اعمالم نيست! بعد از اينکه انسان از گناهي توبه ميکند و ديگر سمتش نمی‌رود، گناهاني که قبلاً مرتکب شده کاملاً از اعمالش حذف ميشود. آنجا رحمت خدا را به خوبي حس کردم. حتي اگر کسي حق الناس بدهکار است اما از طلبکار خود بی‌اطلاع است، با دادن ردّ مظالم برطرف ميشود. اما حق الناسي که صاحبش را بشناسد بايد در دنيا برگرداند. حتي اگر يک بچه از ما طلبکار باشد و در دنيا حلال نکرده باشد، بايد در آن وادي صبر کنيم تا بيايد و حلال کند.. 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت چهاردهم: بيت المال از ابتداي جواني و از زماني كه خودم را شناختم، به حق‌الناس و بيت‌المال بسيار اهميت می‌دادم. پدرم خيلي به من توصيه می‌كرد كه مراقب بيت‌المال باش. مبادا خودت را گرفتار كني. از طرفي من پاي منبرها و مسجد بزرگ شدم و مرتب اين مطالب را مي‌شنيدم. لذا وقتي در سپاه مشغول به كار شدم، سعي می‌كردم در ساعاتي كه در محل كار حضور دارم، به كار شخصي مشغول نشوم. اگر در طي روز كار شخصي داشتم و يا تماس تلفني شخصي داشتم، به همان ميزان و كمي بيشتر، اضافه‌كاري بدون حقوق انجام می‌دادم كه مشكلي ايجاد نشود. با خودم ميگفتم: حقوق كمتر ببرم و حلال باشد خيلي بهتر است. از طرفي در محل كار نيز تلاش ميكردم كه كارهاي مراجعين را به دقت و با رضايت انجام دهم. اين موارد را در نامه عملم ميديدم. جوان پشت ميز به من گفت: خدا را شكر كن كه بيت‌المال برگردن نداري وگرنه بايد رضايت تمام مردم ايران را كسب ميكردي! اتفاقاً در همانجا كساني را ميديدم كه شديداً گرفتار هستند. گرفتار رضايت تمام مردم، گرفتار بيت‌المال. اين را هم بار ديگر اشاره كنم كه بُعد زمان و مكان در آنجا وجود نداشت. يعني به راحتي می‌توانستم كساني را كه قبل از من فوت كرده‌اند ببينم، يا كساني را كه بعد از من قرار بود بيايند! يا اگر كسي را می‌ديدم، لازم به صحبت نبود، به راحتي می‌فهميدم كه چه مشكلي دارد. يكباره و در يك لحظه ميشد تمام اين موارد را فهميد. من چقدر افرادي را ديدم كه با اختلاس و دزدي از بيت المال به آن طرف آمده بودند و حالا بايد از تمام مردم اين كشور، حتي آنها كه بعدها به دنيا می‌آيند، حلاليت می‌طلبيدند! اما در يكي از صفحات اين كتاب قطور، يك مطلبي براي من نوشته بود كه خيلي وحشت كردم! يادم افتاد كه يكي از سربازان، در زمان پايان خدمت، چند جلد كتاب خاطرات شهدا به واحد ما آورد و گذاشت روي طاقچه و گفت: اينها اينجا بماند تا سربازهايي كه بعداً می‌‌آيند، در ساعات بيكاري استفاده كنند. کتاب های خوبی بود. یک سال روی طاقچه بود و سربازهایی که ... 🎲 ادامه دارد به ما بپیوندید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت پانزدهم: كتابهاي خوبي بود. يك سال روي طاقچه بود و سربازهايي كه شيفت شب بودند، يا ساعات بيكاري داشتند استفاده می‌كردند. بعد از مدتي، من از آن واحد به مكان ديگري منتقل شدم. همراه با وسايل شخصي كه ميبردم، كتابها را هم بردم. يك ماه از حضور من در آن واحد گذشت، احساس كردم كه اين كتابها استفاده نميشود. شرايط مكان جديد با واحد قبلي فرق داشت و سربازها و پرسنل، كمتر اوقات بيكاري داشتند. لذا كتابها را به همان مكان قبلي منتقل كردم و گفتم: اينجا بماند بهتر استفاده می‌شود. جوان پشت ميز اشاره‌اي به اين ماجراي كتابها كرد و گفت: اين كتابها جزو بيت‌المال و براي آن مكان بود، شما بدون اجازه، آنها را به مكان ديگري بردي، اگر آنها را نگه می‌داشتي و به مكان اول نمی‌آوردي، بايد از تمام پرسنل و سربازاني كه در آينده هم به واحد شما می‌آمدند، حلاليت می‌طلبيدي! واقعاً ترسيدم. با خودم گفتم: من تازه نيت خير داشتم. من از كتاب‌ها استفاده شخصي نكردم. به منزل نبرده بودم، بلكه به واحد ديگري بردم كه بيشتر استفاده شود، خدا به داد كساني برسد كه بيت‌المال را ملك شخصي خود كرده‌اند!!! در همان زمان، يكي از دوستان همكارم را ديدم. ايشان از بچه‌هاي با اخلاص و مؤمن در مجموعه دوستان ما بود. او مبلغي را از فرمانده خودش به عنوان تن‌خواه گرفته بود تا برخي از اقلام را براي واحد خودشان خريداري كند. اما اين مبلغ را به جاي قرار دادن در كُمد اداره، در جيب خودش گذاشت! او روز بعد، در اثر سانحه رانندگي درگذشت. حالا وقتي مرا در آن وادي ديد، به سراغم آمد و گفت: «خانواده فكر كردند كه اين پول براي من است و آن را هزينه كرده‌اند. تو رو خدا برو و به آنها بگو اين پول را به مسئول مربوطه برسانند. من اينجا گرفتارم. تو رو خدا براي من كاري بكن. » تازه فهميدم كه چرا برخي بزرگان اينقدر در مورد بيت المال حساس هستند. راست ميگويند كه مرگ خبر نمي كند. 🎲 ادامه دارد با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت شانزدهم: صدقه در ميان روزهايي كه بررسي اعمال آنها انجام شد، يكي از روزها براي من خاطره ساز شد. چون در آن وضعيت، ما به باطن اعمال آگاه مي‌شديم. يعني ماهيت اتفاقات و علت برخي وقايع را مي‌فهميديم. چيزي كه امروزه به اسم شانس بيان ميشود، اصلاً آنجا مورد تأييد نبود، بلكه تمام اتفاقات زندگي به واسطة برخي علتها رخ ميداد. روزي در دوران جواني با اعضاي سپاه به اردوي آموزشي رفتيم. كلاسهاي روزانه تمام شد و برنامه اردو به شب رسيد، نميدانيد كه چقدر بچه هاي هم دوره را اذيت كردم. بيشتر نيروها خسته بودند و داخل چادرها خوابيده بودند، من و يكي از رفقا می‌رفتيم و با اذيت كردن ، آنها را از خواب بيدار مي‌كرديم! براي همين يك چادر كوچك، به من و رفيقم دادند و ما را از بقيه جدا كردند. شب دوم اردو بود كه باز هم بقيه را اذيت كرديم و سريع برگشتيم چادر خودمان كه بخوابيم. البته بگذريم از اينكه هرچه ثواب و اعمال خير داشتم، به خاطر اين كارها از دست دادم! وقتي در اواخر شب به چادر خودمان برگشتيم، ديدم يك نفر سر جاي من خوابيده! من يك بالش مخصوص براي خودم آورده بودم و با دو عدد پتو، براي خودم يك رختخواب قشنگ درست كرده بودم. چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه كسي جاي من خوابيده، فكر كردم يكي از بچه‌ها ميخواهد من را اذيت كند، لذا همينطور كه پوتين پايم بود، جلو آمدم و يك لگد به شخص خواب زدم! يكباره ديدم حاج آقا... كه امام جماعت اردوگاه بود از جا پريد و قلبش را گرفته و داد ميزد: كي بود؟ چي شد؟ وحشت كردم. سريع از چادر آمدم بيرون. بعدها فهميدم كه حاج آقا جاي خواب نداشته و بچه‌ها براي اينكه مرا اذيت كنند، به حاج آقا گفتند كه اين جاي حاضر و آماده براي شماست! اما لگد خيلي بدي زده بودم. بنده خدا يك دستش به قلبش بود و يك دستش به پشتش! حاج آقا آمد از چادر بيرون و باعصبانيت گفت: الهي پات بشكنه، مگه من چيكار كردم كه اينجوري لگد زدي؟ جلو رفتم و گفتم: حاج آقا غلط كردم. ببخشيد. من با كسي ديگه شما را اشتباه گرفتم. اصلاً حواسم نبود كه پوتين پايم كردم و ممكن است ضربه شديد شود. خلاصه اون شب خيلي معذرت خواهي كردم. بعد به حاج آقا گفتم: .. 🎲 ادامه دارد با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت هفدهم به حاج آقا گفتم: شرمنده، شما برويد بخوابيد، من تو ماشين می‌خوابم، فقط با اجازه بالش خودم رو برميدارم. چراغ برداشتم و رفتم توي چادر، همين كه بالش رو برداشتم، ديدم يك عقرب به بزرگي كف دست زير بالش من قرار دارد! حاج آقا هم داخل شد و هر طوري بود عقرب رو كشتيم. حاجي نگاهي به من كرد و گفت: جان مرا نجات دادي، اما بد لگدي زدي، هنوز درد دارم. من هم رفتم داخل ماشين خوابيدم. روز بعد اردو تمام شد و برگشتيم. روز بعد، من در حين تمرين در باشگاه ورزش‌هاي رزمي، پايم شكست. اما نكته جالب توجه اين بود كه ماجراي آن روز در نامه عمل من، كامل و با شرح جزئيات نوشته شده بود. جوان پشت ميز به من گفت: آن عقرب مأمور بود كه تو را بكشد، اما صدقه اي كه آن روز دادي، مرگ تو را به عقب انداخت! همان لحظه فيلم مربوط به آن صدقه را ديدم. يادم افتاد عصر همان روز، خانم من زنگ زد و گفت: فلاني كه همسايه ماست، خيلي مشكل مالي دارد. هيچي براي خوردن ندارند. اجازه دارم از پول‌هايي كه كنار گذاشتي مبلغي به آنها بدهم؟ گفتم: آخه اين پولها براي خريد موتور است. اما عيب نداره. هر چقدر ميخواهي به آ نها بده. جوان گفت: صدقه مرگ تو را عقب انداخت. اما آن روحاني كه لگد خورد؛ ايشان در آن روز كاري كرده بود كه بايد اين ضربه را ميخورد ولي به نفرين ايشان، پاي تو هم شكست. بعد به اهميت صدقه دادن و خيرخواهي براي مردم اشاره كرد. البته اين نکته را بايد ذکر کنم: «به من گفته شد که صدقات، صله رحم، نمازجماعت و زيارت اهلبيت (ع) و حضور در جلسات ديني و هر کاري که خالصانه براي رضاي خدا انجام دهي جزء مدت عمرت حساب نشده و باعث طولانی شدن عمر ميگردد. » 🎲 ادامه دارد با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت هجدهم: گره گشايی بيشتر مردم از کنار موضوع مهم «حل مشکلات مردم » به سادگي عبور ميکنند. اگر انسان بتواند حتي قدمي کوچک در حل گرفتاري بندگان خدا بردارد، اثر آن را در اين جهان و در آن سوي هستي به طور کامل خواهد ديد. در بررسي اعمال خود، مواردي را ديدم که برايم بسيار عجيب بود. مثلاً شخصي از من آدرس ميخواست. من او را کامل راهنمايي کردم. او هم دعا کرد و رفت. من نتيجة دعاي او را به خوبي در نامه عملم مشاهده کردم! يا اينکه وقتي کاري براي رضاي خدا و حل مشکل مردم انجام می‌دادم، اثر آن در زندگي روزمره ام مشاهده ميشد. اينکه ما در طي روز، حوادثي را از سر مي‌گذرانيم و می‌گوييم خوب شد اينطور نشد. يا مي‌گوييم: خدا را شکر که از اين بدتر نشد، به خاطر دعاي خير افرادي است که مشکلي از آنها برطرف کرديم. من هر روز براي رسيدن به محل کار، مسيري را در اتوبان طي می‌کنم. هميشه، اگر ببينم کسي منتظر است، حتماً او را سوار می‌کنم. يک روز هوا باراني بود. پيرزني با يک ساک پر از وسايل زير باران مانده بود، با اينکه خطرناک بود اما ايستادم و او را سوار کردم. ساک وسايل او گلي شده و صندلي را کثيف کرد، اما چيزي نگفتم. پيرزن تا به مقصد برسد مرتب براي اموات من دعا کرد و صلوات فرستاد. بعد هم خواست کرايه بدهد که نگرفتم وگفتم: هرچه مي‌خواهي پول بدهي براي اموات ما صلوات بفرست. من در آن سوي هستي، بستگان و اموات خودم را ديدم. آن‌ها از من به خاطر دعاهاي آن پيرزن و صلواتهايي که برايشان فرستاد، حسابي تشکر کردند. اين را هم بگويم که صلوات، واقعاً ذکر و دعاي معجزه‌گري است آنقدر خيرات و برکات در اين دعا نهفته است که تا از اين جهان خارج نشويم قادر به درکش نيستيم. پيامبر اکرم (ص) فرمودند: «گره‌گشايي از کار مؤمن از هفتاد بار حج خانه خداوند بالاتر است» ثمرات اين گره‌گشايي آنجابسيار ملموس بود.چ بيشتر اين ثمرات در زندگي دنيايي اتفاق می‌افتد يعني وقتي انسان در اين دنياخودش را بع خاطر ديگران به سختي بياندازد اثرش را بيشتر در همين دنيا مشاهده خواهد کرد يادم می آيد که در دوران دبيرستان، بيشتر شبها در مسجد و بسيج بودم جلسات قرآن و هيئت که تمام ميشد، در واحد بسيج بودم وحتي برخي شبها تاصبح مي‌ماندم و صبح به مدرسه مي‌رفتم يک نوجوان دبيرستاني دربسيج ثبت نام کرده بود او چهره‌اي زيبا داشت و بسيار پسر ساده‌اي بود يک شب، پس از اتمام فعاليت بسيج، ساعتم را نگاه کردم. يک ساعت به اذان صبح بود. بقيه دوستان به منزل رفتند. من هم به اتاق دارالقران بسيج رفتم و مشغول نماز شب شدم همان نوجوان يکباره وارد اتاق شدوسريع در کنارم نشست! وقتي نمازم تمام شد باتعجب گفتم: چيزي شده؟ با رنگ پريده گفت: هيچي، شما الان چه نمازي مي‌خواندي؟ گفتم: نمازشب. قبل اذان صبح مستحب است که اين نماز را بخوانيم.خيلي ثواب دارد. گفت: به من هم ياد می‌دهي؟ به او ياد دادم و در کنارم مشغول نماز شد. اما می‌دانستم او از چيزي ترسيده و نگران است. بعد از نماز صبح با هم ازمسجد بيرون آمديم گفتم: اگر مشکلي هست بگو، من مثل برادرت هستم. گفت: روبروي مسجد يک جوان هرزه منتظر من بود.او با تهديد می‌خواست من رابه خانه‌اش ببرد.حتي تا نيمه شب منتظرم مانده بود من فرارکردم و پيش شما آمدم روز بعد يک برخورد جدي باآن جوان هرزه کردم و حسابي او را تهديد کردم آن جوان هرزه ديگر سمت بچه‌هاي مسجد نيامد.اين نوجوان هم با ما رفيق و مسجدي شد البته خيلي براي هدايت او وقت گذاشتم. خدا را شکر الان هم از جوانان مؤمن محل ماست. مدتي بعد، دوستان من که به دنبال استخدام در سپاه بودند، شش ماه يا بيشتر درگير مسائل گزينش شدند. اما کل زمان پيگيري استخدام بنده يک هفته بيشتر طول نکشيد! تمام رفقاي من فکر می‌کردند که من پارتي داشتم اما... آنجا به من گفتند: زحمتي که براي رضاي خدا براي آن نوجوان کشيدي، باعث شد که در کار استخدام کمتر اذيت شوي و کار شما زودتر هماهنگ شود. البته اين پاداش دنيايی‌اش بود. پاداش آخرتی‌اش در نامه عمل شما محفوظ است. حتي به من گفتند: اينکه ازدواج شما به آساني صورت گرفت و زندگي خوبي داري، نتيجه کارهاي خيري است که براي هدايت ديگران انجام دادي. من شنيدم که مأمور بررسي اعمال گفت: کوچکترين کاري که براي رضاي خدا و در راه کمک به بندگان خدا کشيده باشيد، آنقدر در پيشگاه خدا ارزش پيدا ميکند که انسان، حسرت کارهاي نکرده راميخورد. يك روز همسرم به من گفت: دختري را در مدرسه ديده‌ام كه ازلحاظ جسمي خيلي ضعيف است. چندين بار از حال رفته و... من پيگيري كردم، او يك دختر يتيم و بی‌سرپرست است.بيا امروز به منزلشان برويم. آدرسشان را بلدم باهم راه افتاديم درحاشيه شهر، وارد يك منزل كوچك شديم كه يك اتاق بيشتر نداشت هيچگونه امكانات رفاهي در آنجاديده نمي‌شد.يك يخچال ويك اجاق گاز دركنار اتاق بود 🎲 ادامه دارد با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃=====
⭕️⭕️ قسمت نوزدهم: مادر و دو دختر در آن خانه زندگي ميكردند. پدر اين دخترها در سانحه رانندگي مرحوم شده بود. به بهانه‌ي خوردن آب، سر يخچال رفتم. هيچ چيزي در اين يخچال نبود! سرم داغ شده بود. خدايا چه كنم؟! خودم شرايط مالي خوبي نداشتم. چطور بايد به آنها كمك مي‌كردم؟ فكري به ذهنم رسيد. به سراغ خاله‌ام رفتم. او همسر شهيد و انسان مؤمن و دست به خيري بوده و هست. او را به منزل آنها آوردم. شرايط منزلشان را ديد. خودم نيز كمي كمك كردم و همان شب براي آن دو دختر، كاپشن و لباس مناسب خريديم. خاله‌ام آخر شب با كلي وسايل برگشت و يخچال آنها را پر از مواد غذايي كرد. در ماه هاي بعد، تا توانست زندگي آ نها را تأمين نمود. وقتي در آن سوي هستي مشغول بررسي اعمال بودم، مشاهده كردم كه شوهر خاله‌ام به سمت من آمد. او از رفقايم بود كه شهيد شد و در كنار ديگر شهدا در بهشت برزخي، عند ربهم يرزقون بود. به من كه رسيد، در آغوشم گرفت و صورتم را بوسيد. خيلي از من تشكر كرد. وقتي علت را سؤال كردم گفت: توفيق رسيدگي به آن خانواده يتيم را شما به همسر من دادي، نميداني چه خيرات و بركاتي نصيب شما و همسر من شد. خدا میداند كه با گره‌گشايي از كار مردم، چه مشكلات دنيايي و آخرتي از شما حل ميشود. 🎲 ادامه دارد با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت بیستم: با نامحرم خيلي مطلب در موضوع ارتباط با نامحرم شنيده بودم. اينكه وقتي يك مرد و زن نامحرم در يك مكان خلوت قرار ميگيرند، نفر سوم آنها شيطان است. يا وقتي جوان به سوي خدا حركت ميكند، شيطان با ابزار جنس مخالف به سوي او مي‌آيد و... يا در جايي ديگر بيان شده كه در اوقات بيكاري، شيطان به سراغ فكر انسان می‌رود و... خيلي از رفقاي مذهبي را ديده‌ام كه به خاطر اختلاط با نامحرم، گرفتار وسوسه هاي شيطان شده و در زندگي دچار مشكلات شدند. اين موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد. زناني كه بانامحرم در تماس هستند نيز به همين دردسرها دچار ميشوند. اينجا بود كه كلام حضرت زهرا (س) را درك کردم كه مي‌فرمودند: «بهترين (حالت) براي زنان اين است (که بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبينند و نامحرمان نيز آنان را نبينند .» شكر خدا از دوره جواني اوقات بيكاري نداشتم كه بخواهم به موضوعات اينگونه فكر كنم و در همان ابتداي جواني شرايط ازدواج براي من فراهم شد. اما در كتاب اعمال من، يك موضوع بود كه خدا را شكر به خير گذشت. در سالهاي اولي که موبايل آمده بود براي دوستان خودم با گوشي پيامك می‌فرستادم. بيشتر پيامهاي من شوخي و لطيفه و... بود آن زمان تلگرام و شبكه هاي اجتماعي نبود. لذا از پيامك بيشتر استفاده ميشد. رفقاي ما هم در جواب براي ما جُك مي‌فرستادند. در اين ميان يك نفر با شماره‌اي ناآشنا براي من لطيفه هاي عاشقانه می‌فرستاد. من هم در جواب براي او جُك مي‌فرستادم. نمي‌دانستم اين شخص كيست. يكي دو بار زنگ زدم اما گوشي را جواب نداد. اما بيشتر مطالب ارسالي او لطيفه هاي عاشقانه بود. براي همين يكبار از شماره ثابت به او زنگ زدم، به محض اينكه گوشي را برداشت و بدون اينكه حرفي بزنم متوجه شدم يك خانم جوان است! بلافاصله گوشي را قطع كردم. از آن لحظه به بعد ديگر هيچ پيامي برايش نفرستادم و پيام‌هايش را جواب ندادم. يادم هست با جوان پشت ميز خيلي صحبت كردم. بارها در مورد اعمال و رفتار انسانها براي من مثال ميزد. همينطور كه برخي اعمال روزانه مرا نشان می‌داد، به من گفت: نگاه حرام و ارتباط با نامحرم خيلي در رشد معنوي انسان ها مشكل ساز است. مگر نخوانده‌اي كه خداوند در آيه 30 سوره نور ميفرمايد: «به مؤمنان بگو: چشم هاي خود را از نگاه به نامحرم فرو گيرند.» بعد به من گفت: اگر شما تلفن را قطع نميکردي ، گناه سنگيني در نامه‌ي اعمالت ثبت می‌شد و تاوان بزرگي در دنيا ميدادي. جوان پشت ميز، وقتي عشق و علاقه من را به شهادت ديد جمله‌اي بيان كرد كه خيلي برايم عجيب بود... 🎲 ادامه دارد با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت بیست و یکم: جوان پشت ميز، وقتي عشق و علاقه من را به شهادت ديد جمله‌اي بيان كرد كه خيلي برايم عجيب بود. او گفت: «اگر علاقمند باشيد و براي شما شهادت نوشته باشند، هر نگاه حرامي كه شما داشته باشيد، شش ماه شهادت شما را به عقب مي‌اندازد. » خوب آن ايام را به خاطر دارم. اردوي خواهران برگزار شده بود. به من گفتند: شما بايد پيگير برنامه هاي تداركاتي اين اردو باشي. اما مربيان خواهر، كار اردو را پيگيري مي‌كنند، فقط برنامه تغذيه و توزيع غذا با شماست. در ضمن از سربازها استفاده نكن. من سه وعده در روز با ماشين حامل غذا به محل اردو ميرفتم و غذا را می‌كشيدم و روي ميز می‌چيدم و با هيچكس حرفي نميزدم. شب اول، يكي از دختراني كه در اردو بود، ديرتر از بقيه آمد و وقتي احساس كرد كه اطرافش خلوت است، خيلي گرم شروع به سلام و احوالپرسي كرد. من سرم پايين بود و فقط جواب سلام را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد و قبل از اينكه با ظروف غذا از محوطه اردوگاه خارج شوم، مطلب ديگري گفت و خنديد و حرف هايي زد که... من هيچ عكس‌العملي نشان ندادم. خلاصه هربار كه به اين اردوگاه می‌آمدم، با برخورد شيطاني اين دختر جوان روبرو بودم. اما خدا توفيق داد که واکنشي نشان ندادم. در بررسي اعمال، وقتي به اين اردو رسيديم، جوان پشت ميز به من گفت: اگر در مكر و حيله آن زن گرفتار ميشدي، به جز آبرو، كار و حتي خانواده‌ات را از دست می‌دادي! برخي گناهان، اثر نامطلوب اينگونه در زندگي روزمره دارد... يكي از دوستان همكارم، فرزند شهيد بود. خيلي با هم رفيق بوديم و شوخي ميكرديم. يكبار دوست ديگر ما، به شوخي به من گفت: تو بايد بروي با مادر فلاني ازدواج كني تا با هم فاميل شويد. اگه ازدواج كنيد فلاني هم پسرت ميشود! از آن روز به بعد، سر شوخي ما باز شد. اين رفيق را پسرم صدا ميكردم و... هر زمان به منزل دوستم می‌رفتيم و مادر اين بنده خدا را مي‌ديديم ، ناخودآگاه مي‌خنديديم. در آن وادي وانفسا، پدر همين رفيق من در مقابلم قرار گرفت. همان شهيدي كه ما در مورد همسرش شوخي ميكرديم. ايشان با ناراحتي گفت: چه حقي داشتيد در مورد يك زن نامحرم و يك انسان اينطور شوخي كنيد؟ 🎲 ادامه دارد با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت بیست و دوم: باغ بهشت از ديگر اتفاقاتي كه در آن بيابان مشاهده كردم، اين بود كه برخي بستگان و آشنايان كه قبلاً از دنيا رفته بودند را ديدار كردم. يكي از آنها عموي خدا بيامرز من بود. او در بيمارستان هم كنار من بود. او را ديدم كه در يك باغ بزرگ قرار دارد. سؤال كردم: عمو اين باغ زيبا را در نتيجه كار خاصي به شما دادند؟ گفت: من و پدرت در سنين كودكي يتيم شديم. پدر ما يك باغ بزرگ را به عنوان ارث براي ما گذاشت. شخصي آمد و قرار شد در باغ ما كار كند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد. اما او با چند نفر ديگر كاري كردند كه باغ از دست ما خارج شد. آنها باغ را بين خودشان تقسيم كردند و فروختند و... البته هيچ‌كدام آنها عاقبت به خير نشدند. در اينجا نيز تمام آنها گرفتارند. چون با اموال چند يتيم اين كار را كردند. حالا اين باغ را به جاي باغي كه در دنيا از دست دادم به من داده‌اند تا با ياري خدا در قيامت به باغ اصلي برويم. بعد اشاره به در ديگر باغ كرد و گفت: اين باغ دو در دارد كه يكي از آ نها براي پدر شماست كه به زودي باز ميشود. در نزديكي باغ عمويم، يك باغ بزرگ بود كه سرسبزي آن مثال زدني بود. اين باغ متعلق به يكي از بستگان ما بود. او به خاطر يك وقف بزرگ، صاحب اين باغ شده بود. همينطور كه به باغ او خيره بودم، يكباره تمام باغ سوخت و تبديل به خاكستر شد! اين فاميل ما، بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه ميكرد. من از اين ماجرا شگفت‌زده شدم. باتعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟! او هم گفت: پسرم، همه اينها از بلايي است كه پسرم بر سر من می‌آورد. او نمي‌گذارد ثواب خيرات اين زمين وقف شده به من برسد. اين بنده خدا با حسرت اين جملات را تكرار ميكرد. بعد پرسيدم: حالا چه ميشود؟ چه كار بايد بكنيد؟ گفت: مدتي طول ميكشد تا دوباره با ثواب خيرات، باغ من آباد شود، به شرطي كه پسرم نابودش نكند. من در جريان ماجراي او و زمين وقفي و پسر ناخلفش بودم، براي همين بحث را ادامه ندادم... آنجا می‌توانستيم به هركجا كه می‌خواهيم سر بزنيم، يعني همين كه اراده مي‌كرديم، بدون لحظه‌اي درنگ، به مقصد مي‌رسيديم! پسر عمه‌ام در دوران دفاع مقدس شهيد شده بود. یک لحظه دوست داشتم جايگاهش را ببينم. بلافاصله... 🎲ادامه دارد... با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت بیست و سوم: باغ بهشت يك لحظه دوست داشتم جايگاهش را ببينم. بلافاصله وارد باغ بسيار زيبايي شدم. مشكلي كه در بيان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در اين دنياست. يعني نميدانيم زيبايی‌هاي آنجا را چگونه توصيف كنيم؟! كسي كه تا كنون شمال ايران و دريا و سرسبزي جنگلها را نديده و هيچ تصوير و فيلمي از آنجا مشاهده نكرده، هرچه برايش بگوييم، نمی‌تواند تصور درستي در ذهن خود ايجاد كند. حكايت ما با بقيه مردم همين‌گونه است. اما بايد طوري بگويم كه بتواند به ذهن نزديك باشد. من وارد باغ بزرگي شدم كه انتهاي آن مشخص نبود. از روي چمن‌هايي عبور ميكردم كه بسيار نرم و زيبا بودند. بوي عطر گل‌هاي مختلف مشام انسان را نوازش ميداد. درختان آنجا، همه نوع ميوه‌اي را در خود داشتند. ميوه‌هايي زيبا و درخشان. من بر روي چمن‌ها دراز كشيدم. گويي يك تخت نرم و راحت و شبيه پر قو بود. بوي عطر همه جا را گرفته بود. نغمه پرندگان و صداي شرشر آب رودخانه به گوش ميرسيد. اصلاً نمی‌شود آنجا را توصيف كرد. به بالاي سرم نگاه كردم. درختان ميوه و يك درخت نخل پر از خرما را ديدم. با خودم گفتم: خرماي اينجا چه مزه‌اي دارد؟ يكباره ديدم درخت نخل به سمت من خم شد. من دستم را بلند كردم و يكي از خرماها را چيدم و داخل دهان گذاشتم. نميتوانم شيريني آن خرما را با چيزي در اين دنيا مثال بزنم. در اينجا اگر چيزي خيلي شيرين باشد، باعث دلزدگي ميشود؛ اما آن خرما نميدانيد چقدر خوشمزه بود. از جا بلند شدم. ديدم چمن‌ها به حالت قبل برگشت. به سمت رودخانه رفتم. در دنيا كنار رودخانه‌ها، زمين گل‌آلود است و بايد مراقب باشيم تا پاي ما كثيف نشود. اما همين كه به كنار رودخانه رسيدم، ديدم اطراف رودخانه مانند بلور زيباست! به آب نگاه كردم ،آنقدر زلال بود كه تا انتهاي رود مشخص بود. دوست داشتم داخل آب بپرم. اما با خودم گفتم: بهتر است سريع‌تر به سمت قصر پسر عمه‌ام بروم. ناگفته نماند. آن طرف رود، يك قصر زيباي سفيد و بزرگ نمايان بود. نميدانم چطور توصيف كنم. با تمام قصرهاي دنيا متفاوت بود. چيزي شبيه قصرهاي يخي كه در كارتونهاي بچگي می‌ديديم، تمام ديوارهاي قصر نوراني بود. ميخواستم به دنبال پلي براي عبور از رودخانه باشم، اما متوجه شدم، اگر بخواهم ميتوانم از روي آب عبور كنم! از روي آب گذشتم و مبهوت قصر زيباي پسر عمه‌ام شدم. وقتي با او صحبت ميكردم، ميگفت: ما در اينجا در همسايگي اهل بيت(ع) هستيم. ما می‌توانيم به ملاقات امامان برويم و اين يكي از نعمت‌هاي بزرگ بهشت برزخي است. حتي ميتوانيم به ملاقات دوستان شهيد و شهداي محل و دوستان و بستگان خود برويم. 🎲ادامه دارد... با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت بیست و چهارم: شهيد و شهادت در اين سفر كوتاه به قيامت، نگاه من به شهيد و شهادت تغيير كرد. علت آن هم چند ماجرا بود: يكي از معلمين و مربيان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق العاده اي داشت كه بچه‌ها را جذب مسجد و هيئت كند. او خالصانه فعاليت ميكرد و در مسجدي شدن ما هم خيلي تأثير داشت. اين مرد خدا، يكبار كه با ماشين در حركت بود، از چراغ قرمز عبور كرد و سانحه‌اي شديد رخ داد و ايشان مرحوم شد. من اين بنده خدا را ديدم كه در ميان شهدا و هم درجه آ نها بود! من توانستم با او صحبت كنم. ايشان به خاطر اعمال خوبي كه در مسجد و محل داشت و رعايت دستورات دين، به مقام شهدا دست يافته بود. در واقع او در دنيا شهيد زندگي کرد و به مقام شهدا دست يافت. اما سؤالي كه در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعايت قانون و در واقع علت مرگش بود. ايشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشين سكته كردم و از دنيا رفتم و سپس با ماشين مقابل برخورد كردم. هيچ چيزي از صحنه تصادف دست من نبود. در جايي ديگر يكي از دوستان پدرم كه اوايل جنگ شهيد شده بود و در گلزار شهداي شهرمان به خاك سپرده شده بود را ديدم. اما او خيلي گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب كردم. تشييع او را به ياد داشتم كه در تابوت شهدا بود و... اما چرا؟! خودش گفت: من براي جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال كاسبي و خريد و فروش بودم كه براي خريد جنس، به مناطق مرزي رفتم که آنجا بمباران شد. من کشته شدم. بدن مرا با شهداي رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده‌ام و... اما مهمترين مطلبي كه از شهدا ديدم، مربوط به يكي از همسايگان ما بود. خوب به ياد داشتم كه در دوره دبستان، بيشتر شب‌ها در مسجد محل، كلاس و جلسه قرآن و يا هيئت داشتيم. آخر شب وقتي به سمت منزل می‌آمديم، از يك كوچه باريك و تاريك عبور می‌كرديم. از همان بچگي شيطنت داشتم. با برخي از بچه‌ها زنگ خانه مردم را ميزديم و سريع فرار ميكرديم! يك شب من ديرتر از بقيه دوستانم از مسجد راه افتادم. وسط همان كوچه بودم كه ديدم رفقاي من كه زودتر از كوچه رد شدند، يك چسب را به زنگ يك خانه چسباندند! صداي زنگ قطع نميشد. يكباره پسر صاحبخانه كه از بسيجيان مسجد محل بود، بيرون آمد. چسب را از روي زنگ جدا كرد و نگاهش به من افتاد. او شنيده بود كه من، قبلاً از اين كارها كرده‌ام، براي همين جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: بايد به پدرت بگويم که چه كار ميكني هرچي اصرار كردم كه من نبودم و... بی‌فايده بود. او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد. آن شب همسايه ما عروسي داشت. توي خيابان و جلوي منزل ما شلوغ بود. پدرم وقتي اين مطلب را شنيد خيلي عصباني شد و جلوي چشم همه، حسابي مرا كتك زد. اين جوان بسيجي كه در اينجا قضاوت اشتباهي داشت، چند سال بعد و در روزهاي پاياني دفاع مقدس به شهادت رسيد. اين ماجرا و كتك خوردن به ناحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت ميز گفتم: من چطور بايد حقم را از آن شهيد بگيرم؟ او در مورد من زود قضاوت كرد. او گفت: لازم نيست كه آن شهيد به اينجا بيايد. من اجازه دارم آنقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهيد راضي شوي. بعد يكباره ديدم كه صفحات نامه اعمال من ورق خورد! گناهان هر صفحه پاك ميشد و اعمال خوب آن ميماند. خيلي خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود يكي دو سال از اعمال من اينطور طي شد. جوان پشت ميز گفت: راضي شدي؟ گفتم: بله، عالي است. البته بعدها پشيمان شدم. چرا نگذاشتم تمام اعمال بدم را پاك كند!؟ اما باز بد نبود. همان لحظه ديدم آن شهيد آمد و سلام و روبوسي كرد. خيلي از ديدنش خوشحال شدم. گفت: با اينكه لازم نبود، اما گفتم بيايم و حضوري از شما حلاليت بطلبم. هرچند شما هم به خاطر كارهاي گذشته در آن ماجرا بي‌تقصير نبودي. 🎲ادامه دارد... با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت بیست و پنجم: قرآن در ميان دوستان ما جوان فوق العاده پر استعدادي بود که در نوجواني حافظ و قاري قرآن شد و براي بسياري از بچه‌هاي محل الگو گرديد. از لحاظ درس و اخلاق از همه بهتر بود و خيلي از بزرگترها به ما می‌گفتند: «كاش مثل فلاني بوديد» اين پسر به دنبال مفاهيم قرآن رفت، در شانزده سالگي يك استاد كامل شده بود. در جلسات هفتگي مسجد، براي ما از درس‌هاي قرآن می‌گفت و در جواناني مثل من، خيلي تأثير داشت. دوران دبيرستان تمام شد، او به دانشگاه يكي از شهرها رفت و ما هم استخدام شديم. ديگر از او خبر نداشتم. گذشت تا اينكه در آن وادي، يكباره ياد او افتادم. البته به ياد قرآن افتادم. چون ديدم برخي از كساني كه در دنيا با قرآن مأنوس بودند و به آن عمل ميكردند چه جايگاه والايي داشتند. آنها همينطور آيات قرآن را مي‌خواندند و بالا مي‌رفتند. اما برخلاف آنها، قاريان و كساني كه مردم، آنها را به عنوان حافظ و عامل به قرآن می‌شناختند، اما اهل عمل به دستورات قرآن نبودند، در عذاب سختي گرفتار بودند.. به خصوص كساني كه برخي حقايق قرآني در زمينه مقام اهل بيت(ع) و پيروي از اين بزرگواران را فهميده بودند، اما در عمل، در مقابل اين واقعيت‌هاي ديني موضع گرفتند. من يكباره دوست قرآني دوران نوجواني ام را در چنين جايگاهي ديدم. جايي در جهنم براي او آماده شده بود كه بسيار وحشتناك بود. خداوند قسمت كسي نكند، چنان ترسي داشتم كه نمی‌توانستم سؤالي بپرسم، اما با يك نگاه دقيق، كل ماجرا را فهميدم. او با اينكه بسياري از حقايق قرآني را فهميده بود، اما به خاطر روحيه راحت طلبي و تحت تأثير برخي اساتيد كه بحث يكسان بودن اديان را مطرح ميكردند، دين خودش را تغيير داد!! دوست قرآني من، با آنكه راه درست را مي‌شناخت، اما با تغيير دين، راه جهنم را براي خود هموار كرد. او حتي در زمينه گمراهي برخي جوانان محل، مجرم شناخته شد. چرا كه الگويي براي آنها شده بود و خبر تغيير دين او، واكنش‌هاي بدي در بين جوانان ايجاد كرد. البته اساتيد او هم در اين گمراهي و در آن جايگاه جهنمي با او شريك بودند. از ديگر موقعيت هايي كه در جهنم و در نزديكي او مشاهده كردم، نحوه عذاب برخي افراد بود كه من از سابقه ايمان و انقلابي بودن آنها مطلع بودم! مثلاً جايي را ديدم كه شبيه يك سطح معمولي بود، وقتي خوب دقت كردم ديدم اين سطح، پر از نوك شمشير يا نيزه است! اصلاً نميشد آنجا راه رفت! يعني شبيه پشت جوجه تيغي بود.. بعد ديدم كسي را از دور می‌آورند، پاهايش را بسته بودند، او را سر و ته آويزان کرده و بدنش را روي اين سطح می‌كشيدند.. فريادهاي او دل هر كسي را به لرزه می‌انداخت. تمام بدنش زخمي بود. كمي آن طرفتر را نگاه كردم، يك استخر پر از مواد مذاب بود. مانند آنچه از آتشفشان‌ها خارج می‌شود! يك سيني گرد، با قطر حدود يك متر در وسط آن قرار داشت و شخصي روي اين سيني نشسته بود. هر چند دقيقه يكبار، اين شخص تعادل خود را از دست داده و داخل مواد مذاب می‌افتاد، بعد تلاش می‌كرد و به روي اين سيني بر مي‌گشت! كمي كه دردهاي بدنش بهتر می‌شد دوباره همين ماجرا تكرار می‌شد. واقعاً وحشت كردم.. من اين افراد را شناختم و گفتم: اينها كه خيلي براي اسلام و انقلاب زحمت كشيدند، فقط در چند مورد... نگذاشتند سخن من تمام شود. ماجراي و زبير را به ياد من آوردند، كساني كه در صدر اسلام و در جواني، براي خدا و اسلام بسيار زحمت كشيدند، اما سرانجام در مقابل اسلام واقعي قرار گرفتند و فتنه‌هاي بزرگي ايجاد كردند. 🎲ادامه دارد... با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت بیست و پنجم: شراکت از همشهريهاي ما بود. كسي كه به ايمان او اعتقاد داشتيم. او مدتي قبل، از دنيا رفت. حالا او را در وضعيتي ديدم كه خوشآيند نبود! گرفتار عذاب نبود، اما اجازه ورود به بهشت برزخي را نداشت! وقتي مرا ديد، با التماس از من خواهش كرد كه كاري برايش انجام دهم. لازم نبود حرفي بزند، من همه چيز را با يك نگاه می‌فهميدم. گفتم اگر توانستم چشم. او هم مثل خيليهاي ديگر گرفتار حق‌الناس بود. مدتي پس از بهبودي، به سراغ برادر كوچكترش رفتم، بلكه بتوانم كاري برايش انجام دهم. به برادرش گفتم: خدا رحمت كند برادر شما را، اما يك سؤال دارم، از برادرتان راضي هستي؟ نگاهي از سر تعجب به من كرد و گفت: اين چه حرفيه، خدا رحمتش كنه، برادرم خيلي مؤمن بود. هميشه برايش خيرات ميدهم. گفتم: اما برادرت پيغام داده كه من گرفتار حق الناس هستم. بايد برادر كوچكترم مرا حلال كند. ايشان با اخم مرا نگاه كرد و گفت: اشتباه ميكني. گفتم: اما برادرت به من توضيح داده. اگه لطف كني و بشنوي برايت می‌گويم. ولي بايد قول بدهي كه او را حلال كني. لبخند تلخي برلبانش نقش بست و گفت: جالب شد، بگو، اگر واقعاً درست باشد حلالش ميكنم. گفتم: شما بيست سال قبل با برادرت در يك كار اقتصادي شراكت داشتيد. صد هزار تومان شما و صد هزار تومان برادرت آورديد و برادرت اين پول را به كسي داد كه كار كند. اين بنده خدا گفت: بله، خوب يادمه. يك سال شراكت داشتيم. آن شخص سود را ماهيانه به حساب برادرم ميريخت و او هم هر ماه دو هزار تومان به من ميداد. گفتم: مشكل همين مطلب است. حق شما سه هزار تومان بوده كه هزار تومان را برادرت بر ميداشت. او باز هم باتعجب نگاهم كرد و گفت: از كجا ميداني؟ گفتم: «او خودش همين مطلب را به من گفت. اما قول دادي حلالش كني. » من اين را گفتم و رفتم. يكي دو ماه بعد ايشان به سراغ من آمد و گفت: آن روز كه شما آمدي، از همان شخصي كه پول در اختيارش بود و كار اقتصادي ميكرد پيگيري كردم. حرف شما درست بود، اما برادرم حكم پدر برايم داشت، او را حلالش كردم. همان شب برادرم را در خواب ديدم. خيلي خوشحال بود و همينطور از من تشكر ميكرد. بعد هم به من گفت: برو داخل حياط خانه مادر، فلان نقطه را حفر كن. يك جعبه گذاشته‌ام كه چند سكه طلا داخل آن است. گذاشته بودم براي روز مبادا، اين سكه‌ها هديه براي توست. ايشان ادامه داد: من رفتم و سكه‌ها را پيدا كردم. حالا آمده‌ام پيش شما و ميخواهم دوسه تا از اين سكه‌ها را براي كار خير بدهم تا ثوابش براي برادرم باشد. من هم خدا را شكر كردم. يكي دو خانواده مستحق را به او معرفي كردم و الحمدلله پول خوبي به آ نها پرداخت شد. 🎲ادامه دارد... با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت بیست و ششم: تشكيل خانواده و صله رحم در مورد اهميت تشكيل خانواده، شايد لازم به هيچ گونه تذكري نباشد. درست است كه قبول بار خانواده، كار سخت و سنگيني است. اما در روايات ما، ازدواج، سنت پيامبر اسلام معرفي شده و تكامل نيمي از دين انسان، منوط به ازدواج و تشكيل خانواده است. وقتي هم كه فرزندي متولد شود، خيرات و بركات بر اهل خانه نازل ميشود. البته اين را هم بايد اشاره كرد كه تمام امور دنيا، بخصوص همين تشكيل خانواده، با سختي وگرفتاري همراه است. چرا كه خداوند در آيه ۴ سوره مبارکه بلد می‌فرمايد: «بدرستي كه ما انسان را (همواره) در سختي و رنج آفريده‌ايم. » يعني حال دنيا اينگونه است كه با سختيها و مشكلات آميخته شده. اما در آن سوي هستي مشاهده كردم كه هر بار انسان در كنار خانواده و همسر خود قرار ميگيرد، خيرات و بركات الهي بر او نازل ميگردد. از طرفي، بسياري از خيرات، توسط فرزند براي او ارسال ميشود. شايد هيچ باقيات الصالحاتي بهتر از فرزند صالح براي انسان نباشد. بنده‌اش را بخواهد، وي را نمي‌ميراند تا فرزندش را ببيند. بنده از نوجواني ياد گرفتم كه هر كار خوبي انجام ميدهم يا اگر صدقه‌اي می‌دهم، ثواب آن را به روح تمام كساني كه به گردن من حق دارند، از آدم تا خاتم و تمام اموات شيعه و پدران و مادرانم نثار كنم. در آن سوي هستي، پدر بزرگم را همراه با جمعي كه در كنارش بودند مشاهده كردم. آنها مرتب از من تشكر ميكردند و ميگفتند: ما به وجود اولادي مثل تو افتخار ميكنيم. خيرات و بركاتي كه از سوي تو براي ما ارسال شده، بسيار مهم و كارگشا بود. ما هميشه برايت دعا ميكنيم تا خداوند بر توفيقات تو بيفزايد. در ميان بستگان ما خيلي از افراد در فاميل ازدواج ميكنند. من هم با دختردايي خودم ازدواج كردم. از طرفي من در ميان فاميل معروف هستم كه خيلي اهل صله‌رحم هستم. زياد به فاميل سر ميزنم. عمه‌اي دارم كه مادرشهيد است. همان که پسرش در اتاق عمل بالاي سرم بود. تمام فاميل به من ميگويند كه تو پسر اين عمه هستي. از بس كه به عمه سر میزنم و تلاش در راه حل مشكلات ايشان دارم. دعاي خير اهل فاميل همواره مشكل گشاي گرفتاريهايم بوده. حتي به من نشان دادند که در برخي موارد، حوادث سختي كه شايد منجر به مرگ ميشد، با دعاي فاميل و والدين من برطرف شد! 🎲ادامه دارد... با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======
⭕️⭕️ قسمت بیست و هفتم: اعمال جوان پشت ميز، وقتي نابودي بسياري از اعمال مرا ديد، نكته جالبي را به من يادآور شد وگفت: «من ديده‌ام برخي انسان‌هاي دانا، جداي از اينكه كارهاي خود را براي رضاي خدا انجام مي‌دهند، اما در ادامه، ثواب كارهاي خوبي كه در دنيا انجام مي‌دهند را به يکي از چهارده معصوم: هديه ميكنند. انسان ها، ممكن است در ادامه زندگي به خاطر گناهان و اشتباهات، ثواب اعمال خوب خود را از دست بدهند، در نتيجه وقتي به برزخ می‌آيند، مانند تو دست خالي هستند، در اين زمان، آنها كه اين ثوابها را هديه گرفته‌اند به آن شخص سر ميزنند و از او دلجويي می‌كنند. اين بزرگواران كه به اين ثوابها احتياج ندارند، لذا اين اعمال خير را به همان شخص بر مي‌گردانند. بنابراين به شما توصيه می‌كنم كه خالصانه اين كار را انجام دهيد؛ يعني ثواب تمام كارهاي خير خودتان را به مقربين درگاه الهي هديه نماييد. » اين مطلب خيلي به دلم نشست. به جوان پشت ميز گفتم: چرا خداوند به بعضي از كساني كه دين و ايمان درست و حسابي ندارند، اينقدر مال و ثروت ميدهد؟ اين كار، اهل ايمان را در مورد راه درست، به شك و ترديد مياندازد. او هم گفت: «خداوند برخي افراد كه از مسير او دور شده و غرق در دنيا شدند و براي دستورات پروردگار ارزشي قائل نيستند را به حال خود رها می‌كند تا در آن سوي هستي به حساب آنها رسيدگي شود. برخي از اين افراد، به محض اينكه از خداوند چيزي از مال دنيا بخواهند، سريع به آنها داده ميشود تا ديگر با خدا حرف نزنند. به تعبير شما، سريع او را رد ميكنند كه صداي او را نشنوند! برخي از اين افراد فكر ميكنند كه مقرب خدا هستند كه هر چه ميخواهند فراهم ميشود، اما در واقع اينطور نيست. اينها به حال خود رها شده‌اند. ميخواهند كار خوب كنند، اما توفيق نمی‌يابند. كار خيري هم اگر انجام دهند، يا باعث فساد ميشود و يا آن را نابود ميكنند. » من اين گفتگو را به ياد داشتم. تا اينكه سال بعد در يك جلسه فاميلي، يكي از افراد ثروتمند بي ايمان را ديدم. درست مصداق همان كلام بود. او اهل نماز و عبادت نبود، اما ميگفت هر چه از خدا بخواهم سريع ميدهد! به او گفتم: كدام كشورها رفته‌اي؟ گفت: بيشتر كشورهاي دنيا را رفته‌ام و همينطور اسم كشورها را برد. گفتم: چند بار تا حالا كربلا رفتي؟ چند سفر مشهد رفتي؟ خنده‌اي از سر تمسخر كرد و گفت: كربلا كه فعلاً امنيت ندارد. اما اگر بخواهم يك قطار را كامل ميخرم و همه را مشهد ميبرم. دوباره سؤالم را تكرار كردم: چندبار تا حالا مشهد رفتي؟ گفت: يكبار براي پروژه اقتصادي رفتم، اما زود برگشتم. گفتم: حرم امام رضا (ع) هم رفتي؟ گفت: فرصت نشد. اما اراده كنم ميروم. بعد يكي از بزرگترهاي هيئت فاميلي را صدا كرد و گفت: حاجي، امسال هزينه غذاي ده شب محرم رو به حساب من بذار. اين را گفت و بلند شد و رفت. درست يكي دو شب به محرم، اعضاي هيئت به سراغ او رفتند كه هزينه غذا را بگيرند، اما خارج از كشور بود! اين آقا بعد از عاشورا برگشت. باز مثل هميشه، مردمان عادي هزينه محرم را پرداخت كردند. خبر دارم كه هنوز اين شخص توفيق زيارت مشهد را پيدا نكرده! 🎲ادامه دارد... با ما همراه باشید👇 🌱‌⃟🌸๛ @patogh_mazhabia ======🍃🌺🍃======