eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
157 دنبال‌کننده
935 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
سوال⁉️ آیا از سختی‌های چادر آگاهید که آن را پیشنهاد می‌دهید؟ پاسخ‼️ قبول دارید همه‌ی زندگی با نوعی سختی و دشواری همراه است؟ جوانی که می‌خواهد به مراتب والای علمی برسد باید سال‌ها شهر و دیار خود را ترک کند و به شهر دیگری برود، چندین سال در غربت زندگی کند تا بتواند به سطح علمی مطلوب خود برسد. کارگری که در آفتاب سوزان و در سرمای زمستان مشغول کار است، آیا سختی نمی‌بیند؟ قطعا می‌بیند، اما برای اینکه می‌خواهد امرارمعاش کند، این سختی را به جان می‌خرد. حتی مسافرت هم که برای تفریح است با برخی سختی‌ها همراه است، انسان آن سختی‌ها را تحمل می‌کند تا بتواند به تفریح خود بپردازد، اصلا هرکاری سختی‌های خود را دارد، خب حجاب و پوشش هم همینطو... از طرفی همانطور که آرایش کردن و ارایش را حفظ کردن سختی دارد، چادر هم نیز... @patogh_targoll•ترگل
دکتر گفت: _دوباره باید عکس بندازم تا بتونم تشخیص بدم. بعد از عکس انداختن، دوباره مطب رفتیم، دکتر چشماش رو کمی جمع کردو همونطور که به عکس نگاه میکرد گفت: _خیلی بهتر شده، چون جوون هستید زود جوش خورده، ولی هنوز هم باید مراقبت کنید و به پاتون فشار نیارید تا کاملا خوب بشه. بعد از اینکه از بیمارستان بیرون اومدیم. کمیل در حال جابه‌جا کردن ریحانه روی صندلی عقب ماشین گفت: _اول بریم یه بستنی بخوریم بعد بریم خونه. با تعجب گفتم: _با این پام که من روم نمیشه. فکری کردو گفت: _خوب پیاده نشید داخل نمیریم، تو ماشین می‌خوریم. با بی‌میلی گفتم: _زودتر بریم خونه بهتر نیست؟ آخه من باید زود برگردم. اخم نمایشی کردو گفت: _حرف از رفتن نزنید دیگه، حالا بریم خونه یه ساعتی بشینید بعد بگید باید زود برگردم. حالا که دارم فکر میکنم یادم نمیاد، مادرتون موقعی که داشت سفارشتون رو میکرد گفته باشه زود برگردونش. لبخندی زدم و گفتم: _از بس بهتون اعتماد داره میدونه حواس خودتون هست. سرش رو تکان دادو زیر لبی چیزی گفت که من متوجه نشدم. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: _باشه، هر چی شما بگید، نمیریم بستنی بخوریم. یه راست می‌برمت خونمون. حرفی نزدم، برگشتم نگاهی به ریحانه انداختم اونم ماتش برده بود به من. دستام رو دراز کردم و اشاره کردم که بیاد بغلم. اونم سریع از صندلیش پایین اومدو پرید توی بغلم و یهو بی‌هوا گفت: _مامان. از این کلمه هم خجالت کشیدم، هم خوشم اومد، ریحانه رو داشتن، لذت بخشه. با حرف ریحانه، کمیل هم یک لحظه زل زد به من و حیران شد، ولی حرفی نزدو به روبه‌رو خیره شد. سر ریحانه رو روی شونه‌ام گذاشتم و شروع کردم به نوازش کردنش، اونم بی‌حرکت با گوشه‌ی چشمش نگام میکرد. احساس کردم این بچه با تمام سلول‌های بدنش طالب این نوازشِ مثل کویری که طالب آبِ، کویری که روزی برای خودش گلستانی بود به لطف مادرش، ما باعث تشنگی بی‌حدش شدیم، من و سعیده... شاید اگر مواظبت بیشتری می‌کردیم این اتفاق نمی‌افتاد. ما با سبک سریمون یک خانواده رو از هم پاشیدیم. کاش اون شب سر سعیده فریاد میزدم و اجازه نمیدادم با سرعت رانندگی کنه. اصلا کاش اون روز مثل حالا پام می‌شکست و نمی‌تونستم تکان بخورم. با این فکرها دلم گرفت، نمیدونم آقا معلم تو چهره‌ام چی دید که، پرسید: _حالتون خوبه؟ سعی کردم غمم رو پشت لبخندم پنهان کنم. سرم رو به علامت مثبت تکان دادم. _بریم از رستوران غذا بگیریم ببریم خونه بخوریم. _نه، رسیدیم خونه، خودم یه چیزی درست میکنم. با چشمای گرد شده گفت: _شما؟ با این پاتون؟ اونم حالا که بعد از مدتها مهمون ما شدید؟ اصلا حرفشم نزنید. فوری جلوی رستوران پیاده شدو بعد از یک ربع، غذا به دست اومد. در طرف من رو باز کردو گفت: _خسته شدید، ریحانه رو بدید به من بزارمش عقب. وقتی رسیدیم خونه، ریحانه بالا و پایین می‌پریدو حرفایی میزد که من نمی‌فهمیدم. کمیل با حسرت نگاش کردو گفت: _ببینید چقدر خوشحالی میکنه، حداقل به خاطر این بچه گاهی بیایید اینجا. چطوری می‌گفتم که مامان به اومدنم زیاد راضی نیست. با فکر کردن به مامانم یادم افتاد اینجا اومدنم رو بهش خبر ندادم. گوشی رو برداشتم و پیام دادم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
گوشی رو که باز کردم چند پیام از آرش داشتم. بعد از اینکه برای مامان پیام فرستادم. پیامای آرش رو باز کردم... از اینکه نامه‌اش رو خونده بودم و هیچ عکس العملی نشون نداده بودم ناراحت شده بودو نوشته بود: _اون حرفایی که تو نامه نوشته بودم دل سنگ رو آب میکرد، اونوقت تو حتی یه پیامم نفرستادی؟ تو دلم خداروشکر کردم که نامه رو نخواندم. _خیلی خوش اومدید. صدای کمیل بود. لبخندی زدم و گفتم: _ممنون، إن‌شاءالله سال خوبی داشته باشید. _سالی که اولین مهمونمون شما باشید حتما خوبه. با تعجب گفتم: _یعنی خواهرتون نیومدن؟ _قرار امشب بیان، ما قبل از مسافرتشون رفتیم خونشون، دیگه وقت نشد اونا بیان. روی مبل نشستم، ریحانه فوری خودش رو تو آغوشم جا داد. چند دقیقه بیشتر طول نکشید که کمیل میز رو چیدو گفت: _تشریف بیارید. همونطور که ریحانه بغلم بود پشت میز نشستم و شروع کردم به ریحانه غذا دادن. کمیل اشاره کرد به چند طعم دلستری که خریده بودو گفت: _نمی‌دونستم چه طعمی دوست دارید واسه همین همه‌ی طعم‌ها رو خریدم. بعد یک لیوان رو گذاشت کنار بشقابم و ادامه داد: _کدوم رو براتون بریزم. _راستش هیچ کدوم. با تعجب گفت: _کلا دلستر دوست ندارید. قاشق دیگه‌ای تو دهان ریحانه گذاشتم و گفتم: _نه که دوست نداشته باشم، به خاطر ضررهاش اصلا نمی‌خوریم. یعنی کلا ما عادت نداریم بین غذا نوشیدنی، حتی آب بخوریم، اصلا مامانم سر سفره آب نمیزاره. بعد لبخندی زدم وگفتم: _اولش برامون سخت بود ولی سخت‌تر از اون این بود که خودمون از سر سفره بلند شیم بریم آب بیاریم. چون نه من حالش رو داشتم نه خواهرم، دیگه کم‌کم عادت کردیم. بعد یک تکه جوجه گذاشتم دهنم و ادامه دادم: _کلا نوشابه خوردن که جرم نابخشودنیه تو خونه‌ی ما. خنده‌ی بلندی کرد از همون خنده‌های آقا معلمیش و گفت: _آفرین به مادرتون. چه ترفند خوبی استفاده کرده و آفرین به شما که انقدر مقاومت کردید. یعنی اصلا دلتون نمیخواد بخورید؟ _گاهی دلم میخواد ولی خب وقتی به ضررهاش فکر میکنم، صرفه نظر میکنم. نچی کردو گفت: _با این حساب، پس من یه دوست نابابم که این چیزا رو بهتون تعارف میزنم. _من همیشه خوبی از شما یاد گرفتم، برام بریزید حالا با یه بار چیزی نمیشه... بلند خندید. _اتفاقا همه چی ازهمون بار اول شروع میشه... زنگ گوشیم نگاه هر دومون رو به طرف میزِمبل کشوند. چون ریحانه بغلم بود، کمیل بلند شدو گفت: _من براتون میارم. گوشی رو برداشت، با دیدن صفحه‌اش رنگش تغییر کردو اخماش درهم شد. از کارش تعجب کردم. گوشی رو گذاشت کنار لیوانم و سرجاش نشست، حتی سرش رو بالا نیاورد. تشکر کردم و او زیر لبی جواب داد. با دیدن اسم آرش روی گوشی وارفتم. خیره موندم به صفحه. با خودم گفتم حداقل فامیلیش رو ذخیره میکردی دختر... ولی برای این فکرها دیر بود. پاهام یخ کرده بود و چقدر یک لحظه این سردی رو تو تمام بدنم احساس کردم. گوشی رو برداشتم که بی‌صداش کنم. قبل از اینکه دکمه کنارش رو بزنم خودش قطع شد. ترسیدم دوباره زنگ بزنه، گذاشتمش رو حالت هواپیما. کمیل با اصرار ریحانه رو از من گرفت، تا راحت‌تر غذا بخورم، ولی من دیگر از اشتها افتاده بودم. به این فکر میکردم که نکنه کمیل فکر بدی درمورد من بکنه. غذا رو با سکوت خوردیم. تشکر کردم و بلند شدم تا کمک کنم، میز رو جمع کنیم. اجازه ندادو بدون اینکه نگام کنه گفت: _شما که چیزی نخوردید. حداقل بشینید با آجیل خودتون رو مشغول کنید. گوشیم رو روی سایلنت گذاشتم و از حالت هواپیما خارجش کردم. آرش چند بار دیگه هم زنگ زده بوده. نگاهی به کمیل انداختم. غرق فکر بود، شیشه شیر ریحانه رو دستش داد و اونم اومد کنارم روی کاناپه دراز کشیدو شروع کرد به خوردن. هنوز شیشه شیرش تموم نشده بود که چشماش غرق خواب شد. کمیل با دوتا دمنوش اومدو روی مبل روبه‌رویی من نشست و یکی از فنجون‌ها رو جلوی من گذاشت و برای اینکه جو رو عوض کنه گفت: _از این به بعد منم سعی میکنم وسط غذا آب نخورم، ببینم میتونم. _البته تا دو ساعت بعد از غذا هم خورده نشه بهتره، اولش شما با همون فقط سر سفره آب نیاوردن شروع کنید، کم‌کم بقیش رو انجام بدید. سرش رو به علامت تایید تکون دادو همونطور که سرش پایین بود خیلی متفکر گفت: _هر کاری اولش سخته... از حرفش احساس خوبی پیدا نکردم واسه همین گفتم: _اگه اجازه بدید من دیگه برم. با تعجب گفت: _به این زودی؟ حداقل دمنوشتون رو بخورید. _میل ندارم، ممنون. میشه یه آژانس برام خبر کنید. این بار نگام کردو گفت: _خودم می‌رسونمتون. _نه، ریحانه خوابه، زا به راه میشه. _به خواهرم میگم بیاد پیشش. _دوباره مخالفت کردم و گفتم: به اندازه کافی امروز زحمت... نذاشت حرفم رو تموم کنم. _مادرتون شما رو به من سپرده باید خودم ببرمتون. سویچ رو برداشت و کنار در منتظرم ایستاد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
Ziyarat-Ashura-ali-fani-232665.mp3
8.41M
روز بیست و هفتم چـله زیارت ِ عـاشورا . . . به نیابت از شهید محمد رضا دهقان امیری ' التـماس دعـا
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
سوال⁉️ من چادری‌هایی را دیده‌ام که آدم‌های خوبی نبوده‌اند، بداخلاق بوده‌اند، بی‌ادب بوده‌اند و... برای همین از چادر بدم می‌آید، هرچند خوبی‌های آن را می‌دانم! پاسخ‼️ فرض کنید قصد دارید پزشک شوید، در رشته‌ی پزشکی قبول می‌شوید و برای آینده‌تان شغل پزشکی را در نظر می‌گیرید، بعد چند پزشک را می‌بینید که رفتار خوبی ندارند، در مواجه با بیمار، تند و زننده صحبت می‌کنند، مغرورند، بداخلاق‌اند و... آیا رفتار این چند پزشک باید روی تصمیم شما که قرار است پزشکی بخوانید تأثیر بگذارد؟ قطعاً نه! پیش خودتان می‌گویید من می‌روم پزشک می‌شوم و با بیماران خوب برخورد می‌کنم، پزشک می‌شوم و غرور را کنار خواهم گذاشت، نه مثل این پزشک نماهایی که اداب اولیه برخورد با دیگران را نمی‌دانند! مثلا اگر چند راننده را ببینید که بدون دعایت فرهنگ رانندگی، با شتاب‌زدگی رانندگی می‌کنند و در مقابل کوچیک‌ترین اشتباهات دیگران، بدرفتاری می‌کنند، شما دیگر از ماشین استفاده نخواهید کرد؟ طبیعتاً در هر نوع انسان‌ها، خوب و بد وجود دارند، شما اگر چند چادری دیده‌اید که رفتار خوبی نداشته‌اند، اگر واقعا به خوب بودن چادر ایمان دارید، چادر سر کنید، خوش برخورد باشید، کار اشتباه انجام ندهید و الگو شوید، تا دیگران از دیدن شما لذت ببرند. @patogh_targoll•ترگل
از اتاق ریحانه رو اندازش رو آوردم و روش کشیدم. خم شدم و بوسه‌ای از لپ نرمش کردم، لپش نوچ بود. برگشتم نگاهی به کمیل که تکیه زده بود به قاب درو ما رو نگاه میکرد انداختم و گفتم: _کاش بعد از غذا صورتش رو می‌شستیم. بچه نباید با صورت کثیف بخوابه. با تعجب گفت: _چرا؟ _چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه‌ها نزدیک بشن. بچه که بودیم، مادرم همیشه می‌گفت بعد از غذا دست و صورتمون رو بشوریم، حتی گاهی شب‌ها قبل از خواب چک میکرد دست و صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش رو پرسیدم اونم این جواب رو داد. اون فقط نگام کرد، حس شاگردی رو پیدا کردم که مقابل معلمش درس پس میده، برای تکمیل حرفام ادامه دادم: _پاد زهرش یه آیت الکرسیه که الان براش میخونم. نگاه تشکر آمیزی بهم انداخت و گفت: _اون که درمان همه‌ی دردهاست... من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم. کلید رو برداشت، لطفا در رو ببندیدو بیایید. وقتی ماشین رو روشن کرد پرسید: _گوشیتون رو برداشتید؟ داخل کیفم رو نگاهی انداختم و گفتم: _بله هست. مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشیم انداختم تا ببینم مامانم زنگ نزده که دیدم دوباره اسم آرش، رو صفحه‌ی گوشیم خودنمایی میکنه.. فوری دکمه‌ی کناریش رو زدم و داخل کیفم انداختمش. روزی رو یادم اومد که سوار ماشین آرش بودم و کمیل زنگ زد تا بگه ریحانه تب کرده. آرش بلافاصله بعد از تموم شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم و همه چیز رو براش نگفتم کوتاه نیومد. اما امروز چرا کمیل با دیدن اسم آرش چیزی نپرسید. سکوتش نشون از این داره که فکرش رو مشغول کرده ولی به خودش این اجازه رو نمیده که سوالی بپرسه. هر چی فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش رو محق‌تر میدونه. چقدر دلم می‌خواست الان درمورد آرش حداقل یک توضیح مختصری بدم تا حداقل فکر بدی درموردم نکنه. سکوت رو شکست و با اخم پرسید: _چرا جوابش رو نمیدید؟ گنگ نگاهش کردم و اون اشاره به کیفم کردو گفت: _همون که داره خودش رو میکشه. سرم رو پایین انداختم و چقدر خداروشکر کردم که این سوال رو پرسید. آروم گفتم: _قبلا جوابش رو دادم. _خب... یعنی مزاحمه؟ _نه، همکلاسیمه. با این حرف بدونه فکرم، همونطور که خیره به جلو بود لباش کش اومدو خودش رو منتظر نشون داد برای توضیحات بیشتر، ولی وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آروم پرسید: _خواستگاره؟ با علامت سر جواب مثبت دادم. دوباره به روبه‌رو خیره شدو گفت: _خب؟ خجالت می‌کشیدم براش توضیح بدم، ولی برای اینکه نسبت به رابطه‌ی من و آرش بد بین نباشه خجالت رو کنار گذاشتم و گفتم: _من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست. برگشت طرفم و خیلی جدی گفت: _پس چرا میگید مزاحم نیست؟ هول شدم از این کارش و گفتم: _خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم عوض بشه. این بار با خشمی که تو صداش بود و سعی در کنترلش داشت گفت مادرتون در جریان هستن؟ _بله، تقریبا. _می‌خواید من باهاش حرف بزنم؟ _نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل میکنم. بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخماش رو باز نکرد. وقتی رسیدیم تشکر کردم و پیاده شدم. به سرعت دور شد. تا خواستم دستم رو روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم زد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_چند لحظه صبر کنید. هاج و واج نگاش کردم، قلبم بعد از چند لحظه به کار افتاد و دیوانه وار خودش رو به قفسه‌ی سینه‌ام کوبوند، بالاخره نگام رو ازش گرفتم و پخش زمین کردم. با قدمای بلند خودش رو به من رسوند. صدای قدماش اکو شد تو سرم. زانو زد جلوی پاهام و نگران گفت: _چی شده؟ تصادف کردید؟ یا زمین خوردید؟ با این کارش تپش قلبم بیشتر شد، صورتم داغ شد، یک قدم عقب رفتم ولی تعادلم رو نتونستم حفظ کنم، برای نیفتادن، خودم رو به دیوار چسبوندم و عصام به زمین افتاد. فوری عصا رو دستم دادو با غم نگام کرد. سعی کردم نگاش نکنم، با صدایی که لرزشش پیدا بود گفتم: _نامه بَرتون بهتون نگفته؟ کنارم ایستادو گفت: _حتی نمیخوای نگام کنی؟ منظورت ساراست؟ مگه اون اومدنی تو اینجوری بودی؟ سرم رو بالا آوردم، ماتش شدم، لاغرتر شده بود. ولی مثل همیشه خوش لباس و خوش تیپ بود. یک قدم ازش فاصله گرفتم و بی‌توجه به سوالش من هم پرسیدم: _چطوری اینجا رو پیدا کردید؟ چشماش نم شدو گفت: _دلتنگ که باشی، هیچی آرومت نمیکنه، جز دیدنش یا شنیدن صداش. تو که گوشیت رو جواب ندادی. منم از سارا به زور آدرس گرفتم و تصمیم گرفتم اونقدر بمونم اینجا تا بالاخره از خونه بیای بیرون، ولی دیدم تو اصلا خونه نیستی... انگار می‌خواست طعنه‌ای چاشنی حرفش کنه ولی حرفش رو خورد. از حرفاش دلم ضعف رفت، واقعا چقدر درسته که میگن دل به دل راه داره. احساس سرما میکردم، درحالی که هوا خوب بود، تمام انرژی که داشتم رو جمع کردم‌ و گفتم: _سارا کار درستی نکرده آدرس اینجا رو بهتون داده. لطفا الانم زودتر از اینجا برید. سعی کردم لرزش لبام رو کنترل کنم برای همین به داخل دهانم جمعشون کردم و ادامه دادم: _اینجا مارو می‌شناسن. چشماش تمنا رو فریاد میزدن. خیلی مهربون گفت: _پس خواهش میکنم چند دقیقه بیایید داخل ماشین بشینید با هم حرف بزنیم. چطور می‌تونستم قبول نکنم، دلم سرکش شده بود، یقه‌ی قفسه‌ی سینه‌ام رو گرفته بودو براش قلدری میکرد. سرم رو پایین انداختم و فکری کردم، یک آن، انگار تمام قول و قرارهایی که با خودم گذاشته بودم یادم اومد، به خودم نهیبی زدم، که "مگر نمیخوای تمامش کنی، پس دیگه حرفی نمونده". تو دلم از خدا کمک خواستم. به چشمایی که با محبت نگام میکرد چشم دوختم و نمیدونم این همه قدرت رو از کجا آوردم، سیلی محکمی به دلم زدم. یقه‌ی قفسه‌ی سینه‌ام رو رها کردو در گوشه‌ای سنگ شد. _من حرفام رو قبلا به شما گفتم، دیگه حرفی نمونده، لطفا مزاحم نشید.کاری نکنید که به خاطر مزاحمتای شما ترک تحصیل کنم و دیگه دانشگاه هم نیام. لطفا از اینجا بریدو دیگه‌ام سراغم نیایید. شما یه خواستگاری کردید منم جواب منفی دادم تموم شد رفت، چرا انقدر پیله می‌کنید. بعد زنگ رو فشار دادم. خودم هم می‌دونستم که تمام نشده، می‌دونستم که دل منم پیله کرده... انگار خرد شد، مبهوت نگام میکرد، از جاش تکان نخورد. مثل مجسمه شده بود. در رو که زدن، فوری داخل شدم و محکم بستمش. با صدای بسته شدن در چیزی تو قلبم فرو ریخت، پشت در نشستم و بغض نشسته تو گلوم رو آروم آروم رها کردم و از خدا خواستم که بتونم فراموشش کنم. صدای رفتنش رو نشنیدم، حتی صدای روشن شدن ماشینش رو. یعنی هنوز نرفته بود؟! با خودم گفتم برم بالا و از پنجره نگاهی بندازم. به پاگرد که رسیدم از پنجره نگاه کردم همونجا نشسته بودو سرش پایین بود... ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه تشبیه قشنگی کرد درباره حجاب زنها ... @patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
سوال⁉️ چه بسیار چادری‌هایی که از صد بدحجاب بدترند چادر سرشان هست، اما... پاسخ‼️ ما وقتی می‌گوییم چادر، منظورمان هر چادری نیست! چادر با مشخصات و ویژگی‌های خاص خودش! مثلاً بعضی‌ها چادر ملی اندامی به سر می‌کنند؛ خب اگر قرار است چادر هم اندامی باشد، پس چه نیازی است به چادر؟ چادر سر می‌شود تا اندام و برجستگی‌های بدن پیدا نباشد. یا بعضی‌ها چادر سر می‌کنند، که صد رحمت به چادر سر نکردنشان! زیر چادر لباس‌های تنگ و چادر و زننده و چادرشان هم که همیشه باز؛ هدف از چادر این است که زن در معرض نگاه نامحرمان قرار نگرفته و از میدان مغناطیسیِ دیدشان خارج شود. به نظر شما خانمی چادری با یک آرایشی غلیظ، از نگاه نامحرمان و تبعات احتمالی آن محفوظ است؟ خب به این شخص دیگر نمی‌توان گفت چادری! در کنار چادر، باید حیا هم باشد تا هدف پوشش تأمین شود. @patogh_targoll•ترگل