1_1482447201.mp3
6.85M
کسی منو نخواست ولی تو دادی راهم.. :)
#حضرتصدُبیستُهشت¹²⁸
#بکائین
🔴 تصویر زنی چادری با تسبیح و ناخن کاشته در حال استعمال کوکائین بر روی یک تیشرت برای فروش نقش بسته است❗
💠برنامه سازماندهی شده یهود برای حذف حجاب
💠فقط روحیه بسیجی میتواند با اینها برخورد قاطع کند
این تیشرت رو؛ هر کسی هر جای کشور در هر فروشگاهی ( حتی فضای مجازی ) مشاهده نمود؛ به این آیدی اعلام کنه :
@Gomnamrahbar
#نشر_با_شما
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت162
_اون میخواد بزاد تو نصف عمرت میره.
_آخه اصلا به خودش نمیرسه.
عمه نگاه سرزنش باری به مامان کردو گفت:
_از دست تو روشنک.
بعد به طرف اتاق رفت.
بعد از این که با فاطمه سالاد رو درست کردیم. فاطمه تیکه کاهویی برداشت و خورد.
_من عاشق سالادم.
_میدونستی سالاد الان برات سمه؟
با تعجب گفت:
_چرا؟ سبزیجات که خوبه.
_خوب هست ولی از نوع گرمش. الان تو فقط باید گرمیجات بخوری، بعد آروم گفتم:
_بیماری ام اس دلیلش سردی بدنه، مثلا کسی که مدام فلفل میخوره هیچ وقت این بیماری رو نمیگیره. کشور هند رو در نظر بگیر این بیماری رو ندارن چون غذاهاشون خیلی تنده، حالا پیش دکتر که بری خودش برات توضیح میده.
دستاش رو پشتش گذاشت و به کابینت تکیه داد.
_یعنی با فلفل خوردن خوب میشم.
_انشاءالله، البته فقط که فلفل نه، اون یه مثال بود.
_ولی من شنیدم از اعصابه؟
_خب چرا آدما اعصابشون ضعیف میشه؟ از سودای مغزه دیگه، که اونم از سردیه.
امیدوارانه نگام کرد.
_خدا از دهنت بشنوه راحیل. یعنی من خوب میشم و دیگه از شر این قرصای گرون راحت میشم؟
_تا اونجایی که من میدونم همینه. حالا با جزییات بیشتری بخوای بدونی باید از مامانم بپرسم.
_مگه مامانت دکتره؟
خندیدم و گفتم:
_نه بابا، فقط اطلاعاتش بیشتر از منه.
بعد از خوردن ناهار و جمع و جور کردن، در حال ریختن چایی برای مهمونا بودم که آرش کنارم اومد و گفت:
_آماده شو بریم.
سریع چاییا رو ریختم و براشون بردم. بعد رفتم آماده شدم و از عمه و بقیه خداحافظی کردم.
فاطمه با ناراحتی گفت:
_کاش بیشتر میموندی.
آرش همونطور که با موبایلش ور میرفت گفت:
_فردا دوباره میارمش فاطمه خانم.
فاطمه ملتمسانه نگام کرد.
_بیای ها.
چشمام رو بازو بسته کردم و گفتم:
_انشاءالله.
ماشین که حرکت کرد، آرش با گرهای که به ابروهاش انداخته بود پرسید:
_مامانت واسه چی گفت بری خونه؟
_نمیدونم. گفت کارم داره. چطور؟
_چیز دیگهای نگفت؟
_نه، چیزی شده؟
_سودابه پیام داده که رفته به مامانت همه چی رو گفته.
وحشت زده نگاهش کردم.
_وای! یعنی راست میگه؟
_چند دقیقه دیگه که برسیم خونتون معلوم میشه.
خیلی کلافه بود، غرق فکر بود و هر چند وقت یک بار هم نفسش رو محکم بیرون میداد. خدایا خودت کمک کن که آبرومون نره، آبروی اون آبروی منم هست. خدایا میدونم خیلی مهربونی، کمکمون کن.
همین که رسیدیم آرش پرسید:
_منم بیام بالا؟
_نه تو برو سر کار، نباشی بهتره.
با نگرانی ساک رو از پشت ماشین برداشت و تا جلوی در خونه آورد.
_من رو بی خبر نزار، منتظرما.
دستش رو گرفتم.
_اصلا نگران نباش، تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته.
با تردید گفت:
_اگه خدا بخواد چی؟
_تسلیم شو و بپذیر.
*آرش*
ایستادم و رفتنش رو تماشا کردم. همین که از جلوی چشمم دور شد دلم براش تنگ شد. چقدر زود همهی زندگیم شده بود.
سودابه از صبح تهدید میکرد که اگر به دیدنش نرم، میره و همه چیز رو کف دست مادر زنم میگذاره. ولی من به حرفاش گوش نکردم. چون اگر الان حق السکوت میدادم، دوباره تکرار میکردو خدا میدونه که خواستهی بعدیش چی خواهد بود.
مدام گوشیم رو چک میکردم ولی خبری از راحیل نبود.
رسیدم جلوی شرکت.
گوشی رو برداشتم و یک پیام به راحیل دادم که خبری به من بده.
وارد اتاق کارم شدم. مدتی بود که میز کارم به این اتاق منتقل شده بود و با یک دختر جوون همکار شده بودم. البته قبلا هم توی شرکت کار میکرد ولی هم اتاق نبودیم.
دوباره تا من رو دید نیشش تا بنا گوشش باز شدو گفت:
_سلام آرش خان.
با اخم ریزی با سر سلام دادم و پشت میزم نشستم. فوری برام چایی آوردو طبق معمول پرسید:
_با قند میخورید یا شکلات؟
اخمم رو غلیظتر کردم.
_خانم من اگه چایی بخوام یا خودم میارم یا به آبدارچی میگم بیاره، لطفا شما...
حرفم رو برید.
_چرا ناراحت میشید؟ میخواستم برای خودم بریزم واسه شما هم ریختم دیگه.
دلم نمیخواست اینجا از زندگی شخصیم حرفی بزنم. ولی این خانم کارایی میکنه که بهتره متوجهاش کنم که من زن دارم.
فکری کردم و گفتم:
_من دیگه چایی نمیخورم.
با تغییر تن صداش همراه با کمی ناز گفت:
_عه، چرا؟ قهوه میخورید؟
_نه، چون همسرم گفته، چایی و قهوه و نسکافه نخورم، ضرر داره.
یکهای خورد و با چشمایی که اندازه گردو شده بود پرسید:
_مگه شما زن دارید؟
نمیدونم چرا صداش ظرافتش رو از دست داد.
لبخند رضایتی روی لبام نشست.
_بله، یه زن خوشگل که لنگه نداره.
کلا وا رفت و نشست پشت میزش.
_اگه چاییتون رو نمیخورید، بیارید اینجا خودم میخورم. (به میزش اشاره کرد) کاش از اول این کار رو میکردم و از دستش راحت میشدم. گوشیم رو برداشتم و همونطور که از اتاق بیرون میرفتم گفتم:
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت163
_خانم صفری، شما هم توصیهی نامزدم رو گوش کنیدو نخورید، ضرر داره.
انگار با حرفم جون گرفت.
_آهان پس تازه نامزد کردید؟
از سوتی که داده بودم از خودم لجم گرفت و کنار در ایستادم و گفتم:
_حالا چه فرقی داره؟
با لبخند گفت:
_خیلی فرق داره.
گنگ نگاهش کردم و از اتاق بیرون اومدم. واقعا دختره دیوانس. اصلا حرفاش ارزش فکر کردنم نداره.
شمارهی راحیل رو گرفتم و منتظر موندم. انقدر زنگ خورد که قطع شد. حسابی نگران شده بودم و از دست راحیل عصبانی بودم. یادمه سفارش کردم منتظرم نگذاره.
به اتاقم برگشتم و شروع به کار کردم. دونه دونه به شمارهی پیمان کارا زنگ زدم و قیمت دادم. شرایط کارمون رو و همینطور قراردادها رو براشون توضیح دادم. با دوتاشون به توافق رسیدیم و برای فردا قرار گذاشتیم که با مدیر شرکت ملاقات کنن.
قرار دادهایی که قرار بود خانم صفری تنظیم کنه رو خواستم تا به اتاق مدیر ببرم.
نگاهی به مانیتورش انداخت.
_هنوز تموم نشده.
فرصت خوبی بود تا حسابی حقش رو کف دستش بگذارم.
اخمی کردم و گفتم:
_کمتر واسه اینو اون خوش خدمتی کنید بشینید کارتون رو انجام بدید. دو روزه هنوز یه قرارداد رو...
حرفم رو برید و با نگاهی که مثل آتش اژدها به صورتم خورد، براندازم کرد.
_شما رئیس من نیستید، لطفا با من اینجوری حرف نزنید.
پوزخندی زدم.
_عه، باشه پس خودتون جواب مدیر رو بدید. تا حالا هر چی کم کاریتون رو ماست مالی کردم کافیه. نتیجش شد زبون درازیتون.
جوابم رو نداد. خودش هم متوجه شد حاضر جوابیش به نفعش نبود.
پشت میز کارم نشستم. نیم ساعتی طول کشید تا کارش تموم شد. خودش بلند شد تا کار رو تحویل مدیر بده.
وقتی برگشت، هنوز به پشت میز کارش نرسیده بود که تلفن روی میزم زنگ خورد و مدیر احضارم کرد.
بلند شدم و زیر لب گفتم:
_دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟
وارد اتاق که شدم با قیافهی درهم مدیر روبهرو شدم. فهمیدم باز این صفری اشتباه تایپی داره. مدیر شرکت یکی از بندهای قرارداد رو نشونم دادو گفت:
_مگه شما کنترل نکردید؟ این چیه؟
نگاهی به برگه انداختم و اخمام تو هم رفت. به جای سی درصد پول نقد که قراره از طرف قراردادمون بگیریم نوشته بود بیست درصد. به علاوهی چند تا ایراد تایپی طبق معمول همیشه.
_آقای سمیعی، اگر من کنترل نمیکردم میدونید چی میشد؟ تازه هنوز یک برگه رو کنترل کردم. این همه اشتباه؟
برگهها رو گرفتم.
_بله من میدونم چی میشد اونی که نمیدونه یکی دیگس. خانم صفری ندادن من کنترل کنم. میدم بهشون که تصحیح کنن، حتما حواسشون نبوده.
غرید.
_بگو بیاد اینجا.
از اتاق بیرون رفتم و خودم رو به میزش رسوندم و برگهها رو کوبیدم روی میزش و گفتم:
_تشریف ببرید اتاق مدیر. به خاطر اشتباه شما من باید باز خواست بشم؟
عصبانی نگاهش بین من و اوراق به حرکت دراومد. سعی کرد خودش رو کنترل کنه و زمزمه وار گفت:
_چی شده؟
_برو ببین چه دست گلی به آب دادی.
با ترس و تردید بلند شدو رفت.
پشت میزم نشستم و دست به سینه چشم دوختم به در ورودی.
وقتی برگشت، مثل مرغ پرکنده بود. فوری رفت پشت میزش نشست و شروع به کار کرد. فکر کنم مدیر براش تعیین وقت کرده بود تا زودتر کارش رو تحویل بده.
منم یک ساعتی مشغول بودم که دیدم چند تا برگه روی میزم سُر خوردن. سرم رو بلند کردم. صفری شرمنده و آویزون جلوی میزم ایستاده بود.
نگاهی به برگهها انداختم. قرارداد رو باز نویسی کرده بود. اخمی کردم و گفتم:
_کنترل میکنم بعد خودم تحویل میدم.
مِن و مِنی کردو گفت:
_به خاطر رفتارم معذرت میخوام. ممنون که جلوی مدیر ازم دفاع کردید.
بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم:
_اگه حواستون فقط، به کارتون باشه مشکلی پیش نمیاد.
بعد عصبانی نگاهش کردم.
_در ضمن من از شما دفاع نکردم فقط حقیقت رو گفتم. چون واقعا شما حواستون به کارتون نیست. لطفا اجازه بدید هر کسی وظیفهی خودش رو انجام بده. چایی آوردن وظیفهی شماست؟
با بغض نگاهم کرد و گفت:
_واقعا که...
بعد رفت.
مجبور بودم اینطوری برخورد کنم. دیگه میترسیدم با دخترا راحت باشم. نمونهاش همین سودابه، خیلی راحت با آبروی من بازی میکنه.
با یاد آوریش یاد راحیل افتادم. دنبال گوشیم گشتم که صداش از توی جیبم باعث شد زود بیرون بکشمش.
شمارهی راحیل بود. با استرس تماس رو وصل کردم و از اتاق بیرون رفتم.
_الو...راحیل جان...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت164
_سلام. چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش...
با حرفی که شنیدم خشکم زد. چی؟
اونجا چه غلطی میکنه؟
راحیل دیگه حرفی نزد. احساس کردم از طرز حرف زدنم شوکه شده است.
_راحیل جان، تعریف کن ببینم چی شده. سودابه رو چرا راه دادید خونه؟ چی میگه؟
راحیل سرفهای کردو گفت:
_مامان میخواد باهات حرف بزنه، بعد از این که کارت تموم شد میتونی بیای اینجا؟
_نه راحیل، با چه رویی بیام، نمیتونم. یه کاریش بکن.
راحیل منو منی کردو گفت:
_پس صبر کن سودابه بره، با مامان حرف بزنم، ببینم میتونم قانعش کنم. دوباره باهات تماس میگیرم.
میدونستم سودابه الان هر چیزی که دلش خواسته از خودش در آورده و گفته. هر چیزی که بینمون بوده شش تا هم روش گذاشته. راحیل هم با صبرو حوصله نشسته گوش کرده. الان هم سعی میکنه آروم باشه و عصبانی نشه و سرم داد نزنه.
انقدر با این کاراش شرمندم میکنه که من غلط کنم حتی دیگه تو صورت دختر دیگهای نگاه کنم.
صدای قشنگش منو از فکر بیرون آورد.
_آرش کجا رفتی؟
_اینجام عزیز دلم، اینجام قربونت برم. پس من منتظر خبرت هستم.
خندهای کردو گفت:
_باشه. اگه جواب ندادم نگران نشو، گوشیم رو میزارم سایلنت که وسط حرفمون زنگ نخوره.
_راحیلم، حرفای این سودابهی... مکثی کردم وادامه دادم:
_حرفاش از ده تاش یکیش راست نیست.
_الان که درمورد تو حرف نمیزنن، سودابه از مامانم خوشش اومده کلا داره باهاش دردو دل میکنه.
تعجب زده گفتم:
_پس خانوادگی مهره مار دارید.
قبل از این که جوابم رو بده صدای اسراء اومد که میگفت:
_بیا با سودابه خداحافظی کن داره میره.
راحیل با عجله گفت:
_آرش جان فعلا من میرم.
_باشه برو مهربونم.
بعد از قطع کردن تماس، احساس میکردم مغزم داغ شده، روز پر استرسی بود. به طرف آبدارخونه رفتم تا یک لیوان آب سرد بخورم. هنوز پام به در آبدارخونه نرسیده بود که صدای خانم صفری رو شنیدم که به یکی از همکارای خانم میگفت:
_نه بابا، به ما که میرسه میشه برج زهرمار، بیا برو ببین پشت تلفن چطوری قربون صدقهی اون دختره که میگه نامزدمه میره، اصلا شاخ در میاری.
خانم فدایی گفت:
_ولی قبلا اینجوری نبودا، من بهش سلام میدادم کلی تحویلم میگرفت. ولی الان به زور جواب سلامم رو میده.
_باز خوبه جواب تو رو میده، جواب من رو که با تکون دادن سرش میده، زورش میاد اون زبون نیم مثقالیش رو تکون بده. اصلا این آرش خیلی فرق کرده.
به بقیهی حرفاشون گوش نکردم. اصلا حرفاشون رو نمیفهمیدم. از خوردن آب منصرف شدم و پشت میز کارم برگشتم.
ساعت کاری تمام شده بود و همه رفته بودن. ولی من هنوز تکلیفم رو نمیدونستم. منتظر تماس راحیل بودم. با صدای گوشیم از کشو برش داشتم و وصلش کردم. همین که خواستم جواب بدم، چشمم افتاد به خانم صفری که نگام میکرد." چرا نرفته"
خواستم برم بیرون از اتاق حرف بزنم. ولی با خودم فکر کردم، من که هر جا برم اون استراق سمع میکنه و میشنوه. کاراش منو یاد اون جاسوس آمریکایی میندازه. اسمش چه بود؟ آهان، "ویرجینیا هال"
اصلا قیافهش هم بهش شباهت داره.
صدای الو الو گفتنای راحیل منو از افکارم بیرون کشید.
_سلام عزیزم، چیکار کردی برام.
_سلام. آرش کجایی؟
_سرکار دیگه.
ــ آرش جان، مامان گفت اگه سختته بیای. اشکالی نداره نیا. فقط چند کلمه اگه الان وقت داری تلفنی میخواد باهات حرف بزنه.
استرس گرفتم. قبل از این که حرفی بزنم، گوشی رو به مادرش داد.
از خجالت بیاختیار بلند شدم و سلام کردم و قدم زنان همونطور که حرف میزدم از اتاق بیرون رفتم.
مامان راحیل بعد از کلی احوالپرسی گفت:
_پسرم من نه میخوام نصیحتت کنم نه سرزنشت. فقط میخوام یه هشدار بدم. با سودابه خانم حرف زدم. اون به خاطر برداشت اشتباهی که از رفتارت کرده بود و علاقهای که بهت پیدا کرده بود، این کارا رو کرده.
ولی پسرم همین ارتباطات باعث میشه دیگه بیرون رفتن و حرف زدن با خانمت برات جذابیتی نداشته باشه. من فقط خواستم بهت بگم حرفای سودابه خانم رو زیاد جدی نگرفتم چون مربوط به گذشتهات و دوران مجردیت بوده. دلم نمیخواد دیگه همچین مسئلهای پیش بیاد. راحیل دختر حساسیه به صبوریش نگاه نکن. اصلا تحمل این چیزا رو نداره و نمیتونه باهاش کنار بیاد. من مادرشم خیلی خوب میشناسمش. شاید خودش بهت نگه ولی این مسائل خیلی ناراحتش میکنه. این رو برای این روزا نمیگم که دوران خوشتون هست. برای تمام عمرت میگم. اگه میخوای راحیل برات بمونه بهتره از این به بعد بیشتر مواظب رابطت با نامحرم باشی.
تمام مدت گوش میکردم و حرفی نمیزدم. جملهی آخرش منو به هم ریخت. وقتی حرفاش تمام شد. گفت:
_لطفا از حرفام ناراحت نشو، توام مثل بچهی منی، فرقی نداره.
_نه، مامان جان، شما کاملا درست میگید.
_آخه هیچی نمیگی، گفتم نکنه...
_خب حرف حساب جواب نداره، چی بگم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل