eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
154 دنبال‌کننده
940 عکس
607 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ نگردد رخنه ای در دین از این حرمت شکستن ها✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
_مشکل کشف حجاب قطعاً حل می‌شود؟ _چطور‌ حل می‌شود؟ توسط مردم یا مسئولین؟ _مقام‌معظم‌رهبری‌مدظله‌العالی_ •@patogh_targoll•ترگل
_دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می‌شیم. _چشم، منم همینطور. حتما توی اولین فرصت خدمت میرسم. _قدمت روی چشم، کاری نداری پسرم؟ _نه مامان جان. ممنون بابت همه چی. با طنین صدای آرام بخش راحیل، نفسم رو که حس می‌کردم تمام مدت تو سینه‌ام گیر کرده، عمیقا بیرون دادم. _مامان جان قطع نکنیا. گوشی رو که گرفت، پرسید: _آرش میری خونه؟ _آره دیگه کم‌کم میرم. تازه کارم تموم شده. بیام دنبالت؟ _امشب نه. فردا هم باید برم خونه‌ی سوگند کار خیاطیم رو تموم کنم. _پس از صبح برو من ظهر میام دنبالت. _باشه، پس فعلا. بعد از قطع کردن تلفن به اتاقم برگشتم و وسایلم رو جمع کردم. ماشین رو که روشن کردم و راه افتادم، خانم صفری رو دیدم که کنار خیابون ایستاده و منتظر تاکسی‌ِ. تا من رو دید با یک لبخند منتظر نگام کرد. روزای قبل اگر می‌دیدمش سوارش می‌کردم. ولی با این داستانایی که پیش اومده دیگه هیچ وقت از این معرفتا به خرج نمیدم. بدون این که به روی خودم بیارم از کنارش رد شدم. از آینه دیدم که صورتش جمع شد. انگار غرغری هم زیر لب کرد. ولی برام اهمیتی نداشت. به در خونه که رسیدم از این که راحیل همراهم نبود حس خوبی نداشتم. دل تنگ بودم، کاش مخترع‌ها اکسیری هم اختراع می‌کردن برای دلتنگی، قرصی، شربتی، آمپولی چیزی... که وقتی استفاده می‌کردی دلتنگیت رفع میشد. همین که خواستم وارد آپارتمان بشم. مژگان رو دیدم که با یک تیپ نه چندان جالب از خونه بیرون میره. منو که دید سویچ ماشین کیارش رو نشونم دادو گفت: _دارم میرم مهمونی، _کجا؟ _یکی از دوستام دعوت کرده. (کیارش قبل از سفرش ماشینش رو تو پارکینگ ما گذاشته بود.) نگاهی به تیپ و قیافه‌اش انداختم و گفتم: _این وقت شب؟ اونم با این وضع؟ _چیه؟ نکنه میخوای مثل راحیل چادر چاقچور کنم؟ از حرفش خوشم نیومد و برای این که لجش رو دربیارم گفتم: _تو بخواهی هم نمی‌تونی مثل اون باشی. خیلی محکم و کشدار گفت: _آرش. با صداش مامان اومد کنار در ایستادو گفت: _تو هنوز نرفتی؟ مژگان کفشاش رو پوشیدو گفت: _دارم میرم. به مامان سلام دادم و گفتم: _شما هیچی نمیگید؟ الان با این وضع (اشاره به شکمش کردم) بره مهمونی؟ بعد از اون ورم ساعت یک شب تنها پاشه بیاد؟ اونم با این سرو وضع؟ مامان حرفی نزد. من رو به مژگان ادامه دادم: _سویچ و بزار خونه، خودم می‌رسونمت. _آخه مهمونی شاید تا نصفه شب طول بکشه، چطوری برگردم؟ صدام رو کمی بلند کردم و گفتم: _تا نصفه شب؟ به کیارش گفتی داری میری؟ _آره بابا، عصری باهاش حرف زدم. مهمونی قرار بود دو روز دیگه باشه، ولی چون من فردا مرخصیم تموم میشه، پس فردا هم کیارش برمی‌گرده، به صدف گفتم یه کم زودتر بندازه. _من نمیدونم چرا شوهرت رفته مسافرت، تو مرخصی گرفتی؟ _خب منم اومدم خونه‌ی شما مسافرت دیگه. _خب صبر می‌کردی با کیارش مهمونی میرفتی. _آخه طبقه‌ی همکف خونه‌ی صدف اینا شو لباس هم هست، اول میریم اونجا. کیارش رو که می‌شناسی حوصله‌ی این چیزا رو نداره. آسانسور رو زدم و گفتم: _خودم می‌برمت. آخر شبم زنگ بزن میام دنبالت. با خوشحالی دستاش رو بهم کوبید و گفت: _ایول، بعد با دوتا انگشتش لپم رو کشیدو گفت: _یدونه‌ای. دستش رو پس زدم و گفتم: _این چه کاریه؟ مامان خندید و گفت: _زودتر برید دیگه. از مامان خداحافظی کردیم و وارد آسانسور شدیم. هنوز اخمام تو هم بود. پوفی کردو نگام کرد. _بسه دیگه، از وقتی زن گرفتی خیلی بداخلاق شدیا. وقتی دید جوابش رو ندادم و اخمام غلیظ‌تر شد، زیر لب ادامه داد: _همون کیارش اینا رو می‌دونست که مخالفت می‌کرد. نگاه عاقل اندر سفیهم رو خرجش کردم و ترجیح دادم جوابش رو ندم. _آرش جان هنوز هم دیر نیستا یه صیغس دیگه چیزی نیست که.. بی خیالش شو... اصلا تو همین مهمونی یه دخترایی میان فقط تیپشون به هزارتا مثل راحیل می‌ارزه. دیگه داشت اون روی منو بالا می‌آورد. باید جوابش رو می‌دادم. ماشین رو روشن کردم و گفتم: _الان داری جاری بازی در میاری؟ یا میخوای رفیقای ترشیده‌ات رو قالب من کنی؟ _رفیقای من ترشیده‌ان؟ روش رو برگردوندو گفت: _من رو باش که به فکر توام. _جلوی روی راحیل باهاش خوبی، بعد پشتش اینجوری زیرابش رو میزنی؟ مثلا تحصیلکرده‌ی این مملکم هستی. _بسه آرش، مثل بابا بزرگا حرف نزن که اصلا بهت نمیاد. اصلا هر کاری دلت میخواد بکن. خوبی به تو نیومده. _لازم نکرده از این خوبیا بهم بکنی. من راحیل رو همین جوری که هست دوسش دارم. یه تار موی راحیل رو هم نمیدم به صدتا مثل اون رفیقای تو. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
دیگه ام دلم نمی‌خواد از این جور حرفا بشنوم. صورتش قرمز شد. با صدای بلندی گفت: _به درک، خلایق هر چه لایق. جوش آورده گفتم: _اتفاقا اصلا لیاقتش رو ندارم. به روبه‌رو خیره شدو گفت: _خدا شانس بده، کاش کیارشم یه بار اینجوری هواخواه من در میومد. _مگه کسی بد تو رو گفته که هواخواهت دربیاد، ما که از گل نازکتر بهت نگفتیم. به نفس‌نفس افتاده بودم. دلم می‌خواست بیشتر از این، از راحیل حمایت کنم، بیشتر از خوبیاش بگم. بیشتر فریاد بزنم و از مژگان بخوام دیگه از این حرفا نزنه. ولی نگفتم، ملاحظه‌ی بارداریش رو کردم. دیگه تا برسیم به مقصد حرفی نزدیم. به خونه‌ای که آدرسش رو داده بود رسیدیم. بدون این که نگاهش کنم، گفتم: _ساعت دوازده میام دنبالت. _من خودم بهت زنگ می‌زنم، شاید بیشتر طول بکشه. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: _مگه کار اداریه؟ تو ساعت دوازده بیا بیرون. مهم نیست اونجا چقدر طول میکشه. تعجب کردم وقتی دیدم لبخند زدو گفت: _خیلی خوب بابا، واسه من چشمات رو اونجوری نکن، که خیلی خنده‌دار میشی. بعد نگاهی به گوشیش انداخت و پیاده شدو رفت. به خونه که برگشتم از مامان قرص سر درد خواستم. مهمونا داخل اتاق بودن دلم می‌خواست یکم استراحت کنم. وقتی مامان قرص رو آورد، پرسیدم: _کسی تو اتاقم نیست؟ _نه پسرم، میخوای یه کم دراز بکش تا سردردت خوب شه. بلند شدم که برم، به مامان گفتم: _مامان جان اگه یه وقت خوابم برد ساعت یازده بیدارم کن برم دنبال مژگان. _چه کاریه؟ می‌گفتی با آژانس بیاد دیگه. _مامان! این چه حرفیه؟ با اون وضعش با آژانس بیاد؟ اونم اون وقت شب، البته اگه من نرم دنبالش و به میل خودش باشه که دو نصف شب میاد. مامان بی‌تفاوت گفت: _خب بیاد، یه شب با دوستاشه دیگه... حالا چی شده تو انقدر بهش حساس شدی؟ مژگان از اولم همین جوری بود دیگه. تو با راحیل مقایسش نکن، تا سردرد نگیری. با صدایی که سعی می‌کردم بالا نره گفتم: _چی میگید مامان؟ چرا حساس شدم؟ هزار تا دلیل دارم واسه کارم. _اولا که حاملس، دوما: الان شوهرش نیست ما مسئولشیم... بعدشم فکر می‌کردم خوشحال باشید که من به قول شما حساس شدم. مامان با اخم گفت: _چون قبلا از این اخلاقا نداشتی میگم. _قبلا خیلی احمق بودم که حواسم به اطرافم نبوده. اخماش غلیظ‌تر شدو گفت: _خیلی خب، صدات رو ننداز توی سرت. بعد اشاره کرد به اتاق خودش و ادامه داد: _مهمون تو خونس. دستم رو روی سرم گذاشتم. _من نمی‌دونم شما چرا حواست به مژگان نیست. _الان برو بخواب بعدا که سرت خوب شد با هم حرف می‌زنیم. بعد از چند روز تونستم بالاخره وارد اتاق اشغال شدم بشم. همین که سرم رو روی بالشت گذاشتم از بویی که به مشامم خورد شوکه شدم. بلند شدم و نشستم و ملافه و بالشت رو با دقت بیشتری بو کشیدم. در تراس کوچیکی که رو به اتاقم باز میشد رو باز کردم. خدایا یعنی ممکنه... توی تراس رو خوب گشتم و گوشه‌ی دیوار چیزی رو که دنبالش می‌گشتم رو پیدا کردم. یک ته سیگار مچاله شده. یکی دیگه هم اون طرف‌تر بود. یک نصفه سیگار. معلوم بود با عجله انداخته بود اینجا. هزار جور فکرو خیال از سرم گذشت. یعنی مژگان سیگار کشیده؟ باورم نمیشد. شاید برای همین اصرار داشت توی اتاق من باشه. چون تراس داشت و راحت می‌تونست توی تراسش سیگار بکشه. دوباره با یادآوری این که حامله‌س دیوانه شدم. چطور می‌تونست این کار رو بکنه. دور اتاق راه می‌رفتم و فکر می‌کردم. یک لحظه تصمیم گرفتم به مامان بگم که چی شده و به طرف در اتاق رفتم. ولی بعد پشیمان شدم. مامان چی کار می‌تونست بکنه. جز اینکه با اون قلبش نگران بشه. انقدر راه رفتم که خسته شدم و روی تخت نشستم، فکرای زیادی از ذهنم می‌گذشت. یعنی تو این چند روز سیگاری شده یا از اول هم بوده، یعنی کیارش در جریان کارای مژگان هست؟ باید اطلاع پیدا کنه. صدای گوشیم منو از افکارم بیرون آورد. خواستم از جام بلند بشم که دیدم مامان گوشی به دست وارد اتاقم شدو با دیدن حالم گفت: _چته آرش؟ سرت بهتر نشد؟ بعد همونطور ایستادو نگام کرد. نگاهی به گوشیم که تو دستش بود انداختم و گفتم: _چیزی نیست، کیه؟ گوشی رو طرفم گرفت و گفت: _کیارشه، مژگان رو که برده بودی، خونه زنگ زد. کارت داشت. گفتم خونه نیستی، گفت به گوشیش زنگ میزنم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
_جانم داداش. نعره‌ای زد که مجبور شدم گوشی رو عقب بگیرم. _اینجوری امانت داری میکنی؟ _چی شده؟ _واسه چی فرستادیش بره پارتی؟ با دهان باز به مامان نگاه کردم. _چی میگی داداش؟ پارتی چیه؟ اون فقط یه مهمونی زنونس. بعدشم گفت، خودت بهش اجازه دادی. "من نمی‌دونم این داداشم از کی تا حالا انقدر غیرتی شده." دوباره با فریاد گفت: _اون حاملس، تو اون پارتیم هر چیزی سرو می‌کنن. بهش زنگ زدم، میگه آرش خودش من رو رسونده و گفته برو. "عجب زن داداش خالی بندی دارم" نمی‌خواستم مژگان رو پیش شوهرش خراب کنم و باعث اختلافشون بشم. گفتم: _اگه راضی نیستی الان میرم دنبالش، شما نگران نباش. یه مهمونیه ساده و... نگذاشت حرفم رو تمام کنم و گفت: _فریدون بهم زنگ زد و پرسید چرا نرفتم مهمونی و مژگان تنهاست... زنونه چیه... اونجا پارتیه و چند تا از دوستای منم که چشم دیدنشون رو ندارم اونجان. مژگان اصلا به من نگفت میخواد بره. اصلا قرار بود این مهمونی لعنتی آخر هفته باشه. دلم نمی‌خواد مژگان بره اونجا. زود برو بیارش. بدونه این که منتظر باشه من حرفی بزنم گوشی رو قطع کرد. بلند شدم. _به من استراحت نیومده. مامان که به خاطر صدای بلند کیارش تمام حرفای ما رو شنیده بود. روی تخت نشست. _فریدون به جای این که فضولی خواهرش رو به کیارش بکنه، خب مژگان رو بیاره. _ای بابا مامان، قول بهت میدم فریدون به یه بهانه‌ای به کیارش زنگ زده که آمار مژگان رو بده، چهار تا هم گذاشته روش تا لج کیارش رو دربیاره. مامان آهی کشیدو گفت: _این مژگانم بیچاره شانس نداره. حالا یه مهمونی رفته‌ها، همه میخوان کوفتش کنن. با تعجب مامان رو نگاه کردم و خیلی بی‌رحمانه گفتم: _این ماله کشیدن روی کارای مژگان بالاخره کار دستمون میده. _وا یه جوری حرف میزنی انگار شماها تا حالا پاتون رو پارتی و مهمونی‌های مختلط نذاشتین. _چه ربطی داره مامان. اونجور جاها جای یه زن تنها نیست، جای این حرفا یه ذره مادرشوهر بازی براش دربیارید تا یه کم حساب کار بیاد دستش. اونقدر بهش محبت کردید که اینجا رو به خونه‌ی مادرش ترجیح میده. با عجله از خونه بیرون زدم. به مژگان زنگ زدم و گفتم آماده شه. وقتی اعتراض کرد، تلفن کیارش و حرفایی که بینمون ردوبدل شده بود رو براش توضیح دادم. کمی ترسید و دیگه چیزی نگفت. با عصبانیت سوار ماشین شدو گفت: _زهرمارم کردید، خیالتون راحت شد. حداقل می‌ذاشتید شامم رو کوفت کنم. با غضب نگاهش می‌کردم. دستش رو دراز کردو کیفش رو صندلی عقب ماشین گذاشت. تا چشمش به من افتاد، گفت: _چیه؟ فوری کیفش رو از روی صندلی عقب برداشتم و شروع کردم به گشتن، با چشمای گرد شده گفت: _چیکار میکنی؟ چیزی که دنبالش بودم رو پیدا نکردم و نفس راحتی کشیدم. همین که خواستم کیفش رو پسش بدم چشمم به زیپ مخفی کنار کیفش خورد. باز کردم و دیدم چند نخ سیگار رو اونجا مخفی کرده. بهت زده نخ‌های سیگار رو برداشتم و نگاهشون کردم. کیفش رو صندلی عقب پرت کردم و گفتم: _اینا چیه؟ رنگش پریده بودو اونم به دستم زل زده بود. سوالم رو با صدای بلندتری تکرار کردم. سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد. هر چی سوال می‌پرسیدم جواب نمی‌داد و بیشتر خودش رو جمع می‌کرد. گیج شده بودم مژگان عوض شده بود. رفتاراش و کارهاش بچگانه بود. نمی‌دونم از اول اینطور بودو من متوجه نشده بودم یا جدیدا تغییر کرده بود. ماشین رو روشن کردم و راه افتادیم. بالاخره سکوت رو شکست و گفت: _عمه اینا هم فهمیدن کیارش زنگ زده اونجوری گفته؟ _نه، فقط مامان. اونم که استاد لاپوشونیه کارهای توئه نگران نباش. سعی کردم آروم باشم، تا حرف بزنه. _از کی میکشی؟ دوباره سکوت کرد. دلم می‌خواست با پشت دست بزنم توی دهنش تا کمی آروم شم ولی باز هم حامله بودنش باعث شد، مهربون‌تر رفتار کنم و اخمام رو باز کنم. _مژگان لطفا حرف بزن، اگه کیارش بفهمه میدونی چی میشه؟ بغض کردو گفت: _هر چی می‌کشم از دست اونه... کمی مکث کرد و ادامه داد: _دوماهه، باور کن فقط وقتی عصبی میشم می‌کشم. _تو داری مادر میشی مژگان، حداقل به اون بچه فکر کن، آخه تو چته؟ چرا باید عصبی بشی؟ ساکت شدو دیگه حرفی نزد. نزدیک خونه که رسیدیم پرسید: _قضیه‌ی سیگار میشه بین خودمون بمونه؟ _اگه قول بدی دیگه نکشی، آره. _قول میدم. _قسم بخور. _به چی قسم بخورم؟ _به هر چی که اعتقاد داری، چه می‌دونم به جون هر کس که برات مهمه. _به جون تو دیگه نمی‌کشم. متعجب، نگاهش کردم. لبخند تلخی زدو به روبه‌رو خیره شد. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
حاجی صدامون رو میشنوی؟ نبودت خیلی داره حس میشه! بعد تو مردم ایران روز خوش ندیدن‌...💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
هدایت شده از تـࢪگݪ🇵🇸
بِسـم‌ِرَب‌ِالزهَـرا :)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_فرهنگ شیطانی آخرالزمان _زن سقوط کنه مرد هم سقوط خواهد کرد _حجت‌الاسلام عالی_ •@patogh_targoll•ترگل
از ماشین که پیاده شدیم. گفتم: _اون ته سیگارا رو هم از بالکن جمع کن. ملحفه‌ها رو هم بنداز لباسشویی، بوی سیگار گرفتن. کلید رو مقابلش گرفتم. _تو برو بالا... _تو نمیای؟ _نه، میرم قدم بزنم. ایستادو نگام کردو کلافه گفت: _الان برم بالا چی بگم بهشون؟ نمیگن مهمونی چی شد؟ با حرص گفتم: _تو که بلدی چی بگی، مثل همون حرفایی که درمورد من تحویل کیارش دادی، الانم... نگذاشت ادامه بدم. _آرش من معذرت می‌خوام، مجبور شدم. _چرا؟ اون مهمونی انقدر مهم بود؟ _نه، فقط می‌خواستم لج کیارش رو دربیارم. مشکوت نگاهش کردم و گفتم: _اونوقت دلیلش؟ سرش رو پایین انداخت و گفت: _یه چیزایی هست که تو نمیدونی. _خب، بگو بدونم. _قول میدی بین خودمون باشه. قول که نه، ولی شاید سعی کنم. لبخندی زد و گفت: _بریم دیگه. _کجا؟ _نکنه میخوای وسط کوچه حرف بزنیم. بریم یه جا هم شام بخوریم، هم حرف بزنیم، مُردم از گشنگی، حالا من هیچی، به این برادرزاده‌ات رحم کن. (به شکمش اشاره کرد.) لبخندی زدم و به طرف ماشین راه افتادم و گفتم: _نگو، که دارم لحظه شماری میکنم واسه دیدنش. ولی کاش توام به فکر این بچه بودی. حرفی نزد. همین که غذا رو سفارش دادیم، منتظر گفتم: _خب بگو دیگه. مِنو مِنی کردو گفت: _کیارش با یکی ارتباط داره. یه دو ماهی میشه که فهمیدم. از وقتی متوجه شدم داغون شدم و نتیجه‌اش هم سیگارایی شد که دیدی. با چشمای گرد شده گفتم: _از کجا فهمیدی؟ _چت‌هاشونو تو گوشی کیارش دیدم. لبم رو گاز گرفتم و گفتم: _از تو بعیده جاسوسی... تحصیلکرده مملکت! بعد انگشت سبابه‌ام رو به طرف چپ و راست تکون دادم. _گوشی یه وسیله‌ی شخصیه، نباید... پرید وسط نطقم و گفت: _بسه آرش، تحصیلکرده‌ها دل ندارن؟ آدم نیستن؟ انقدرم تا هر چی میشه نگو تحصیلکرده... چه ربطی داره. چون داداشته داری اینجوری برخورد میکنی. لیوان آبی براش ریختم. _معذرت میخوام. قصدم ناراحت کردنت نبود. نه که تو خانواده‌ی ما همه چی رو با تحصیلات می‌سنجن دیگه توی ذهنم ملکه شده. حالا مطمئنی؟ _مطمئن بودم که الان اینجا نبودم. _پس کجا بودی؟ اخمی کردو گفت: _طلاق گرفته بودم، واسه خودم زندگیم رو می‌کردم. _متوجه شده بودم، یه مدتیه با هم سرد هستید. _دلم ازش شکسته. فکری کردم و گفتم: _میگم مژگان، یه مدت باهاش خوب تا کن، مهربونی کن شاید... بغضی کردو گفت: _نمی‌تونم، چطوری مهربونی کنم؟ وقتی همش به این فکر می‌کنم که اون تو فکرش یکی دیگس... _اصلا شاید اشتباه میکنی. _رفتارش عوض شده، بداخلاق که بود، بداخلاق‌تر شده. الان که باید همش بهم برسه گذاشته رفته مسافرت. واقعا آدم بدبخت‌تر از منم هست؟ _اون که سفر کاریه، من توجریانم. شونه‌ای بالا انداخت و گفت: _حالا هرچی. _باور کن اون خیلی به فکرته، قبل از این که بره کلی سفارش تو رو به من کرد. اگه براش مهم نبودی که... _مهم اینه که الان من احساس می‌کنم براش مهم نیستم. اصلا اون بلد نیست محبت کنه، مگه تو و کیارش برادر نیستید؟ پس چرا اون اصلا شبیهه تو نیست؟ _دوتا مرد رو نشونم بده که اخلاقاشون مثل هم باشن. قبول دارم کیارش کمی اخلاقش تنده. منم شاید با هرکس دیگه‌ای جز راحیل نامزد می‌کردم، زیاد خوش اخلاق نبودم. این از خوبی راحیله که باعث میشه منم خوش اخلاق باشم. _خب تو شرایط راحیل همه خوبن، نامزد به این خوبی داره، تو کاری نمیکنی که بد بشه، یکی از بلاهایی که کیارش سر من آورده رو سرش بیار اونوقت حرف از خوب بودنش بزن. اونوقت اونم میاد آبغوره می‌گیره میگه بدبختم. از حرفاش اعصابم بهم ریخت. فکرم دوید پیش راحیل، یعنی اونم وقتی قضیه‌ی سودابه رو شنید این فکرا رو می‌کرد. چقدر برخوردش عاقلانه بود. شاید این موضوع رو برای مژگان تعریف کنم، زیاد هم احساس بدبختی نکنه. _مژگان میخوام یه چیزی بهت بگم فقط گوش کن. دستش رو ستون چونه‌اش کرد. _بگو. همه‌ی اتفاقای مربوط به سودابه و راحیل و این که سودابه حتی به خونه‌ی راحیل هم رفته بود رو براش تعریف کردم. هر چی بیشتر تعریف می‌کردم بیشتر چشماش از حدقه بیرون میزد. وقتی حرفام تمام شد، گفت: _باور کردنش برام سخته. _میتونی فردا که خودش اومد ازش بپرسی. غذا رو آوردن و شروع به خوردن کردیم. مژگان بد جور غرق فکر بود. سرش رو بالا آوردو پرسید: _واقعا عکس تو و سودابه رو دید؟ _آره، تازه سودابه یه پیامم زیرش فرستاده بود که چیزای خوبی درمورد من ننوشته بود، ولی راحیل پاکش کرد که من اعصابم خرد نشه. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
به خونه که برگشتیم، نزدیک نیمه شب بود. مژگان یک راست به اتاق من رفت و دیگه بیرون نیومد. مامان هم با عمه و دخترش داخل اتاقشون رفتن که بخوابن. مامان جای من رو تو سالن انداخت. از این که تو اتاقم نبودم حس آواره‌ها رو داشتم. بدتر از اون، اینکه راحیل پیشم نبودو من چقدر دلتنگش بودم. گوشی رو برداشتم و اسمش رو نوشتم: _راحیل. بلافاصله جواب داد: _جانم. پس اونم گوشی به دست به من فکر می‌کرد. چقدر این جانم گفتنش برام دل چسب بود. _دلم هواتو کرده عزیز دلم. _چه تفاهمی! _کاش الان کنارم بودی... با شعری که برام فرستاد دیوانه‌ام کرد: _ای کاش، که ای کاش، که ای کاش، نبود با (نام تو جانا)یار مرا هیچ ز ای کاش نبود. _راحیل داری دیوونم میکنی. برام استیکر قلب فرستاد. پرسیدم: _اونجا همه خوابن؟ _آره. _راحیل تا موهاتو بو نکنم آروم نمیشم. میخوام یه دیوونه بازی دربیارم. _چی؟ _نیم ساعت دیگه در رو بزن جلوی در آپارتمان ببینمت. فقط اهل خونه نفهمن. صفحه‌ی گوشی رو خاموش کردم و فوری لباسام رو پوشیدم و سویچم رو برداشتم و بیرون زدم. در طول مسیر مدام صدای پیامای گوشیم می‌اومد. خیابونا خلوت بود و حسابی ویراژ می‌دادم. نیم ساعت هم نشد که جلوی در خونه‌شون رسیدم. پیام دادم که در رو بزنه. و بیاد جلوی در آپارتمان. داخل آسانسور که شدم پیاماش رو خوندم که چند بار نوشته بود: _نیا آرش. فردا هم دیگه رو می‌بینیم. سعی کن بخوابی. جلوی در آپارتمان رسیدم و منتظر ایستادم. آروم در رو باز کرد و با لبخند سلام داد و اشاره کرد که داخل برم. منم آروم سلامش رو جواب دادم و گفتم: _نمیام تو، فقط اومدم ببینمت و برم. دستمو گرفت و کشید داخل و گفت: _حداقل بیا داخل وایسا بیرون زشته. داخل رفتم . آروم در رو بست. همه‌‌ی چراغا خاموش بود. فقط نور چراغ خوابی که تو سالن بود، فضا رو روشن و رویایی کرده بود. راحیل تیشرت و شلوار قشنگی پوشیده بود و با خجالت نگام می‌کرد. چشماش تو این نور کم، می‌درخشید. صورتش رو با دستام قاب کردم و گفتم: _راحیل وقتی خونمون نیستی، دیوارهاش بهم نزدیک میشن. اونجا برام مثل قبر میشه. من دور از تو دیگه نمی‌تونم. اونم صورتم رو با دستاش قاب کردو نگام کرد. نگاهش از سر شورش احساسش بود. قلبم رو به تپش انداخت. لب زد: _منم. اولین بار بود مستقیم از علاقه‌اش می‌گفت. از خوشحالی تو آغوشم کشیدمش و با تمام وجود موهاش رو بوییدم. برای چند دقیقه به همون حال باقی موندیم. نمی‌تونستم دل بکنم. عطرش رو عمیق بوییدم بوی گل مریم می‌داد. راحیل خودش رو از من جدا کردو گفت: _مامانم خوابش سبکه، اگه ما رو اینجوری ببینه، دیگه روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم. موهاش رو بوسیدم و گفتم: _باشه قربونت برم. در رو آروم باز کردم و خارج شدم. به طرفش برگشتم، دستش رو گرفتم و گفتم: _خداحافظ بعد دستش رو به لبام نزدیک کردم و بوسیدم. با همون دستش لپم رو کشیدو گفت: _خوب بخوابی عزیزم. دکمه آسانسور رو زدم و با دست براش بوسه‌ای فرستادم. اونم همین کار رو کرد و باعث شد دلم بیشتر بخوادش. صبح بعد از صبحونه عمه و فاطمه رو به آدرس مطبی که گفتن رسوندم و بعد برای مامان خرید کردم و به خونه بردم. راحیل خونه‌ی دوستش سوگند بود. قرار بود ظهر که شد برم بیارمش. به لحظه‌ها التماس می‌کردم برای گذشتنشون. بالاخره وقت رفتن رسید. نزدیک خونه‌ی دوستش که شدم به گوشیش زنگ زدم و گفتم: _راحیلم، من دم درم. _میشه چند دقیقه صبر کنی؟ _شما بگو تمام عمر صبر کن. خنده‌ای کردو گفت: _زود میام. فهمیدم اونجا معذبه حرف بزنه. از ماشین پیاده شدم و دست به جیب با سنگریزه‌ای که زیر پام بود سرگرم شدم. بالاخره اومد. در ماشین رو براش باز کردم. تشکر کردو نشست. نشستم پشت فرمون و گفتم: _خب کجا بریم؟ _خونه دیگه. _نه، اول بریم یه بستنی توپ بخوریم، بعدم بریم یه کم خرید کنیم. واسه عقدمونم چند جا حلقه ببینیم. لبخندی زدو گفت: _حالا کو تا عقد. ولی باشه، پیشنهاد خوبیه. بعد از کیفش بلوز زنانه‌ای درآورد و گفت: _قشنگه؟ خودم دوختم. _آفرین، خیلی خوب دوختی. واسه خودت؟ _نه ، واسه مامان شاکی گفتم; _پس من چی؟ خندیدو گفت: _هنوز درسم به پیراهن مردونه نرسیده. اگه رسید چشم، برات می‌دوزم آقا. تمام مدت خرید، دستامون تو هم گره بود. بهترین لحظات زندگیم، با راحیل بودن بود. نمی‌دونم راحیل با من چه کرده بود. قبل از راحیل هم دخترایی بودن که در کنارشون به تفریح و خرید رفته بودم. ولی نه هیچ وقت دلم برای دوباره دیدنشون به تپش می‌افتاد و نه برای دیدار مجددشون لحظه شماری می‌کردم و نه حتی برای هیچ کدومشون گل و هدیه خریده بودم. بودو نبودشون زیاد برام مهم نبود. زیاد از عشق شنیده بودم. حالا که مبتلا شدم، می‌فهمم وقتی می‌گفتن اولین قدم عشق برداشتنه غروره، یعنی چی.. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل
*راحیل* با آرش به پاساژ بزرگ و چند طبقه‌ای رفتیم؛ که از انواع و اقسام لباس و وسایل لوکس پر شده بود. بعد از کلی بالا و پایین کردن مغازه‌ها بالاخره لباسی رو هر دو پسندیدیم. وارد مغازه که شدیم پشت پیش خوان پسر جوونی ایستاده بود. چشم چرخوندم ببینم فروشنده خانم هم هست. اما نبود. آرش جلو رفت و لباس رو نشان دادو گفت: _لطفا اون لباس رو برامون بیارید. _چه سایزی؟ بعد از این که آرش سایزم رو گفت، پسره نگاه موشکافانه‌ای به من انداخت و گفت: _فکر نکنم این سایز بهشون بخوره... از حرفش سرخ شدم، از نگاهش، از انقدر راحت بودنش، معذب شدم. پسر فروشنده وقتی سکوت ما رو دید رفت که لباس رو بیاره. آرش به طرفم برگشت. اونم اخماش در هم شده بود. جلو اومد دستم رو گرفت و بی‌حرف از مغازه بیرون اومدیم. تعجب زده پرسیدم: _کجا؟ همونطور که به روبه‌رو نگاه می‌کرد، اخماش رو باز کرد و گفت: _میریم یه مغازه‌ای که فروشندش خانم باشه و انقدر فضول نباشه. توی دلم قربون صدقه‌اش رفتم و به این فکر کردم که چقدر غیرت مردا چیز خوبیه که خدا در درونشون قرار داده و به خاطرش خداروشکر کردم. صدای اذان باعث شد زیر چشمی به آرش نگاه کنم. دستم رو رها کرد و وارد مغازه‌ی کناری شدو سوالی پرسید و بعد دوباره دستم رو گرفت و به طرف پله برقی رفتیم. طبقه‌ی منفی یک سرویس بهداشتی بودو کنارش هم نمازخونه. به طرفم برگشت. _نمازت رو که خوندی بیا جلوی همون مغازه که الان بودیم. کارش خیلی خوشحالم کرد. با لبخند گفتم: _چشم سرورم. ببخش که باعث زحمتت شدم. اخم شیرینی کردو گفت: _صدای اذان برام خوش آهنگ‌ترین موسیقی دنیاست چون تو رو یادم میاره، ازش لذت می‌برم، با من راحت باش. نمی‌دونستم از این حرفش باید خوشحال باشم یا ناراحت، حرفی نزدم و به طرف نمازخونه رفتم. بعد از نمازم هر چی جلوی مغازه ایستادم نیومد. گوشیم رو برداشتم تا زنگ بزنم. دیدم با عجله به طرفم میاد. _ببخشید که دیر شد، یه کاری داشتم طول کشید. نپرسیدم کجا بود. راه افتادیم. دوباره ویترین‌ها رو رَسد کردیم. بالاخره یک بلوز و دامن انتخاب کردیم که بلوزش بیشتر شبیهه کت بود. انقدر که شق و رق بود، ولی آستینش کلوش بودو توری دامنش هم همینطور خیلی پرچین و بلند تا نوک پا. رنگش رو شیری انتخاب کردم. فروشنده‌اش خانم بود وقتی لباس رو برای پرو برام آورد. آرش فوری از دستش گرفت و همراه من تا جلوی در اتاق پرو اومد. لباس رو پوشیدم و تو آینه خودم رو برانداز کردم. واقعا توی تنم قشنگ بود، این از نگاه‌های تحسین برانگیز آرش کاملا مشهود بود. چرخی جلوی آینه زدم. _همین قشنگه؟ _قشنگ‌تر از تو توی دنیا نیست. _آرشش، لباس رو بگو. سرش رو کج کردو گفت: _مگه لباسی وجود داره که تو تن تو قشنگ نباشه، عزیز دلم. کاش می‌دونست با حرفاش چقدر دلم رو زیرو رو میکنه، کاش کمتر می‌گفت. کاش انقدر عاشق نبودیم... _تا من حساب می‌کنم لباست رو عوض کن بیا. جلوی مغازه‌های طلا فروشی حلقه‌ها رو نگاه می‌کردیم که گوشیش زنگ خورد. مادرش گفت که کار عمه اینا تموم شده و باید دنبالشون بریم. همین که توی ماشین نشستیم، گفت: _راحیل جان. _جانم. لبخندی اومد روی لباش و گفت: _دارم به یه مسافرت دو سه روزه فکر می‌کنم. ابروهام رو بالا بردم. _چی؟ _فردا پس فردا کیارش میاد، عمه اینا هم میرن. فکر کردم، آخر هفته هم هست می‌تونیم بریم دیگه، دانشگاه هم نداریم. _آرش جان بهتره فکرش رو نکنی. چون مامانم اجازه نمیده. _چرا؟ مامان و کیارش اینام میان، تنها که نمیریم. _نمی‌دونم، اجازه بده یا نه. لبخندی زدو گفت: _اونش با من، تو نگران نباش. جلوی در مطب پیاده شدم و رفتم عمه و فاطمه رو صدا کردم. در جلوی‌ ماشین رو برای عمه باز کردم تا بشینه. مدام دعام می‌کرد. منو فاطمه هم پشت نشستیم. فاطمه ذوق زده بودو از دکترش تعریف می‌کرد. _راحیل تقریبا همون حرفای تو رو می‌گفت. دیگه نباید سردیجات بخورم، تازه گفت کم‌کم می‌تونم داروهای قبلیم رو قطع کنم. آرش از آینه با افتخار نگام کردو لبخند زد. از فاطمه خواستم داروهای جدیدش رو نشونم بده. با دقت نگاهشون کردم و درمورد بعضیاشون که اطلاعی داشتم براش توضیح دادم. وقتی به خونه رسیدیم ساعت نزدیک چهار بود. هنوز ناهار نخورده بودیم. تا رسیدیم مامان میز رو برامون چید. خودش و مژگان ناهار خورده بودن و این برای من عجیب بود. واقعا چقدر توی هر خانواده‌ای سبک زندگی‌ها با هم فرق داره. مامانم همیشه اگر یکی از اهل خونه بیرون بود صبر می‌کرد تا اونم بیاد بعد همگی با هم غذا می‌خوردیم. مثلا یه روز که من و سعیده برای خرید بیرون بودیم نزدیک ساعت پنج رسیدیم خونه، اسراء نتونسته بود صبر کنه ناهارش رو خورده بود ولی مامان صبر کرده بود که با ما غذا بخوره. کسی رو مجبور نمی‌کرد ولی خودش سخت معتقد بود به دور هم و با هم غذا خوردن. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل