#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت169
به خونه که برگشتیم، نزدیک نیمه شب بود. مژگان یک راست به اتاق من رفت و دیگه بیرون نیومد. مامان هم با عمه و دخترش داخل اتاقشون رفتن که بخوابن. مامان جای من رو تو سالن انداخت.
از این که تو اتاقم نبودم حس آوارهها رو داشتم. بدتر از اون، اینکه راحیل پیشم نبودو من چقدر دلتنگش بودم.
گوشی رو برداشتم و اسمش رو نوشتم:
_راحیل.
بلافاصله جواب داد:
_جانم.
پس اونم گوشی به دست به من فکر میکرد. چقدر این جانم گفتنش برام دل چسب بود.
_دلم هواتو کرده عزیز دلم.
_چه تفاهمی!
_کاش الان کنارم بودی...
با شعری که برام فرستاد دیوانهام کرد:
_ای کاش، که ای کاش، که ای کاش، نبود
با (نام تو جانا)یار مرا هیچ ز ای کاش نبود.
_راحیل داری دیوونم میکنی.
برام استیکر قلب فرستاد. پرسیدم:
_اونجا همه خوابن؟
_آره.
_راحیل تا موهاتو بو نکنم آروم نمیشم. میخوام یه دیوونه بازی دربیارم.
_چی؟
_نیم ساعت دیگه در رو بزن جلوی در آپارتمان ببینمت. فقط اهل خونه نفهمن.
صفحهی گوشی رو خاموش کردم و فوری لباسام رو پوشیدم و سویچم رو برداشتم و بیرون زدم.
در طول مسیر مدام صدای پیامای گوشیم میاومد. خیابونا خلوت بود و حسابی ویراژ میدادم.
نیم ساعت هم نشد که جلوی در خونهشون رسیدم. پیام دادم که در رو بزنه. و بیاد جلوی در آپارتمان.
داخل آسانسور که شدم پیاماش رو خوندم که چند بار نوشته بود:
_نیا آرش. فردا هم دیگه رو میبینیم. سعی کن بخوابی.
جلوی در آپارتمان رسیدم و منتظر ایستادم. آروم در رو باز کرد و با لبخند سلام داد و اشاره کرد که داخل برم.
منم آروم سلامش رو جواب دادم و گفتم:
_نمیام تو، فقط اومدم ببینمت و برم.
دستمو گرفت و کشید داخل و گفت:
_حداقل بیا داخل وایسا بیرون زشته.
داخل رفتم . آروم در رو بست. همهی چراغا خاموش بود. فقط نور چراغ خوابی که تو سالن بود، فضا رو روشن و رویایی کرده بود. راحیل تیشرت و شلوار قشنگی پوشیده بود و با خجالت نگام میکرد. چشماش تو این نور کم، میدرخشید. صورتش رو با دستام قاب کردم و گفتم:
_راحیل وقتی خونمون نیستی، دیوارهاش بهم نزدیک میشن. اونجا برام مثل قبر میشه. من دور از تو دیگه نمیتونم.
اونم صورتم رو با دستاش قاب کردو نگام کرد. نگاهش از سر شورش احساسش بود. قلبم رو به تپش انداخت.
لب زد:
_منم.
اولین بار بود مستقیم از علاقهاش میگفت. از خوشحالی تو آغوشم کشیدمش و با تمام وجود موهاش رو بوییدم. برای چند دقیقه به همون حال باقی موندیم. نمیتونستم دل بکنم. عطرش رو عمیق بوییدم بوی گل مریم میداد.
راحیل خودش رو از من جدا کردو گفت:
_مامانم خوابش سبکه، اگه ما رو اینجوری ببینه، دیگه روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم.
موهاش رو بوسیدم و گفتم:
_باشه قربونت برم.
در رو آروم باز کردم و خارج شدم. به طرفش برگشتم، دستش رو گرفتم و گفتم:
_خداحافظ
بعد دستش رو به لبام نزدیک کردم و بوسیدم. با همون دستش لپم رو کشیدو گفت:
_خوب بخوابی عزیزم.
دکمه آسانسور رو زدم و با دست براش بوسهای فرستادم. اونم همین کار رو کرد و باعث شد دلم بیشتر بخوادش.
صبح بعد از صبحونه عمه و فاطمه رو به آدرس مطبی که گفتن رسوندم و بعد برای مامان خرید کردم و به خونه بردم.
راحیل خونهی دوستش سوگند بود. قرار بود ظهر که شد برم بیارمش. به لحظهها التماس میکردم برای گذشتنشون.
بالاخره وقت رفتن رسید. نزدیک خونهی دوستش که شدم به گوشیش زنگ زدم و گفتم:
_راحیلم، من دم درم.
_میشه چند دقیقه صبر کنی؟
_شما بگو تمام عمر صبر کن.
خندهای کردو گفت:
_زود میام.
فهمیدم اونجا معذبه حرف بزنه.
از ماشین پیاده شدم و دست به جیب با سنگریزهای که زیر پام بود سرگرم شدم. بالاخره اومد.
در ماشین رو براش باز کردم. تشکر کردو نشست.
نشستم پشت فرمون و گفتم:
_خب کجا بریم؟
_خونه دیگه.
_نه، اول بریم یه بستنی توپ بخوریم، بعدم بریم یه کم خرید کنیم. واسه عقدمونم چند جا حلقه ببینیم.
لبخندی زدو گفت:
_حالا کو تا عقد. ولی باشه، پیشنهاد خوبیه. بعد از کیفش بلوز زنانهای درآورد و گفت:
_قشنگه؟ خودم دوختم.
_آفرین، خیلی خوب دوختی. واسه خودت؟
_نه ، واسه مامان
شاکی گفتم;
_پس من چی؟
خندیدو گفت:
_هنوز درسم به پیراهن مردونه نرسیده. اگه رسید چشم، برات میدوزم آقا.
تمام مدت خرید، دستامون تو هم گره بود. بهترین لحظات زندگیم، با راحیل بودن بود.
نمیدونم راحیل با من چه کرده بود. قبل از راحیل هم دخترایی بودن که در کنارشون به تفریح و خرید رفته بودم. ولی نه هیچ وقت دلم برای دوباره دیدنشون به تپش میافتاد و نه برای دیدار مجددشون لحظه شماری میکردم و نه حتی برای هیچ کدومشون گل و هدیه خریده بودم. بودو نبودشون زیاد برام مهم نبود.
زیاد از عشق شنیده بودم. حالا که مبتلا شدم، میفهمم وقتی میگفتن اولین قدم عشق برداشتنه غروره، یعنی چی..
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل