eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
961 عکس
625 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
عصبانی شدم. گفتم: - قبلا گفته بودم دوست ندارم نسبت به حاج کمیل حرف اضافه‌ای بزنی؟! تو تا حالا تو عمرت پای دوتا منبر نشستی که حرف میزنی؟ کی منبری‌ها میگن خودتونو خوشگل نکنین؟! خدا خودش عاشق زیباییه ولی خشگلیتو باید محرمت ببینه نه هر چشم هرز و ناپاکی! تو فکر کردی روحانیون و منبری‌ها از پشت کوه بیرون اومدن؟ اتفاقا اونها خیلی هم خوب زیبایی و مد رو می‌شناسند. ولی از راه حلالش.. با محرمشون. پس دیگه هیچ وقت هیچ منبری یا روحانیت رو زیر سوال نبر. او دستش رو بالا آورد: - بابا شوخی کردم چقدر حساسی تو.. معلومه خیلی خاطرشو میخوایا.. جای جواب دادن به سوال معنی دارش به اطراف نگاهی کردم و پرسیدم: - پس مامانت کو؟ هنوز نیاوردنش؟ او آه کشید. اونم میاد. الان دوباره به بابام زنگ میزنم ببینم کی مرخص میشه. بلند شد و تلفن همراهشو از روی دکور برداشت و شماره رو گرفت. چند دقیق‌ی بعد خیلی گرم سلام و احوالپرسی کرد و پرسید: - پس کی میاین؟؟ عسل اینجاست. منتظره. صدای نامفهمومی از پشت خط می‌اومد. نسیم گفت: - نه نه اون موقع خیلی دیره.. زودتر.. بعد درحالیکه مقابل من رژه می‌رفت و با چشم و لبش ادا و اطوار در می‌آورد با لحن خاصی ادامه داد: - ای بابا!! معلومه که نمیشه. ایشون مثل من بیکار که نیست. زندددددگی داره. شوهههههر داره!! بعد یه وقت شوهرش اوفش میکنه.. آفرین دمت گرم پس زود بیاین.. سی یووو.. من متعجب از طرز صحبت کردن او پرسیدم: - با کی حرف میزدی؟  او گوشیش رو روی میز گذاشت و با خونسردی گفت: - بابام دیگه!! چشمم گرد شد. - واقعا تو با پدرت اینطوری حرف میزدی؟ فکر میکردم باهاش قهری!  او درحالیکه شربتش رو هم میزد گفت: - نه بابا وقتی از بازداشتگاه درم آورد با هم آشتی کردیم. تازه کلی هم با هم لاو می‌ترکونیم. لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم: - خب اینکه خیلی خوبه! واقعا برات خوشحالم. او سینی شربت رو به سمتم هل داد. - بخور خنک شی.. نگاهی به لیوان شربت انداختم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم. این بچه امانت بود. و اموال نسیم قطعا از راه حلال به دست نیومده بود. گفتم: - ممنون من نمیخورم.. او با تعجب نگام کرد. - عههه چرا لوس میکنی خودتو بخور.. به ناچار دروغ گفتم: - نمیتونم روزه‌م. او با کف دستش به سرم زد و لیوان شربتش رو روی میز گذاشت: - ای خااااک!!! مگه تو باردار نیستی که روزه‌ای؟ اونم وسط این روزهای به این بلندی.. میخوای تا نه شب گشنه بمونی؟ گفتم: - آره میتونم. او با تأسف سری تکون داد: - واقعا خیلی شورشو درآوردی!  دوباره چشمم افتاد به تابلوهای روی دیوار. دیدن اون تابلوها واقعا آزارم میداد! پرسیدم: - ببینم تو معنی این تابلوها رو میدونی زدی رو در و دیوار خونت؟ او لیوان شربت منم برداشت و در حالیکه همش میزد و می‌خورد گفت: - پ ن پ همینطوری واسه قشنگی زدم!! معنی اون عکس‌ها رو تو بدونی من ندونم.؟! گفتم: - پس اگه میدونی واسه چی این نمادهای شیطانی رو در و دیوارته. او درحال نوشیدن شربت خندید و گفت: - چون باحاله!! قشنگه..!! بعدشم خودم یه مدتی تو فرقه‌ش رفتم و اومدم.. اعتقادات باحالی دارن. وقت شد بهت میگم.. گوش‌هام دوباره کوره‌ی آتیش شدند. با ناراحتی گفتم: - تکلیفتو روشن کن میخوای خدا پرست باشی یا شیطون پرست. او خودش رو روی مبل ولو کرد و با خنده گفت: - خوب معلومه! هیچ کدوم! من از خداش چه خیری دیدم که از مخلوقش ببینم. لبم رو گاز گرفت و گفتم: - استغفرالله! مواظب حرف زدنت باش! اینها کفره. یک لحظه خوف به دلم افتاد! این که میگه به چیزی اعتقاد نداره پس چرا در این مدت مسجد میومد و زار میزد!؟ او دوباره خندید. حالاتش طبیعی نبود. بیشتر از این نمی‌تونستم اون محل رو تحمل کنم نگاهی به ساعت دیواری انداختم و گفتم: - ببین من دیرم شده باید برم. او خمیازه‌ای کشید و گفت: - تو تازه الان رسیدی کجا؟  بلند شدم. گفتم: - بی‌زحمت چادر و روسریمو بیار. الان وقت اذانه. میخوام برم خونه. او خودش رو از روی مبل جدا کرد و با دلخوری گفت: - مگه خونه‌ی من نماز نداره؟  نگاهی به در و دیوار خونه کردم و با ناراحتی گفتم: - نه نداره. تو اصلا یک سجاده داری تو خونه‌ت؟! او بلند شد و مقابلم ایستاد. گفت: - اگه قرار بود نمونی چرا اومدی؟ من که بهت گفته بودم نیا. میخوای منو پیش مادرم دروغگو کنی؟ حق با او بود. گفتم: - آخه مادرت معلوم نیست کی بیاد که. بزار یه روز دیگه میرم دیدنش تو بیمارستان. او با عصبانیت دور تا دور اتاق رژه رفت. ناگهان با حالتی درمانده به سمتم برگشت. دستهامو گرفت و با بغض گفت: - ولی من یه عالمه باهات کار دارم. میدونم تحمل من و این خونه برات خیلی سخته. ولی فقط یه کم یه کم دیگه کنارم بمون. میخوام باهات حرف بزنم. درد دل کنم. خدایا باید چه کار میکردم؟!  گفتم: - باشه. با حالتی معذب نشستم روی مبل. گفتم: - پس لطفا شرایط منم درک کن و زود حرفهاتو بزن. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
او دوباره قدم زد و درحالیکه دست‌هاش رو با حالتی عصبی در هم قلاب کرده و باز میکرد با لحنی جدی شروع به حرف زدن کرد: - این مدت که نبودی خیلی اتفاق‌ها افتاد. زندگیم متلاشی شد. خیلی اذیت شدم.. خیلی.. سعی کردم تا حد ممکن لحنم دلگرم کننده باشه!  - میفهمم چی میگی. منم بالا و پایین زندگی رو چشیدم. او با غیض ایستاد و نگاهم کرد. - نه!!! تو مثل من بدبخت نبودی! تو همیشه بهترین‌ها نصیبت میشد! سر کلاس بهترین درس رو داشتی.. بین استادها محبوب‌ترین دانشجو بودی.. هه!!! هرچی پسر پولدار و خوش تیپ بود خر تو میشد و بعد تازه واسشون طاقچه بالا هم میذاشتی.. حرفش رو قطع کردم و با ناراحتی گفتم: - اینا رو همیشه گفتی.. تا جایی که من یادم میاد تو عادت داری به حسادت و حسرت خوشی‌های کوتاه و بی‌اهمیت دیگرونو خوردن. اینایی که تو میگی فقط تصور توعه و اصلا خوشبختی نیست. تو از من خوشبخت‌تر بودی. ولی خودت با بی‌انصافی پشت کردی به خوشبختی‌هات. او با اشک و عصبانیت چند قدم جلو اومد و گفت: - خفه شوووو! خفه شو عسل.. توی یه لا قبای امل کسی نیستی که بخوای منو نصیحت کنی. این من بودم که تو رو آدم کردم. تو یک لباس درست و حسابی تنت نبود. تا چند وقت هروقت آرایش می‌کردی انگار یک بچه با آبرنگ صورتت رو خط خطی کرده بود. من بهت یاد دادم چیجوری مثل آدما لباس بپوشی و آرایش کنی. انقدر بهت یاد دادم که برام شاخ شدی. خودتو گم کردی. با ناراحتی چشمم رو باز و بسته کردم و آهسته گفتم: - آره راست میگی. کاش بهم یاد نمی‌دادی.. چون ده سال از خدا دورم کردی.. با کلافگی پوزخند زد و گفت: - هه!! خداااا.. رفتی سراغ کسی که هرچی می‌کشیم از اونه. پیشونیم رو با ناراحتی مالیدم و گفتم: - ببین اگه قراره چرت و پرت بگی من میرم. حواستو جمع کن.حرف‌های تکراری هم نزن.. منو کشوندی اینجا واسه شنیدن این حرف‌ها؟! او اشک‌هاشو با حرص کنار زد و دستش رو روی کمرش گذاشت. درحالیکه سرش رو به سمت دیگرش متمایل کرده بود با صدای آروم‌تری گفت: - نه.. معلومه که واسه این حرف‌ها اینجا نیستی. اینجایی تا بهت بگم زندگیم بخاطر تو به فنا رفت. تو خیلی زرنگ بودی. خودتو از اون کثافت با چشم و ابرو نازک کردن برا یک آخوند چشم چرون کشیدی بیرون و زندگیتو سروسامون دادی ولی من.. با عصبانیت از جام بلند شدم و گفتم: - حرف دهنتو بفهم نسیم.. اگه یکبار دیگه دهنتو باز کنی و اسم مبارک اونو نجس کنی زنده نمیزارمت. پاکی اون آخوندی که ازش حرف میزنی خیلی بیشتر از اون چیزیه که از ذهن کثیف تو عبور کنه. دوباره پوزخند زد. نفرت و کینه از چشم‌هاش فوران میکرد. گفت: - آره.. میدونم.. میدونم.. بخاطر همین پاکیش هم بود که گرفتت. نه چشم و ابروت.. ضربان قلبم شدت گرفت. با عصبانیت جملاتم رو تو صورتش کوبوندم: - بله بله.. بخاطر پاکیش بود بخاطر آقاییش بود. منو گرفت تا از شر شیاطینی چون تو در امان بمونم.. باورم نمیشد که مرتکب چنین اشتباهی شده باشم. چرا باز به او اعتماد کردم؟! خدایا من به بنده‌ت اعتماد کردم چون یقین داشتم تو پشت منی.. یک احساسی در درونم فریاد زد تو در آغوش خدایی! آغوش خدا امن‌ترین جای دنیاست. سرم رو تکون دادم و گفتم: - پس همه‌ی حرف‌هات و گریه‌هات دروغ بود نه؟؟ اومده بودی مسجد تو این مدت تا برام تور پهن کنی؟! ای خاک بر سر من که بهت اعتماد کردم. گوشیمو از کیفم در آوردم و شماره‌ی حاج کمیل رو گرفتم. گوشیمو از دستم قاپ زد و پرتش کرد اونور اتاق. دوباره وحشی شده بود. با صدایی دورگه گفت: - خفه شو و بزار حرفم رو بزنم. نترس میری خونتون نگران نباش. هنوز اونقدر گرگ نشدم تا بدرمت به نفعم بود خودم رو کنترل کنم. نسیم خوی وحشیانه‌ش پیدا شده بود. دوباره با حالتی عصبی اتاق رو دور زد. - کامران یه روز اومد دنبالم. گفت دلم گرفته بریم بیرون. منم ذوق کردم که به من توجه میکنه. زنگ زدم به مسعود گفتم. گفت حله برو. باهاش رفتم تا شب با هم خیابون‌ها رو گز می‌کردیم. بهم گفت ازت کفریه. گفت نمیتونه تو رو ببخشه. من خرم بهش می‌گفتم ولش کن. اون بخاطر شرایط زندگیش اینطوری بوده. سعی میکردم آرومش کنم. اون گریه کرد. می‌گفت بدون تو زندگی براش میسر نیست. خیلی سعی کردم آرومش کنم. من احمق واقعا دلم براش سوخت. وقت خداحافظی موقعی که داشت منو می‌رسوند خونه گفت: - میشه از این به بعد یکم بیشتر ببینمت؟؟ منم از خدا خواسته گفتم: - آره! هروقت تو بخوای. از اون روز هی مدام با هم می‌چرخیدیم. چه با مسعود چه بی‌مسعود! یه روز وقتی تو کافه‌ش بساط عیش سه نفرمون به پا بود گفت منم قاتی بازی.. گفتیم کدوم بازی؟ گفت همون تورکردن بچه مایه دارها.. مسعود گفت بدون عسل دیگه نمیشه. همونجا خون خونم رو خورد که لعنت به این عسل که حتی مسعود هم همش تو فکر اونه.. حتی وقتایی که.. بدنم یخ کرد.. با صدایی لرزون به نسیم گفتم: - خفه شو نسیم.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
بدنم یخ کرد.. با صدایی لرزون به نسیم گفتم: - خفه شو نسیم.. دیگه نمیخوام حرف‌هاتو بشنوم. کثافت کاری‌های شما سه تا دیگه به من ارتباطی نداره. اون ایستاد و با لبخند جنون آمیزی نگاهم کرد. - اتفاقا ربط داره که میگم! مگه نمیخوای بدونی چرا برات تور پهن کردم؟ پس لال شو و گوش کن. کجا بودیم؟؟!! آهان اونجا بودیم که مسعود گفت بدون تو نمیشه بازی کرد. کامران گفت: من یه پیشنهاد دارم. این دفعه میریم سراغ دخترا.. منم براتون کار عسل رو میکنم! من و مسعود جا خوردیم. گفتیم: تو که وضعتت توپه.. پولت از پارو بالا میره.. میخوای اینکارو کنی که چی بشه؟! گفت میخوام انتقام خودمو اینطوری از عسل بگیرم. خدا رو چه دیدی شایدم تو همین بازی‌ها زن آینده‌مم پیدا کردم. سهمم نمیخوام هرچی در اومد واسه شما.. مسعود داشت خامش میشد ولی من روشنش کردم که به همین زودی‌ها به اون اعتماد نکنه. ولی اون احمق با اینکه حرف منو قبول کرد و این ریسکو نکرد یه شب تو بد مستی، جریان تورکردن پسرهای قبلی رو براش تعریف میکنه اسم و آدرسشونو به کامران میده. حرف‌هاش به اینجا که رسید با کلافگی و اضطراب از جیب شلوارکش پاکت سیگارش رو در آورد و یک نخ روشن کرد. انقدر با حرص و عمیق سیگارش رو می‌مکید که انگار قرار نبود دودش رو بیرون بده. - به یک هفته نکشید سر و کله‌ی پسرها پیدا شد. برا مسعود دام پهن کرده بودن و نصفه شبی تا میخورد زدنش.. وقتی مسعود با سرو کله‌ی خونین برگشت خونه نزدیک بود سکته کنم. خودش عین مار زخمی بود.. اجازه نمیداد دست بهش بزنم.. یا حتی ازش بپرسم کی این بلا رو سرش آورده. چند روز بعد که حالش بهتر شد جریان رو برام تعریف کرد.. خیلی سوخته بود. مسعود رو که می‌شناسی؟ نمیزاره کسی دورش بزنه.. شال و کلاه کرد رفت سراغ کامران هرچی گفتم نرو تو کتش نرفت گفت میرم جنازشو تحویل ننه باباش میدم بعد برمی‌گردم. منم پشت بندش رفتم. چون نگرانش بودم. نزدیک میز اومد و سیگارش رو روی میز خاموش کرد و بلافاصله سیگار تازه‌ای روشن کرد. تنفس برام سخت شده بود سرفه‌م گرفت.  درحالیکه سیگارش رو با لذت دود میکرد با چشم‌های خمار نگاهم میکرد گفت: - لعنت بهت عسل!! لعنت بهت که آدم‌هایی به بزرگی کامران حتی حاضرند بخاطرت مرتکب قتل بشن!! از نفس افتادم!! نه از دود سیگار بلکه از جمله‌ی آخر نسیم!  با زبونی که در دهانم نمی‌چرخید تکرار کردم: - قتل؟!!!! او چشم‌هاش پر از اشک شد. گوشیش زنگ خورد. سراغش رفت و با حالتی عصبی جواب داد: - الووو. نه هنوز اینجاست! داریم باهم درددل می‌کنیم. کی می‌رسید؟! اوکی! منتظرم. با اضطراب از جا بلند شدم!  اگر نسیم برای من تور پهن کرده بود پس حتما قصه‌ی بیماری مادرش هم کذب محض بود.  پرسیدم: - کی قراره بیاد اینجا؟! با کی داشتی هماهنگ می‌کردی؟ او پوزخندی زد و نزدیکم شد. - صبر کن میفهمی! دلم گواهی بد می‌داد! نکنه منتظر مسعود بود؟! نکنه قرار بود بلایی سرم بیارند؟! به سمت اتاق رفتم تا چادرم رو بردارم. او زودتر از من به طرف در دوید و درحالیکه کلید رو داخل قفل می‌چرخوند گفت: - فکر کردی به همین سادگی‌هاست؟ هنوز حرف‌هام تموم نشده.. به سمت دستش خیز برداشتم تا کلید رو ازش بگیرم او با سیگار پشت دستم رو سوزوند و به سمت پنجره رفت و در مقابل چشم‌هام کلید رو پایین پرتاب کرد. با التماس گفتم: - نسیم خواهش میکنم این کارو نکن باهام.. آخه اینهمه کینه از من برای چی؟!! او به سمتم حمله کرد و درحالیکه موهامو با خودش به طرفی می‌کشوند با اشک گفت برای چی؟؟ برای چی؟ بیا تا بهت نشون بدم. من رو به سمت اتاقی برد. پوست سرم داشت کنده میشد ولی جیغ نمی‌کشیدم فقط سعی میکردم باهاش درگیر نشم تا اتفاقی برای بچه‌م نیفته  در اتاق رو باز کرد و موهامو ول کرد  با اشک و هق هق گفت: - ببین.. ببین چه بلایی سر زندگی من آوردی.. اگه توی لعنتی به کامران نمی‌گفتی که مسعود برات نقشه‌ی تور کردنشو کشیده هیچ وقت این اتفاق نمی‌افتاد. سرم گیج و چشم‌هام سیاهی می‌رفت!  به زور بدنم رو راست کردم و به اون سمت اتاق روی تخت نگاه کردم. ناگهان مثل جن‌زده‌ها از اتاق بیرون دویدم. او دنبالم اومد و درحالیکه شانه‌هام رو تکون می‌داد با ضجه گفت: - کجا؟؟ کجا؟؟ ببینش خوب ببینش ببین چطوری زمین گیرش کردی من هلش دادم و درحالیکه عقب عقب می‌رفتم گفتم: - احمق بیشعور اون نامحرمه.. لعنت بهت نسیم.. لعنت.. او با عصبانیت محکم تو صورت خودش زد و گفت: - نامحرمه؟! زندگی منو مسعود رو به فنا دادی رفت حالا بجای اینکه شرمنده باشی داری میگی نامحرمه؟؟!  دیگه سرپا ایستادن برام مقدور نبود. دیوار رو گرفتم و خودم رو به مبل رسوندم. نفسم بالا نمیومد. به هن هن افتاده بودم. نشستمو سرم روی دسته‌ی مبل افتاد. کی از این کابوس ترسناک بیدار میشم؟ کی تموم میشه؟ ✍به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
خدایا من به درک ولی حواست به آبرو و بچم باشه! کاش حاج کمیل آدرسم رو داشت. کاش یک جوری مطلعش کرده بودم میومد و به فریادم می‌رسید. با اندک نایی که داشتم ساعت روی دیوار رو نگاه کردم. حاج کمیل حتما تا به الان کلاسش تموم شده بود. حتما کلی به گوشیم زنگ زده بود و الان نگران حالم بود. اشکم از کنار چشمم لابه‌لای موهام غلتید. نسیم مقابلم زانو زد. چشم‌هاش کاسه‌ی خون بود و در دستش یک لیوان آب. لیوان رو روی زانوم گذاشت: - بخور عسل.. بخور تا یه بلایی سر بچه‌ت نیومده. من نمی‌خواستم بزنمت.. سرش رو روی زانوم گذاشت و های‌های گریه کرد. - عسل مسعود همه چیز من بود.. از روزی که فهمیده نمیتونه راه بره دوبار خودکشی کرده. باهام یک کلمه هم حرف نمیزنه.. عسل مامانم مامانم وقتی فهمید منو گرفتند از غصه‌ی آبروش و هرزگی من سکته کرد و مرد.. عسل من خیلی بدبختم.. خیلی.. روز و شب کارم گریه‌ست.. همه‌ش خواب مامانمو میبینم.. اون بدبخت بود. اون از جوونیش که اسیر شهوترونی‌ها و زن بازی‌های پدر(فحش رکیک) شد اینم از عاقبت دخترش!! انقدر بلند بلند و از ماورای جان گریه میکرد که تن و گوش هر شنونده و بیننده‌ای می‌لرزید. مادر نسیم مرده بود؟! یعنی بیمار نبود؟! بخاطر تکون‌های زانوم لیوان آب نقش زمین شد. زیر لب آهسته و با اشک گفتم: - دیگه نمیدونم کدوم حرفت راسته کدوم حرفت دروغ.. ولی بخاطر مسعود متاسفم.. من نمیدونم جریان چیه؟ نمیدونم چیشده.. ولی تقصیر من چی بوده نسیم؟؟ من اگه دنبال آزار تو بودم الان اینجا چیکار میکردم؟ نسیم همچنان گریه میکرد. با مشت به سینه‌ی خودش می‌کوبید و می‌گفت: - دیگه نمیخوام زنده باشم.. دیگه نمیخوام.. سرم از درد می‌سوخت و حالت تهوع داشتم.. خودم رو از روی مبل به طرف پایین سر دادم و بغلش کردم.. او روی شونه‌هام بلند بلند گریه میکرد. تنم می‌لرزید.. نمی‌تونستم آرومش کنم.. سرش رو نوازش کردم و کنار گوشش آروم نجوا کردم: - آروم نسیم آروم.. صدای گریه‌هات مسعود رو بیشتر آزار میده.. این سختی‌ها اولشه.. الان بدترین دردها درمان داره.. منو با ناراحتی کنار زد. زانوهاش رو بغل گرفت: - باهام صمیمی نشو.. ازت متنفرررم! اگه میبینی رو شونه‌ت گریه کردم از بی‌کسیه.. اگه دیدی برات آب آوردم بخاطر اون توله سگیه که تو شکمت داری.. همتون تقاص پس می‌دید.. از تو گرفته تا کامران!  پرسیدم: - کامران چطوری این بلا رو سر مسعود آورد؟ الان کجاست؟ زندانه؟!  لعنتی!!! دوباره یک سیگار دیگه.. دست کرد توی پاکتش! خداروشکر پاکتش خالی بود. با حرص پاکت رو پرت کرد گوشه‌ی دیگه‌ی خونه. گفت: - اون بی‌شرف تبرئه شد. چون باباش حاجی بازاریه. عموهاش همه کله گنده‌اند. فقط براش دیه بریدن که اونم ارزشش به قیمت کل این بدبختی‌ها نیست.. پرسیدم: - کامران چطوری اینو زد که مسعود این بلا سرش اومد؟ دستش رو با کلافگی لای موهاش برد و گفت: - چندبار بهت بگم درگیر شدن؟! مسعود رفته بود اونجا با توپ پر! اون اولش آروم بود ولی بعد که مسعود بهش حمله کرد اونم کم نذاشت.. بعد وقتی مسعود چاقو کشید اون هلش داد کمر مسعود محکم خورد به میز و میزم خورد به شیشه!! شیشه هم کلا خراب شد رو سر مسعود. آه کشید: - بیچاره مسعود! کاش میمرد و به این روز نمی‌افتاد. با احتیاط گفتم: - خب اینکه تو تعریف میکنی جرم با مسعوده نه کامران! مسعود نباید می‌رفت سروقت اون.. او سرش رو با حرکتی سریع به سمتم چرخوند. چشم‌هاش از زیر موهای به هم ریخته‌ش پیدا بود. برق نفرت و انتقام از لای اون موها هم پیدا بود. وقتی حرف میزد دندون‌هاش کاملا پیدا میشد. - یعنی پر روتر از تو آدم ندیدم! تو این شرایط داری وکالت کامران رو به عهده میگیری میگی کی مقصره کی نیست؟؟ تو این شرایط که من دارم از غصه‌ی کارهای تو و اون عوضی میمیرم؟؟؟  او خطرناک بود دچار جنون آنی میشد! تجربه ثابت کرده بود. ازش فاصله گرفتم و کمی عقب‌تر به دیوار تکیه زدم. گوشیم باهام یک قدم فاصله داشت. ولی تمام قطعاتش به گوشه‌ای پرت شده بود. دیگه توان یک مبارزه‌ی دیگه رو نداشتم. او زورش بیشتر از من بود چون من مجبور بودم  محتاط‌تر عمل کنم تا بلایی سر بچه‌م نیاد. فقط می‌خواستم سریع‌تر از اون خونه بیرون برم. با درموندگی التماس گفتم: - نسیم من خیلی حالم بده. برو چادرم و بیار برم... ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
التماسش کردم: - برو چادرم رو بیار برم!! او حرفی نزد. گفتم: - نسیم تو رو خدا برو لباسامو بیار برم. میفتم میمیرم خونم میفته گردنتها او باز هم پشت به من زانو بغل نشسته بود. تسبیحم رو دوباره از مچم وا کردم و ذکر گفتم. جز گفتن ذکر کاری از دستم ساخته نبود! نگرانیم از یک چیز بود و اون این بود که او تلفنی با چه کسی هماهنگ میکرد اینجا بیاد؟! مسعود که در اتاق روی تخت افتاده بود!! پس دیگه چه کسی قرار بود به دیدنم بیاد؟ شاید سحر.. شاید هم کامران!! با اضطراب پرسیدم: - نسیم  اونی که قراره بیاد اینجا کیه؟ چرا جوابم رو نمی‌داد. داشتم دیوونه میشدم. روی زانوهام راه رفتم و خودم رو بهش رسوندم. زیر شکمم درد میکرد. خدایا بچه‌مو به خودت می‌سپارم. این بچه امانته. منو شرمنده‌ی حاج کمیل نکن.  شونه‌ش رو تکون دادم. - نسیم؟!! نسیم.. تو رو خدا تو رو به هرکی می‌پرستی چادر و روسریمو بده برم.  بالاخره زبون وا کرد. مثل کسی که با خودش حرف میزنه یا هزیون بگه! - الان میرسن!  گفتم: - کیا؟؟ نسیم کیا میخوان بیان اینجا. گفت: - به زودی میفهمی.. فقط از یک چیز حسرت میخورم.. که نقشه‌م اونطوری که دلم می‌خواست پیش نرفت.. با وحشت و اضطراب چشم به صورتی دوخته بودم که مثل یک جنازه به یک نقطه خیره بود. ادامه داد: - گفتم که.. تو واقعا خوش شانسی.. قرار نبود باهات درگیر شم، قرار نبود حالتت عادی باشه.. اگه اون شربتو خورده بودی نقشه‌م عالی پیش می‌رفت. تو هم مثل من آواره می‌شدی و اون آخونده ولت میکرد تو همون آشغالدونی قبلی.. آب دهانم رو قورت دادم! گفتم: - اون هیچ وقت منو ول نمیکنه! می‌خواستی با اون شربت منو بکشی؟ بلند بلند خندید. از ترس بدنم تکانی خورد. گفت: - احمق.. فکر کردی فیلمه که بکشمت؟؟! نه قرار بود مست شی.. با تعجب تکرار کردم: - مست شم؟ مست شم که چی؟؟ او انگار دوباره جون گرفت. دور اتاق چرخید و گفت: - تا خودشون به چشم ببینند که عسل خانوم تغییر نکرده! فقط گولشون زده. با تمسخر خندیدم. گفتم: - واقعا نسیم تو یک احمقی!! فکر کردی حاج کمیل باور میکنه حرف‌هاتو؟ او با اطوار در کلمات گفت: - اشتباه نکن قرار نیست بشنوه قراره ببینه.. وجودم پر از اضطراب شد. نگاهی به درو دیوار خونه کردم. لابد او قصد داشت فیلم بگیره از من و به حاج کمیل نشون بده. ولی اینکار احمقانه بود چون حاج کمیل می‌فهمید که من هیچ خطایی نکردم! پرسیدم: - چطوری؟؟ او خنده‌ی کوتاه و حرص در بیاری کرد و گفت: - وقتی بیاد اینجا رو ببینه در چه حالیه اون وقت چهره هر دوتون دیدنیه. البته الان یک کم تأثیرش کمتره چون مست نیستی!! ولی من هرکاری میکنم تا بدبخت شی.. آبرو تو میبرم. دلم قرص بود که حاج کمیل حرفهای او را باور نمیکنه و درس درست و حسابی ای به او میده. با پوزخندی گفتم: - واقعا تو موجود رقت انگیزی هستی نسیم. روز به روز داره اون کله‌ی پوکت پوک‌تر میشه! تو فکر کردی با این کارها موفق میشی منو از چشم حاج کمیلم بندازی؟ فکر کردی دنیا مثل فیلم‌های فارسی وانه که همه چیز غیر منطقی و غیر معقولانه پیش بره؟! نه احمق جون! حاج کمیل به من اعتماد داره. اون اولا هیچ وقت رو حساب حرف تو اینجا نمیاد دوما اگر هم بیاد محاله سناریوی مسخره‌ی تو رو باور کنه. بزار بهت بگم آخر این قصه چی میشه. آخر این قصه تو دستگیر میشی و با حقارت تموم داخل زندون میفتی.. او صورتش برافروخته شد ولی خیلی زود خودش رو کنترل کرد با لبخندی تهدید آمیز نگام کرد. - مثل اینکه یادت رفته این من بودم که همیشه نقشه می‌کشیدم و با نقشه‌های من، تو ده سال با خیال راحت تو تهران چرخ زدی و پول به جیب زدی. پس مطمئن باش نقشه‌های من همیشه حساب شده‌ست. و درمورد پیش بینی آخر قصه‌تم باید بگم نگران نباش. من پی همه چیزو به تنم مالیدم. آره شاید به زندون بیفتم ولی وقتی از پشت میله‌ها به این فکر میکنم که زندگیت از هم پاشیده میشه خیالم راحت میشه.  دیگه واقعا خوف به دلم افتاد. اما مراقب بودم او متوجه لرزش صدام نشه.  گفتم: - خب مثلا چه نقشه‌ای کشیدی؟! او روی یکی از مبل‌ها  نشست و خیره به چشم‌هام گفت: - باشه پس بزار بهت بگم تا بفهمی کارم درسته! من درست از بعد از شب عروسی‌تون یک نامه در خونه‌ی پدرشوهرت می‌نداختم. 'که من فلان پسرم. این دختر همه چیز منه. زنمه. بهم برش گردونید.' تا به اون هفته پنج شیش بار نامه انداختم و بهشون هشدار دادم مراقبت باشن. تو داری گولشون میزنی.. تو هنوزم با دوستای گذشته‌ت ارتباط داری. و بعد خودم وارد ماجرا شدم! کاری کردم منو با اون‌ها رو در رو کنی!! ههههه قیافه‌ی پدرشوهرت بعد از دیدن من دیدنی بود. واااای فکر کن الان اینجا ببینتت.. خدا چی میشه.. ضربان قلبم شدت گرفته بود. دست و پاهام آشکارا می‌لرزید. یاد حرف‌های پدرشوهرم افتادم. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
یاد دیروز افتادم و جمله‌ی او به حاج کمیل. حالا تازه داشتم معنی حرفها و نگرانی‌هاش رو درک میکردم.  با بهت و ناباوری چشم‌هاش رو که با لذت به حال و روزم می‌خندید نگاه کردم. با لحنی پیروزمندانه گفت: - هااان؟؟ چیشد؟! هنوزم میخوای بگی نمی‌ترسی؟ امروزم یک نامه رسیده دستش. و اینبار با آدرس اینجا!! زنگ آیفون به صدا در اومد. با وحشت از جا پریدم. پرسیدم: - کیه؟؟ او به سمت آیفون رفت و با پوزخندی گفت: - نگران نباش غریبه نیستن آشنان!! با وحشت به سمتش دویدم! - حاج کمیل و پدرشن؟؟ او خنده‌ی عصبی ای کرد.  - نه واسه اومدن اونا زوده. همه چیز حساب شده‌ست. طوری نقشه چیدم که یک تیر و دو نشون بشه. با یک حرکت، هم انتقامم رو از تو می‌گیرم هم از عاملین اصلی فلج شدن مسعود!! از حرف‌هاش سر در نمی‌آوردم! اصلا من چرا از او می‌پرسیدم؟ آیفون که تصویری بود. چشم دوختم به آیفون. چهره‌ای مشخص نبود. فقط ظاهرا پیدا بود که مردند. یقه‌ش رو گرفتم. - بگو اینا کین؟؟ بگو کی هستن نسیم وگرنه خدا شاهده برام هیچی مهم نیست. او خودش هم انگار ترسیده بود. آب دهنش رو قورت داد. - خیلی دیر شده عسل خیلی.. من با تحویل دادن تو به اون‌ها معامله کردم. با حرص و وحشت گردنش رو گرفتم و تکونش دادم: - بهت میگم با کیا؟؟ د حرف بزن بی‌شرف! گفت: - با چندنفر از دوست پسرای قبلیت! همونایی که مسعود رو زدن.. باورم نمیشد.. انگشت‌هام شل شد و از روی گردنش پایین افتاد. گفت: - نگران نباش قبل از اینکه خطر جدی‌ای تهدیدت کنه پدرشوهرت میرسه و اونا گرفتار قانون میشن.. اینطوری شاید از بار گناه خودتم کم شه.. عقب عقب رفتم به سمت در اتاق.. با ناامیدی و بی‌حالی گفتم: - الهی آتیش بگیری نسیم.. چادرم.. چادرمو بهم بده.. گفت: - کلید ندارم.  و با شتاب به طرف در خونه دوید و در رو باز کرد. من با ناامیدی و اضطراب فقط به دو رو برم نگاه میکردم تا شاید پارچه‌ای لچکی چیزی پیدا کنم و روی سرم بندازم. اینجا آخر خط بود اینجا آخر اضطرار بود. من مضطر بودم! دستم از هر امداد و امدادگری کوتاه بود. باید جیغ می‌کشیدم تا شاید همسایه‌ها نجاتم بدن ولی من زبانم به دهانم نمی‌چرخید. مثل کابوس‌هایی که در این مدت می‌دیدم! که هرچه سعی میکردم جیغ بکشم نمی‌تونستم. با زبانی لال در درونم کسی فریاد زد: - یا اماااام زماااااان مضطر عاااااالم  نجاتم بده.. نزار چشم نامحرم به روی ذریه‌ی مادرت بیفته.. نزار دشمن ذریه‌ت دل‌شاد شه. صدای سلام و خوش آمدگویی اونها از پشت در می‌اومد. به سمت مبل دویدم تا بین صندلی‌ها پنهان شم که چشمم افتاد به کیفم و حاجت روا شدم. کیفم رو باز کردم و چادر تا شده و چانه داری که از طریق اون دختر، جدم بهم رسونده بود رو باز کردم و روی سرم انداختم. من که توانی نداشتم.  قسم میخورم دست ملائک چادر سرم کردند. همان لحظه دو مرد مقابلم ایستادند. اما از نسیم خبری نبود. میلاد و حمید با چشم‌هایی کثیف و شیطنت‌بار نگاهم می‌کردند. میلاد گفت: - هی ببین کی اینجاست؟!! نماز می‌خوندی حاج خانوم؟ نکنه مزاحم شدیم؟  حمید که از همون ابتدای دوستی هرزتر و و قیح‌تر بود در جواب میلاد گفت: - من که فکر میکنم این یک لباس جدیده برای سورپرایز کردن ما!! بنظرم بهتر از لباس خوابه؟ مخصوصا اگه.. از وقاحت و بی‌ادبی او تمام بدنم خیس عرق شد. کاش هرکسی اینجا بود جز حمید.. حمید بیمار بود. حیوون بود. بی‌شرم و خدانترس بود. نسیم لباس بیرون پوشیده در حالیکه مسعود رو روی ویلچر حمل میکرد رو کرد به پسرها و گفت: - خب دیگه من دارم میرم.. کلید اون خونه هه رو رد کن بیاد. حمید کلید و کف دستش انداخت و گفت: - ایول خوشم اومد. نمیدونی چقدر دلم عسل می‌خواست. اصلا قندم افتاده.. او همینطوری وقیح و بی‌شرم حرف میزد و من مثل یک بره‌ی بیچاره بین دوتا مبل به دیوار چسبیده بودم و تسبیحم رو فشار می‌دادم. نسیم کجا می‌رفت؟ چطور می‌تونست منو با اینها تنها بزاره؟ با التماس رو به نسیم گفتم: - نسیم کجا داری میری؟؟ ایناااا از من چی میخوان؟ نسیم از خدا بترس.. نسیم اصلا نگاهم نمی‌کرد. رو به اونها با التماس گفت: - قول دادید بهش آسیبی نرسونید. فقط فیلم بگیرید و برید.. حمید کف دستش رو به هم مالید: - آخخح چه فیلمی بشه این فیلم.. خدایا نه.. قرارمون این نبود.. من نمی‌دونستم اعتماد صادقانه‌ی من به بنده‌ت اینقدر برام گرون تموم میشه. من نمی‌دونستم قراره اینقدر بیچاره بشم!! من بد بودم‌. من سزاوار تنبیه بودم حاج کمیل چه گناهی کرده بود؟ گناه این بچه چی بود؟ نسیم ضبط رو روشن کرد و تا آخرین شماره صدا رو زیاد کرد و به سمت در خونه رفت. تازه از خواب بیدار شدم! خون در رگ‌هام غلیان کرد. با صدای بلند جیغ کشیدم کمکککککککککک و به طرف در دویدم قبل از اینکه به در برسم میلاد بازومو گرفت و پرسید: - کجا؟؟؟ شما یک بدهکاری کوچیک به ما داری.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
من بی‌توجه به او با تمام توان التماس نسیم رو صدا زدم: - نسیمممممممم بابات به عزات بشینه نسیمممممم. نسیم منو از دست این گرگها نجاتم بده.. نسیممم بچم.. نسیمممم زنگ بزن پلیس.. تو رو خدا زنگ بزن  ولی نسیم رفت و میلاد در رو قفل کرد. از همون کنار در چیزی بلغور کرد ولی اینقدر صدای ضبط زیاد بود که هیچی نمی‌شنیدم. حمید خواست نزدیکم شه که میلاد دستش رو گرفت و فکر کنم گفت: - فعلا نه! من دیگه امیدی نداشتم! عقب عقب میرفتم  و تمام سلول‌هام خدا رو صدا میزد. زیر لب با بچم حرف میزدم: - نترس مامان نترس. یادت باشه ما تو آغوش خداییم. پس فقط تماشا کن و نترس! گرچه اینها رو به بچم می‌گفتم ولی دروغ چرا؟ صدای شومی در درونم می‌گفت خبری از اون آغوش نیست! دل نبند.. تو دیگه تموم شدی.. دیگه برام مهم نبود که حاج کمیل منو ببینه درموردم چه فکری میکنه! اگر بلایی سرم میومد دیگه زندگی معنی‌ای نداشت.. در ده سال غفلت و تاریکی عفتم رو حفظ کردم حالا اگر بی‌عفت میشدم میمردم. چه با حاج کمیل چه بی او!! خوردم به یک دیوار کوتاه. اوپن آشپزخونه بود! دویدم و از روی جا قاشقی روی ظرفشویی چاقو برداشتم. میلاد کنار اوپن ایستاد!  نگاهی به سراپای من انداخت و گفت: - خیلی دلم می‌خواست بازم ببینمت! ببینم چه ریختی شدی! اون روزها فک میکردم از من پولدارتری. تریپم بهت نمیخوره! وقتی نسیم گفت هیچی نداشتی تعجب کردم. ایول واقعا بهت. چه خوب ادا بچه مایه‌دارها رو در میاوردی. اون موقع‌ها زبون داشتی یکی اینقدر!! طنازی و دلربایی میکردی. حالمو خراب میکردی. الان دیدنت با این سر و شکل یه کم واسم عجیبه!! واقعا توبه کردی یا از ترس گذشته‌ت پناه بردی به ازدواج؟! حمید مشروب به دست پشت سرش ظاهر شد!  - نه داداش!! من که میگم ازدواجش الکیه. لابد می‌خواسته شوهرشو بتیغه.. و بعد در حالیکه شیشه رو بالا می‌کشید گفت: - اصلا شاید ازدواجشم دروغ باشه چون تا جاییکه من میدونم این خوشش نمی‌اومد شبا با کسی باشه. حرف‌های حمید اونقدر رکیک و زشت بود که برای آخر عمرم بسم بود! این اون گذشته‌ی من بود!! گذشته‌ای که دنبالم اومده بود و می‌خواست بهم بفهمونه حتما نباید جسم خودت رو در اختیار کسی قرار بدی تا بهت انگ بخوره همونقدر که فکر هرزه‌ی مردی رو درگیر خودت کنی انگار که تن فروختی دیگه چه فرقی میکرد چه اتفاقی بیفته؟؟ چشم‌هام رو بستم. خدا اینجا توی این خونه نبود. من از آغوش او سقوط کرده بودم. کی و کجا نمیدونم! ولی اینجا خدا نبود! من بودم و تسبیح الهام و یک بچه‌ی سه ماهه!! از همین حالا خودم رو تصور میکردم که زیر چنگال اونها آلوده شدم و... اشکم به پهنای صورتم ریخت. چشمم رو باز کردم. دستی نزدیک صورتم بود. دست‌های کثیف حمید بود که قصد داشت صورتم رو نجس کنه. دوباره در درونم فریاد کسی رو شنیدم که می‌گفت: - خدا اینجاست! مقاومت کن! نزار ناامیدی به اونها فرصت بده. چاقو رو مقابل او گرفتم و با تهدید گفتم: - اگر دستت به من بخوره زنده نمیمونی! آفرین این شد! اگر اونها می‌فهمیدن که ترسیدم همه چیز تموم میشد اونها دونفر بودن و ما هم دونفر!! حمید و میلاد باهم من و خدا هم باهم.. زور ما خیلی بیشتر از این دونفر بود. حالا حسش می‌کردم. اینو از صدایی که نمی‌لرزید و دستی که محکم چاقو رو چسبیده بود حس کردم. او با دیدن چاقو عقب رفت و با چشم هرز و مستش گفت: - اوه اوه چه عصبانی! کاریت ندارم  که بابا.. می‌خواستم دلداریت بدم. دلداری که اشکالی نداره خوشگل خانوم؟ بعد دست‌هاشو با حالتی منزجر کننده و چندش آور باز کرد و گفت: - بیا در آغوش اسلام..   و غش غش خندید.. عجیب بود که دیگه نمی‌ترسیدم. نمیدونم قرار بود چطوری اینها ناکام بمونن.. شاید مثل سپاه ابرهه خداوند از آسمان بجای سنگ سقف رو نازل میکرد بر سرشون و یا شاید جان اونها رو در همون لحظه می‌گرفت. گفتم: - برو گمشو از این خونه بیرون. گمشو وگرنه می‌زنمت.. او با حرکتی سریع یه بشکن زد کنار گوشم: - بیا بزن بینم؟! ما چاقو خورده تیم جیگر.. ژووووون عقب‌تر رفتم و چاقو رو محکم چسبیده بودم حمید به میلاد گفت: - داش میلاد فیلم بگیر که میخوام بلوتوث کنم واسه شوهرش!  میلاد گوشیش رو درآورد و  مشغول گرفتن فیلم شد. حمید مثل یک گرگ به کمین نشسته به سمتم اومد. وحشت به همه‌ی وجودم رخنه کرد! چقدر احساساتم متغیر بود در این دقایق پایانی! زیر لب زمزمه کردم: - خدااا مراقبم باش.. بی‌عفت بشم اون دنیا گله‌تو پیش خودت میبرم.. از حرفم اشکم در اومد. چاقو رو در هوا چرخوندم! - بخدا بیای جلو میزنم. او مست‌تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه. گفت: - بزن.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
او مست تر از این حرفها بود که چاقو رو درک کنه. گفت: - بزن و دستش رو جلو آورد تا چاقو رو بگیره. باید بهترین تصمیم رو می‌گرفتم. او زورش از من بیشتر بود. چون هم مرد بود و هم مست! من نمی‌تونستم با او درگیرشم چون ممکن بود جنینم آسیبی ببینه. خدا رو بلند صدا زدم.. اشکهام مثل سیل عالم خراب کن پایین می‌ریخت دوباره صدا زدم.. همون مضطری که چادر سرم انداخت! همون مضطری که سال‌هاست داره فریاد میزنه: شیعههههههه‌ی علیییییی!! و ما کر هستیم. گوشمون رو اونقدر گناه پرکرده که صدای هل من ناصر ینصرنی‌ش رو نمی‌شنویم! چشمم رو بستم و با آخرین توانم فریاد زدم: - امااااااام زمااااان به فریااااااادم برس.. ناگهان دستی که چاقو در اون جا داشت بی‌اختیار به روی بازوم فرو رفت! لحظه‌ای دستم داغ شد. وقتی چهره‌ی وحشت زده‌ی حمید رو دیدم چاقو رو بیرون آوردم و دوباره به بازوم فرو کردم.. او عقب عقب رفت و رو به میلاد گفت: - این دیوونست باباااا... هیچ دردی احساس نمی‌کردم! فقط نمی‌تونستم چشم‌هام رو ثابت نگه دارم. میلاد رو دیدم که با تشویش و وحشت بازوی حمید رو گرفت و گفت: - بریم دیوونه بریم دارن درو میشکنن.. وقتی مطمئن شدم از آشپزخونه بیرون رفتن روی زمین ولو شدم.. صدای موسیقی زیاد بود. ولی نمیدونم چرا توی گوشم همش صدای اذان پخش میشد! اون هم با یک صوت متفاوت! هنوز بیم اون داشتم اونها سراغم بیان. چشمم رو به زور وا کردم.. تنه‌ای سخت در آغوشم گرفت. از ترس جیغ کشیدم: - نههههههههه صداش آرومم کرد: - رقیه جان.. رقیه خانوم.. سادات گلمممم چرا غرقه به خونی؟؟چرا مثل مادرت دست و بازوت خونیه؟! آه بخون.. بخون حاج کمیل روضه مادرم رو.. بخون! میگن امام زمان روضه‌شونو دوست داره. لبهای گرم و خیس از اشک چشم حاج کمیل روی صورت سردم می‌رقصید! چقدر خوب بود که او همیشه تتش گرم بود! من داشتم از شدت سرما می‌لرزیدم. چشم‌هام رو به سختی باز کردم و با خنده‌ی شوق زبان گرفتم. سعی کردم فک لرزونم رو کنترل کنم. - حاج کمیل دیدی؟ دیدی گفتم نمیزارم اعتمادت بهم سلب شه...؟هم.. هم.. هم.. دیدی.. هم.. هم.. دیدی جدم نذاشت شرمنده‌ شم؟ بخدا.. هم.. هم.. نذاشتم یه تار.. هم.. هم.. یه تارمومو ببینن.. نذاشتم.. او با چشم‌هایی خیس از اشک آهسته گریه میکرد. گفت: - الهی قربون اون جدت برم که تو رو به من داد.. الهی قربون اون جدت برم که تو الان سالمی.. حرف نزن! حرف نزن خانومم.. حرف نزن.. چشم‌هام جون دیدن نداشت ولی دوست داشتم با آخرین جون کندناش او را سیر تماشا کنم.  او عمامه‌ش رو روی زمین گذاشت و آهسته سرم رو روی اون قرار داد. چشمم بسته شد. صدای جر خوررن پارچه‌ای به گوشم رسید. دست‌های گرم و لرزنده‌ی او راحس می‌کردم که چیزی رو دور بازوم میبنده. وای چه آرامشی!! صدای موزیک قطع شد. حالا موسیقی زندگی بخش مردی از جنس نور در گوشم می‌نواخت! تاپ تاپ تاپ تاپ.. محکم و با صدایی بلند.  سرم دوباره روی قفسه‌ی سینه‌ش بود. نفس بکش رقیه! این عطر بهشته! بهشتی که خدا بهت داده. دیدی چقدر خدا قشنگ بغلت کرد و جا دادت تو بهشت؟ حالا دیگه آروم بخواب!! از هیچ چیز نترس! فقط گوش کن به صدای آهنگ زیبای بهشت.. تاپ تاپ تاپ تاپ... اون سمت بهشت کنار یک درخت پربار تاک الهام نشسته و نوزاد منو با لبخند در آغوش گرفته!! نگاهش سمت منه و هرازگاهی چشم‌هاشو از من میگیره و به نوزادم با عشق و علاقه نگاه میکنه!  پرسیدم: - حالش خوبه؟! چشم‌هاش رو به نشانه‌ی تایید باز و بسته کرد و خندید!  کسی دستی روی پیشانیم گذاشت. نگاهش کردم. آقام چه جوون و زیبا شده بود. گفت: - انگور میخوری؟  تشنه‌م بود!! گفتم: - بله آقاجون.. دلم انگور میخواد! او خوشه‌ی انگور رو دستم داد و با محبت نگاهم کرد. چشم از آقاجانم برنمی‌داشتم. پرسیدم: - آقاجون چرا شما از اول برام آقا بودی نه بابا؟؟ خندید!!  - اگر آقا نبودم نمی‌بخشیدمت. پس آقام منو بخشید! جواب دیگرش رو خودم پیدا کردم او قبل از اینکه بابا باشه سید و آقا بود!  ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
صدای پچ پچ‌های خفیف و پر تعدادی به گوشم می‌رسید. - الهی بمیرم براش.. خدا میدونه چی کشیده - من از همون اولش حس خوبی به اون دختر نداشتم. حالا خداروشکر بخیر گذشت.. - خدا از سر تقصیرات اون دختر نگذره.. ببین چطور با این دختر بازی کرد.. چشم‌هام رو به آرومی باز کردم. دور و برم چقدر شلوغ بود. خواب بودم یا بیدار؟! اولین صورتی که مقابلم دیدم فاطمه بود. قبلا هم این صحنه رو دیده بودم. با چشم‌های اشک آلود و نگران نگاهم میکرد. صورتم رو بوسید و آهسته اشک ریخت.. - تو آخر منو میکشی رقیه ساداات.. الهی بمیرم برات که انقدر مظلومی.. انقدر اذیت شدی.. اشک خودمم در اومد. نمیدونم خودش از من جدا شد یا مادرشوهرم او رو از من جدا کرد. او برعکس فاطمه لبخند زیبایی به لب داشت. پیشونیمو بوسید و پرسید: - حالت چطوره دخترم؟ من فقط آهسته اشک می‌ریختم. هنوز در شوک بودم. راضیه و مرضیه به نوبت جلو اومدن و بوسم کردن. راضیه خانوم کنار گوشم زمزمه کرد: - دیگه تموم شد عزیزم.. از حالا به بعد خودمون مراقبت هستیم.. نمیزاریم کسی بهت چپ نگاه کنه.. نکنه واقعا خواب بودم؟! اونها واقعا نگران حال و روزم بودن؟ شماتتم نکردن؟ شک نکردن؟ حاج آقا مهدوی.. حاج آقا مهدوی چرا اینجا نبود؟ نکنه او قید منو زده بود؟ نکنه دیگه منو به اولادی قبول نداشت؟! خدایا شکرت! او همینجاست! پشت در نیمه باز اتاق! منو دید که نگاهش کردم. لبخندی به لبش نشست و با یک یا الله وارد شد. تسبیح به دست و نگاه به زیر بالای سرم ایستاد.  با اشک و شرم نگاهش کردم. در نگاهش چیزهایی بود که من معنیش رو نمی‌فهمیدم. ناگهان خم شد و پیشونیم رو بوسید و دستم رو فشرد. - خداروشکر بابا که سالمی.. خداروشکر.. ما رو صدبار کشتی و زنده کردی.. دستش رو محکم فشردم و زیر گوشش گفتم: - حاج آقا من واقعا دنبال بردن آبروتون نبودم.. چندبار آروم پشت دستم زد: - میدونم بابا میدونم. شما افتخار مایی! خدا رحمت کنه پدرو مادرت رو! آه چقدر دلم آروم گرفت!! حاج کمیل گوشه‌ای از اتاق ایستاده بود و تسبیح به دست با اندوه نگاهم میکرد و لبخند غمناکی بر لب داشت. اتاق که خلوت از جمعیت شد نزدیکم اومد! عاشق این حیاش بودم! شاید با دیدن نجابت او هیچ کسی فکرش را هم نمیکرد که او چقدر در مهرورزی استاده! دستم رو گرفت و نگاهم کرد. آه چه لذتی داره بعد فرار از دنیایی کثیف و وحشتناک که بنده‌های بد خدا برات ترتیب دادن تو آغوش خدا آروم بگیری و دستت تو دستت بنده‌ی خوبش باشه! دلم می‌خواست فکر کنم همه‌ی اتفاق‌ها یک کابوس بوده و من فقط در یک تب هیستریک این صحنه‌های وحشتناک و نفس‌گیر رو تجربه کرده بودم ولی حقیقت این بود که اون اتفاق‌ها افتاده بود. حاج کمیل غنچه‌‌ی لبخندش شکفت. من هم با او شکفتم! انگشت‌های مهربان و نرمش رو روی دستم رقصوند! چه عادت قشنگی داشت! این رقص انگشت‌ها رو دوست داشتم! - سلام علیکم عزیز دلم؟؟ حالتون چطوره؟  گلوم خشگ بود. گفتم: - سلام! شما که باشی کنارم دیگه حال و روز معنا نداره حاج کمیل. دستم رو روی لبهاش گذاشت و بوسید. چشم‌هاش برکه‌ی اشک شد. - خیلی میخوامت سادات خانوم.. نفس عمیقی کشیدم! اگه اتفاقی برام میفتاد و نقشه‌ی نسیم عملی میشد باز هم حاج کمیل می‌گفت منو میخواد؟!!! اگر آبروم به تاراج می‌رفت حاج کمیل بوسه به دستم میزد و عاشقونه بهم می‌خندید؟! فکر این چیزها آزارم میداد! دیگه بسه آزار.. من از دست آقام خوشه‌ی انگور گرفتم. آقام گفت منو بخشیده. پس دیگه نباید به این اتفاق‌ها فکر کنم. هرچند که سوالات بیشماری ذهنم رو درگیر خودش کرده بود و باید به جواب می‌رسیدم. گفتم: - باورم نمیشه از اون مهلکه جون سالم به در برده باشم. نمی‌دونید این چند ساعت بر من چی گذشت.. سرش رو به نشانه‌ی همدردی تکون داد: - میفهمم میفهمم! گفتم: - نمی‌دونید چه معجزاتی به چشم دیدم!! دوباره با همان حالت جواب داد: - یقین دارم.. یقین دارم اشکم از چشمم جاری شد. - بچم حالش خوبه؟ گفت: - بله.. به لطف خدا. نفس راحتی کشیدم و صورت زیبا و روحانی الهام رو در خواب مجسم کردم که نوزادم در آغوشش غنوده بود. گفتم: - خیلی حرفها دارم براتون حاجی.. خیلی اتفاق‌ها افتاد.. او سرش رو با ناراحتی شرمندگی پایین انداخت. گفت: - قصور از من بود! کاش به شما زودتر گفته بودم در اطرافمون چه خبره. خیلی کلنجار رفتم در این مدت بهتون بگم چه اتفاقی داره می‌افته ولی وقتی رفتارتون رو اونشب بعد صحبت‌های حاج آقا دیدم صلاح ندونستم خبردارتون کنم قصه از چه قراره. از طرفی هنوز مطمئن نبودم این بازی‌ها زیر سر کیه! گفتم خودم میرم تحقیق میکنم، پیگیری میکنم تا شاید چیزی دستگیرم شه اما.. آه بلندی کشید و گفت: - به هرحال دیگه همه چیز تموم شد. دیگه کسی برای آزار دادن و آسیب زدن شما وجود نداره. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
با تعجب پرسیدم: - یعنی اون دوتا رو پلیس گرفت؟ او آهسته پشت دستم رو زد: - بله!! ما و پلیس پشت در بودیم وقتی اونها بیرون اومدن. آه کشیدم. - چه فایده وقتی متهم اصلی فرار کرد. حاج کمیل پرسید: - کی رو میگید؟ نسیم؟؟ سرم رو به حالت تایید تکون دادم. او با لبخندی رضایت بخش گفت: - نگران نباشید اونم دستگیر شده!  خودم رو از روی بالش با هیجان بالا کشیدم. بازوی چپم درد گرفت. از ناله‌ی من حاج کمیل ایستاد و کمکم کرد بنشینم. پرسیدم: - نسیم چطوری دستگیر شد؟!  او صندلیش رو جلوتر آورد و نزدیک صورتم نشست!  گفت: - مفصله!  التماس کردم: - نه خواهش میکنم برام تعریف کنید. من احتیاج دارم به دونستنش!! اونم کل ماجرا.. نسیم می‌گفت براتون نامه می‌فرستاده در این مدت! حقیقت داره؟  او سرش رو با تاسف تکون داد: - بله حقیقت داره - پس چرا به من نگفتید؟؟! وااای باورم نمیشه!! این دختر با آتش کینه و حسدش منو نابود کرد. او کمی مکث کرد و گفت: - در حقیقت خودشو نابود کرد. می‌دونید یاد یک حدیث از حضرت علی(علیه‌السلام) افتادم. که فرمود: - آفرين بر حسادت! چه عدالت پيشه‌ست! پيش از همه صاحب خودش را مى‌كشه. این خانوم به خیالش شما رو نابود کرد ولی در حقیقت خودش زودتر هلاک شد. مکثی کردم. - حاج آقا چجوری منو پیدا کردید؟ او آهی کشید و روی صندلی نشست. - والله من سرکلاس بودم که شما پیام دادید. براتونم نوشتم آدرس رو ارسال کنید ولی شما ننوشتید. هرچه هم بعد از کلاس تماس گرفتم شما تلفنت خاموش بود. خیلی دلم شور افتاد. ساعت حدودا یک ونیم بود حاج آقا تماس گرفتن پرسیدن از شما خبر دارم یا خیر. پرسیدم چطور؟ ایشون گفتند یکی دوباره براشون نامه انداخته تو حیاط خونه که رقیه سادات امروز با.. شرمش میشد متن نامه رو کامل توضیح بده. بدون اینکه محتوای نامه رو کلا شرح بده ادامه داد: - خلاصه اینکه یک آدرس زیرش نوشته بود که اگه باور نمی‌کنید برید خودتون ببینید. من به حاجی گفتم شما جات امنه مشکلی نداری.. ولی راستش یک دفعه اتفاقات رو کنار هم چیدم دلم گواهی خوبی نداد. حاج آقا هم دلش شور میزد. خیلی نگران حال شما شدیم. از اون ور فکر می‌کردیم شاید این آدرس یک طعمه باشه و اهداف شوم‌تری برای من و حاجی پشتش باشه. از طرف دیگه هم می‌دیدیم از شما خبری نیست. تا دو صبر کردم خبری نشد. از بیم آبرو هم نمی‌شد بی‌گدار به آب زد و پلیس رو خبردار کرد. من و حاج آقا مثل اسپند رو آتیش بودیم سادات خانوم. با بغض گفتم: - می‌ترسیدید که من واقعا شما رو فریب داده باشم؟ حاج کمیل بهم اطمینان داد: - معلومه که نه!! این چه حرفیه سادات خانوم؟ ما هردومون مطمئن بودیم یکی برای شما تله پهن کرده! و یقین داشتیم یه سر داستان همین خانومه. اگر میگم بیم آبرو بخاطر اینه که مردم دنبال حرفن. من یکیش به چشم‌هام اعتماد دارم یکی به شما. آدرس و شماره تلفن آقا کامران رو از قبل داشتم. رفتم سراغش و با چیزهایی که او تعریف کرد دیگه شکم به یقین تبدیل شد. آدرس هم بهش نشون دادم گفت بله آدرس خونه‌ی اوناست. دیگه ما زنگ زدیم پلیس و به تاخت خودمونو رسوندیم به آدرس. تو کوچه‌ی همین خانوم بودیم که برام از یه شماره‌ی ناشناس پیام اومد که عجله کنید. اگه دیر برسید جون عسل در خطر میفته. بعدش هم چشمم افتاد به یک خونه که یک زن و یک مرد رو ویلچر ازش بیرون اومدن. دقت کردم دیدم بله خودشونن. خدا خیلی لطف کرد بهمون که قبل از اینکه فرار کنن گرفتیمشون. همه چی خدایی بود.. او به فکر رفت و دیگه ادامه نداد. مهم هم نبود چون حدس باقی ماجرا کار سختی نبود. پرسیدم: - آخه نسیم شماره‌ی شما رو از کجا داشت؟ از طرفی او تمام مدت با من بود چطوری به دست پدرتون نامه رسونده!؟ او شانه‌هاش رو بالا انداخت و گفت: - کسی که انقدر حساب شده عمل کرده قطعا کسانی هم اجیر کرده تا این کارها رو انجام بدن براش. از طرفی شماره‌ی ما روحانیون خیلی راحت به دست اینا میرسه. شاید تو مسجد از کسی گرفته. شایدم یواشکی از گوشی خودتون برداشته. کسی که آدرس خونه‌ی پدرم رو بلد باشه قطعا شماره‌ی منم از یه جایی گیر آورده! حالا اینها به زودی مشخص میشه. مهم اینه که این دختر چقدر نفس پلیدی داشته! و برای ضربه زدن به آبروی شما تا کجا پیش رفته! دوباره آه کشید: - وقتی داشتن می‌بردنش گریه میکرد می‌گفت من نمی‌خواستم بلایی سرش بیاد. بخاطر همین هم بهت اس‌ام‌اس دادم.. سری با تاسف تکون داد: - هییی!! شاید واقعا پشیمون شده بود از کارش ولی خیلی بد کرد خیلی! ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
با حسرت گفتم: - حاج کمیل من فکر می‌کردم میتونم نسیم رو کمک کنم فکر می‌کردم شاید اون هم مثل من شانسی برای هدایت داشته باشه. حاج کمیل سری با تاسف تکون داد: - واقعیت اینه که که همه در دنیا هدایت نمیشن. بعضی مورد لطف پروردگار قرار می‌گیرند و بعضی نه! البته این به این معنی نیست که خداوند نمیخواد اون یک عده رو هدایت کنه بلکه اونها خودشون در درونشون یک چیزی رو کم دارند. و اون هم انسانیته!  پرسیدم: - حاج کمیل پس شما چطور به من اعتماد کردید؟ خندید و گفت: - دختر خوب بالاخره مشخصه کی اهل حرف راسته کی نیست. کی دوست داره آدم باشه کی نه! نباید هرکسی رو به سرعت باور کرد. کسی با پیشینه‌ی نسیم که لاقیدی و بی‌اخلاقی رو سرمنشأ زندگیش کرده بعیده دنبال هدایت باشه. شما نباید بهش اعتماد می‌کردید. من چندبار به طور غیر مستقیم بهتون گفتم ولی متاسفانه.. حرفش رو قطع کردم: - کاش بهم مستقیم می‌گفتید. او آهی کشید: - نمیشد. بعضی چیزها رو باید خود فرد درک کنه اگه من بهتون می‌گفتم همیشه با اون عذاب وجدان و حسرت که مبادا نسیم هدایت میشد و من کمکش نکردم رو به رو می‌شدید. از طرفی من زیاد این دختر رو نمی‌شناختم. فکر می‌کردم حتما در ایشون چیزی دیدید که من بی‌اطلاعم. البته گمونم من هم کوتاهی کردم. باید به نصیحت پدرم گوش می‌کردم. لبخند تلخی زد: - در حیرتم از این دنیا که هرچه جلوتر میری میبینی کم‌تر میدونی و بیشتر اشتباه میکنی! حاج کمیل پرسید: - ببینم راسته که شما خودت بازوت رو به این روز انداختی نگاهی به بازوم انداختم و لبخند رضایت آمیزی به لب آوردم! تو دلم گفتم: - این همون بازویی بود که دست نامحرم بهش خورد. شاید فقط خون پاکش میکرد! گفتم: - اگه این تنها راه بود برای جلوگیری از دست درازی اون نامرد حاضر بودم خودمو شرحه شرحه کنم. خندید! از همون خنده‌ها که دیوونه‌م میکنه، ریز و محجوب!  من هم از خنده‌ش خنده‌م گرفت!  میون خنده گفتم: - حاج کمیل من معنی معجزه رو فهمیدم! معجزه یعنی یقین قلبی به اینکه خدا قادر مطلقه و میتونه همه کاری برات انجام بده. من امروز با همین یقین نجات پیدا کردم. دعا کنید این یقین ذره‌ای ازش کم نشه!  او پیشونیم رو بوسید . - الهی امین! زیر لب خدا رو شکر کردم و نفس راحتی کشیدم. یاد این آیه افتادم (و یدالله فوق ایدیهم..) حاج کمیل بلند شد و برام آبمیوه ریخت و با عشق بهم خورانید!  چند وقتی بود که آرامش نداشتم. حالا چقدر آروم بودم. انگار یک بار سنگین از رو دوشم برداشته شده بود.. دوباره اون صدای خوش یمن و زیبا در درونم بهم نوید داد: دیگه در آرامش هستی! خدا تو رو از ایستگاه‌های تاریک و خطرناک پروازت داده و از حالا میفتی تو مسیر جاده‌های سبز و روشن!  چشم‌هام رو بستم و در زیر نوازش‌های حاج کمیل با خدا حرف زدم  و شکرش گفتم. ......... تا اذان مغرب یک ساعتی زمان باقی بود. پیاده‌روی و دنبال آقا مهدی دویدن حسابی خسته‌م کرده بود. این ماه‌های آخر بارداری واقعا سنگین شده بودم. وارد میدان قدیمی شدم و چشمم افتاد به اون نیمکت همیشگی!  رو کردم به آقا مهدی و گفتم: - مامان بریم اونجا بشینیم که هم من یک خستگی در کنم هم شما آقا مهدی با زبان کودکانه گفت: - نه مامانی من میخوام با فواره‌ها بازی کنم و دستمو رها کرد و به سمت حوض میدون دوید. دختری هفده هجده ساله روی نیمکت نشسته بود و با صورتی پکر و بغض آلود سرش گرم گوشیش بود. تا منو دید خودش رو کنار کشید و با احترام گفت: - بفرمایید بنشینید. لبخندی دوستانه به صورتش زدم و کنارش نشستم. چقدر چهره‌ی معصوم و دوست داشتنی‌ای داشت. دوست داشتم باهاش هم کلام شم. گفتم: - عجب هوا گرم شده..! او به سمتم چرخید و به زور لبخند غمگینی به لب آورد و گفت: - بله. گفتم: - اوووف! البته من چون باردارم هستم دیگه گرما خیلی اذیتم میکنه.. او انگار حوصله‌ی حرف زدن نداشت. دستش رو زیر چونه‌ش گذاشت و با چهره‌ای غمگین به گلدسته‌های مسجد نگاه کرد. یاد خودم افتادم که شش سال پیش با حالی خراب روی این نیمکت می‌نشستم و به گذشته‌م فکر می‌کردم. هر از گاهی چشمم به آقا مهدی میفتاد که  با دوپای کودکانه‌ش در کنار حوض می‌دوید و می‌خندید!  دوباره صورت دختر جوان رو نگاه کردم که با نوک انگشش اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد. نمی‌دونستم مشکلش چی بود؟ نمی‌دونستم دلش از کجا پر بود ولی واقعا دلم براش سوخت. از ته دلم براش طلب خیر و آرامش کردم. او خبر نداشت که من در سکوت، دارم براش آهسته دعا میکنم. کسی چه میدونه؟ شاید شش سال پیش هم یک رهگذر با دیدن اشک من روی این نیمکت برام دعای خیر کرد و الان از تاریکی گذر کردم. آقا مهدی به طرفم دوید. - مامانی من تشنه‌مه. از همین آب حوض بخورم؟ گفتم: - نه نه مامان. اینکارو نکنی‌ها. اون آب کثیفه. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
گفتم: - صبر کن یه کم نفس تازه کنم با هم میریم از مغازه آب می‌خریم. آقامهدی دست از بهانه‌گیری برنمی‌داشت. دختر جوان دستش رو سمت کیفش برد. حدس زدم بخاطر سروصدای ما قصد داره نیمکت رو ترک کنه. ما خلوت او رو به هم زده بودیم. او از کیفش بطری آبی بیرون آورد و رو به آقا مهدی گفت: - بیا عزیزم. اینم آب. مامامت گناه داره نمیتونه زیاد راه بره. آقا مهدی نگاهی به من انداخت! من از اون دختر خانوم تشکر کردم و لیوانی از کیفم در آوردم و به آقا مهدی  دادم. دختر جوان با لبخند سخاوتمندانه‌ای برای او آب ریخت و سرش رو نوازش کرد. نتونستم خودم رو کنترل کنم دستش رو گرفتم. جا خورد! آب دهانم رو قورت دادم و با لبخندی دوستانه پرسیدم: - اگه ما مزاحم خلوتت هستیم میریم یک جای دیگه.. انگار احتیاج داری تنها باشی.. او لبخند تلخی زد و به همراه لبخند، چشم‌هاش خیس شد. - نه مهم نیست. من به اندازه‌ی کافی تنها هستم! دلم میخواد از تنهایی فرار کنم. چقدر دلش پر بود. کلمات رو با اندوه و بغض ادا میکرد. پرسیدم: - چرا تنها عزیزم؟ حتما مادری پدری خواهرو برادری داری که باهاشون بگی بخندی، درد دل کنی. او با پوزخند تلخی حرفم رو قطع کرد! - حتما نباید خونواده داشته باشی تا بی‌غصه باشی. من در کنار اونها تنهام و غصه دارم. دست‌های سرد و لرزونش رو در دستم گرفتم و با مهربونی نگاهش کردم. گفتم: - نمیدونم دلت چرا پره. حتما دلیل موجهی داری.. ولی یادت باشه همه‌ی مشکلات یه روزی تموم میشه. پس زیاد خودتو درگیرشون نکن و فقط نگاه کن!! شش سال پیش یکی یه حرف قشنگ بهم زد زندگیم رو متحول کرد. حالا همونو من بهت میگم! اگه تو بحر حرف بری حال تو هم خوب میشه. اون اشکش رو پاک کرد و منتظر شنیدن اون جمله بود. گفتم: - ما تو آغوش خداییم. وقتی جای به این امنی داریم دیگه چرا ترس؟! چرا ناامیدی؟! چرا گلایه و تنهایی؟! از من میشنوی تو این آغوش مطمئن فقط اتفاقات و حوادث ناگوار رو تماشا کن و با اعتماد به اونی که بغلت کرده برو جلو! او نگاهش رو روی زمین انداخت و با بغض گفت: - این حرفها خیلی قشنگه، خیلی ولی تو واقعیت اینطوری نیست. بعد سرش رو بالا آورد و پرسید: - شما خودت چقدر این حرفتو قبول داری؟ من با اطمینان گفتم: - من با این اعتقاد دارم زندگی میکنم!! با همین اعتقاد شاهد معجزات بودم. مشکل ما سر همین بی‌اعتقادیمونه. از یک طرف میگیم الله اکبر از طرف دیگه بهش اعتماد نمی‌کنیم. اگر اعتماد کنی هیچ وقت غم درخونت رو نمیزنه. هیچ وقت ناامید نمیشی. به جرات میگم حتی هیچ کدوم از دعاهات بی‌جواب نمیمونه. او مثل مسخ شده‌ها به لبهای من خیره بود. زیر لب نجوا کرد: - شما.. چقدر.. ماهید! خندیدم. گفت: - حرفهاتون دل آدم رو می‌لرزونه.. مشخصه از ته دلتون میگید، خوش بحالتون، این ایمان رو از کجا آوردید؟  کمی بهش نزدیک‌تر شدم و گفتم: - منم اولها این ایمان رو نداشتم. خدا خودش از روی محبت و مهربانیش این ایمان و به دلم انداخت. حالا هر امتحان و ابتلایی سر راهم قرار میگیره با علم به اینکه میدونم آخرش حتما برام خیره صبر میکنم. او دستم رو رها نمیکرد. با نگاهی مشتاق صورتم رو تماشا میکرد. - خوش به سعادتتون، چقدر ایمانتون قویه که وقتی دارید حرف میزنید احساس میکنم حالم رفته رفته بهتر میشه، لطفا بهم بگید چطور به این منطق رسیدید. من با تعجب خندیدم: - وای نه خیلی مفصله. ولی مطمئن باش سختی‌هایی که من کشیدم یک صدمش هم در زندگی شما نیست! و اصلا به همین دلیله که الان به این اعتقاد رسیدم. هرچی بیشتر سختی بکشی آب دیده‌تر و ناب‌تر میشی. من و او تا غروب روی نیمکت حرف زدیم و او با اعتمادی وصف ناپذیر از دغدغه‌ها و مشکلاتش گفت. از دعواهای مکرر پدر و مادرش.. از بی‌معرفتی و بد رفتاری‌های دوستانش و چیزی که آخرش گفت و دلم رو به درد آورد این بود که به تازگی فهمیده که مادرش بیماری صعب العلاجی داره و میترسه که او رو از دست بده. او با بغض و اشک گفت: - شما که انقدر اعتقادتون قویه برامون دعا کنید. دیگه تحمل ندارم.  دستش رو نوازش کردم. صدای اذان از مناره‌ها بلند بود. با چشمی اشکبار برای سلامتی مادرش و برطرف شدن مشکلاتش دعا کردم و او هم آهسته گفت: - آمین! آقا مهدی دوید سمتم.  - مامان مامان اذان میگن، بریم مسجد الان بابایی میاد من از روی نیمکت بلند شدم و با لبخندی دوستانه به دختر جوان گفتم: - یادت نره بهت چی گفتم!! تو در آغوش خدایی!! به آغوشش اعتماد کن ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل