#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت126
بزرگترها جلوتر وارد آپارتمان شدن و من آخرین نفر بودم. چشمام به دنبال راحیل میچرخید. حمل سبد گل به خاطر بزرگیش سختم بود، گذاشتمش روی کانتر و نفس راحتی کشیدم.
تو اون شلوغی و خوش و بش بقیه با هم دیگه که صدا به صدا نمیرسید، صدای راحیل برام آرامش بخشترین صدا بود که گفت:
_خسته نباشید. چرخیدم طرفش و با دیدنش لبخندی روی لبم اومدو گفتم:
_ممنون.
نگاهی به سبد گل انداخت و با لبخند گفت:
_چقدر باسلیقهاید، واقعا قشنگه.
نگام رو به چشماش کوک زدم. امروز زیباتر از همیشه شده بود. گفتم:
_با سلیقه بودم که الان اینجام دیگه.
چشمی به اطراف چرخوند و من از رنگ به رنگ شدنش فهمیدم که چقدر معذبه.
لبخندی زدم و با اجازهای گفتم و به طرف سالن رفتم. بعد از دست دادن با آقایون، کنار کیارش نشستم، تا حواسم باشه یک وقت سوتی نده.
بعد از پذیرایی و حرفای پیش پا افتاده. عموهای راحیل شروع کردن به سوال و جواب کردنم درمورد کار و تحصیلاتم.
البته روز قبلش هم توسط دایی راحیل بازجویی مفصلی شده بودم.
همون دیروز متوجه شدم که داییش چقدر درمورد من تحقیق و بررسی کرده و حتی آمار دوست دخترایی که قبلا داشتم رو هم درآورده بود. بعد هم گفت من با دیروزت کار ندارم مهم اینه که امروز چطور هستی.
یعنی اینا خانوادگی فکر کنم مامور" سی،آی،ای" یا زیر مجموعش بودن.
آدم احساس جاسوسی بهش دست میده، انقدر که ریز سوال میپرسن.
یکی از عموهاش سوالایی میپرسید، که انگار میخواست من رو استخدام کنه. نمیدونم چرا سابقهی کار من براش مهم شده بود.
بقیه هم، چنان در سکوت گوش میکردن که انگار اینجا کلاس درسِ و منم در حال درس پس دادن. تازه احساس کردم یکی هم انتهای سالن در حال نت برداریِ. شایدم از استرس زیاد توهم زده بودم.
همه چیز رو میتونستم تحمل کنم، الا این نگاههای کیارش.
جوری نگاه میکرد که فکر میکردی خودش این مراحل رو نگذرونده و از شکم مادرش داماد دنیا اومده بود.
بالاخره سوال جوابها تمام شد و بحث مهریه پیش اومد، البته اونها چیزی نگفتن، کیارش خان بحث رو پیش کشیدو عموی راحیل هم گفت:
_مهریه رو داماد تعیین میکنه، دیگه خودتون باید بفرمایید.
وقتی کیارش پنج سکهی کذایی رو مطرح کرد، جوری به عموها و دایی راحیل نگاه کرد که انگار انتظار داشت بلند بشن و یقهاش رو بگیرن.
اونها خیلی خونسرد بودن.
بعد از کمی سکوت دایی راحیل با لبخند گفت:
_مهریه هدیهی خداونده به زن، که این هدیه رو گردن مرد گذاشته و هر مردی بسته به وسع خودش تعیین اندازهاش رو میکنه.
کیارش احساس ضایع شدن کرد و فوری توپ رو توی زمین من انداخت و منم به عهدهی بزرگترها گذاشتم.
راحیل
از این بحث مهریه خسته شدم و به سعیده اشاره کردم که بریم داخل اتاق.
به خاطر کمبود جا، دو ردیف صندلی چیده بودیم و من و سعیده ردیف آخر نشسته بودیم، برای همین زیاد توی دید نبودیم.
سعیده در اتاق رو بست و با هیجان گفت:
_وای راحیل، عجب جاری داریا خدا به دادت برسه.
اخمی کردم و گفتم:
_مگه چشه؟
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_یه جوری اخم میکنی آدم میترسه حرف بزنه. هیچی بابا فقط خیلی تابلوئه.
گفتم:
_اینا رو ولش کن. آرش رو دیدی چقدر خوش تیپ شده بود؟
_چه سبد گل خوشگلی هم گرفته.
_بیچاره چه عرقی میریخت عمو اینا سوال پیچش کرده بودن.
با صدای صلوات اسراء وارد شدو گفت:
_عروس خانم میگن بیا میخوان صیغهی محرمیت رو بخونن.
با تعجب گفتم:
_به این سرعت.
سعیده خندیدو گفت:
_عجب قدمی داشتیم. پس بحث مهریه قیچی شد؟
_آره بابا، شد چهارده تا سکه به اضافهی درخواست معنوی عروس خانم.
سعیده اشاره به من گفت:
_بیا بریم دیگه.
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:
_وای روم نمیشه سعیده.
سعیده فکری کردو گفت:
_صبر کن مامانم رو بگم بیاد.
بعد از چند دقیقه خاله اومدو دستم رو گرفت و با کل کشیدن من رو کنار آرش نشوند.
یکی از دوستان دایی که روحانی بود صیغهی محرمیت رو بینمون جاری کرد.
انقدر استرس داشتم که وقتی آرش انگشتر نشون رو دستم میکرد متوجهی لرزش دستام شد. زیرلبی گفت:
_حالت خوبه؟
با سر جواب مثبت دادم. بعد از کل کشیدن و صلوات فرستادن.
اسراء برامون اسپند دود کردو خاله با شیرینیهایی که خانواده آرش آورده بودن از مهمونها پذیرایی کرد.
چیزی به غروب نمونده بود که همه خداحافظی کردنو رفتن.
اصرار مامان برای موندن دایی و خاله کارساز نشدو همه رفتن.
سعیده موقع خداحافظی نگاهی به آرش انداخت و زیر گوش من گفت:
_حالا مگه این میره...
از حرفش خندهام گرفت و لبم رو گاز گرفتم.
آرش هم که متوجه ما شده بود، با اخم شیرینی نگاهمون میکرد.
خانواده آرش جلوتر از همه رفتن. ولی آرش نرفت و به مادرش گفت که با برادرش بره.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل