#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت128
هر دو روی تخت، کنار هم نشستیم، دستای گرمش باعث شد احساس کنم خون به تموم بدنم برگشته، جون گرفتم، با تعجب به انتهای موهام که پخش شده بود روی تخت، نگاه کردو گفت:
_هیچ وقت موهات رو کوتاه نکن.
آروم گفتم:
_سعی میکنم، گاهی از دستشون خسته میشم.
دوباره دستی به موهام کشیدو گفت:
_مگه میشه این همه زیبایی خسته کننده بشه؟
سرم رو پایین انداختم.
پرسید:
_چرا جواب سوالم رو ندادی؟
_کدوم سوال؟
_قضیهی عکس.
همونطور که سرم پایین بود گفتم:
_ما که کلی عکس انداختیم، هم دوتایی، هم با خانوادههامون.
دستم رو با محبت فشار دادو گفت:
_الان که محرمیم، میشه وقتی حرف میزنی تو چشمام نگاه کنی؟
سرم رو بالا آوردم و به یقهی لباسش چشم دوختم.
_یکم بالاتر.
نگاهم رو سر دادم سمت لباش.
لبخند عمیقی زدو گفت:
_اونجا هم خوبه، ولی منظور من بالاتر بود.
بالاخره نگاهش کردم و گفت:
_حالا اصل قضیه رو بگو.
دوباره چشمام رو نقش زمین کردم و گفت:
_ای بابا، این همه زحمت رو هدر دادی که.
با خجالت گفتم:
_آخه سعیده میگفت بیاییم توی اتاق دوتایی عکس بندازیم، منم چون معذب بودم اخم کردم.
_دوتایی یعنی تو و سعیده؟ مگه با اونم معذبی؟
میدونستم از روی عمد این حرفا رو میزنه، نگاهم رو روی صورتش چرخوندم و گفتم.
_نخیر، من و شما.
دستم رو بالا آوردو بوسهای روش نشوند.
_بله، همون موقع منظور سعیده خانم رو متوجه شدم، خیلی هم دلم میخواست دوتایی خصوصی عکس بندازیم، ولی وقتی اخم تو رو دیدم ترسیدم. اخم میکنی ترسناک میشیها.
زمزمه وار گفتم:
_شما که جای من نیستید، خب سختم بود.
گوشی رو از جیبش درآوردو گفت:
_ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
دوربین گوشی رو فعال کرد و شروع کرد به عکس انداختن.
چندتا عکس اول رو که انداخت گفت:
_باید اولین لحظات محرم شدنمون، ثبت بشه. برای من، یکی از نایابترین لحظات زندگیمه.
عکسای بعدی رو که انداخت، کمی خودش رو متمایل کرد به طرف من،
منم دلم میخواست این کار رو انجام بدم ولی، به این سرعت نمیتونستم.
همهی موهام رو جمع کرد یک طرف شونهام و یک عکس تکی گرفت و گفت:
_میخوام این عکست رو به مژگان نشون بدم، دلش رو آب کنم.
از این که اسم مژگان رو بدون پسوند و پیشوند گفت، خوشم نیومد. با استرس گفتم:
_لطفا تو گوشی خودتون نشونش بدید.
گوشی رو گذاشت روی میزو روبهروم زانو زدو دستام رو گرفت و گفت:
_نگران نباش، من حواسم به همهی این چیزا هست. عکس خانمه مثل یه تیکه ماهم رو برای کسی نمیفرستم، خیالت راحت.
لبخندی زدم.
_میدونم. تو این مدت متوجه شدم که چقدر ملاحظه میکنید.
کنارم نشست و گفت:
_راحیل همش میترسیدم که قسمتم نباشی، فقط خدا میدونه امروز چقدر خوشحالم.
_قراره امروز نذرتون رو بگید، که چی بود.
ابروهاش رو بالا داد و نچی کردو گفت:
_خرج داره.
با تعجب گفتم:
_چه خرجی؟
با شیطنت نگام کرد و گفت:
_حالا بعدها میگم.
یک لحظه احساس کردم یکی سوزن برداشته و تموم رگام رو سوزن میزنه، میخواستم از اتاق بیرون برم، ولی نمیدونستم چه بهونهای بیارم. بدون این که نگاهش کنم بلند شدم و گفتم:
_برم براتون میوه بیارم.
دستم رو گرفت کشیدو دوباره کنار خودش نشوندو گفت:
_الان با این قیافهی تابلو نری بیرون بهتره.
ببین چه سرخ و سفیدم شده، بعد دستی به موهام کشیدو گفت:
_بیا موهات رو برات ببافم، تا راحت باشی، بعد دوتایی میریم بیرون.
"وای خدایا این چرا انقدر راحته، هنوز چند ساعت بیشتر از محرمیتمون نگذشته چه درخواستایی داره."
با شنیدن صدای اذان که از گوشیم میاومدگفتم:
_نه، ممنون با گیره میبندمشون.
بعد از بستن موهام، گفتم:
_میخواید شما برید توی سالن بشینید. من نماز بخونم میام.
نگاهی به تخت انداخت و گفت:
_این تخت توئه؟
_بله.
دراز کشید روش و گفت:
_همینجا دراز میکشم تا نمازت تموم بشه.
وضو داشتم. سجاده رو پهن کردم و شروع کردم به نماز خوندن. برای این که منتظرم نمونه، تعقیبات نماز مغرب رو نخوندم و فوری نماز عشاء رو شروع کردم.
سلام نماز رو که خوندم، دیدم کنارم نشست و یک دستش رو روی زانوم گذاشت و با دست دیگهاش تسبیحم رو از روی سجاده برداشت و شروع کرد با انگشتش دونههاش رو جا به جا کردن. سرش رو تکیه داد به بازوم.
چون تسبیحم دستش بود، بیاختیار دستش رو از روی پام برداشتم و با انگشتاش ذکر تسبیحات رو گفتم. با تعجب نگاهش رو بین صورتم و دستش میگردوند. در آخر دستش رو بالا آوردم تا ببوسم ولی دستش رو کشیدو گفت:
_قربونت برم، شرمندم نکن. همونطور که سجادهام رو جمع میکردم گفتم:
_باید به دست همسری که تسبیحات میگه بوسه زد.
سرش رو پایین انداخت. دوباره تسبیح رو تو دستش جا به جا کرد.
وقتی دید سجاده رو جمع کردم و تو کمد گذاشتم. تسبیح رو گرفت بالا و گفت:
_اینم بیزحمت بزار.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل