eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
160 دنبال‌کننده
925 عکس
598 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
سر میز شام شاید دوباره تصادفی کیارش روبه‌روی من نشسته بود و غذا خوردن رو برام سخت کرده بود. یعنی معنی برج زهرمار رو قشنگ تو اون لحظه‌ها متوجه شدم. نمی‌دونم کیارش چرا انقدر تلخ بود... با گره‌‌ای که به ابروهاش داده بود رو به آرش گفت: _یه مهمونی میخوام بدم، بچه‌ها رو دعوت کنم. تو و خانمتم باید باشید. لباسای درست و حسابی بپوشیدا. می‌دونستم منظورش منم، ولی منظورش رو درک نکردم. مادر شوهرم با استرس پرسید: _کجا می‌گیری پسرم؟ _همینجا، شامم از بیرون میارن. دوباره مادر آرش پرسید: _چند نفرن؟ _نگران نباش مادر من، سر جمع بیست سی نفرن. دو نفرم میان کارا رو انجام میدن. شما اصلا نمیخواد خودت رو اذیت کنی. مژگان گفت: _کیارش اینجا کوچیکه‌ها. کیارش نگاهی به سالن انداخت و گفت: _پس شاید خونه‌ی خودمون گرفتیم. آرش گفت: _چه کاریه آخه داداش، عروسی دعوتشون می‌کنیم دیگه. کیارش با خشمی که سعی در کنترلش داشت گفت: _اونا از این جور عروسی مسخره‌ها نمیان. مگه قرار نشد کنسل بشه. همین جشن کوچیک رو میگیرم، بعدم میگم به جای جشن عروسیتون میرید سفر خارجه. چقدر نظر دوستاش براش مهمه. از دروغ بزرگی که گفت لبام به لبخند کش اومد و به آرش نگاه کردم. کیارش که متوجه‌ی خنده‌ی من شد، با تاکید رو به آرش گفت: _توجیهش کن چطوری باید لباس بپوشه‌ها. آرش حرفی نزد و خودش رو مشغول غذاش کرد. منم زیر نگاه‌های خشمگین کیارش با چه فلاکتی شامم رو خوردم. شام که چه عرض کنم بگو شوکران، البته من که سقراط نیستم ولی کیارش خیلی شبیهه قضاتی بود که حکم شوکران سقراط رو تایید کردن. چقدر طرز لباس پوشیدن من براش مهم شده بود. از حرفاش حس بدی پیدا کردم. بعد از این که برای جمع کردن میز کمک کردم. به سالن اومدم و کنار مژگان نشستم. آقایون نبودن. نگاه سوالیم رو به مژگان انداختم که گفت: _رفتن تراس حرف بزنن. دلم شور زد. پرسیدم: _درمورد چی حرف بزنن؟ شانه‌ای بالا انداخت و گفت: _چه می‌دونم. لابد درمورد مهمونی. با تردید گفتم: _یه سوال بپرسم؟ _چی؟ _آقا کیارش منظورشون چی بود، از این که به آرش گفت لباس درست و حسابی بپوشیم؟ مژگان اشاره‌ای به چادرم کردو گفت: _منظورش به تو بود. یعنی اینجوری چادرچاقچوری نباشی. پرسیدم: _اون از من بدش میاد؟ _نه، فقط با ازدواجتون مخالف بودو به خاطر آرش کوتا اومد. _یعنی تو خونتونم با تو انقدر عصبانیه؟ یا میاد اینجا منو میبینه اینجوری میشه؟ تلخندی زدو گفت: _نه اینجوری که نیست، ولی مثل آرشم انقدر مهربون و شوخ نیست. زیادم اهل حرف نیست. باور کن میاییم اینجا خیلی حرف می‌زنه، تو خونه که تا من باهاش حرف نزنم، چیزی نمیگه. کلا با آرش خیلی راحته و زیاد باهاش حرف می‌زنه و دردو دل می‌کنه. خواستم بگم خودت هم کلا با آرش راحتی...‌ ولی نگفتم، زمزمه وار گفتم: _همه با آرش راحتن. با لبخند گفت: _از بس مهربونه. تو دلم گفتم: _اونم از شانس منه که با همه مهربونه. کمی با مژگان درمورد تغذیه حرف زدیم که مادر آرش با ظرف میوه اومدو کنارمون نشست و گفت: _کیارش گفته هفته‌ی دیگه جشن رو می‌گیریم. میخواد یه مسافرتی بره، وقتی برگرده همه رو دعوت میکنه. راحیل جان تو چی می‌پوشی؟ کجا آرایشگاه میری؟ با چشمای از حدقه در اومده پرسیدم: _مگه مهمونی نیست؟ آرایشگاه برای چی؟ مژگان گفت: _چرا، ولی مهمونیه بزن و بکوبیه. با دهان باز گفتم: _اگه دوستاشون با خانواده میان و بزن و بکوبم دارید، پس خانما کجا میرن؟ مژگان و مادر شوهرم نگاهی به هم انداختن و خندیدن. _عزیزم، هر کس پیش شوهر خودش میشینه دیگه. کجا میخوان برن. گیج به مژگان نگاه کردم. آرش و کیارش جلسشون تموم شد و تشریف آوردن. اخمای آرش تو هم بود. با تعجب نگاش کردم. کنارم نشست و سیبی از جا میوه‌ای برداشت و با حرص شروع به پوست کندن کردو گفت: _چرا این جوری نگام می‌کنی؟ با ابروهام به اخمش اشاره کردم و گفتم: _چی شده؟ آرام گفت: _هیچی بابا کیارش واسه یه هفته میخواد بره ترکیه. _همین؟ –نه، خیلی چیزا هست که باید درموردش حرف بزنیم. _اگه منظورت پارتیه که برادر گرامیتون میخوان بگیرن، در جریانم. با تعجب گفت: _پارتی؟ زمزمه وار گفتم: _یواش‌تر... آروم گفت: اون مهمونیه که هیچی، فعلا به اون فکر نمی‌کنم. _وا! پس واسی چی ناراحتی، خوبه که بره ترکیه، برامون سوغاتیم میاره. یه جوری نگام کرد که احساس کردم خبر خوبی نمیخواد بگه. تیکه‌ای از سیب رو سر چاقو جلوم گرفت و گفت: _دل خجسته‌ای داریا، فکر کن کیارش برای تو سوغاتی بیاره. دستش رو پس زدم و گفتم: _اولا که بعد از غذا میوه نمیخورم. دوما اشکال نداره فقط برای تو هم سوغاتی بیاره من راضیم. ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل