#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت152
*آرش*
همین که پام رو داخل آسانسور گذاشتم.
گوشیم رو درآوردم و به سودابه زنگ زدم. با اولین زنگ گوشی رو برداشت.
_الو...
داد زدم:
_گفتی چه غلطی می کنی؟
اونم با صدای بلند گفت:
_این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسامون رو براش میفرستم.
با خودم گفتم، بلوف میزنه.
سعی کردم آرومتر باشم.
_ما که با هم قرار مداری نداشتیم، یه دورهای با هم بودیم، تموم شد.
با بغض گفت:
_ولی من بهت وابسته شدم.
کمی مِنو مِن کردو ادامه داد:
_من دوستت دارم.
پوفی کردم و گفتم:
_سودابه این علاقه یه طرفس، آخه من که محبت خاصی بهت نکردم که بخوام تو رو وابسته کنم. ما، دوتا هم کلاسی بودیم که گاهی واسه غذا خوردن با هم بیرون میرفتیم. مگه من بهت ابراز علاقه کردم. مگه من...
حرفم رو برید و با صدای وحشتناکی گفت:
_خیلی پستی، حالا ببین یه کاری میکنم که به پام بیفتی و التماسم کنی، امیدوارم از عشقت خیر نبینی، امیدوارم به روزگار من بیفتی...
قطع کرد...
دوباره بهش زنگ زدم. میخواستم تهدیدش کنم که یک وقت کار احمقانهای نکنه، ولی گوشیش رو جواب نداد.
به تره بار رسیده بودم. خریدایی که مامان گفته بود رو انجام دادم.
باید زود بر میگشتم پیش راحیل، سودابه دختر سبک مغزی بود، هر کاری ممکن بود انجام بده. باید با راحیل حرف میزدم.
خریدا رو روی کانتر گذاشتم و سلام کردم. راحیل جلوی ظرفشویی ایستاده بود و چیزایی میشست، وقتی برگشت طرفم، به نظر رنگ پریده بود. احساس کردم به زور لبخند میزنه.
مامان جواب سلامم رو داد و شروع به وارسی کردن خریدا کرد...
_وا آرش سبزی آش چرا خریدی؟
_مگه خودتون نگفتید؟
خندیدو گفت:
_حواست کجاست؟ گفتم سبزی خوردن.
مژگان که روی مبل نشسته بود، خندید و رو به راحیل گفت:
_راحیل راستش رو بگو، چیکار کردی، آرش گیج شده.
نگاهم به طرف راحیل چرخید، در حال خشک کردن دستاش بود. نگاه گذرایی به مژگان انداخت و لبخندی زد. ولی چشماش نمیخندیدن.
سبزیها رو برداشت و روی میز چهار نفرهی آشپزخونه گذاشت و شروع به پاک کردنشون کرد و گفت:
_اشکال نداره مامان جان بزارید تو فریزر بعدا استفاده کنید.
مامان هم با بیمیلی گفت:
_آره، شایدم اصلا فردا آش درست کردم.
مژگان دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ایول مامان.
مامان نگاهی به مژگان کردو گفت:
_اگه هوس کردی میخوای همین امروز بپزم؟ نخود و لوبیای پخته دارم توی فریزر.
مژگان جیغ کوتاهی از ذوق کشید و گفت:
_اگه این کار رو کنید که عالیه.
رو به روی راحیل نشستم.
نگاهش رو از من میدزدید. یک برگ چغندر برداشتم و جلو چشماش تکون دادم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. پرسیدم:
_خوبی؟
با بازو بسته کردن چشماش جواب داد. شروع به پاک کردن سبزی کردم. بلد نبودم تا حالا از این کارا انجام نداده بودم. به دستش نگاه میکردم هر کاری میکرد من هم همون کار رو تکرار میکردم.
تو سکوت سبزی پاک میکردیم. مژگان هم به جمع ما اضافه شد و شروع کرد به شوخی کردن، میخواست سبزی پاک کردن رو به من یاد بده.
با ساقههای جعفری روی دستم زدو گفت:
_فقط برگاش رو پاک کن.
_ولی راحیل با ساقههاش جدا میکنه.
راحیل نگاهی به مژگان انداخت و گفت:
_واسه آش اشکالی نداره، واسه کوکو فقط برگاش رو باید جدا کنیم.
مژگان برگشت از مامان پرسید:
_آره مامان جان.
مامان که طبق معمول نمیخواست یک وقت آب تو دل مژگان تکون بخوره گفت:
_هر کس هر جور دلش میخواد پاک کنه، فرقی نمیکنه.
بعد از پاک کردن سبزی مامان گفت:
_آرش فقط باید بری کشک بگیری.
به اتاق رفتم و راحیل رو صدا زدم. وقتی اومد پرسیدم:
_میخوای با من بیای قدم زنان بریم کشک بگیریم؟
فکر میکردم استقبال کنه.
ولی بیتفاوت گفت:
_نه میخوام کتاب اون روز رو بخونم. اسمش چی بود؟
فکری کردو گفت:
_آهان تکنولوژی فکر.
مدام سعی میکرد نگام نکنه.
یک آن قلبم ریخت، ترسیدم، نکنه سودابه کار خودش رو کرده.
خواست از اتاق بیرون بره که دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش و گفتم:
_اگر خواهش کنم با من بیای چی؟
نگاهش رو به دستم دوخت. غمگینتر شد، آروم دستش رو بیرون
کشیدو گفت:
_باشه.
به خیابون که رسیدیم دستش رو گرفتم. دوباره به دستم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت.
_راحیل!
_بله؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل