#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت157
من هم نشستم و گفتم:
_تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار.
کلافه گفت:
_اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه.
_بهترین راه شناخت آدما وقتیه که عصبانی هستن.
آهی کشیدو گفت:
_دعا کن یه معجزهای بشه سودابه نره خونتون.
بعد کلافه بلند شدو به طرف در رفت.
_کجا؟
_میرم بیرون یه قدمی بزنم.
میدونستم تنها کسی که الان میتونه آرومش کنه منم.
_منم میام.
_نه بابا کجا میای، بگیر بخواب؟
_پس تو هم نرو.
دستش از روی دستگیرهی در سُر خورد.
_باشه.
بالشتش رو برداشتم و روی تخت گذاشتم.
_بیا رو تخت بخواب، شاید با هم حرف بزنیم آروم شی.
با تعجب کنارم دراز کشید. دستمو گرفت و روی لباش گذاشت و گفت:
_همین که کنارتم آرومم. دوباره تپش قلب گرفتم. دستش رو زیر سرم گذاشت و گفت:
_با آرامش بخواب عزیزم.
همین یک جمله کافی بود تا آشوب درونم فروکش کنه. چشمام رو بستم و بوی تنش رو تنفس کردم.
با پشت انگشت سبابهاش انقدر گونهام رو نوازش کرد که چشمام گرم شدو خوابم گرفت. نمیدونم چند ساعت از خوابیدنم گذشته بود که بیدار شدم. احساس کردم نزدیکه اذان صبحه.
نیم خیز شدم، تا موبایلم رو از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش رو نگاه کنم. مجبور شدم کمی به روی آرش خم بشم. غرق خواب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمونده بود. گوشی رو سر جاش گذاشتم. به صورتش زل زدم. باورم نمیشد این همون پسر مغرور و متکبر کلاس باشه.
سرم رو روی بالشت گذاشتم.
_چرا بیداری؟
زخم صداش توی گوشم پیچید.
با تعجب گفتم:
_خواب بودی که...
_بوی عطرت خواب مگه واسه آدم میزاره.
خجالت زده گفتم:
_نزدیک اذانه. بیدار شدم.
با لحن خیلی مهربون و با همون صدایی که دلم براش ضعف میرفت گفت:
_مگه ساعت کوکی هستی که نزدیک اذان بیدار میشی؟
_به مرور آدم میشه دیگه.
_راحیل بهت حسودیم میشه.
_چرا؟
_اصلا به خدا حسودیم میشه.
نگاهش کردم. چشماش شفاف شده بودن.
با بغضی که سعی در کنترلش داشت گفت:
_چون تو به خاطرش خواب و زندگی نداری.
بغضش باعث ناراحتیم شد.
_اینجوری نگو آرش. خدا قهرش میگیره.
لبخند زورکی زد و گفت:
_ببین در همه حال نگران خدایی.
خندیدم و گفتم:
_چون خدا، مادرمه، پدرمه، نامزدمه، دنیامه. دوسش دارم چون تو رو بهم داده.
هم زمان با لبخندش صدای اذان گوشیم بلند شد.
بوسهای روی موهام نشوند و گفت:
_بوی بهشت میدی.
وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. دوباره خیره به آرش شدم. انگار خواب بود.
_چرا نشستی زل زدی به من؟
خندیدم و رفتم لبهی تخت نشستم و گفتم:
_تو اصلا امشب خوابیدی؟
_اهوم، فقط مدل شتر مرغی...
_اون دیگه چطوریه؟
خندهی خماری کرد.
_با چشم باز... ولی سخته، امشب دلم واسه شتر مرغا سوخت. چطوری سر کلاس بشینم با این بیخوابی؟
_آرش.
_عمر آرش.
_امروز دانشگاه تعطیله.
_چرا؟
_موافقی یه امروز رو غیبت کنیم و بریم دنبال عمه اینا؟ توام میتونی بیشتر بخوابی.
_چراغ خواب رو روشن کردو لبخند زد.
_چه فکر خوبی. من که برمم هیچی از کلاس نمیفهمم. امشب درست نخوابیدم.
این بار من گفتم:
_میخوای من برم توی سالن، تو راحت بتونی بخوابی؟
اخم کرد.
_اونجوری که اون خواب خرگوشیم هم از سرم میپره.
چراغ خواب رو خاموش کردم و گفتم:
_پس بخواب دیگه.
دستش رو دراز کرد روی تخت و گفت:
_بیا مورفین رو بزن که بیهوش بشم.
گنگ گفتم:
_مورفین؟
_سرش رو به علامت تایید تکان داد. سرت رو بزاری روی دستم تمومه.
آروم کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم. چشماش رو بست و دیگه حرفی نزد ولی معلوم بود بیداره. تکونی خورد و با دستش شروع به نوازش کردن موهام کرد و به چشمام چشم دوخت. نمیخواستم از نگاهم فوران احساساتم رو ببینه. سرم رو تو سینهاش پنهون کردم. احساس کردم کمکم آرامش تو وجودم تزریق شدو خواب چشمام رو به تاراج برد.
وقتی چشمام رو باز کردم هوا روشن شده بود. نگاهی به ساعت انداختم. هشت رو نشون میداد. ترسیدم تکون بخورم، آرش دوباره بیدار بشه.
تمام سعیم رو کردم حداقل نیم ساعت دیگه، بیحرکت بمونم تا کمی بیشتر بخوابه.
چشمام رو بستم و غرق فکر شدم. یک ربعی گذشت که تکون خورد. میخواست اون دستش که زیر سرم بود رو تکان بده اما نتونست. انگار دردش گرفت و یک آخ آرومی گفت.
زود سرم رو بلند کردم و دستش رو کنار بدنش کشیدم.
چشماش رو باز کرد.
اشارهای به دستش کردم و گفتم:
_ببخشید، اذیت شدی.
با اون صدای خط و خشیش که دلم رو زیرو رو میکرد گفت:
_مگه آدم تو بهترین شب زندگیش اذیت میشه؟ باور کن راحیل اصلا دلم نمیخواست روز بشه.
حرف دل من رو میزد. امشب، من هم معنی خواب شیرین رو فهمیده بودم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل