#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت159
بعد از چند بار زنگ زدن و نشونه دادنهای آرش به عمه، بالاخره عمه ما رو پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کردو گفت:
_پس عروس زوری که میگن تویی؟
با تعجب گفتم:
_زوری؟
آرش کشیده گفت:
_عمه! این چه حرفیه؟
عمه چادرش رو که به زحمت روی سرش نگه میداشت، جمع کرد و زد زیر بغلش و رو به آرش گفت:
_خیلی هم دلشون بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درستترین کار زندگیت همین انتخابته.
بعد دوباره صورتم رو بوسید.
فاطمه هم جلو اومد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش رو پایین انداخت و جواب سلامش رو داد و این برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاقا نداشت.
فاطمه کپی مادرش بود. چهرهی دلنشینی داشت. چشماش عسلی با ابروهای کم پشت و بینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوهایی سوختهی ریزی روی چونهاش داشت که چهرهاش رو بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود.
هنوز چند متری مونده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین میاومد توجهمون رو جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی میکردن. این بار صداشون برام آشنا بود.
آرش باعجله رفت و صدای پخش رو کم کرد. بعد همونطور که اخماش تو هم بود. در جلوی ماشین رو برای عمه نگه داشت تا سوار شه. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کردو بعد کمی صدای موزیک رو از گوشیش زیاد کرد.
چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت:
_وا! آرش جان، اینا چیه گوش میکنی اصلا میفهمی چی میگن؟
آرش از آینه با ابرو اشارهای به مژگان کردو گفت:
_عمه باشماست. میگن ترجمه کنید.
مژگان خندهای کرد.
_حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله.
عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت:
_خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن.
مژگان گفت:
_عمه جان اینا یه گروه بودن، که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارن. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم:
_فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود.
مژگان با چشمای گرد گفت:
_عه آره. تو از کجا میدونی؟
لبخندی زدم و گفتم:
_اینا سه تا برادر بودن که یه گروه شده بودن به نام "بی جیز."
سهتایی با هم آواز میخوندن. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستن. خیلی قدیمیه... تو این زیر خاکیا رو از کجا آوردی؟
تقریبا همه با تعجب به من نگاه میکردن، حتی آرش لحظهای برگشت و با چشمای از حدقه در اومده نگام کرد.
مژگان پشت چشمی نازک کردو گفت:
_آرش که میگفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری انقدر دقیق اینا رو میدونی؟ حتی بهتر از منی که مدام باید موسیقی گوش کنم.
با تعجب پرسیدم:
_باید؟
بیتفاوت گفت:
_حالا تو جواب منو بده نپیچون، تا بعد.
لبخندی زدم و گفتم:
_نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه... من و خواهرم یه مدت طولانی درمورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک و پاپ و... تحقیق میکردیم. درمورد چگونگی مرگ موسیقیدانها و خوانندهها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم انقدر به چیزای جالبی که اصلا فکرش رو نمیکردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه. تقریبا یک سال.
قیافهی کسایی رو گرفت که انگار مچم رو گرفته باشد و گفت:
_اونوقت تو این مدت انواع موسیقیها رو گوش کردید؟
_بله دیگه. تقریبا بیشترش رو...
_پس چرا به دیگران توصیه میکنی گوش نکنن؟
من به شما توصیهای کردم؟
_مگه به آرش نگفته بودی...
حرفش رو بریدم و گفتم:
_من حتی به آرش هم توصیهای نکردم. من یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجهای بود که از تحقیقاتم گرفتم.
مژگان دیگه حرفی نزد.
فاطمه آروم پرسید:
_حالا چرا تحقیق کردید؟
زیر گوشش گفتم:
_به خاطر این که همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد...
لبش رو گاز گرفت و پرسید:
_خودت؟
_راننده دختر خالم بود، من کنارش بودم.
نفس عمیقی کشیدو از شیشهی ماشین بیرون رو نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگه چیزی نپرسید.
فکر این که چرا آرش حرفایی که بینمون قبلا رد و بدل شده رو به مژگان گفته ولم نمیکرد.
باید تو یک فرصت مناسب با هم حرف میزدیم. همینطور درمورد قضیهی عروس زوری.
فقط خدا میدونه چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم رو کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل