eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
155 دنبال‌کننده
935 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
_شما نگران مادرتون نباشید. من جوری براشون توضیح میدم که استرس نگیرن. با راه حلی که پیدا کردم خیالشون رو راحت میکنم سوالی نگاهش کردم _پیش مادرتون مطرحش میکنم. چون ایشون باید اجازه بدن به خونه که رسیدیم دخترا نبودن. مامان گفت رفتن برای ناهار خرید کنن. چون قرار گذاشتن که خودشون غذا درست کنن وقتی کمیل کم‌کم ماجرای فریدون رو برای مامان تعریف کرد. مامان فقط با تعجب نگاهش رو بین من و کمیل می‌چرخوند. خیلی راحت پیش کمیل گفت: _راحیل اصلا ازت توقع نداشتم ماجرای به این مهمی رو به من نگی چی داشتم بگم سرم رو پایین انداختم و حرفی نزدم کمیل برای پشتیبانی از من گفت: _خانم رحمانی ایشون فقط نمی‌خواستن شما رو نگران کنن. فکر می‌کردن زود رفع میشه و دیگه نیازی به مطرح کردنش نیست. من خودمم فکر نمی‌کردم فریدون همچین آدم عقده‌ای و بی‌شخصیتی باشه. اگه اجازه بدید من یه دوست وکیل دارم، بهتون معرفی میکنم تا از فریدون شکایت کنید مامان از کمیل تشکر کرد و گفت: _اصلا باورم نمیشه تو همچین دردسری افتادیم. من به برادرم میگم... حرف مامان رو بریدم _نه مامان جان، میشه به دایی نگید؟ من به خاطر همین بهتون نگفتم، چون نمی‌خواستم فامیل بدونن مامان اخم کرد _به دایی بگم که فکری کنه، مگه نشنیدی آقا کمیل گفتن نباید تنها دانشگاه بری... کمیل گفت: _خانم رحمانی اگه اجازه بدید من هر روز که ریحانه رو میخوام ببرم مهد میام دنبال راحیل خانم،ایشون رو هم به دانشگاه می‌رسونم.بعد از ظهر هم کارم ساعت دو تموم میشه، فکر میکنم کلاسشون تا همون موقع باشه،میرم دنبالشون بعد لبخندی زد و ادامه داد: _پارسال که برنامه دانشگاهشون اینجوری بود مامان گفت: _شما چرا زحمت بکشید.. کمیل نگذاشت مامان حرفش رو تموم کنه و گفت: _ببینید خانم رحمانی، هم شما و هم راحیل خانم تو این مدت انقدر در حق من و ریحانه لطف داشتید که من دنبال فرصتی بودم که جبران کنم.خواهش میکنم به من این اجازه رو بدید.راحیل خانم بعضی روزا تمام وقتشون رو برای ریحانه میزارن.حالا من یک ساعت بخوام هر روز براشون وقت بزارم اشکالی داره؟ باور کنید من خودم هم از روی نگرانی میخوام این کار رو بکنم فریدون آدم درستی نیست البته با کارایی که در گذشته کرده دیر یا زود حکمش صادر میشه و به زندان میوفته حالا ما یه مدت کوتاه باید مواظب.. مامان گفت: _مگه چیکار کرده که بره زندان؟ من که روبه‌روی کمیل و کنار مامان نشسته بودم، لبم رو به دندون گزیدم و ابروهام رو بالا دادم اگه مامان ماجرای گذشته‌ی فریدون رو می‌فهمید بیشتر نگران میشد کمیل با مِن و مِن گفت: _کلا گفتم، خب آدم درستی نیست دیگه، دیروز خودش گفت که یکی دو نفر ازش شکایت کردن مامان هینی کشید _یعنی کلا مردم آزاره و مزاحم دیگران میشه؟ کمیل سرش رو کج کرد و حرفی نزد کمی به سکوت گذشت و بعد این مامان بود که سکوت رو شکست _راستش آقا کمیل من مثل چشمام به شما اعتماد دارم ولی خب،شما که خودتون بهتر از من می‌دونید، بین در و همسایه شاید صورت خوشی نداشته باشه.. کمیل حرف مامان رو برید: _خانم رحمانی شما فکر کنید به آژانس زنگ زدید و من نقش راننده آژانس رو دارم.اگر دخترتون هر روز بخواد با آژانس بره همسایه‌ها حرف در میارن؟ مامان سرش رو پایین انداخت و گفت: _والا چی بگم _هیچی، شما فقط به خاطر اینکه نکنه بعدا اتفاق ناگواری بیوفته و اونوقت دیگه نمیشه دهن همسایه‌ها رو بست الان موافقت کنید.من قول میدم نقشم رو خوب بازی کنم مامان متعجب نگاهش کرد _منظورم در نقش راننده آژانس بود _نگید اینجوری، شما لطف می‌کنید، دستتون درد نکنه. از فردای اون روز کمیل شد راننده آژانس من، بگذریم که گاهی به خاطر ریحانه دیر می‌اومد دنبالم و من دیر می‌رسیدم.ولی خب حداقل خیالم راحت بود که از دست فریدون در امانم از وقتی سوار ماشینش میشدم خیره به جلو میروند و حرفی نمیزد.اگر حرف و سوالی داشتم کوتاه‌ترین جواب رو می‌داد و دوباره سکوت می‌کرد.حتی همون روز اول که دنبالم اومد.فوری پیاده شد و در عقب ماشین رو برام باز کرد.وقتی با تعجب نگاهش کردم گفت: _شما تاکسی تلفنی میاد دنبالتون جلو می‌شینید؟باید نقش راننده آژانس رو خوب بازی کنم. برای بستن دهن همسایه‌های کنجکاو کمی دورتر از در دانشگاه نگه می‌داشت، تا پیاده بشم.ولی خودش همونجا می‌موند و نگاه می‌کرد تا من وارد دانشگاه بشم بعد می‌رفت دو هفته از رفت و آمدای من به همراه کمیل می‌گذشت. یک روز موقع برگشت از دانشگاه تو ماشین بود که گوشیم زنگ خورد. شماره‌ ناشناس بود. همین که جواب دادم، صدای وحشتناک فریدون زبانم رو بند آورد _می‌بینم که راننده مخصوص پیدا کردی وقتی به مژگان گفتم شما دوتا با هم سر و سری دارید خیلی خوشحال شد.راستی امروز آرش و مژگان با هم رفتن خرید آخه دیگه چیزی نمونده به عقدشون. هفته دیگه‌س.. گوشی رو قطع کردم. دوباره حرفاش حالم رو بد کرد ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل