eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
155 دنبال‌کننده
935 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
_اولا این که باید ازش شکایت کنیم. دوما می‌دونستی فكرای منفی اونقدر توی ذهن باقی می‌مونن و دنبال هم میچرخن تا تبدیل به یک کلاف سر در گم بشن؟ اونوقت دیگه نمیتونی از دستشون فرار کنی... تنها راهش اینه که بندازیشون دور. _انداخته بودمشون دور مامان، ولی انگار دنبالم بودن تا یه جا خفتم کنن، انگار همشون با هم متحد شدن و یهو... _میفهمم، اولش اینجوریه، انگار زورت نمی‌رسه زیاد از خودت دورشون کنی، همین حوالین، همین دوروبر... کم کم یاد می‌گیری، قوی میشی، مثل قهرمانای پرتاب وزنه، اونا هم از روز اول نمی‌تونستن اونقدر وزنه رو دور بندازن، با تمرین و استمرار تونستن. توام موفق شده بودی ولی این تلفن امروز نیروت رو گرفته، دوباره از اول شروع کن. مطمئنم موفق میشی. فردای اون روز به خاطر رسیدگی مامان سرما نخوردم و تونستم پیش ریحانه برم. قضیه‌ی شکایت رو هم به کمیل گفتم. به دوستش زنگ زد و قرار گذاشتن. چند روز بعد با کمیل پیش وکیلی که می‌گفت رفتیم و من وکالت دادم تا وکیل خودش کارای شکایت رو انجام بده. بالاخره فصل امتحانا رسید. اولین امتحانم بعد از ظهر بود. هر چی به کمیل اصرار کردم که بعد از امتحان با آژانس برمی‌گردم قبول‌ نکرد. خودش منو به خونه رسوند. همین که خواستم پیاده بشم با نگرانی پرسید: _اینا میخوان بیان خونه‌ی شما؟ نگاهش به جلوی در خونه‌ی ما میخکوب بود. نگاهش رو دنبال کردم. خانواده‌ای همراه یک پسر خوش تیپ و یک دسته گل زیبا جلوی درب خونه‌ی ما ایستاده بودن. _فکر نمیکنم. با استرس گفت: _یعنی چی فکر نمی‌کنید، مگه بدون هماهنگی شما میشه کسی... _حالا اصلا از کجا معلوم اینا میخوان برن خونه‌ی ما. ساختمون چند طبقه‌س. انگار کمی خیالش راحت شد. _همسایه‌هاتون دختر دم بخت دارن؟ خانواده جلوی در به داخل ساختمون رفته بودن ولی کمیل هنوز خیره به اونجا مونده بود. نمی‌دونم چرا شیطنتم گل کرد و گفتم: _من که ندیدم. البته مامان من گاهی کارای غافلگیر کننده هم انجام میده‌ها. ناگهان به طرفم برگشت و گفت: _یعنی چی؟ کمی جا خوردم و گفتم: _همینجوری گفتم. نگاهش رو روی جز جز صورتم چرخوند. معذب شدم و قلبم تپش گرفت. سرم رو پایین انداختم و گفتم: _با اجازتون من برم. هنوز پام به اتاق نرسیده بود که صدای زنگ موبایلم بلند شد. کمیل بود. تعجب کردم. _الو، چیزی شده؟ _اونا مهمون شما بودن؟ _کیا؟ نوچی کرد و مقتدرانه گفت: _راحیل خانم! _آهان، نه، حتما مهمون همسایه‌ها بودن. انگار خیالش راحت شد، نفسش رو بیرون داد. _گفتم اگه مربوط به شما میشه، با حاج خانم صحبت کنم که الان وقت امتحاناتتونه، وقت این چیزا نیست. سکوت کردم و اون ادامه داد: _فردا چه ساعتی امتحان دارید؟ _صبحه، با دختر خالم میرم. _تا ایشون بخوان بیان یه وقت امتحانتون دیر میشه. _نه، سعیده کلا خونه‌ی ماست، قرار نیست بیاد. موقع برگشتم باز با خودش میام. چون تازه یه کار نیمه وقت پیدا کرده، صبح‌ها وقتش آزاده. با تامل گفت: _آهان. باشه. پس مواظب خودتون باشید. گوشی رو که قطع کردم با خودم لبخند میزدم که اسراء وارد شد. انگار صدامون رو شنیده بود گفت: _بادیگاردت ارتقا درجه پیدا کرده؟ آمار همسایه‌هامونم می‌گیره؟ صدای زنگ آیفون نگذاشت جوابش رو بدم. آیفون رو برداشتم. سعیده بود. _راحیل بیا پایین امانتی داری. _چیه‌؟ _نمی‌دونم یه آقایی میگه فقط به خودت میده. با تعجب از پشت مانیتور به سعیده نگاه کردم... کلی فکر به سرم هجوم آوردن. نکنه فریدون نقشه‌ای برام کشیده. ترس برم داشت. _سعیده پس بالا نیا تا من بیام پایین. _باشه، چادرم رو سرم کردم. اسراء گفت: _چشم بادیگارد دور... بعد ادای کمیل رو در آورد و گفت: _راحیل خانم، تنهایی میرید بسته تحویل بگیرید. صبر کنید با ماشین بیام دنبالتون. انقدر استرس داشتم که واکنشی به حرفش نشون ندادم. اسراء لبخندش جمع شد و گفت: _چته بابا، مگه میخوای بسته سِری تحویل بگیری... البته منم دارم ازفضولی میمیرم. بی‌توجه به حرفش وارد آسانسور شدن. جلوی در که رسیدم. آقایی ایستاده بود. سعیده رو به اون آقا گفت: _ایشونن. آقاهه از خودم هم اسم و فامیلم رو پرسید. وقتی جواب مثبت شنید، رفت طرف ماشینی که نزدیک در پارک کرده بود و درش رو باز کرد و یک سبد بزرگ گل از داخلش بیرون آورد و به طرفمون برگشت. یک سبد پر از گل نرگس بود، گلی که خیلی دوسش داشتم. روبه‌روم ایستاد _بفرمایید این مال شماست من که فقط گلا رو نگاه می‌کردم، ولی سعیده فوری پرسید: _ازطرف کیه؟ مرد شونه‌ای بالا انداخت و گفت: _نمی‌دونم، به من گفتن این سبد رو به این آدرس و فقط به دست خود خانم رحمانی برسونم _وا؟ آقا یعنی چی ما نباید بدونیم از طرف کیه؟ _گفتن خودشون متوجه میشن سعیده برگشت به طرفم، ولی من هنوز نگام به سبد بود _خانم نمی‌خواید بگیرید؟ سعیده سبد رو گرفت و پرسید: _هزینه‌ای باید بدیم، هزینه‌ی آژانسی چیزی؟ ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل