eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
931 عکس
605 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
بعد از امتحان دیدم که سوگند تو محوطه نشسته. تا منو دید با ذوق به طرفم دوید و گفت: _راحیل فهمیدم اون چشه. مبهوت نگاهش کردم. _چی شده؟ تو چرا اینجا نشستی؟ کیو میگی؟ سوگند دستم رو گرفت. _منتظر تو بودم دیگه. می‌خواستم حرفم رو بهت بزنم و بعد برم. راحیل اون عاشقته، من مطمئنم. فقط یه عاشق این کارا رو واسه اون کسی که دوسش داره انجام میده. وگرنه بیکار که نیست. ببین چقدر مرده که تا حالا بهت چیزی نگفته، چقدر ملاحظت رو میکنه. اون یه مرد واقعیه. نگاه عاقل اند سفیهی بهش انداختم و گفتم: _اینجا نشستی همینو بگی؟ من چی میگم تو چی میگی. من بهت از کابوس فریدون میگم اونوقت تو چی میگی؟ "یکی می‌مُرد زِدرد بینوایی یکی می‌گفت عمو، زردک می‌خواهی" صورتم رو با دستاش قاب کرد و گفت: _همین دیگه، الان تو برای نجات از این مخمصه به کمیل احتیاج داری. تازه عاشقتم که هست. اینجوری با یه تیر چند تا نشون میزنی و از درد بینوایی هم نجات پیدا میکنی. دستانش رو گرفتم و گفتم: _من باید برم بیچاره بیرون منتظره، الان ریحانه آسیش کرده. به طرف در دانشگاه راه افتادیم. سوگند آهی کشید و گفت: _کاش یه کم بفهمیش، حداقل بهش فکر کن. نگاهش کردم و گفتم: _الان من بگم بهش فکر می‌کنم شما راضی میشی کوتاه بیای؟ لباش رو بیرون داد و گفت: _واقعا راست میگن آدما خودشون باعث بدبختی خودشون میشن. بی‌تفاوت به حرفش ازش خداحافظی کردم و به طرف ماشین کمیل رفتم. سوار ماشین که شدم دیدم ریحانه در حال گریه کردنه. بغلش کردم و بوسیدمش و گفتم: _چرا گریه می‌کنی عزیزم؟ خسته شدی؟ گریه نکن اومدم دیگه. ریحانه کمی آروم شد و گفت: _بیا خونه، بیا خونه... نگاهی به کمیل انداختم. سکوت کوتاهی کرد و پرسید: _مگه فردا امتحان ندارید؟ _نه، امتحان بعدیم دو روز دیگه‌س. _اتفاقا کاری پیش اومده باید برگردم اداره. می‌تونید پیشش بمونید؟ _بله، حتما. ببرمش خونمون؟ _نه، میریم خونه‌ی ما. دلخوریش کاملا مشخص بود. اگر دلخور نبود حتما قبول می‌کرد ریحانه رو به خونه‌مون ببرم. یک نایلون کوچیک نخودچی و کشمش تو کیفم داشتم. بیرون آوردمش و چند تا تو مشت ریحانه ریختم. مشغول خوردن شد. نایلون رو به طرف کمیل گرفتم و گفتم: _بفرمایید. نگاهی به نایلون انداخت و گفت: _ممنون میل ندارم. دیگه تعارف نکردم و صاف نشستم. سعی کردم دیگه نگاهش نکنم. حالا کارم در این حد هم بد نبود که برای من قیافه می‌گیره. ریحانه تقریبا نیم بیشتر محتویات نایلون رو خورد و بعد تو آغوشم خوابش برد. جلوی در خونه‌شون که رسیدیم چون ریحانه تو آغوشم خوابش برده بود پیاده شدن سختم بود. فوری پیاده شد. یک پام که روی زمین قرار گرفت، خودش رو به من رسوند و کمی خم شد و دستاش رو دراز کرد. _بدینش به من منم مثل خودش خواستم که لج بازی کنم. ریحانه رو به خودم بیشتر چسبوندم و گفتم: _خودم می‌برمش. صاف ایستاد و با تعجب نگام کرد و گفت: _برای شما سنگینه، با چادر سختتون میشه. بی‌توجه به حرفش به طرف در خونه راه افتادم. واقعا سخت بود، ولی نباید کم می‌آوردم. فوری کلید انداخت و در رو باز کرد. قفل ماشین رو زد و با من وارد حیاط شد. جلوتر رفت و در آپارتمان رو باز کرد و ایستاد تا من وارد بشم. انگار سنگین بودن ریحانه از چهره‌ام مشخص بود، چون نگران نگام می‌کرد. وارد که شدم در رو بست و رفت. ریحانه رو رو تختش گذاشتم و روی مبل ولو شدم. حالم که جا اومد به مامان زنگ زدم و خبر دادم. طولی نکشید که زهرا خانم با لباسایی تو دست پایین اومد. از این که اومده بودم ابراز خوشحالی کرد و گفت: _دختر تو مهره مار داری. یه هفته نمی‌بینمت انگار یه چیزی گم کردم. همش به کمیل می‌گفتم چرا راحیل نمیاد. آخر دیگه یه بار کلافه شد گفت اون میاد وابستگی ریحانه کم بشه، ولی مثل این که توام وابسته شدیا. بعد همونطور که لباسای کمیل رو که اتو کرده بود به چوب لباسی میزد ادامه داد: _راحیل اومدنت رو کم نکن. دلمون برات تنگ میشه. نگاهی به پیراهنی که جا دکمه‌اش پاره شده بود انداختم و گفتم: _منم همینطور، دیگه به خاطر ریحانس گفتم اومدنم رو کم‌کم کمش کنم. این که پارس؟ _آره خواستم اتوش کنم دیدم پاره شده، فکر کنم اون روز تو دعوا با فریدون اینجوری شده. میندازمش بره. چقدرم کمیل این پیراهن رو دوست داشت. پیراهن رو تو کیفم گذاشتم و گفتم: _من شاید بتونم مثل این پارچه رو پیدا کنم و براش بدوزم. _واقعا راحیل. اگه بتونی که خیلی خوشحال میشه _فقط شما بهش چیزی نگید، شاید نتونستم بدوزم یا پارچش رو پیدا کنم لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت: _من مطمئنم میتونی. داداشم خیلی خوشحال میشه سرم رو پایین انداختم _فعلا که شمشیر از رو بسته زهرا با تاسف نگام کرد و گفت: _راستش مثل این که دوستش به خاطر پرونده شما از یه پرونده مهم استعفا داده و فقط دنبال کار شما‌، که کمیل خیلی سفارشش رو کرده افتاده. خب اینجوری براش بد شده ✍به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور •@patogh_targoll•ترگل