#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت77
*راحیل*
از وقتی آرش رو با اون حال جلو در خونه دیده بودم، به این فکر میکردم که چطور میتونم کمکش کنم.
بخصوص وقتی سعیده برام تعریف کرد که چقدر منتظر مونده بوده تا باهاش حرف بزنه و از طریق سعیده حرفش رو به من برسونه.
از اینکه به خاطر من اون همه غرور و تکبرش رو زیر پا گذاشته بود، برام عجیب بود. چون من خیلی قبلتر هم متوجه آرش شده بودم و تیپ و مودب بودنش برام جالب بود. گرچه هیچ وقت هم کلامش نشدم و اونم متوجهی من نبود. ولی مودب بودن هرکسی برام با ارزش بود.
مامانم همیشه میگه:
_ادب بهترین سرمایه است.
دلم میخواست کاری براش انجام بدم.
یک لحظه به فکرم رسید که پیامی براش بفرستم تا نگرانیم برطرف بشه. ولی میدونستم این راهش نیست.
کتابی که از مامان گرفته بودم رو تموم کردم. خیلی کتاب جالبی بود. با خوندنش فهمیدم چقدر همهی ما زیاد اندر خم یک کوچه موندیم و اینکه قرار نیست برای زندگی بهتر، حتما همه چیز برامون مهیا باشه، بلکه خیلی وقتا حتی باید خودمون رو در رنج بندازیم و رنجهایی رو که داریم قبول کنیم.
این روزها تمام فکرم این بود، آیا واقعا کار درستی میکنم. به خصوص از وقتی که کتاب رو خونده بودم، با خودم میگفتم یعنی من دارم فرار میکنم از رنجی که خدا برام قرار داده. رنج داشتن یک شوهر غیر مذهبی.
فردا سیزده بدره. مامان از اول اعتقادی به سیزده بدر نداشت، انقدر از اینکه ما خودمون روزهامون رو میسازیم و این حرفا خرافاته و نباید دنبال حرفای غیر واقعی بریم، برای خاله گفته بود که دیگه چند سالی بود که خاله اینا هم بیرون نمیرفتن. میگفتن ما که همهاش در حال پارک رفتن و بیرون رفتن هستیم، واقعا چه کاریه دقیقا روز سیزدهم فروردین توی این شلوغی و ترافیک، اعصابمون رو خرد کنیم.
مامان هم میگفت:
_اگه کار واجبی باشه، آدم شلوغی و ترافیکش رو هم به جون میخره. ولی بخاطر یه خرافات...
البته مامان دلیل اصلی فرار مردم رو تو روز سیزدهم فروردین به دشت برامون گفته بود.
پردهی پنجره رو جمع کردم تا کمی آفتاب بیجون بهار رو داخل اتاق بکشم.
کتاب رو دستم گرفتم و تکیه دادم به دیوار پایین پنجره و پاهام رو جوری دراز کردم تا آفتاب بیرنگ و روی بهار بتونه نوازششون کنه.
دیروز دکتر گفت انگشتام کامل جوش خورده و دیگه میتونم بدون عصا راه برم.
باید عصای کمیل رو پسش بدم. برای ریحانه هم دلم تنگ شده بودم. نمیدونم از مسافرت اومدند یا نه. برام سخت بود زنگ زدن به کمیل. از وقتی دیگه براش کار نمیکردم، فکر میکردم شاید درست نباشه مزاحمش بشم.
تازه ناهار خورده بودیم و دلم میخواست قبل از اینکه چرتم بگیره کمی کتاب بخونم.
کتاب رو باز کردم و هنوز چند صفحهای نخونده بودم که گوشیم زنگ خورد.
کمیل بود.
فوری جواب دادم.
با شنیدن صدای گرفته و سرفههای پشت همش نگران شدم و گفتم:
_سرما خوردید؟
_بله، زنگ زدم ببینم حال پاتون چطوره؟
_خوبم. دیگه راحت راه میرم، دکتر گفت کامل جوش خورده. کی از سفر اومدید؟ ریحانه چطوره؟
_دیشب اومدیم. ریحانه تا صبح نخوابیده از بس تب داشت، الانم دارو خورده به زور خوابوندمش.
با هینی که کشیدم، مامان که تازه وارد اتاق شده بود گفت:
_چی شده؟
کمیل از اونور گفت:
_نگران نباشید الان تبش پایین اومده.
مامان هاج و واج خیره به من مونده بود.
رو به مامان گفتم:
_ریحانه مریض شده.
دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
_ترسیدم دختر.
وقتی مامان صدای سرفههای خلطدار کمیل رو از پشت گوشی شنید، گفت:
_اینکه خودش حالش خیلی بده.
میخوای براش سوپ درست کنم؟
به کمیل گفتم:
_مامان میگه میخواد براتون سوپ درست کنه.
_نه، بگو زحمت نکشن، خودم سوپ بار گذاشتم، فقط با ریحانه خیلی سخته، حال بلند شدن ندارم...
حرفش رو بریدم و گفتم:
_من الان میام کمکتون نگران نباشید.
دوباره سرفهای کردو گفت:
_نه زحمت نکشید فقط خواستم از مادرتون بپرسم چیا باید بخورم که زودتر سرپا بشم. داروهایی که دکتر داده بود رو خوردم فایده نداشت.
_باشه میپرسم و میام خودم اونجا براتون درست میکنم. فعلا خداحافظ.
دیگه نذاشتم حرفی بزنه و دوباره تعارف کنه گوشی رو قطع کردم.
رو به مامان گفتم:
_مامان میتونم برم کمکش؟
مامان با مکث نگام کرد که خیلی حرف درونش مستتر بود. تنها معنی آشکارش این بود که: " تو بهش گفتی میام بعد الان اجازه گرفتن برای چیه؟"
شرمنده گفتم:
_مامان دلم واسه ریحانه میسوزه، باباشم که مریضه چطوری...
حرفم رو بریدو همونطور که از اتاق خارج میشد گفت:
_یکم آویشن میزارم ببر دم کن به هردوشون با عسل بده بخورن. به سعیده زنگ بزن اگه تونست بیاد با هم برید، اگه نه، زنگ بزنم آژانس.
با خوشحالی زنگ زدم به سعیده و ازش خواستم اگه کار داره با آژانس برم.
از حرفم بدش اومدو گفت:
_مگه باهات تعارف دارم. خب نتونم بیام راحت میگم دیگه. الان راه میوفتم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل