eitaa logo
تـࢪگݪ🇵🇸
158 دنبال‌کننده
930 عکس
604 ویدیو
5 فایل
بہ‌نام‌خاݪـق‌زیبایے🌝 فَإِ‌نَّ‌المَرأَةَ‌رَیحَانَةٌ خدامیگہ‌: تو‌ریحانہ‌ےخلقتے🙂🤍 کانال‌اصلی‌مونِ☺️ @monjiyaran313 هیئت‌دخترونه‌مونِ🙂 @Banat_al_shohada -باهام حرف بزن دیگہ‌ قربونت برم🥺♥️ https://harfeto.timefriend.net/17357127622642
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال حسین دارابی
انا لله و انا الیه راجعون، حزب الله شهادت سید حسن نصرالله را تایید کرد
انا لله و انا الیه راجعون، حزب الله شهادت سید حسن نصرالله را تایید کرد.
انا لله و انا الیه راجعون، حزب الله شهادت سید حسن نصرالله را تایید کرد.
🚨 بسم الله الرحمن الرحیم "انا من المجرمین منتقمون" ⭕️ دانشجویی و مردمی ◽در پی حملات اخیرِ رژیم صهیونیستی به لبنان 🔶امشب، ٧ مهرماه ١۴٠٣🔶 ◽ ســـــــــــاعـــــــــت ٢٠ 📍بیرجند،میدان ابوذر ◽لطفا اطلاع رسانی کنید...
-
تـࢪگݪ🇵🇸
-
ما با که نشینیم که خوبان همه رفتند (:💔
برای تو مشکی نمی پوشیم ، در عزای تو یا کشته می‌شویم یا می کشیم
‍ ‌ من و او تا ساعت‌ها کنار در نشسته بودیم و بی‌توجه به گذر زمان صحبت می‌کردیم و پرده از رازها برمی‌داشتیم!  نوبت او شد. پرسید: - واقعا خود الهام خاتون بهتون گفتن تسبیح رو از من بگیرید؟؟ من اونچه که در خواب دیده بودم رو تعریف کردم و منتظر عکس العملش شدم!  او چشم‌هایش پر از اشک شد و با آهی عمیق گفت: - تا چند شب کارم شده بود گریه.. بدون اون تسبیح انگار یه چیزی کم داشتم. تسبیح رو از گردنم در آوردم و در حالیکه روی سینه‌م می‌گذاشتم گفتم: - درکتون میکنم! ظاهراً یک تسبیحه ولی انگار هر دونه از این مهره‌ها متصل به روح الهامه. من خیلی با اون مأنوسم. راستش اون شب که نسیم اینجا اومد و اون زدو خورد پیش اومد بیشتر از اینکه اتفاقات آزارم بده پاره شدن تسبیح اذیتم میکرد. او با تعجب پرسید: - تسبیح پاره شده بود؟! سرم رو با تأسف تکون دادم و گفتم: - بله.. من دوباره اونها رو به نخ وصل کردم.. البته یک مهره‌ش کمه. او خندید: - حالا یک صلوات کمتر نفرستید!  حالا من هم می‌تونستم با خیال راحت او را عاشقانه نگاه کنم. گفتم: - اون شب و شب دعوا در مسجد بدترین شب زندگی من بود ولی هر دو شب پایان خوبی با شما داشت. او پرسید: - راستی شما که خونت سند داشت. پس چرا تو بازداشتگاه موندی؟! نکنه می‌خواستید ما رو نصفه شبی زابراه کنید؟ من بلند خندیدم و گفتم: - اگر میشد حتما این کارو میکردم.. ولی سند تو صندوق امانات بانک بود و در اون وقت شب بهش دسترسی نداشتم. البته واقعا از این بابت مدیون بانکم.. او آهی کشید و به نقطه‌ای خیره شد. انگار داشت به چیزی فکر میکرد. پرسیدم: - به جی فکر می‌کنید؟  گفت: - به الهااام و خوابی که ازش دیدید. شما می‌فرمایید منظورش در خواب از کسی که سختی کشیده آقاتون بوده ولی من شک ندارم او مرادش من بودم. با تعجب نگاهش کردم. او لبخند رضایتمندانه‌ای زد و گفت: - الهام برای این دنیا نبود!! او هم یک هدیه از جانب خدا بود برای سربه‌راه کردن من! چشمام از حدقه بیرون زد!! حاج کمیل شما به این خوبی.. به این پاکی.. مگه میشه سربه‌راه نبوده باشید؟! او آه کشید و به نقطه‌ای خیره شد. دلم می‌خواست علت این سوالش رو بپرسم ولی می‌دونستم درست نیست. چون اعتراف به گناه خودش گناه بود. این چیزی بود که در این یکسال از فاطمه آموخته بودم. صحبتهای ما دونفر تا سحر طول کشید. نزدیک اذان صبح باهم به مسجد محله‌ی قدیمی رفتیم. نماز رو به اقامت او خواندم! همیشه پشت مردی قامت می‌بستم که هیچ چیز از او نمی‌دانستم فقط بدون هیچ توجیهی دیوانه‌وار دوستش داشتم اما حالا می‌دانستم که او بعد از خدا و ائمه معصومین تنها مقتدای من در زندگیست.  در اون لحظات اولیه‌ی صبح با نهایت وجودم از خدا خواستم که این عشق و محبت را از دلم نگیرد و شرمنده‌ی اعتماد حاج کمیل نشوم. در اون لحظات آرزو کردم برای تمام دختران سرزمینم که همانند من، حاج کمیل‌های عمامه به سر و بی‌عمامه در سر راهشون قرار بگیرد و اونها مثل من طعم خوشبختی و امنیت رو بچشند!  و دعا کردم خدا به همه‌ی رقیه سادات‌ها، طعم مهربان و مطمئن آغوش خودش رو بچشاند. اون روز فکر کردم دیگه تمام سختی‌ها به پایان رسید و از حالا به بعد زندگی روی خوشش رو نشونم میده اما لحظه لحظه‌ی زندگی پره از اتفاق‌های بد و خوب! حالا که دارم فکر میکنم مزه‌ی زندگی به همین ترکیب غم‌ها و شادی‌ها و آرامش و سختی‌هاست. همین معجون بی‌نظیره که نشون میده چقدر پای قول و قرارهامون با خدا و خودمون هستیم. بعد از نامزدی، کم‌کم پچ‌پچ‌ها شروع شد. حرفهای زیادی از جانب عده‌ای به گوشمون می‌رسید. همه‌ی اون‌هایی که بعد از دعوای اون شب مسجد و صحبت‌های حاج مهدوی در روز بعدش لاجرم سکوت کرده بودن با شنیدن این خبر دست به دامن قضاوت و تهمت شدن و حتی دیگه به مسجد نمیومدن چون حاج کمیل پاک و اهورایی من رو به امامت و بندگی قبول نداشتن!! اون روزها دوباره روحم پر از تلاطم و نا‌آرومی شد. احساس گناه میکردم. چون اگر من در گذشته گناهکار نبودم هرگز این حرفها و تهمت‌ها در مسجد نمی‌پیچید و قلب پاک و خدایی مرد زندگیم نمی‌شکست. اگرچه او برعکس من خیلی آروم بود. چندباری به او گفتم: عقد رو فسخ کنیم تا خط بطلان بکشیم به همه‌ی این تهمت ها. ولی او می‌خندید و می‌گفت: اون وقت هم همان عده میگن از روی شهوات نفسانی این دختر یتیم رو گرفت و با احساساتش بازی کرد... بعد در مقابل نگرانی من می‌خندید و هربار تکرار میکرد: - رقیه سادات خانوم.. همون که گفتم فقط رضایت خدااا. خدا داره امتحانمون میکنه. میخواد ببینه من موقعیتم برام مهم‌تره یا حرف مردم. بزار این جماعت هرچی دلشون میخواد بگن. همون که اون بالاسریه ازمون راضی و خشنود باشه کافیه.. و من مدام این حرفها رو در ذهنم مرور می‌کردم تا تمرین بندگی کنم.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
اما سخت بود. بین حرف تا عمل خیلی فاصله بود. اون هم برای کسی مثل من که تازه خدا رو پیدا کرده بودم و دنبال آدمیت بودم. گاهی کم می‌آوردم گریه می‌کردم.. شک می‌کردم.. قضاوت می‌کردم.. اما حاج کمیل درست در همون لحظات بیشتر کنارم بود. کنار گوشم عاشقانه‌ها میخوند.. تصنیف‌های آرامش بخش و امیدوارانه بر لب میروند و به همه‌ی اضطراب‌های من می‌خندید. آپارتمانم رو برای فروش گذاشته بودم و مدتی بود که خریدار جدیدش قصد سکونت در آنجا رو داشت. من به ناچار در اون بحبوحه‌ی آزار دهنده مجبور بودم جا به جا بشم و به آپارتمانی که حاج احمدی برایم پیدا کرده بود نقل مکان کنم اما حواشی اون محله و آدم‌هاش دل سردم کرده بود که ساکن اونجا بشم. حاج کمیل وقتی دلسردی‌م رو می‌دید با مهربونی می‌گفت: - شما علی الحساب اثاثیه رو به منزل جدید ببرید إن شاءالله بعد از ازدواج، به منزل بنده نقل مکان می‌کنیم و جای نگرانی نیست. حاج کمیل بعد از فوت الهام خانه‌اش رو به یک زوج اجاره داده بود و با خانواده‌اش زندگی میکرد. او بعد از فوت الهام پیش نماز مسجد شد و از کار تبلیغ فاصله گرفت و تدریس میکرد. اگرچه ایشون اصرار داشت که زمان عقدمون محدود باشه و ما هرچه سریع‌تر ازدواج کنیم ولی بخاطر دودلی‌ها و ترس‌های من بهم فرصت دادن تا یک‌دل بشم. من حتی دیگه به اون مسجد نمی‌رفتم و در خونه‌ی خودم نمازهام رو می‌خوندم که دیگر شاهد حرفهای زشت دیگران نباشم ولی همین کارم هم موجب شد که همان عده پشت سرم بگویند حاج مهدوی رو تور کرد دیگه مسجد بیاد چیکار؟!!! یک شب حاج کمیل تماس گرفت و گفت: - خانوووم خودم چطوره؟  هنوز هم عادت نکرده بودم که او را مالک خودم بدونم!  از وقتی این مشکلات پدیدار شده بود  فکر می‌کردم عمر این بهشتی شدن کوتاهه و بالاخره یک روز حاج کمیل تحت تأثیر حرفهای دیگران قرار میگیره و با من سرد میشه. گفتم: - وقتی صدای شما رو میشنوم خوبم. گفت: - حالا اینکه صداست.. فکر کن اگر امشب منو ملاقات کنید چه انقلابی ایجاد میشه.. خندیدم.. با خوشحالی گفتم: - واقعا قراره شما رو ببینم؟! گفت: - بله.. تا چند دقیقه‌ی دیگه آماده باشید دارم میام دنبالتون بریم بیخیال دنیا و بی‌مهری‌هاش خودمون باشیم و خدا. حدس میزدم که او قراره منو به یک محل زیارتی ببره. برای من مهم نبود کجا.. او هرجا بود من خوش بودم. سریع آماده شدم و تا او زنگ خونه رو زد با شوق بی‌اندازه از پله‌ها پایین رفتم. آقای رحمتی در راه پله بهم برخورد کرد و سلام گفت. از وقتی که به عقد حاج کمیل در آمده بودم دیگر از هیچ کس دلگیر نبودم حتی از او. جواب سلامش رو دادم و با عجله قصد رفتن کردم که گفت: - اون حاج آقایی که پایینه با شما کار داره؟ من با اینکه می‌دونستم او بعد از مراسم عقد قطعا خبر داشته که اون حاج آقا همسر فعلی من بوده ولی باز جواب دادم: - بله او با مکث پرسید: - ایشون باهاتون نسبتی دارن؟ با افتخار گفتم: - بله. همسرم هستن! او ابروها رو بالا انداخت و لبهاش رو پایین آورد و گفت: - عجیبه!! ایشالا که خیره... من از غیض دندان‌هامو روی هم فشار دادم و از پله‌ها پایین رفتم. وقتی سوار ماشین شدم عصبانیت در صدام موج میزد و با همون خشم به مقابل نگاه میکردم.  سنگینی نگاه حاج کمیل رو حس می‌کردم. پرسید: - چیزی شده رقیه سادات خانوم؟  نفس حبس شده‌م رو بیرون دادم و با حرص گفتم: - نه... او داشت همینطوری نگاهم میکرد که با عصبانیت به سمتش چرخیدم و گفتم: - مردک با اینکه میدونه شما همسر من هستی ولی باز ازم می‌پرسه نسبتم باهاتون چیه؟ وقتی هم که میگم شما همسرمید.. تاج سرمید بهم با تمسخر میگه عجیبه!!! خیر باشه.. او بی‌خبر از ماجرا با ابروانی بالا رفته از تعجب، با لذت به خشم من خندید و گفت: - از کی حرف میزنید سادات خانوم؟  گفتم: - رحمتی. او همچنان با لذت و سرگرمی نگاهم میکرد. خندید و گفت: - خب راست میگه بنده‌ی خدا عجیبه..!! اخم کردم. - کجاش عجیبه؟! گفت: - اینکه یه خانوم خوش اخلاق و مهربون که قراره همه‌ی سعیش رو کنه خدایی زندگی کنه انقدر عصبانی و بداخلاق باشه!  با دلخوری گفتم: - حاج کمیل قبول کنید عصبانیت داره.. تا قبل از این وصلت یک جور آزارم میدادن بعد از وصلت جور دیگه.. بعضی‌ها مثل این آقا شهامتشون زیاده جلو روی خودم میگن بعضی‌ها هم پشت سر.. من تحمل شنیدن این حرفها رو ندارم.. او خیره به چشمان عصبانی من دستم رو گرفت و بوسید.  داشتم لمس لبهاشو به روی پشت دستم مرور میکردم که با لحنی که دلم رو می‌لرزوند گفت: - چقدر زیبایی! چشم‌هایی به این زیبایی تا حالا ندیدم. خداکنه اگر اولاد دار شدیم چشم‌هاشون شبیه شما بشه.. ✍ به‌قلم‌ف.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
‍ ‌  این تعریف اونقدر غیر منتظره بود که حادثه‌ی چند دقیقه‌ی پیش رو فراموش کردم و با گونه‌هایی سرخ از شرم سرم رو پایین انداختم! او خنده‌ی ریزی کرد و ماشین رو روشن کرد. نمی‌دونستم منو کجا میبره؟ دلمم نمی‌خواست بدونم من فقط به جملاتش فکر میکردم و جای بوسه‌ش رو در زیر چادر سیاهم نوازش میکردم. او بلند بلند برام تصنیف عاشقونه میخوند و مدهوش و مستانه نگاهم میکرد.. من هرگز باور نمی‌کردم این مرد همان حاج مهدوی سفت و سخت چندماه پیشه. انصافاً شنیدن جملات عاشقانه از لبهای حاج کمیل شیرین‌تر از شنیدن همان کلمات از زبان باقی مردها بود. نگاه‌های با حیا و سرد او بعد از محرمیت تبدیل به نگاه‌های عمیق و عاشقانه شد و من روز به روز از اینکه عاشقش شده بودم خوشحال‌تر و راضی‌تر میشدم. او برخلاف تصورم منو به درکه برد!!  من با تعجب می‌خندیدم و می‌گفتم: - اینجا چیکار می‌کنیم؟؟ اون هم تو این سرما؟!! او درحالیکه کمربندش رو باز میکرد گفت: - غر نزنید سادات خانووم.. پیاده شید.. من که با شما سردم نمیشه شما هم هروقت سردتون شد می‌تونید رو آتیش دل من حساب کنید.. از تعبیر زیبا و شاعرانه‌ش غرق غرور و شادی شدم و دست در دست او از کوه بالا رفتیم. من حتی درصدی فکر نمی‌کردم که حاج کمیل چنین محلی رو برای دعوت من در نظر گرفته باشه.  هرکس که ما رو می‌دید با تعجب نگاهی میکرد و کنار گوش دیگری می‌خندید!  عده‌ای هم دستمون می‌انداختند و میگفتن: حاجی مواظب باش عبات گیر نکنه به پات بیفتی... و فکر می‌کنید که حاج کمیل چه پاسخی می‌داد؟؟! با روی گشاده و خندان می‌گفت: - ممنون از یادآوری تون اخوی.. یکی به تمسخر گفت: - حاجی تقبل الله.. او خندید و گفت: - با این فشاری که روی زانو بنده هست و سرمای شدید قطعا قبوله، از شما هم تقبل الله.. من از صبر و حوصله‌ی او در حیرت بودم و گه‌گاهی از جواب‌های زیبا و شوخ طبعانش می‌خندیدم.. یاد اون روزی افتادم که با کامران در ماشین نشسته بودم و او ما رو دید. اون روز هم در مقابل گزافه گویی‌های کامران همینگونه رفتار میکرد بی‌آنکه خم به ابرو بیاره و دلخور  شه. گاهی اوقات از این همه صبر و بلند نظری او حیرت زده می‌شدم و از خودم می‌پرسیدم من چه عمل خوبی انجام داده بودم که خدا او رو به من هدیه داده بود!؟ وقتی به پیشنهاد او به یک رستوران سنتی در همون ناحیه رفتیم تا شام و چای بخوریم. ازش پرسیدم: - حاج کمیل واقعا این رفتارها و کنایه‌ها آزارتون نمیده؟  او که هنوز نفس نفس میزد دست‌هاش رو از شدت سرما زیر بغل گذاشت و با لبخندی گفت: - رقیه سادات خانوم این بنده خداها دنبال تیکه پرونی نیستن. جوونن.. دنبال شوخی و خنده‌ان. شاید یکی از علت‌های کارشون سر به سر گذاشتن ما باشه ولی ته‌ته دلشون خبری نیست.. اونا فقط یه کم بی‌اعتمادن. چون مدتیه ما رو اونطوری که باید نمی‌شناسند.فکر میکنن ما شبیه اون چیزی هستیم که رسانه‌های غربی نشون میدن.. البته بعضی‌هامونم به این حرف‌ها و حدیث‌ها دامن زدیم.. من وقتی این لباس و تنم کردم یعنی در خدمت همه‌ام.. این همه شامل این جوون‌ها هم میشه.. میخوام اونا بفهمن که من هم یکی از خودشونم.. شاید تو بعضی موارد مثل اونا فکر نکنم ولی درکشون میکنم.. می‌فهممشون.. همون موقع یکی از همون جوون‌ها به سمت تختمون اومد و درحالیکه نیشش تا بناگوشش باز بود گفت: - بههههه سلاااام حاج آقا راه گم کردی.. چه عجب از این طرفا. نبودی چند وقت.. حاج مهدوی به احترام او نیم خیز شد و دست‌های او رو گرفت و صورتش رو بوسید. اون جوون با دیدن من سرش رو پایین انداخت و با حجب و حیا سلام کرد و گفت: - ببخشید خانوم.. از ذوق دیدن ایشون بی‌ادبی کردم سلام نگفتم. من چادرم رو محکم‌تر گرفتم و با متانت جوابش رو دادم و سرم رو پایین انداختم.  جوون که اسمش آرش بود و تیپی کاملا امروزی داشت خطاب به حاج مهدوی نگاه معناداری کرد و پرسید: - حاجی بله؟؟ حاج کمیل سرش رو به حالت تأیید تکون داد و هر دو باهم خندیدن. جوون سروصورت او رو بوسید و گفت: - خیلی خوشحال شدم حاجی.. دست راستت رو سر ما بعد رو کرد به من و گفت: - خانوم یعنی خوش به سعادتتون.. خداوکیلی یه دونه‌ست.. ماهه.. إن شاءالله مبارکتون باشه.. و با عذرخواهی از کنار تختمون دور شد. من با کلی سوال به حاج کمیل نگاه کردم. او با لبخندی زیبا سرش رو به اطراف چرخوند و گفت: - دوسالی میشه می‌شناسمش.. همینجا با هم آشنا شدیم.. جوون خوبیه.. از هموناییه که ظاهرش با باطنش کلی فرق داره.. نگاهش کردم.. و دوباره فهمیدم چقدر درمقابل روح او روح ضعیفی دارم. او از بی‌حیایی نگاهم خنده‌ی محجوبانه‌ای کرد. ولی من همچنان نگاهش میکردم.. عاشقانه و بدون هراس!  من عاشق این مردم!! بگذار هرکس هرچی میخواد بگه.. میخوام تا ابدیت کنار او باشم.  میخوام تا همیشه نگاهش کنم.. ✍ به‌قلم‌ف‌.مقیمی •@patogh_targoll•ترگل
هدایت شده از _منجی یاران_🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در مکتب امام حسین علیه السلام عاشق شهادت می‌شویم و در این راستا جز زیبایی نمی‌بینیم... @monjiyaran313
سید حسن نصرالله : « من دعا نمی‌کنم خدایا از عمر من کم کن و به عمر ِحضرت آقا اضافه کن، نه! می‌گویم خدایا بقیه‌ی عمر ِمرا بگیر و به عمر ِایشان اضافه کن ؛ چرا که او عمود بلند خیمه است »