#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت152
*آرش*
همین که پام رو داخل آسانسور گذاشتم.
گوشیم رو درآوردم و به سودابه زنگ زدم. با اولین زنگ گوشی رو برداشت.
_الو...
داد زدم:
_گفتی چه غلطی می کنی؟
اونم با صدای بلند گفت:
_این آخرین اخطاره، اگه با من نباشی روزی یکی از عکسامون رو براش میفرستم.
با خودم گفتم، بلوف میزنه.
سعی کردم آرومتر باشم.
_ما که با هم قرار مداری نداشتیم، یه دورهای با هم بودیم، تموم شد.
با بغض گفت:
_ولی من بهت وابسته شدم.
کمی مِنو مِن کردو ادامه داد:
_من دوستت دارم.
پوفی کردم و گفتم:
_سودابه این علاقه یه طرفس، آخه من که محبت خاصی بهت نکردم که بخوام تو رو وابسته کنم. ما، دوتا هم کلاسی بودیم که گاهی واسه غذا خوردن با هم بیرون میرفتیم. مگه من بهت ابراز علاقه کردم. مگه من...
حرفم رو برید و با صدای وحشتناکی گفت:
_خیلی پستی، حالا ببین یه کاری میکنم که به پام بیفتی و التماسم کنی، امیدوارم از عشقت خیر نبینی، امیدوارم به روزگار من بیفتی...
قطع کرد...
دوباره بهش زنگ زدم. میخواستم تهدیدش کنم که یک وقت کار احمقانهای نکنه، ولی گوشیش رو جواب نداد.
به تره بار رسیده بودم. خریدایی که مامان گفته بود رو انجام دادم.
باید زود بر میگشتم پیش راحیل، سودابه دختر سبک مغزی بود، هر کاری ممکن بود انجام بده. باید با راحیل حرف میزدم.
خریدا رو روی کانتر گذاشتم و سلام کردم. راحیل جلوی ظرفشویی ایستاده بود و چیزایی میشست، وقتی برگشت طرفم، به نظر رنگ پریده بود. احساس کردم به زور لبخند میزنه.
مامان جواب سلامم رو داد و شروع به وارسی کردن خریدا کرد...
_وا آرش سبزی آش چرا خریدی؟
_مگه خودتون نگفتید؟
خندیدو گفت:
_حواست کجاست؟ گفتم سبزی خوردن.
مژگان که روی مبل نشسته بود، خندید و رو به راحیل گفت:
_راحیل راستش رو بگو، چیکار کردی، آرش گیج شده.
نگاهم به طرف راحیل چرخید، در حال خشک کردن دستاش بود. نگاه گذرایی به مژگان انداخت و لبخندی زد. ولی چشماش نمیخندیدن.
سبزیها رو برداشت و روی میز چهار نفرهی آشپزخونه گذاشت و شروع به پاک کردنشون کرد و گفت:
_اشکال نداره مامان جان بزارید تو فریزر بعدا استفاده کنید.
مامان هم با بیمیلی گفت:
_آره، شایدم اصلا فردا آش درست کردم.
مژگان دستاش رو به هم کوبید و گفت:
_ایول مامان.
مامان نگاهی به مژگان کردو گفت:
_اگه هوس کردی میخوای همین امروز بپزم؟ نخود و لوبیای پخته دارم توی فریزر.
مژگان جیغ کوتاهی از ذوق کشید و گفت:
_اگه این کار رو کنید که عالیه.
رو به روی راحیل نشستم.
نگاهش رو از من میدزدید. یک برگ چغندر برداشتم و جلو چشماش تکون دادم. نگاهی به من انداخت و لبخند زد. پرسیدم:
_خوبی؟
با بازو بسته کردن چشماش جواب داد. شروع به پاک کردن سبزی کردم. بلد نبودم تا حالا از این کارا انجام نداده بودم. به دستش نگاه میکردم هر کاری میکرد من هم همون کار رو تکرار میکردم.
تو سکوت سبزی پاک میکردیم. مژگان هم به جمع ما اضافه شد و شروع کرد به شوخی کردن، میخواست سبزی پاک کردن رو به من یاد بده.
با ساقههای جعفری روی دستم زدو گفت:
_فقط برگاش رو پاک کن.
_ولی راحیل با ساقههاش جدا میکنه.
راحیل نگاهی به مژگان انداخت و گفت:
_واسه آش اشکالی نداره، واسه کوکو فقط برگاش رو باید جدا کنیم.
مژگان برگشت از مامان پرسید:
_آره مامان جان.
مامان که طبق معمول نمیخواست یک وقت آب تو دل مژگان تکون بخوره گفت:
_هر کس هر جور دلش میخواد پاک کنه، فرقی نمیکنه.
بعد از پاک کردن سبزی مامان گفت:
_آرش فقط باید بری کشک بگیری.
به اتاق رفتم و راحیل رو صدا زدم. وقتی اومد پرسیدم:
_میخوای با من بیای قدم زنان بریم کشک بگیریم؟
فکر میکردم استقبال کنه.
ولی بیتفاوت گفت:
_نه میخوام کتاب اون روز رو بخونم. اسمش چی بود؟
فکری کردو گفت:
_آهان تکنولوژی فکر.
مدام سعی میکرد نگام نکنه.
یک آن قلبم ریخت، ترسیدم، نکنه سودابه کار خودش رو کرده.
خواست از اتاق بیرون بره که دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدمش و گفتم:
_اگر خواهش کنم با من بیای چی؟
نگاهش رو به دستم دوخت. غمگینتر شد، آروم دستش رو بیرون
کشیدو گفت:
_باشه.
به خیابون که رسیدیم دستش رو گرفتم. دوباره به دستم نگاه کرد و سرش رو پایین انداخت.
_راحیل!
_بله؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
نَفـسِآدم،چـموشه!
اگهمشغـولشنکـنی
اونتـورومشغـولمیکـنه !
مشغـولبهگُنـاه.. :)
- وقفِ تـو - 1.mp3
3.28M
خودتبعدهرنمازمیبینی ؛
غماموبهمهرکربلامیگم..! :)
#حضرتصدُبیستُهشت¹²⁸
#بکائین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️چهرهی واقعی یک #زامبی را ببینید!
✍اولا هیچوقت به او فحش مادر ندهید و او را حرامزاده خطاب نکنید؛ چراکه حتما مادر او زنی پاکدامن و عفیف است که حتی باوجود زامبی شدن پسرش و تهدید ازسوی او، مقاومت کرده و حاضر نشده دست از چادرش بردارد!
ثانیا این کلیپ را به تمام زنان و دختران پاک ایرانزمین نشان دهید تا ازیکسو بدانند چقدر حجابشان دشمنسوز است، از سوی دیگر با چشم خود ببینند که لیدرهای جنبش شیطانی #ززآ چه خبیثهایی هستند؛ نمونهاش همین پستتر از حیوانی که بارها مادرش را به باد کتک گرفته و زنش را حبس خانگی میکند!
"محمد جوانی"
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت153
_چیزی شده؟
نگاهی به صورتم انداخت.
_میشه نگم؟
_پس شده، بازم میخوای خودت حلش کنی؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
_حل که نمیتونم...
_چرا نمیگی؟ حالم بده، اگه نگی بدتر میشم.
نگران نگام کردو گفت:
_چرا؟ چی شده؟
با التماس نگاهش کردم.
_جون آرش بگو... مرگ من بگو...
سرش رو پایین انداخت.
_دیگه جون خودت رو قسم نده
وقتی سکوت منو دید ادامه داد:
_به یه شرط.
_چی؟
_خونسرد باشی و عکس العملی از خودت نشون ندی.
خندیدم.
_مگه من گاو دریاییام که عکس العملی از خودم نشون ندم.
اونم خندهاش گرفت و گفت:
_مگه گاو دریاییام داریم؟
_معلومه که داریم، خیلی حیوونه کُندیه.
با خنده گفت:
_گاو خشکی همین جوری کنده دیگه ببین دریاییش چیه.
هر دو خندیدیم و گفت:
_یه عکسی برام از یه فرد ناشناس اومده، یه کم فکرم رو مشغول کرده.
قلبم ریخت، پس کار خودش رو کرده بود. لعنت بهت سودابه. بعد اونوقت این راحیل چقدر دل گُندس، چطوری تا حالا چیزی بهم نگفته! هر دختری بود الان قشقرق به پا میکرد.
با صدای راحیل به خودم اومدم.
_عکس العمل تو که از گاو دریاییام کُندتره.
اضطرابم نگذاشت بخندم.
_میشه عکس رو ببینم؟
گوشیش رو درآورد و قبل از این که عکس رو نشونم بده پیامی که زیر عکس اومده بود رو پاک کرد، دو کلمهی آخر رو تونستم بخونم، "بهتر بشناسی" حتما نوشته این رو فرستادم تا آرش رو بهتر بشناسی.
وقتی عکس رو دیدم از عصبانیت صورتم گُر گرفته بود.
گوشی رو از دستش گرفتم و عکس رو پاک کردم.
_مسدودش کردم دیگه نمیتونه پیام بفرسته.
با این حرفش همهی خشمم جاش رو به خجالت داد.
با شرمندگی گفتم:
_راحیل عذر میخوام. این مسائل مال قبل از ماجرای توئه. از وقتی بهت علاقه پیدا کردم اصلا با دخترا نه بیرون میرم نه معاشرت میکنم. باور کن ارتباط ما فقط در حد...
حرفم رو برید.
_مگه من ازت توضیح خواستم؟ من اصلا نمیخواستم حرفی بهت بزنم، چون قسمم دادی گفتم.
گذشتهی تو به من ربطی نداره، مهم بعد از اینه.
دوباره شرمنده گفتم:
_تو خیلی خوبی راحیل، من لیاقت تو رو ندارم.
آروم گفت:
_من خوب نیستم چون بهت شک کردم. اون دگرگونی حالمم، دلیلش شَکَم بود.
آهی کشیدم و گفتم:
_راحیل چی میگی؟ خب هر کی باشه شک میکنه. من کاملا بهت حق میدم.
بیمقدمه پرسید:
_اسم این دختره سودابس؟
از حرفش جا خوردم و گفتم:
_آره. خودش گفت؟
_نه، قبلا کس دیگهای بهم گفته بود.
_با تعجب گفتم:
_کی؟
_دیگه اینو نپرس.
کمی فکر کردم و گفتم:
_اون روز که سوگند با اون قیافهی طلبکار من رو نگاه میکرد اومده بود این رو بهت بگه؟
شاکی نگام کرد.
مکثی کردم و بعد ماجرای خودم و سودابه رو براش تعریف کردم.
حرفی نزد، فقط تو سکوت گوش داد.
بعد از تمام شدن حرفام بیتوجه گفت:
_اینورا لبنیاتی هست، از این کشکای باز بخریم؟
وقتی به خونه رسیدیم. مامان خبر داد که عمهام با دخترش زنگ زدن و گفتن که از شهرستان قراره برای چند روز مهمونمون باشن.
با صدای اذان راحیل رفت که نماز بخونه. مامان من رو کنار کشید و گفت:
_حالا چیکار کنیم؟ اینا دونفرن، اتاقا هم که جا ندارن.
_مامان جان یه جوری نگرانی انگار چی شده. همین وسط پذیرایی دو تا تشک خوشگل میندازی در کنار عمه جان میخوابی. فاطمه هم تو اتاق من پیش مژگان بخوابه.
مادر جوری نگام کرد که یک لحظه احساس کردم دچار حملهی پانیک شدم. (نوعی بیماری روانی از نوع اختلالات اضطرابی)
آب دهنم رو قورت دادم و زود گفتم:
_اونا برن تو اتاق بخوابن من و راحیل تو ماشین میخوابیم، خوبه؟
خیلی جدی گفت:
_فردا ببرش خونشون،
شاکی گفتم:
_اگه مژگان بره خونهی مامانش...
این بار نگاهش باعث شد که حرفم دوباره به سیستمای باز خورد مغزم برگرده.
یعنی وقتی مامانم عصبانی میشد بهترین کار ترک کردن صحنه بود. چون دیگه کنترلش دست خودش نیست. این بار شانس آوردم که مهمون داشتیم.
مامان با صدای کنترل شدهای گفت:
_کیارش اون رو به من سپرده اونوقت بگم برو خونهی ننت.
از حرفش خندهام گرفت .
_کیارش به چند نفر سپرده؟ بعدشم تو به دیگران میگی ننه اشکالی نداره؟
مژگان وارد آشپزخونه شدو گفت:
_چی میگید مادرو پسر یواشکی؟
_هیچی داریم سنگ، کاغذ، قیچی میاریم ببینیم کی تو کوچه بخوابه. توام بیا... بعد مکثی کردم و ادامه دادم:
_عه، نه تو نیا، چون عضو ثابتی... فقط...
مامان چپ چپ نگام کردو باعث شد بقیهی حرفم رو بخورم.
زیر لب گفتم:
_میگم مامان نکنه با همین نگاهها بابام رو کشتی؟ اگه همین جوری ادامه بدی تا شب کما رفتنم حتمیه
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت154
موقع غذا خوردن، مامان دوباره قضیهی اومدن عمه رو پیش کشید.
خیلی حرفهای و زیر پوستی به نبود جا برای خوابیدن مهمونا اشاره کرد.
حالا من هر چی چشم و ابرو میاومدم، فایدهای نداشت. کلا چون مادرم با من احساس راحتی بیش از حد داره، زیاد اهمیتی نمیده که چی میگم. فقط سعی میکنه کار خودش رو پیش ببره.
بعد که میگم مادر من، چرا فلان حرف رو زدی من ناراحت شدم. در لحظه مهربون میشه و میگه: مادر قربونت بره، من که چیزی نگفتم. اصلا فکر نمیکردم ناراحت بشی. میخوای دیگه کلا حرف نزنم. اینطوری میشه که من همیشه کوتا میام.
مامان همونطور که به مژگان اصرار میکرد که کمی بیشتر غذا بخوره رو به من گفت:
_به فاطمه پیام دادم گفت امشب حرکت میکنن فردا صبح میرسن، باید بری دنبالشون.
با اشاره به مامان فهموندم که به راحیل هم تعارف کنه.
مامان با لحن خاصی گفت:
_راحیل که تعارفی نیست. داره میخوره دیگه.
راحیل سرش رو بلند کردو من چقدر از حرف مامانم خجالت کشیدم.
برای عوض کردن موضوع گفتم:
_اصلا عمه اینا واسه چی میان؟
مامان گفت:
_به خاطر مریضی فاطمه. مثل این که اینجا یه دکتری رو بهشون معرفی کردن. عمت میگفت همه تعریفش رو میکنن.
عمه رو دوست داشتم. پیر زن خوش مشرب و بامزهای بود. دخترش فاطمه هم دختر خوبی بود، نمیدونم چرا ازدواج نکرده بود.
راحیل سرش رو دوباره پایین انداخت.
خیلی آروم مشغول خوردن بود. ولی هر چی میخورد از غذاش چیزی کم نمیشد.
با شنیدن حرف مامان گفت:
_مامان جان دخترشون چه مریضی دارن؟
_فکر کنم"ام اس" باشه. البته زیاد شدید نیست ولی عمه میگفت نسبت به پارسال شدیدتر شده.
_طب سنتی که درمان داره واسه این بیماری، شنیدم خیلی هم راحته درمانش.
_آره، انگار همین دکتره که بهش معرفی کردن، دکتر طب سنتیه. وقتی به من گفت، منم کلی تشویقش کردم که بیاد. حالا ضرری که نداره، این رو هم امتحان کنن.
قضیهی بچهی مژگان رو براش تعریف کردم. گفتم مژگان رو مجبور کردم دو هفته صبر کنه و عجله نکنه برای انداختن بچه. قلبش تشکیل شد.
حالا اونام این دکتر رو یه امتحانی بکنن.
راحیل نفس راحتی کشیدو گفت:
_خداروشکر، پس دیگه انشاءالله خوب میشه.
_چه میدونم، اوایل که میگفتن درمان نداره. ولی حالا...
مژگان حرف مامان رو قطع کرد.
_مامان جان، من که نمیخواستم بچم رو بندازم.
مامان گفت:
_میدونم عزیزم. منظورم کیارشه، اون اصرار داشت. البته اونم میترسید بچه ناقص بشه.
حرف مژگان برام خندهدار بود، وقتی میدونستم اونم با شوهرش هم عقیده بود.
بعد از خوردن غذا کنار راحیل روی مبل نشستم و گفتم:
_من دیگه باید برم شرکت، کاری نداری؟
_صبر کن منم آماده بشم. میخوام برم خونه.
با تعجب گفتم:
_چی میگی؟
_دیگه داره براتون مهمون میاد، احتمالا مامان میخواد اتاق رو آماده کنه واسه...
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه و گفتم:
_اونا که فردا میان، بعدشم این همه جا تو خونس.
سرش رو پایین انداخت و گفت:
_حالا بعدا که مهموناتون رفتن دوباره میام.
اخمی کردم و گفتم:
_نه راحیل، هر وقت من بگم میری.
با تعجب نگام کرد و چیزی نگفت.
دلم براش سوخت. از مطیع بودنش لذت میبردم و این موضوع باعث میشد هر روز برام عزیزتر بشه.
_راحیل چندتا وسیله تو اتاقم هست که لازمشون دارم.
فوری بلند شدو گفت:
_تو بگو چی میخوای، من برات میارم.
به اتاق مادرم رفتم و منتظر موندم.
وسیلهها رو برام آورد و روی میز کنار تخت مادر گذاشت.
بعد کنارم روی تخت نشست.
با اخم نگاهش کردم.
اخم نکرده بود. فقط غرق فکر بود. موهای بلندو قشنگش، با اون بافت زیبا جذابتر شده بودن. یک بلوز جذب قرمز با شلوار کرم رنگ پوشیده بود که خیلی برازندهاش بود.
ناخودآگاه اخمام به لبخند تبدیل شد. با تعجب نگام کردو گفت:
_نه به اون اخمت نه به این لبخند ژکوندت.
دستش رو گرفتم و گفتم:
_مگه میشه به تو اخم کرد؟ دستش رو بوسیدم و بلند شدم.
صدام رو کلفت کردم و گفتم:
_کاری نداری ضعیفه؟
اونم بلند شدو لبخند زد.
_نه، به سلامت آقامون.
انقدر قشنگ این جمله رو گفت که دلم براش ضعف رفت و تو آغوشم کشیدمش و زیر گوشش گفتم:
_انقدر دلبری نکن راحیل، پشیمون میشم از سرکار رفتنا...
بعد موهاش رو بو کشیدم و گفتم:
_امشب اینجا بمون، اگه فردا خواستی بری بعد از دانشگاه میبرم میرسونمت.
صدای ضربان قلبش رو میشنیدم. از خودم جداش کردم.
به چشماش زل زدم، لپهاش گل انداخته بود. با راحیل همه چیز خوب بود. با خودم فکر کردم، با داشتن راحیل آیا چیزی وجود داره که ناراحتم کنه
با لبخند گفتم:
_من میرم، توام بشین با درسا خودت رو مشغول کن.
بدون این که نگام کنه گفت:
_آره کلی خوندنی دارم.
از اتاق بیرون اومدم و به مامن گفتم:
_من فردا نمیتونم برم دنبال عمه اینا باید بریم دانشگاه. با آژانس بیان...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت155
*راحیل*
بعد از این که آرش رفت. پیش مادر شوهرم رفتم.
_مامان جان اگه کاری ندارید من برم درس بخونم.
بیاعتنا بدون این که نگام کنه گفت:
_نه، به کارت برس.
نگاه سوالی، به مژگان که ما رو زیر نظر داشت انداختم. اونم عکس العملی نشون نداد. به اتاق برگشتم و سعی کردم به رفتارش فکر نکنم. من که کاری نکرده بودم نگران باشم.
بعد از مرور جزوههام، سرم رو بلند کردم و نگاهی به ساعت انداختم. دو ساعت گذشته بودو من متوجه نشده بودم.
کتابها و جزوات دانشگاه رو کناری گذاشتم و با خودم گفتم، برم از اتاق آرش اون کتاب رو بیارم و بخونمش.
تقهای به در زدم و وارد شدم.
مژگان روی تخت خواب بود. برای این که بیدار نشه، از آوردن کتاب منصرف شدم. همین که خواستم برگردم صدام کرد.
_بیا تو.
داخل رفتم و گفتم:
_بیداری؟
_با ضربهای که به در زدی بیدار شدم.
_عه، چقدر خوابت سبکه، ببخشید نمیدونستم خوابی.
بلند شد نشست و گفت:
_چی شده یاد ما کردی.
اشاره کردم به قفسهی کتابا که بالای تخت بود و گفتم:
_خواستم یه کتاب بردارم.
نگاه بیرمقی به کتابا انداخت و گفت:
_چه حالی داریا.
بیتوجه به حرفش رفتم روی تخت و شروع کردم به خوندن عنوان کتابا.
بلند شد ایستادو همونطور که به کار من نگاه میکرد گفت:
_میدونی مامان واسه چی از دستت ناراحته؟
_از دست من؟
_اهوم.
کامل به سمتش برگشتم.
_آخه چرا؟
_میگه تو نذاشتی آرش بره دنبال عمه اینا.
_مگه آرش نمیخواد بره؟
_مثل این که از اتاق اومده بیرون، به مامان گفته دانشگاه داره نمیره. مامان میگه آرش رفته توی اتاق و اومده نظرش عوض شده.
با چشمای گرد شده گفتم:
_من اصلا خبر نداشتم.
خواستم بیشتر براش توضیح بدهم. ولی با خودم فکر کردم برم و رو در رو با مادر آرش حرف بزنم بهتره.
مادر آرش در حال خرد کردن سبزی آش بود، کنارش ایستادم و گفتم:
_مامان جان بدین من خرد کنم.
بیاعتنا گفت:
_دیگه داره تموم میشه.
خیلی برام سخت بود درمورد مسئلهای توضیح بدم که من درموردش بیتقصیر بودم. گردنم رو باید برای چیزی کج کنم که اصلا مربوط به من نمیشه.
با خودم گفتم، لابد دوباره کاری کردم که خدا اینجوری برام برنامه ریخته.
حالا باید خودم رو له و لورده کنم تا خدا راضی شه وگرنه مگر کوتاه میاد. خدایا حداقل خودت یه جوری کمک کن.
_مامان جان کار دیگهای ندارید من انجام بدم؟
_میخوای اون پیازا رو خرد کن.
لبخندی زدم و توی دلم خداروشکر کردم.
همونطور که پیازا رو پوست میگرفتم. گفتم:
_مامان جان مژگان گفت از دست من ناراحتید. باور کنید من اصلا روحمم خبر نداره که آرش به شما گفته نمیره دنبال عمه اینا...
با سکوتش کار من رو سختتر کرد.
پیازا رو رها کردم و رفتم کنارش ایستادم و ادامه دادم:
_اصلا فردا نمیریم دانشگاه دوتایی میریم دنبالشون، باور کنید من اصلا...
حرفم رو برید و گفت:
_کلاستون پس چی میشه؟
"یعنی منتظر بودا..."
_یه جلسه غیبت به جایی بر نمیخوره. البته باید با آرش صحبت کنم.
سرش رو به یک طرف کج کردو گفت:
_پس بهم خبرش رو بده که منم به عمه خانم بگم.
_چشم.
پیازا رو سرخ کردم و با سبزی گذاشتم تا بپزه. مادر آرش هم رفتارش بهتر شده بودو درمورد عمه برام حرف میزد، که چقدر زن پخته و کاملیه و چقدر زیاد سختی کشیده و به جز فاطمه بچهی دیگهای نداره.
شب وقتی آرش برگشت.
به اسقبالش رفتم و براش شربت درست کردم.
چند دقیقه بعد از این که برای تعویض لباس به اتاق رفت، دنبالش رفتم.
لباساش رو عوض کرده بودو با عصبانیت به گوشیش نگاه میکرد. وقتی من رو دید گوشی رو کنار گذاشت و گفت:
_راحیل، لحظه شماری میکنم واسه این که زودتر بریم سر خونه زندگیمون...
کنارش روی تخت نشستم و گفتم:
_چقدر عجله داری...
سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
_همش میترسم یه اتفاقی بیوفته، یا طوری بشه که ...
حرفش رو ادامه نداد...
نگران گفتم:
_اتفاق جدیدی افتاده؟
کمی عصبی گفت:
_سودابه تهدید کرده میره به خانوادهات میگه، میدونم چندتا هم میزاره روش میگه، میخواد آبروم رو ببره.
_الان از آبروت میترسی یا این که ما نریم سر خونه زندگیمون؟
سرش رو به طرفین تکان دادو گفت: _هردو.
_مگه خونهی ما رو میشناسه؟
_منم خیالم راحت بود که نمیشناسه و بلوف میاد. اما الان آدرستون رو برام فرستاده. نمیدونم از کجا گیر آورده.
بعد از چند لحظه سکوت گفت:
_تو جای من بودی چیکار میکردی؟
سرم رو پایین انداختم.
بلند شد جلوم روی زمین زانو زدو گفت:
_واقعا چیکار میکردی راحیل؟
مستاصل نگاهش کردم و گفتم:
_هرکس تو موقعیت خودش باید تصمیم بگیره، من که نمیتونم بگم اگه...
نگذاشت ادامه بدم.
_گفتم اگر جای من بودی دیگه.
با مِنو مِن گفتم:
_خب نمیدونم. شاید میزاشتم آبروم بره.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
اَللَّهُمَّ فَاجْعَلْ نَفْسِی مُطْمَئِنَّهً بِقَدَرِک
خدایا نفسم را در برابر تقدیرت، آرام قرار ده
هر خانمی که چادر به سر کند و عفت ورزد، و هر جوانی که نماز اول وقت را در حد توان شروع کند، اگر دستم برسد سفارشش را به مولایم امام حسین (علیهالسلام) خواهم کرد و او را دعا میکنم؛ باشد تا مورد لطف و رحمت حقتعالی قرار گیرد
_شهیدحسینمحرابی_
•@patogh_targoll•ترگل
⚠️یکی از جاده صاف کن های جنبش ز،ز،آ و عادی کنندههای بی حجابی [چه خواسته چه ناخواسته] برخی از همین #حجاب_استایلها بودند!!!
با ابزار حجاب، علیه حجاب...
•@patogh_targoll•ترگل
کرامت زن یا تحقیر زن؟
رهبر انقلاب اسلامی در دیدار اقشار مختلف بانوان فرمودند: «در مسئلهی زن، موضع ما در قبال مدّعیان ریاکار غربی، موضع مطالبه است، موضع دفاع نیست.» ۱۴۰۱/۱۰/۱۴
ایشان در ادامه برخی تفاوتهای نگاه اسلام و غرب متجدد نسبت به مسئلهی زن و نتایج و پیامدهای هر یک را تبیین کردند که در این اطلاعنگاشت مرور میشود.
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت156
با دلخوری گفت:
_سوالم جدی بود.
_منم جدی گفتم.
خیره نگام کرد و جز جز صورتم رو از نظر گذروند. وقتی مطمئن شد شوخی نمیکنم گفت:
_چرا میذاشتی آبروت بره؟
_به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، اول، آخر همه میفهمن. پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بندهی خدا.
_چی میگی راحیل اونوقت خانوادت درمورد من چی فکر میکنن؟
_نگران نباش من براشون توضیح میدم.
بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_اون سودابه رو هم مسدود کن و بهش بگو برو هر کاری دلت میخواد بکن، والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش...
پوفی کردو گفت:
_اگه جای من بودی انقدر راحت حرف نمیزدی.
بلند شدم و گفتم:
_شاید...من که از اولم گفتم کسی نمیتونه جای کس دیگه باشه. میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا.
سر میز شام، آرش انقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از اون حال و هوا خارجش کنه، ولی فایده نداشت.
نمیدونم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمیکنه.
هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت:
_من خستهام میرم بخوابم.
از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمونم.
موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید:
_بهش گفتی؟
_نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند میرسن؟
_تقریبا نزدیک ده صبح.
_پس وقت هست صبح زود، بهش میگم.
حالا نمیدونم چه اصراری که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیان.
مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت:
_حالا تو چرا میخوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه.
_آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصلهاش سر میره.
_خب من باهاش میرم توام به کلاست برس.
از حرفش جا خوردم. سکوت کردم.
بعد از این که کارا تموم شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت.
مادر آرش و مژگان چاییشون رو برداشتن.
مژگان پرسید:
_چرا چایی برنمیداری.
_نمیخورم.
_پس برای آرش ببر.
_اون که خوابه.
_مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود.
همونطور که سینی چای رو برمیداشتم گفتم:
_نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره.
چراغ اتاق خاموش بود و نور کم جون چراغ خواب، کمکم میکرد که جلوی پام رو ببینم.
سینی رو روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش رو روی چشماش گذاشته بود و خوابیده بود.
یکی از بالشتای روی تخت رو برداشتم و روی زمین گذاشتم و همونجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشه. باید بیشتر فکر میکردم.
هنوز چند لحظه از فکرام نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم اومدم.
_بیا بالا بخواب.
_تو مگه خواب نبودی؟
بیتوجه به حرفم پرسید:
_تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟
وقتی سکوتم رو دید، بلند شد نشست و گفت:
_اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن میخوابم.
_اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟
چند لحظه سکوت کرد.
بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد.
_بلند شو.
بلند شدم و روی تخت نشستم.
پتو رو پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت:
_تو بالا بخواب من اینجا میخوابم. بعد ساعدش رو دوباره روی چشمش گذاشت.
همین که دراز کشیدم گفت:
_چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟
با خجالت گفتم:
_همین خوبه
_اصلا آوردی لباس راحتی؟
_اهوم.
بلند شد و سینی چایی رو برداشت و گفت:
_من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن.
همین که در اتاق رو بست، فوری لباس راحتیم رو که یک بلوز و شلوار سفید با گلای صورتی بود رو پوشیدم.
بافت موهام رو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.
آرش در رو باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی میکردم بیتفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم رو از روی چشمام برداشتم و نگاهش کردم. همونجور که با لبخند نگام میکرد گفت:
_چرا حالا انقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر.
خودم رو سمت دیوار کشیدم. موهام رو کنارم جمع کردم و چشمام رو بستم.
روی زمین دراز کشید. مدام نفسهای عمیق میکشید و این پهلو اون پهلو میشد.
_آرش.
_جانم.
_هنوز فکرت درگیر حرف سودابس؟
بلند شد نشست.
_حرف آبرومه. اونم جلوی خانوادهی تو.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل