کرامت زن یا تحقیر زن؟
رهبر انقلاب اسلامی در دیدار اقشار مختلف بانوان فرمودند: «در مسئلهی زن، موضع ما در قبال مدّعیان ریاکار غربی، موضع مطالبه است، موضع دفاع نیست.» ۱۴۰۱/۱۰/۱۴
ایشان در ادامه برخی تفاوتهای نگاه اسلام و غرب متجدد نسبت به مسئلهی زن و نتایج و پیامدهای هر یک را تبیین کردند که در این اطلاعنگاشت مرور میشود.
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت156
با دلخوری گفت:
_سوالم جدی بود.
_منم جدی گفتم.
خیره نگام کرد و جز جز صورتم رو از نظر گذروند. وقتی مطمئن شد شوخی نمیکنم گفت:
_چرا میذاشتی آبروت بره؟
_به خاطر شرایطتت. درخواستی که اون دختره ازت داره درست نیست. تازه به فرض محال اگه تو با اونم باشی، بالاخره چی؟ ماه که هیچ وقت پشت ابر نمیمونه، اول، آخر همه میفهمن. پس بهتره اشتباهی نکرده باشی و آبروت بره، تا این که هم پیش خدا آبروت بره هم پیش بندهی خدا.
_چی میگی راحیل اونوقت خانوادت درمورد من چی فکر میکنن؟
_نگران نباش من براشون توضیح میدم.
بعد پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_اون سودابه رو هم مسدود کن و بهش بگو برو هر کاری دلت میخواد بکن، والا... تا خدا نخواد مگه آبروی کسی میره. اگه سودابه بتونه آبروت رو ببره پس خدا خواسته دیگه، توام راضی باش...
پوفی کردو گفت:
_اگه جای من بودی انقدر راحت حرف نمیزدی.
بلند شدم و گفتم:
_شاید...من که از اولم گفتم کسی نمیتونه جای کس دیگه باشه. میرم کمک مامان میز رو بچینیم. زود بیا.
سر میز شام، آرش انقدر توی فکر بود که متوجه نگاههای گاه و بیگاه مادرش نشد. مژگان هم کلی سر به سرش گذاشت و سعی کرد از اون حال و هوا خارجش کنه، ولی فایده نداشت.
نمیدونم چرا مژگان وقتی شوهرش هست از این بذله گوییها نمیکنه.
هنوز میز جمع نشده بود که آرش گفت:
_من خستهام میرم بخوابم.
از حرفش ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. انگار نه انگار که من اینجا مهمونم.
موقع دستمال کشیدن میز مادر آرش پرسید:
_بهش گفتی؟
_نه مامان جان، آخه زود رفت بخوابه. عمه اینا ساعت چند میرسن؟
_تقریبا نزدیک ده صبح.
_پس وقت هست صبح زود، بهش میگم.
حالا نمیدونم چه اصراری که عمه و دخترش نباید با تاکسی بیان.
مژگان که همیشه از همه چی خبر دار بود گفت:
_حالا تو چرا میخوای همراهش بری راه آهن؟ حداقل تو غیبت نکن، بزار خودش بره بیاره دیگه.
_آخه تا راه آهن راه دوره، شاید بگه تنهایی حوصلهاش سر میره.
_خب من باهاش میرم توام به کلاست برس.
از حرفش جا خوردم. سکوت کردم.
بعد از این که کارا تموم شد. مادر شوهرم یک سینی چایی ریخت.
مادر آرش و مژگان چاییشون رو برداشتن.
مژگان پرسید:
_چرا چایی برنمیداری.
_نمیخورم.
_پس برای آرش ببر.
_اون که خوابه.
_مگه فکرو خیال میزاره بخوابه. اتفاقی افتاده؟ انگار ناراحت بود.
همونطور که سینی چای رو برمیداشتم گفتم:
_نه، فقط فکرش مشغوله. من برم ببینم اگه بیداره چاییش رو بدم بخوره.
چراغ اتاق خاموش بود و نور کم جون چراغ خواب، کمکم میکرد که جلوی پام رو ببینم.
سینی رو روی میز کنار تخت گذاشتم. آرش ساعدش رو روی چشماش گذاشته بود و خوابیده بود.
یکی از بالشتای روی تخت رو برداشتم و روی زمین گذاشتم و همونجا دراز کشیدم. باید مشکل آرش راه حلی داشته باشه. باید بیشتر فکر میکردم.
هنوز چند لحظه از فکرام نگذشته بود که با صدای بم آرش به خودم اومدم.
_بیا بالا بخواب.
_تو مگه خواب نبودی؟
بیتوجه به حرفم پرسید:
_تو چرا رفتی اون پایین خوابیدی؟
وقتی سکوتم رو دید، بلند شد نشست و گفت:
_اگه بهم اعتماد نداری و معذبی، میرم تو سالن میخوابم.
_اگه بگم اینجا راحت ترم ناراحت میشی؟
چند لحظه سکوت کرد.
بعد بلند شدو از داخل کمد دیواری یک پتو آورد.
_بلند شو.
بلند شدم و روی تخت نشستم.
پتو رو پهن کرد و خودش جای من دراز کشیدو گفت:
_تو بالا بخواب من اینجا میخوابم. بعد ساعدش رو دوباره روی چشمش گذاشت.
همین که دراز کشیدم گفت:
_چرا راحتی نپوشیدی؟ با این شلوار کتون میخوای بخوابی؟
با خجالت گفتم:
_همین خوبه
_اصلا آوردی لباس راحتی؟
_اهوم.
بلند شد و سینی چایی رو برداشت و گفت:
_من اینو میبرم تا بیام لباست رو عوض کن.
همین که در اتاق رو بست، فوری لباس راحتیم رو که یک بلوز و شلوار سفید با گلای صورتی بود رو پوشیدم.
بافت موهام رو باز کردم و روی تخت دراز کشیدم.
آرش در رو باز کردو داخل شد تپش قلب گرفتم. سعی میکردم بیتفاوت باشم. وای مگه میشد. نزدیکم شد و احساس کردم روی صورتم خم شد. دستم رو از روی چشمام برداشتم و نگاهش کردم. همونجور که با لبخند نگام میکرد گفت:
_چرا حالا انقدر لبه خوابیدی؟ میوفتی دختر.
خودم رو سمت دیوار کشیدم. موهام رو کنارم جمع کردم و چشمام رو بستم.
روی زمین دراز کشید. مدام نفسهای عمیق میکشید و این پهلو اون پهلو میشد.
_آرش.
_جانم.
_هنوز فکرت درگیر حرف سودابس؟
بلند شد نشست.
_حرف آبرومه. اونم جلوی خانوادهی تو.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت157
من هم نشستم و گفتم:
_تو که کاری نکردی بترسی. به خدا بسپار.
کلافه گفت:
_اصلا بهش نمیومد همچین دختری باشه.
_بهترین راه شناخت آدما وقتیه که عصبانی هستن.
آهی کشیدو گفت:
_دعا کن یه معجزهای بشه سودابه نره خونتون.
بعد کلافه بلند شدو به طرف در رفت.
_کجا؟
_میرم بیرون یه قدمی بزنم.
میدونستم تنها کسی که الان میتونه آرومش کنه منم.
_منم میام.
_نه بابا کجا میای، بگیر بخواب؟
_پس تو هم نرو.
دستش از روی دستگیرهی در سُر خورد.
_باشه.
بالشتش رو برداشتم و روی تخت گذاشتم.
_بیا رو تخت بخواب، شاید با هم حرف بزنیم آروم شی.
با تعجب کنارم دراز کشید. دستمو گرفت و روی لباش گذاشت و گفت:
_همین که کنارتم آرومم. دوباره تپش قلب گرفتم. دستش رو زیر سرم گذاشت و گفت:
_با آرامش بخواب عزیزم.
همین یک جمله کافی بود تا آشوب درونم فروکش کنه. چشمام رو بستم و بوی تنش رو تنفس کردم.
با پشت انگشت سبابهاش انقدر گونهام رو نوازش کرد که چشمام گرم شدو خوابم گرفت. نمیدونم چند ساعت از خوابیدنم گذشته بود که بیدار شدم. احساس کردم نزدیکه اذان صبحه.
نیم خیز شدم، تا موبایلم رو از روی میز کنار تخت بردارم و ساعتش رو نگاه کنم. مجبور شدم کمی به روی آرش خم بشم. غرق خواب بود. چند دقیقه بیشتر به اذان نمونده بود. گوشی رو سر جاش گذاشتم. به صورتش زل زدم. باورم نمیشد این همون پسر مغرور و متکبر کلاس باشه.
سرم رو روی بالشت گذاشتم.
_چرا بیداری؟
زخم صداش توی گوشم پیچید.
با تعجب گفتم:
_خواب بودی که...
_بوی عطرت خواب مگه واسه آدم میزاره.
خجالت زده گفتم:
_نزدیک اذانه. بیدار شدم.
با لحن خیلی مهربون و با همون صدایی که دلم براش ضعف میرفت گفت:
_مگه ساعت کوکی هستی که نزدیک اذان بیدار میشی؟
_به مرور آدم میشه دیگه.
_راحیل بهت حسودیم میشه.
_چرا؟
_اصلا به خدا حسودیم میشه.
نگاهش کردم. چشماش شفاف شده بودن.
با بغضی که سعی در کنترلش داشت گفت:
_چون تو به خاطرش خواب و زندگی نداری.
بغضش باعث ناراحتیم شد.
_اینجوری نگو آرش. خدا قهرش میگیره.
لبخند زورکی زد و گفت:
_ببین در همه حال نگران خدایی.
خندیدم و گفتم:
_چون خدا، مادرمه، پدرمه، نامزدمه، دنیامه. دوسش دارم چون تو رو بهم داده.
هم زمان با لبخندش صدای اذان گوشیم بلند شد.
بوسهای روی موهام نشوند و گفت:
_بوی بهشت میدی.
وضو گرفتم و نمازم رو خوندم. دوباره خیره به آرش شدم. انگار خواب بود.
_چرا نشستی زل زدی به من؟
خندیدم و رفتم لبهی تخت نشستم و گفتم:
_تو اصلا امشب خوابیدی؟
_اهوم، فقط مدل شتر مرغی...
_اون دیگه چطوریه؟
خندهی خماری کرد.
_با چشم باز... ولی سخته، امشب دلم واسه شتر مرغا سوخت. چطوری سر کلاس بشینم با این بیخوابی؟
_آرش.
_عمر آرش.
_امروز دانشگاه تعطیله.
_چرا؟
_موافقی یه امروز رو غیبت کنیم و بریم دنبال عمه اینا؟ توام میتونی بیشتر بخوابی.
_چراغ خواب رو روشن کردو لبخند زد.
_چه فکر خوبی. من که برمم هیچی از کلاس نمیفهمم. امشب درست نخوابیدم.
این بار من گفتم:
_میخوای من برم توی سالن، تو راحت بتونی بخوابی؟
اخم کرد.
_اونجوری که اون خواب خرگوشیم هم از سرم میپره.
چراغ خواب رو خاموش کردم و گفتم:
_پس بخواب دیگه.
دستش رو دراز کرد روی تخت و گفت:
_بیا مورفین رو بزن که بیهوش بشم.
گنگ گفتم:
_مورفین؟
_سرش رو به علامت تایید تکان داد. سرت رو بزاری روی دستم تمومه.
آروم کنارش دراز کشیدم و سرم رو روی بازوش گذاشتم. چشماش رو بست و دیگه حرفی نزد ولی معلوم بود بیداره. تکونی خورد و با دستش شروع به نوازش کردن موهام کرد و به چشمام چشم دوخت. نمیخواستم از نگاهم فوران احساساتم رو ببینه. سرم رو تو سینهاش پنهون کردم. احساس کردم کمکم آرامش تو وجودم تزریق شدو خواب چشمام رو به تاراج برد.
وقتی چشمام رو باز کردم هوا روشن شده بود. نگاهی به ساعت انداختم. هشت رو نشون میداد. ترسیدم تکون بخورم، آرش دوباره بیدار بشه.
تمام سعیم رو کردم حداقل نیم ساعت دیگه، بیحرکت بمونم تا کمی بیشتر بخوابه.
چشمام رو بستم و غرق فکر شدم. یک ربعی گذشت که تکون خورد. میخواست اون دستش که زیر سرم بود رو تکان بده اما نتونست. انگار دردش گرفت و یک آخ آرومی گفت.
زود سرم رو بلند کردم و دستش رو کنار بدنش کشیدم.
چشماش رو باز کرد.
اشارهای به دستش کردم و گفتم:
_ببخشید، اذیت شدی.
با اون صدای خط و خشیش که دلم رو زیرو رو میکرد گفت:
_مگه آدم تو بهترین شب زندگیش اذیت میشه؟ باور کن راحیل اصلا دلم نمیخواست روز بشه.
حرف دل من رو میزد. امشب، من هم معنی خواب شیرین رو فهمیده بودم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت158
جلوی آینه ایستادم و روسریم رو روی سرم مرتب کردم. آرش پرسید:
_مامان ازت خواسته بود که بریم دنبال عمه اینا؟
_نه. چطور؟
مشکوک نگام کرد و گفت:
_آخه من دیروز بهش گفتم نمیرم. حالا امروز بدونه این که بپرسه میرم یا نه، شمارهی فاطمه رو دادو گفت اگه یه وقت موبایل عمه آنتن نداد به فاطمه زنگ بزن.
_من گفتم با آرش صحبت میکنم اگه موافقت کرد میریم. حضرت والا هم که راضی بودی دیگه.
_آهان، پس خانم، علم غیب داشتن و ما نمیدونستیم. از کجا فهمیدی من دیروز به مامان گفتم نمیرم دنبالشون؟
نمیخواستم دلخوری مادرش و ماجرای دیروز رو بگم برای همین گفتم_
_خیلی سوال میپرسیا.
_توام خوب میپیچونیا.
لبخندی زدم و از آینه نگاهش کردم. اونم نگام کرد و ناگهان دستش رو روی قلبش گذاشت و نقش زمین شد.
وحشت زده به طرفش رفتم و خم شدم روی صورتش.
_چی شد آرش؟
با لبخند چشماش رو باز کرد.
_تیر نگاهت درست وسط قلبم خورد.
با دست اشاره کرد به قلبش.
مشتی روی قلبش زدم.
_بدجنس، ترسوندیم.
خواستم بلند بشم که دو دستی چادرم رو گرفت و گذاشت روی صورتش و بوسید.
_انقدر قشنگ چادر سر میکنی که بیاختیار از تمام بیحجابیهـا دلم بیزار میشه...
لبخندی زدم.
_فکر نکنی با این حرفا چیزی از مجازاتت کم میشهها.
_مجازات واسه چی؟
_واسه ترسوندنم.
سریع بلند شدو دستش رو گذاشت پشتش و کمی خم شد به جلو.
_علیا حضرت، لطفا عفو بفرمایید.
دستش رو گرفتم.
_اینجوری خم نشو آقا، شما تاج سر مایی. اصلا مجازات رو فراموش کردم.
هینی کشید.
_چه ملکهی دل رحم و مهربونی! باورم نمیشه.
خواستم حرفی بزنم که صدای در باعث شد برم طرفش و بازش کنم.
_راحیل جان دیره ها...
_حاضریم مامان جان، الان دیگه راه میوفتیم.
بعد از رفتن مادر آرش، برگشتم طرف آرش و دیدم دست به سینه نشسته روی صندلی آینه و حق به جانب نگام میکنه.
_خوب با مادر شوهرت جیک تو جیک شدیا.
کیفم رو برداشتم.
_خدا از دهنت بشنوه. پاشو زود بریم.
همین که خواستیم کفش بپوشیم مژگان خودش رو به ما رسوند.
_صبر کنید منم بیام.
آرش با تعجب گفت:
_کجا؟
_وا! دنبال عمه اینا دیگه. راحیل مگه بهش نگفتی؟
منم هاج و واج پرسیدم:
_چیو؟
_که منم میام دیگه...
_نه
بعد برای این که ناراحت نشه گفتم:
_خب بیا دیگه، گفتن نداره.
اخم کرد.
_خب میگفتی، من که دیشب...
حرفش رو بریدم.
_آخه دیگه نرفتم دانشگاه، آرشم دیگه تنها نمیره.
این رو گفتم که از اومدن با ما منصرفش کنم.
آرش با خنده گفت:
_یه کم زودتر از خواب بیدار شی، زودتر متوجهی خبرا میشی. میخوای تو برو صبحونت رو بخور ما خودمون بریم. اذیت میشیها. هوا گرمه.
_اذیت چی، چند روزه پوسیدم تو خونه، بیام یه هوایی به کلهام بخوره. بعد رو به من گفت:
_حالا سه تایی میریم مگه اشکالی داره؟
حرفی نزدم. نگاهی به آرش کردم.
نمیدونم چرا اینجور مواقع سعی میکرد نگام نکنه.
همین که توی ماشین نشستیم مژگان گفت:
_آرش یه آهنگ توپ بزار.
_فلش تو خونس.
_پس بلوتوس رو روشن کن از گوشیم پلی کنم.
موزیکی رو پلی کرد که وقتی صداش پخش شد، خندهام گرفت.
خارجی بود و خوانندهاش مرد بود. جوری میخوند انگار گذاشتنش زیر گیوتین و گفتن اگه آواز نخونی گردنت میپرد. احساس میکردی خواننده استرس داره. جالبتر این که خود مژگان هم با خواننده همراهی میکرد با همون سبک و سیاق. صدای خواننده برام آشنا نبود. به خاطر تحقیقاتی که قبلا با اسراء کرده بودیم، بیشترشون رو میشناختم. صدا زیاد بود، دلم برای بچهی توی شکمش سوخت... از شیشهی ماشین بیرون رو نگاه کردم. خیابون شلوغ بودو سرعت ماشین کم بود. برای همین راحت میتونستم رفتار آدمایی که توی پیاده رو راه میرفتن رو با دقت نگاه کنم. هر آدمی حتما برای خودش دنیایی داره، هدفی داره و برای همین الان راه افتاده توی خیابون. به نظرم آدما خیلی جالبند، وقتی درمورد کاراشون، علایقشون و رفتاراشون دقیق میشی به نتایج جالبی میرسی. این برای من سرگرم کنندس. مثلا همین خانمی که به زور دست بچهاش رو میکشه تا همراهش بره ما از کنارشون گذشتیم و دو رو دورتر شدیم. ولی مدتها میشه درموردش فکر کرد. این که تو ذهن اون بچه چیه، چی میخواسته که مقاومت میکرده، شاید فکر میکنه با این کارش به هدفی که داره میرسه. یا اون مادر حتما فکر میکنه حرف زدن فایدهای نداره و باید به زور متوسل بشه. آدما با فکرهاشون زندگی میکنن. با صدای ترمزدستی ماشین به خودم اومدم. هنوز صدای آهنگ، ماشین رو برداشته بود. آرش خاموشش کردو گفت:
_پیاده شید.
_عه آرش چرا خاموشش کردی؟
_رسیدیم دیگه.
_روشنش کن من میشینم توی ماشین تا شما برگردید. ماشین رو هم روشن بزار تا کولرش کار کنه، بیرون خیلی گرمه.
معلوم بود آرش عصبی شده ولی حرفی نزد و پیاده شد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
هروقتتونستیکفشایکسیوکه
باهاشمشکلداریجفـتکنی
اونروزآدمشدی...
_استادپناهیان_
🔴 آقای رییسی نوش دارو بعد از مرگ سهراب داره میشه اگه همین طور ادامه پیدا کنه این ولنگاری...
۹ ماه پیش فریاد زدیم که زود جلوی هنجارشکنی و کشف #حجاب رو بگیرین تا دیر نشده و به هنجار جامعه تبدیل نشده و از کشف حجاب به سطح بالاتری منتقل نشدن اما عدهای در دولت و مجلس و قوهی قضاییه تعلل کردند و به فواحش مجال جولان دادند و جامعه داره به نقطهی غیر قابل بازگشت نزدیک میشه❗️
حالا که جامعه جولانگاه فواحش شده و اقتدار پلیس رو به باد فنا دادید و مضحکهی دست فواحش کردید و کار از روسری و کشف حجاب گذشت و به مرحلهی اسفناکی رسید حالا وعدهی سر خرمن میدی که کشف حجاب جمع میشه ⁉️
•@patogh_targoll•ترگل