#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت173
_این که دو ساعته خودت رو اینجا مشغول کردی بعدشم خوابیدی یعنی چی؟
"چقدر خوبه زود میگیره"
خودم رو به بیخبری زدم و گفتم:
_یعنی چی؟
_یعنی ازم دلخوری.
بلند شدم و نشستم.
_خسته بودم خوابیدم دیگه، مگه چیکار کردی که ازت دلخور باشم؟
سکوت کرد.
جلوی آینه ایستادم و موهام رو تو دستم گرفتم و گفتم:
_برس نیاوردم ببین موهام چقدر گره افتاده از صبح زیر روسریه، میشه منو ببری خونه؟
_بعد از شام میبرمت، با برس من شونه کن. اصلا میرم یدونه برات میخرم بمونه تو کمدم هر وقت...
"میخواستم کمی اذیتش کنم."
نگذاشتم حرفش رو تمام کنه و گفتم:
_آخه باید دوشم بگیرم. حوله...
_حوله هم میخرم.
_آخه بلوز مامانمم هنوز بهش ندادم از ظهر تو کیفم چروک میشه.
بلند شد یک چوب لباسی از کمد مادرش آورد و گرفت جلوی صورتم و گفت:
_آویزونش کن تا چروک نشه.
بعد نگام کرد و آروم گفت:
_بهونه بعدی.
چوب لباسی رو از دستش گرفتم و گذاشتم روی میز جلوی آینه.
چشمم خورد به ملافهای که روی تخت مچاله شده بود. به طرفش رفتم تا مرتبش کنم. آرش هم نشست روی صندلی جلوی آینه. تخت رو مرتب کردم و دوباره رفتم جلوی آینه.
نگاه گذرایی به موهام انداخت و با صدای گرفتهای گفت:
_بیار برات ببافم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
_نه، میبندم بالا.
"این چرا صداش اینجوری شد"
_پس حاضر شو بریم وسایلی که لازمه بخریم.
_نیازی نیست، چند ساعت دیگه میرم خونه.
به چشمام زل زد. نگاهش شرمندگی رو فریاد میزد. لبخند زورکی زدم و لب زدم:
_خوبی؟
پایین رو نگاه کرد و سرش رو به علامت مثبت تکان داد.
دیگه اذیت کردنش کافی بود. اصلا مگه دلم میومد. با اون نگاهاش.
خندیدم و گفتم:
_زبونت رو موش میل کرده آقا که سرت رو تکون میدی؟
دوباره نگام کرد. با نگاهم بلعیدمش، "خدایا خواستنیتر از اونم تو دنیا وجود داشت؟"
تو چشماش حالتی از غرور و عشق هویدا شد. لبخند پررنگی زد و زل زد به موهام.
نشستم روی تخت و سرم رو تکان دادم و گفتم:
_میبافی آقامون؟
کنارم نشست و بیحرف شروع به بافتن کرد. هر یک بافتی که میزد خم میشد و موهام رو میبوسید و با این کارش غرق احساسم میکرد. کارش که تمام شد از پشت بغلم کردو سرش رو گذاشت روی موهام و گفت:
_راحیلم، همیشه بخند.
خندیدم.
_این چه حرفیه، مگه بالاخونه رو دادم اجاره که همیشه بخندم، مردم چی میگن. نمیگن زن فلانی یه تختش کمه؟
انقدر بلند خندید که برگشتم دستم رو گذاشتم جلوی دهانش و گفتم:
_هیسس. زشته. بعد زود بلند شدم و کنار در ایستادم که بیرون بریم.
سر شام آرش موضوع مسافرت رو مطرح کرد. مژگان از خوشحالی دستاش رو بهم کوبید و گفت:
_کدوم شهر میریم؟ ویلای کی؟
_ویلای شما.
_نه آرش ویلای ما هم کوچیکه هم به دریا خیلی نزدیکه، شرجیه، بریم ویلای مامانم اینا.
_آرش لقمهاش رو قورت داد و گفت:
_حالا کیارش که اومد تصمیم میگیریم.
موبایل آرش زنگ زد. صفحهی گوشیش رو نگاه کرد.
_کیارشه.
_جانم داداش.
_چه ساعتی؟
_باشه میام دنبالت.
بعد از این که گوشی رو قطع کرد از مژگان پرسید:
_از اون روز بهت زنگ نزده؟
مژگان که انگار دوست نداشت در این مورد جلوی من حرفی زده بشه، به نشونهی منفی ابروهاش رو بالا انداخت و خودش رو با غذاش مشغول کرد.
مادر آرش همونطور که نمک روی غذاش میپاشید پرسید:
_چی میگفت؟
_فردا پرواز داره، گفت برم فرودگاه دنبالش.
همین که شام رو خوردیم. آرش زیر گوشم گفت:
_برو آماده شو بریم.
با تعجب گفتم:
_میز رو جمع کنیم بعد...
_تو برو آماده شو کاریت نباشه.
سریع آماده شدم و برگشتم، آرش یک ست ورزشی تنش بود با همون لباسا سویچش رو برداشت و گفت بریم.
از مادر آرش و مژگان خداحافظی کردم و هردوشون رو با قیافههای متجب ترک کردم.
آرش ساکت، رانندگی میکرد. منم با خودم فکر میکردم که درمورد رفتار آرش و مژگان چیزی بگم که نه سیخ بسوزه نه کباب.
آرش نگام کرد.
_چرا ساکتی؟
_آرش.
_جون دلم.
"اگه میدونستی چی میخوام بگم اینجوری جواب نمیدادی."
_یه سوال بپرسم؟
_شما هزارتا بپرس.
قیافهی جدی به خودم گرفتم.
_اگه اسراء شوهر داشت، بعد من با شوهر اون دوتایی میرفتیم بیرون گردش و تفریح تو چیکار میکردی؟ مکثی کردم و دنبالهی حرفم رو گرفتم. مثلا اسراء رفته باشه مسافرت.
وقتی نگاهش کردم با اخم خیره شده بود به خیابون و حرفی نمیزد.
منم سکوت کردم.
تا این که جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و گفت:
_پیاده شو، اینجا بستنیاش خوبه.
داخل رفتیم سفارش دادو اومد روبهروم نشست. بلافاصله بستنیا رو آوردن. قاشق رو برداشت. مدام بستنی رو زیرو رو میکرد ولی نمیخورد.
همونطور که چشم به بستنی داشت گفت:
_وقتی میپرسم ازم دلخوری، چرا میگی نه؟
این بار منم جواب ندادم.
_گفتم زودتر برسونمت، که بیارمت اینجا و همهی دیشب رو برات تعریف کنم. بعد شروع به حرف زدن کرد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
به اجداد طاهرینم قسم ؛
برای هر نگاه به نامحرم
انسان را دوهزار سال نگه می دارند..
_مرحومآیتاللهسیدجوادحیدری_
بعضی وقتا کفاره گناهامون دوری از امام حسینِ.. :)
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ وقاحت یک حجاب استایل به جایی رسیده که مداحی گذاشته رو کلیپش با ناز و کرشمه و خنده و یه تُن آرایش داره جنسشو تبلیغ میکنه!
✡☠ داریم به کجا میریم؟؟ دیگه داره قضیه مشکوک میشه نکنه یه جریان ضالّهای پشت پرده این قضیه ست..؟
الله اعلم!
#حجاب
#حجاب_استایل
#صهیونیسم
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت174
از حرفایی که شنیده بودم حیران بودم. باورم نمیشد مژگان انقدر آسیب پذیر باشه. سیگار کشیدنش اونم وقتی حاملهس، برام شوک بود.
آرش که انگار متوجهی حال من شده بود گفت:
_باید کمکش کنیم راحیل، اون اصلا تحمل سختی رو نداره. دست به کارای عجیب و غریب میزنه، حالا که حاملهس بیشتر باید بهش محبت کنیم. من با مامان هم صحبت کردم اونم مشکلات مژگان رو تا حدودی میدونست. مامان واسه همین با مژگان انقدر مدارا میکنه.
بعد مِن و مِنی کردو گفت:
_اوایل ازدواجشون هم نمیدونم سر چی با کیارش دعواشون شده بود که دست به خودکشی زده بود.
هینی کشیدم و گفتم:
_واقعا؟
سرش رو به علامت مثبت تکان داد و گفت:
_بفهمه اینا رو بهت گفتم ناراحت میشه، من فقط خواستم تو دلیل رفتارام رو بدونی. یا دلیل محبتای مامان یا سفارشای زیاده کیارش.
از حرفایی که توی ماشین به آرش زده بودم خجالت کشیدم و دیگه روم نمیشد توی چشماش نگاه کنم.
"خدایا من رو ببخش"
چشم دوخته بودم به ظرف بستنیم.
شروع کرد به خوردن بستنیش و گفت:
_بخور دیگه، آب میشه.
زمزمه کردم:
_میل ندارم.
وقتی قاشقم رو پر از بستنی کردو گرفت جلوی دهانم نگاهش کردم.
با لبخند گفت:
_تو حق داشتی، من باید زودتر باهات حرف میزدم.
قاشق رو از دستش گرفتم.
_خودم میخورم.
چند قاشق بستنی خوردم و ظرفش رو عقب کشیدم.
_واقعا دیگه نمیتونم.
ظرف بستنیم رو برداشت و با قاشق من شروع به خوردن کرد.
_دهنی بود آرش.
_پس برای همین خوشمزه تره.
لبخندی زدم و خوردنش رو تماشا کردم.
از حرف زدن انرژی گرفته بود.
دوباره سوار ماشین شدیم. هنوز شرمنده بودم از حرفی که زده بودم.
"آخه دختر تو این همه صبر کرده بودی نمیشد چند دقیقه دیگه دندون رو جیگر میذاشتی"
_راحیل.
_بله.
_یه سوال.
نگاهش کردم و اونم با لبخند مرموزی که روی لبش بود پرسید:
_اونوقت که جنابعالی با شوهر اسراء رفتی بیرون من کدوم قبرستونیم؟
سعی کردم نخندم و شرمنده فقط سرم رو پایین انداختم.
خندیدو گفت:
_مگه جواب نمیخوای؟
_فراموشش کن آرش.
_ولی من میخوام جواب بدم.
کنجکاو نگاهش کردم.
_هیچ وقت این کارو نکن راحیل، چون ممکنه خواهر محترمتون بیوه بشن.
بعد بلند بلند خندید.
_شوخی کردم، راحیلم من بهت اعتماد دارم، فقط حسابی حسودیم میشه.
لبخندی زدم و از شیشهی ماشین بیرون رو نگاه کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
_امروزم به خاطر تو سرکار نرفته برگشتم.
_چرا؟
_خب از اتاق بیرون نیومدی که ازت خداحافظی کنم، یه بارم خونه زنگ زدم مامان گفت، هنوز تو اتاقی، گوشیتم که جواب نمیدادی، نگران شدم دیگه.
_گوشیم؟
زود گوشیم رو از کیفم درآوردم و نگاه کردم.
_عه سایلنته.
از سایلنت خارجش کردم چهار بار زنگ زده بود.
_حالا من فکر کردم از قصد جواب نمیدی.
شاید غرور، شاید هم حسادت، یا منطقی که برای خودم داشتم اجازه نمیداد عذرخواهی کنم.
با همهی حرفایی که درمورد مشکلات مژگان زده بود بازم بهش حق ندادم. بازم همون سوال قبلی خودش رو از مغزم سُر میداد روی زبونم، انقدر این کار رو کرد که بالاخره بیرون پرید.
_اگه مثلا شوهر اسراء هم یک بار خودکشی کرده باشه و مشکل روحی داشته باشه تو ناراحت نمیشدی که باهاش مدام جلوی تو پچ پچ میکردیم و...
حرفم رو ادامه ندادم. نگاهش هم نکردم.
ولی تحمل نگاه سنگینش برام سخت بود.
_آرش جان من بهت اعتماد دارم، اگه نداشتم که سر سودابه انقدر راحت کنار نمیومدم.
سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم ناراحت شده بود. ترمز کرد. به اطراف نگاه کردم.
"کی رسیدیم خونه که من متوجه نشدم."
نگاه دلخورش رو از من گرفت و سکوت کرد.
دستاش رو تو هم گره کرد و متفکر بهشون زل زد.
وقتی دیدم جواب نمیده تصمیم گرفتم پیاده شم.
دستم رفت سمت دستگیره که با صداش متوقف شدم.
_اون درمورد رفتارای کیارش حرف میزد و نمیخواست کسی بدونه، من بهت حق میدم ناراحت شی، حرفتم قبول دارم. ولی فکر میکنم یه کم سخت میگیری...
همونطور که سرم پایین بود آروم گفتم:
_به نظرم توی حرفات انصاف نیست.
سکوت کرد. این بار در رو باز کردم.
_شب بخیر.
پیاده شدم. سمت در خونه رفتم.
صدای قدماش رو میشنیدم ولی اهمیتی ندادم.
کلید رو از کیفم درآوردم و همین که خواستم در رو باز کنم. شونهام کشیده شد. با صدای عصبی گفت:
_نگاه کن منو.
کافی بود نگاهش کنم تا همه چیز تمام شه، ولی این کار رو نکردم. اون باید بفهمه که کارش غلطه.
چونهام رو گرفت و بالا کشید و دوباره گفت:
_نگام کن.
دستش رو پس زدم و کلید رو به در انداختم و گفتم:
_بعدا حرف میزنیم الان همسایهها...
نگذاشت ادامه بدم فوری گفت:
_با این که تقصیر من نیست ولی بازم معذرت میخوام. طاقت ناراحتیت رو ندارم فقط با من قهر نکن.
_من قهر نیستم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت175
_نیازی هم به عذرخواهی نیست. فقط خواهش میکنم خودت رو جای من بزار. خداحافظ.
بعد زود در رو باز کردم و داخل شدم.
همونجا ایستاده بود. در رو رها کردم و وارد آسانسور شدم.
دلم براش سوخت. ولی نمیدونستم در حال حاضر درستترین کار چیه.
آروم وارد خونه شدم. در اتاق مامان نیمه باز و چراغ اتاقش روشن بود. سرکی کشیدم و سلام دادم.
به اتاق مشترکمون با اسراء رفتم. لباسام رو عوض کردم. اسراء خواب بود. صدای پیام گوشیم باعث شد از کیفم خارجش کنم.
آرش نوشته بود:
_من هنوز جلوی در خونتونم.
از پنجره بیرون رو نگاه کردم. کنار ماشینش ایستاده بود.
براش نوشتم:
_فردا دانشگاه میبینمت با هم حرف میزنیم.
_تا نگی از دلت دراومده نمیرم.
_باید قول بدی دیگه تکرار نشه.
تایپ کرد:
_راحیل دست من نیست که قول بدم، مژگان رو که میشناسی، کلا راحته.
سنگ دل شده بودم. این حسادت چه حس بدیه.
خواستم بگم باشه، فقط تو برو خونه... ولی نگفتم. با خودم گفتم خودش میره.
گوشی رو روی سایلنت گذاشتم. بلوزی که برای مامان دوخته بودم رو برداشتم و به اتاقش رفتم. در حال کتاب خوندن بود و بساط بافتنیش هم کنارش. نگاهی به بافتنیش انداختم. یک سارافون صورتی زیبا بود.
_واسه مشتریه؟
_آره، البته چند تا گل یاسی روش میخوره که از این سادگیش دربیاد.
_سادشم قشنگه مامان.
بلوزش رو مقابلش گرفتم. از این که خودم براش دوخته بودم خوشحال شد و تشکر کرد. وقتی پرو کرد کاملا به تنش نشسته بود همین باعث شد ذوق کنم. سایز من و مامانم تقریبا نزدیک هم بود.
مامان جلوی آینه ایستادو نگاه با افتخاری از آینه به من انداخت.
_دیدی حالا آدم با دست خودش یه چیزی میسازه چقدر لذت داره.
_آره، مامان خیلی. خداروشکر که خوشتون اومده.
_مگه میشه، دخترم برام این همه زحمت کشیده باشه و من خوشم نیاد.
کنارم نشست. کتابی رو که میخوند رو کناری گذاشت. چشم دوختم به کتاب و پرسیدم:
_چی میخونید؟
کتاب رو مقابلم گرفت.
_همون کتاب همیشگی، داشتم دنبال درمان عفونتای چند وقت یه بار ریحانه میگشتم.
با استرس گفتم:
_ریحانه مگه چی شده؟
_دوباره چند روزه سرما خورده و تبش قطع نمیشه.
ناگهان عذاب وجدان تمام وجودم رو گرفت. مضطرب پرسیدم:
_چند روزه؟ چرا به من نگفتید؟
_نگران نباش امروز که پرسیدم باباش گفت کمی تبش پایینتر اومده. فقط تنش گرمه، گفت تبش رو گرفته نیم درجه بوده ولی قطع نشده.
زیر لب گفتم:
_فردا باید برم ببینمش، دلمم براش خیلی تنگ شده.
_نرو مامان جان، اگه خیلی نگرانی فردا تلفنی حالش رو بپرس.
تعجب زده پرسیدم:
_چرا؟
یه کم دل دل کردو گفت:
_باباش میگفت تازه داره به نبود راحیل خانم عادت میکنه، خودش ازم خواست که بهت نگم بچه مریضه.
از این که تو این مدت سراغی از اونها نگرفته بودم از خودم بدم اومد...
_مامان باور کن به یادشون بودم، ولی فرصتش نمیشد برم سراغشون، بعد آرومتر گفتم:
_آخه نمیخوام با آرش برم. اونم که همیشه باهامه.
مامان فوری موضوع رو عوض کرد و گفت:
_یه وقتی بزار با هم بریم تیکههای کوچیک جهیزیهات رو بخریم.
_حالا کو تا عروسی.
_کمکم بگیریم بزاریم کنار من راحتترم. هر ماه خرد خرد بخریم بهتره، یه جا خریدن سنگین میشه. واسه روز عقدتم بعد از محضر رستوران شام میدیم که از همونجا هر کس بره خونهی خودش، کسیم بهانه نداشته باشه.
از این که مامان همیشه کوتاه میاد و سخت نمیگیره، آرامش میگیرم. کاش میتونستم مثل اون باشم.
_ممنونم مامان، شما همیشه فکر هر شرایطی رو تو آستین دارید. کاش منم مثل شما بودم.
لبخندی زدو گفت:
_هرکسی جای خودشه، شرایط هر کسم مخصوص خودشه. هیچ کس نمیتونه جای یکی دیگه باشه. توام به سن من برسی اینا رو یاد میگیری.
آهی کشیدم.
_فکر نکنم، یاد بگیرم.
_اگه یاد نگیری روزگار به زور بهت یاد میده، اگه بازم لج بازی کنی هم خودت صدمه میبینی هم
اطرافیانت.
بعد لبخندی زد و دنبالهی حرفش رو گرفت:
_پس مثل بچهی آدم از اول بدون سرو صدا یاد بگیر.
سرم رو روی پاش گذاشتم و دراز کشیدم. اونم که بافتنیش رو برداشته بود تا ببافه کناری گذاشتش و شروع به نوازش کردن موهام کرد.
صورتم رو برگردوندم و چشمام رو به چشماش دوختم و گفتم:
_مامان
_جانم.
_برام حرف بزنید. از اون حرفای خوب.
نگام کردو گفت:
_مثل همیشه نیستیا.
نگاهم رو گرفتم تا بغضم رو نبینه. سکوت کردم. مامان دوباره گفت:
_راحیل جان الان فقط یه حرفی به ذهنم میاد که برات بگم...
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت176
_اونم این که، به نظرم خدا به همهی آدما شاید تنها چیزی که یکسان داده عقله، پس ازش به موقع و درست استفاده کن.
میون بغضم خندهام گرفتو کشدار گفتم:
_مااامان...
مامان خندید و گفت:
_یعنی میخوای بگی به تو کمتر داده؟
_آخه کی میتونه بگه عقل من کمه؟
هر دو خندیدیم، مامان خوب بلد بود فضا رو عوض کنه.
_ولی مامان... گاهی عقلم یه جاهایی واقعا قد نمیده، اونوقت باید چیکار کنم؟
_کجاها؟
_اوم... مثلا تو برخورد با آرش.
مکثی کردو گفت:
_میدونستی یکی از سختترین کارای دنیا واسه آدمای مغرور شوهر داریه؟
_نه! چه ربطی داره؟
_ربطش رو به مرور میفهمی، ولی همیشه یادت باشه، برای زن، اول خدا بعد شوهر... مثل غلام حلقه بگوش باش برای شوهرت.
شاکی گفتم:
_مااامان... عصر برده داری تموم شدهها...مگه زن بردس؟
_وقتی به خواست همسرت زندگی کنی، میشی ملکه، میشی تاج سرش، شوهرتم برات میشه بهترین مرد روی کرهی زمین.
_آخه مامان گاهی واقعا این مردا بیمنطق میشن...
_بستگی داره منطق از نظر تو چی باشه، هر آدمی منطق خاص خودش رو داره... قرار شد همیشه همه چی رو با معیارای اون بالایی بسنجیم دیگه، درسته؟ (با انگشت سبابش به بالا اشاره کرد.)
_آره مامان، ولی خیلی سخته،
_وقتی خدا یادت بره، سخت میشه.
بعد به دور دست خیره شد.
_گاهی آدم فکر میکنه بعضی کارا اونقدر سخته که نمیتونه انجامش بده، ولی مطمئن باش اگه نمیتونستی خدا ازت نمیخواست.
فکر آرش اذیتم میکرد دلم میخواست برم ببینم هنوز پایین یا رفته، ولی نمیتونستم از حرفای مامان هم دل بکنم. با خودم گفتم حتما رفته.
مامان یک ساعتی برام حرف زد. گاهی سوالی میپرسیدم و اون با صبر و حوصله جواب میداد.
انقدر موهام رو ناز کرد که نفهمیدم کی خوابم برد.
با صدای اذان بیدار شدم، زیر سرم بالشت بود و ملافهای روم کشیده شده بود.
بلند شدم و وضو گرفتم.
"یعنی آرش رفته"
میترسیدم پرده رو کنار بزنم و ببینم اونجاست.
بعد از نماز همونطور که تو دلم خدا خدا میکردم که آرش نباشه از پنجره بیرون رو نگاه کردم. با دیدن ماشینش هینی کشیدم و عقب رفتم. هم زمان اسراء وارد اتاق شد وپرسید:
_چته جن دیدی؟
بعد زود اومد پرده رو کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت.
اول متوجه نشد، ولی وقتی دید من لبم رو گاز میگیرم و دور اتاق میچرخم دوباره بیرون رو با دقت بیشتری نگاه کرد.
_اون ماشین آرشه؟
وقتی جواب ندادم ادامه داد:
_الان که کله پزیام باز نیستن، اومده دنبالت کجا برید؟
کلافه گفتم:
_از دیشب اینجاست.
هینی کشید و گفت:
_از خونه بیرونش کردن؟ یا داره نگهبانی تو رو میده؟
از حرفش خندهام گرفت و بلند شدم رفتم پیش مامان و ماجرا رو براش تعریف کردم. اونم گفت:
_برو بیارش بالا بخوابه، الان دیگه کمر واسش نمونده.
_مامان جان پس میشه با اسراء توی اتاق بمونید. فکر کنه خوابید؟ چون شاید روش نشه الان بیاد بالا.
مامان سرش رو به علامت مثبت تکان داد.
چادرم رو سرم کردم و به طرف پایین پرواز کردم.
با استرس چند تقه به شیشهی ماشین زدم. همهی شیشهها رو کمی پایین داده بود و خوابیده بود. عذاب وجدان یک لحظه رهام نمیکرد. بیدار نشد. خواستم در رو باز کنم که دیدم قفل کرده.
دوباره و چند باره به شیشه زدم تا چشماش رو باز کرد. با دیدنم فوری صاف نشست و قفل ماشین رو زد.
نشستم توی ماشین و شرمنده سرم رو پایین انداختم.
_بریم بالا بخواب.
_سلام، صبح بخیر.
"الهی من قربون اون صدای گرفتت بشم"
هول شدم و فوری گفتم:
_ببخشید، سلام، آرش چرا نرفتی خونه؟
_الان ازم دلخور نیستی؟
نگاهش کردم، چشماش خواب آلود بودو موهاش ژولیده شده بود. با دیدنش لبخند پهنی زدم.
_چقدر خوشگل شدی.
خندید و نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهاش کشیدو گفت:
_خبر از خودت نداری، هر وقت از خواب بیدار میشی اونقدر بامزه میشی دلم میخواد گازت بگیرم.
از حرفش سرخ شدم و آروم گفتم:
_بیا بریم بالا.
_منم گفتم دیگه دلخور نیستی؟
نگاهش کردم. اونم دستش رو ستون کرد روی فرمون و انگشتاش رو مشت کرد زیر چونهاش و به چشمام زل زد. نمیدونم چشماش چی داشت که هر دفعه نگاهشون میکردم چشم برداشتن ازشون سخت بود.
با همون زخم صداش گفت:
_چشمات که میگن دلخور نیستی. درست میگن؟
_شک نکن.
_خب این رو دیشب میگفتی و آلاخون والاخونم نمیکردی.
همونطور که چشم از هم نمیگرفتیم گفتم:
_من که گفتم برو خونه.
_خودم رو مجازات کردم که دیگه، کارت راحت باشه.
بالاخره چشم ازش گرفتم.
_من که دلم نمیومد همچین مجازات سختی رو برات در نظر بگیرم.
_میدونم، تو خیلی مهربونی عزیز دلم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
بیچاره کلمه "آزادی" ، چقدر غریب است.
چقدر از کلمه "آزادی" سوء استفاده میشود.
باید بفهمیم 👇👇
آزادی در صعود کردن است نه سقوط کردن !
امامعلی(علیهالسلام)فرمود: هر کسی به امیال مادی دنیا دل نبندد به آزادی میرسد.
✅ مردم آزادی را اشتباه فهمیدهاند . باید تعریف خود را از آزادی درست کنیم. آزادی با گناه و فساد حاصل شدنی نیست.
_غرق گناه و فساد شدن آزادی نیست.
_بیحجابی و برهنگی آزادی نیست.
_ولنگاری آزادی نیست.
☝اینها اسارت شیطان است.
کسانی که بدنبال گناه و فساد و بیبندو باری هستند، در اسارت شیطان قرار گرفتهاند. اینها اصلا آزاد نیستند. اینها اصلا معنای آزادی را هم نفهمیدهاند.
_آزادی در ترک گناه است.
_آزادی در رها شدن از هوای نفس و شهوت است.
_آزادی در اطاعت از خداوند متعال است.
{#آزادی واقعی را تجربه کنیم.}
#آزادی
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل