امامصادق(ع)فرمودند :
شایستہ نیست کہ زن مسلمان ،
آنگاہ کہ از خانہ خویش بیرون میرود
لباس خود را وسیلہ
جلب توجہ دیگران نماید..!
📚ڪافی،ج۵،ص۵۱۹
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت297
مامان محتویات لیوان رو به خوردم داد. به چند دقیقه نکشید که عرق کردم و گرمم شد. پتوها رو کنار زدم. احساس بهتری داشتم.
با نوازشای مامان دوباره خوابم گرفت.
تو عالم خواب صدای خاله رو شنیدم که به سعیده میتوپید.
_تو مثلا اومدی اینجا حال این رو خوب کنی؟ حال اینو که خوب نکردی هیچ، حال خودتم بهتر از این نیست که...
دلم برای سعیده سوخت.
دست خاله روی موهام کشیده شد.
_الهی خالت بمیره. چشماش گود افتاده، نه اسراء؟
صدای اسراء نیومد و خاله ادامه داد:
_وا تو چرا غمباد گرفتی خاله؟
چشمام رو باز کردم و با لبخند سلام کردم و تا خواستم بلند بشم خاله اجازه نداد و صورتم رو بوسید.
_بخواب عزیزم، راحت باش. حالت بهتره ؟
_خوبم خاله.
_الهی خالت بمیره و این روزای تو رو نبینه.
_ای بابا، چیزی نشده که خاله، مگه مردم که بغض میکنید؟
خاله بغضش رو فرو داد.
_این حرفا چیه میزنی، خدا نکنه، دشمنات بمیرن قربونت برم. یه مو از سر تو کم بشه خالت میمیره، انشاالله همیشه تنت سالم باشه.
لبخند زدم و گفتم:
_الان شما مویی توی سرم میبینید که میترسید کم بشه؟
_عه، راحیل، نگو، موهات مگه چشه به این قشنگی، فقط یه کم کوتاهتر شده...
سعیده که خیالش از حال من کمی راحت شده بود. جلوتر اومد و گفت:
_یه کم؟
خاله لبش رو گزید و گفت:
_خب حالا، اتفافا خوب کاری کرده، اصلا موهاش بیجون شده بود، اینجوری تقویتم میشه.
اسراء بیرون رفت و با یک لیوان شربت عسل برگشت.
_پاشو اینو بخور راحیل. امشب من شدم مسئول خورد و خوراک تو. این سعیده که خیرش به ما نمیرسه، همش دردسره.
سعیده پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_تا تو باشی دیگه با من درست صحبت کنی.
لیوان رو گرفتم و روی میز کنار تختم گذاشتم.
خاله که روی تختم نشسته بود بلند شد که بره. چشمش به کاغذای ریز ریز شدهای که شاهکار سعیده بود افتاد.
_اسراء، سعیده، حالا یه روز راحیل مریضهها وضع اتاق باید این باشه؟ پاشید پاشید با هم اینجا رو تمیز کنید.
این روزا سعیده و اسراء تمیزکاری اتاق رو انجام میدادن. حالا این شماتتای خاله باعث خندم شده بود.
سعیده لیوان رو نزدیک لبام آورد و آروم گفت:
_بخور دیگه، الان خالهام میاد بیچاره اسراء رو میکوبه که چرا این رو به خوردت نداده. ما دو تا که شانس نداریم.
چشمکی زدم.
_خوبه الان بهش بگم تو این مدت اولین باره که یه کار مثبت کردی و یه لیوان شربت دادی دستم؟
_هیس، بزار مامانم بره، من و اسراء حسابت رو میرسیم.
_فعلا که اسراء طرفه منه و با تو شکر آبه، _نه بابا، اگه خاله حرفش رو نمیشنید که مشکلی نبود. تقصیر من چیه خاله خیلی دوسم داره.
لبخند زدم.
_آهان، واسه همین تو اتاق سرت داد میزد.
_اون دادا لازمه، چوبه خاله گُلِ، هر کی نخوره خُله، ببین تو نخوردی یه کم پنج میزنی.
بلند خندیدم.
اسراء جارو به دست وارد اتاق شد و گفت:
_بد نگذره، واقعا من چه گناهی کردم دختر کوچیکه این خونه شدم.
سعیده فوری جارو رو از دست اسراء گرفت و گفت:
_بده خودم جارو میکنم. امشب آخرین شبه که اینجام، میخوام خاطره خوش براتون باقی بزارم.
اسراء با ناراحتی گفت:
_نه سعیده نرو.
_ندیدی مامانم چی گفت، این مریضی راحیل همه چیز رو خراب کرد. فردا دوباره میام دیگه. بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم.
_اسرا چادرم رو میاری، میخوام برم سالن پیش بقیه.
سعیده گفت:
مردا نیومدن، گفتن تو مریضی یه وقت سختت میشه، موندن خونه.
اسراء با خنده گفت:
_پس نمیبینی یه ساعته واسه خودم راحت میرم میام.
_راست میگیا حواسم نبود.
سعیده خندید:
_راحیل گفتم پنج میزنیا. میبینی اسراء، حالا که خیالش راحت شد همهی کارا داره انجام میشه، به طور ناگهانی حالش خوب شد.
اسراء با دلسوزی گفت:
_ول کن سعیده، من حاضرم همهی کارا رو انجام بدم، ولی راحیل حالش خوب باشه.
با بیحالی گفتم:
_یاد بگیر سعیده، نصف توئه
کنار مامان و خاله نشستم.
خاله بامزه گفت:
_همچین اسراء و سعیده رو به کار کشیدم که نیم ساعت دیگه بری توی اتاقت شده دستهی گل.
سرم رو به بازوی خاله چسبوندم.
_خاله هر وقت میای، خونه انرژی میگیره، زود زود بیا دیگه.
_مثلا نماینده خودم رو فرستادم، اومده اینجا اونقدر خورده خوابیده اضافه وزن پیدا کرده.
خندیدم.
_همیشه همینجوره خاله، باید بالا سر نمایندهها بود وگرنه خدا رو بنده نیستن که...
خاله خندید.
رو به مامان گفتم:
_مامان یه چیز مقوی بده بخورم، جون بگیرم. آخرشب میخوام درس بخونم.
_مگه میخوای بری امتحان بدی؟
_آره، امتحان فردام زیاد سخت نیست.
_آخه من به آقا کمیل زنگ زدم گفتم فردا نمیتونی بری دانشگاه
_عه، خب الان یه پیام بهش میدم، میگم بیاد
_میخوای فردا رو حالا با آژانس برو،
_نه مامان، حوصله عصبانیتش رو ندارم اون به هیچ کس اعتماد نداره. حتی میخوام با سعیده برم، کلی سفارش میکنه و زنگ میزنه. نمیدونم اون فریدون چی بهش گفته که انقدر نگرانه
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت298
بعد از رفتن خاله و سعیده، با این که کمی ضعف داشتم ولی شروع به درس خوندن کردم.
نزدیک نیمه شب بود که یادم افتاد هنوز به کمیل پیام ندادم.
فوری گوشی رو برداشتم، چون دیر وقت بود دو دل شدم برای پیام فرستادن. ولی وقتی یاد عصبانیتش افتادم فوری گوشیم رو باز کردم.
چند ساعت پیش خودش پیام داده بود و حالم رو پرسیده بود.
تشکر کردم و نوشتم که فردا برای امتحان میرم.
فوری جواب داد:
_مگه حالتون خوب شده؟
از این که هنوز بیدار بود تعجب کردم.
_بله بهترم.
_خیلی نگرانتون بودم، از نگرانی خوابم نمیبرد، بخصوص که جواب پیامم رو هم ندادید.
_ببخشید، مهمون داشتیم گوشیم رو چک نکردم.
_خدا ببخشه، فردا میبینمتون.
تا اذان صبح درس خوندم. همین که نمازم تمام شد سر سجاده از خستگی خوابم برد.
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.
اسراء چادر به سر وارد اتاق شد و گفت:
_راحیل صدات کردم باز خوابیدی؟
بعد نگاهی به صفحهی گوشیم انداخت.
_اوه، اوه، بادیگارد خشنه پشت خطه، خدا به دادت برسه.
با شنیدن حرف اسراء به طرف گوشیم شیرجه زدم و پرسیدم:
_مگه ساعت چنده؟
نگاهی به ساعت انداخت.
_فکر کنم یه یه ربعی پایین وایساده باشه.
_وای! اسراء، کاش با کتک بیدارم میکردی.
فوری گوشی رو جواب دادم.
_الو.
بر خلاف انتظارم خیلی آروم و متین گفت:
_خواب موندید؟
شرمنده گفتم:
_ببخشید. الان آماده میشم میام.
_منتظرم.
اسراء نوچ نوچی کرد و گفت:
_خدا به دادت برسه. من رفتم خداحافظ.
به سرعت برق آماده شدم و صبحونه نخورده به طرف آسانسور دویدم. مامان لقمهای دستم داد و سفارش کرد که حتما بخورم.
سوار ماشین که شدم دوباره عذرخواهی کردم. ریحانه داخل صندلیش خواب بود.
کمیل همونطور که به روبهرو نگاه میکرد گفت:
_یعنی من انقدر بداخلاقم؟
با تعجب نگاهش کردم.
_آخه خیلی با حول تلفن رو جواب دادید. الانم انقدر دست پاچه و رنگ پریدهاید انگار که از من وحشت دارید.
_نه، رنگ پریدگیم واسه کم خوابیمه. دست پاچگیم هم واسه اینه که شما رو معطل گذاشتم.
_حتما شب تا دیر وقت درس میخوندید؟
_بله. اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.
_راستی فنی زاده گفت هفته پیش برای فریدون احظاریه فرستاده، احتمالا تا حالا به دستش رسیده.
با تعجب پرسیدم:
_مگه آقای وکیل آدرسش رو داشتن؟
_نه، مثل این که زنگ زده به فریدون و با یه کلکی گرفته.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_خدا به خیر بگذرونه.
بعد از یک سکوت طولانی نزدیک دانشگاه ترمز کرد و پرسید:
_امتحانتون کی تموم میشه؟
_کمتر از یک ساعت.
_پس من ریحانه رو میبرم مهد، بعد میام دنبال شما. اگر دیر رسیدم، بیرون نیاید زنگ میزنم.
لبخند زدم و گفتم:
_حالا دیگه تروریست نیست که یهو غافلگیرم کنه...
اخم کرد.
_چرا، بعضیا از اونام بدترن، شخصیت آدما رو ترور میکنن.
بعد از امتحان جلوی در دانشگاه ایستادم اثری از کمیل نبود. بچهها در رفت و آمد بودن. دانشگاه تقریبا خلوت بود.
داخل رفتم و قدم زنان به محوطهی پشت دانشگاه رسیدم.
روی صندلی شکستهای که هنوز اونجا بود نشستم و خاطراتم رو مرور کردم.
حرفایی که سوگند درمورد آرش شنیده بود رو اینجا به من گفت. ذهنم شرطی شده بود ناخودآگاه خودش این فکرا رو پس زد. انگار واقعا ذهنم قوی شده بود و زورش به این جور افکارم میرسید. همهی اینا رو مدیون مامانم بودم.
بلند شدم تا به طرف در دانشگاه برم و نگاهی به خیابان بندازم.
همون لحظه با دیدن فریدون که به طرفم میاومد خشکم زد.
_خیلی وقته دنبالت میگردم، اومدی اینجا؟ مطمئن بودم نرفتی چون اونی که بیرون وایساده گفت هنوز بادیگاردت نیومده.
قدرت حرکت نداشتم.
_نترس کاریت ندارم. دیگه تلفن غریبه جواب نمیدی مجبور شدم حضوری خدمت برسم.
بعد برگهای از جیبش درآورد.
_این چیه؟
_مگه با این بادیگاردت قرار نزاشتیم که من رضایت بدم شمام شکایتی نکنید؟
به لکنت گفتم:
_چون بعدش مزاحمم شدی، تلفن زدی و...
_باشه دیگه نمیشم به شرطی که توام شکایتت رو پس بگیری.
چند قدم جلو اومد. تکونی به خودم دادم و به طرف در دانشگاه حرکت کردم.
_کجا میری؟ دارم حرف میزنم.
سرعتم رو بیشتر کردم.
اونم پشت سرم اومد و با صدای بلند گفت:
_اگر شکایتت رو پس نگیری بد میبینی، من که آب از سرم گذشته چه یک وجب چه صد وجب.
احساس کردم صداش نزدیکتر شد.
شروع به دویدن کردم. از در دانشگاه رد شدم. کمیل نبود. به طرف خیابون اصلی میدویدم. تقریبا به سر خیابون رسیده بودم که کمیل رو دیدم. جلوی پام ترمز کرد و خم شد در جلوی ماشین رو باز کرد.
خودم رو داخل ماشین انداختم. صدای موسیقی که پخش میشد رو قطع کرد.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت299
احساس امنیت کردم. پیش اون که بودم از هیچ چیز نمیترسیدم. خیالم راحت بود.
مات و مبهوت نگام میکرد.
_میشه از اینجا بریم؟
دور زد و گفت:
_آخه بگید چی شده؟
_اون اینجا بود.
پاش رو روی ترمز گذاشت و گفت:
_کی؟ فریدون؟
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم.
دستش به طرف در رفت.
_در ماشین رو قفل کنید و بشینید تا من بیام.
با استرس گفتم:
_کجا؟
عصبی گفت:
_الان میام.
دستم رو دراز کردم و آستین لباسش رو گرفتم و هر چی التماس داشتم تو چشمام ریختم.
_تو رو خدا نرید. من میترسم. منو تنها نزارید. اون تنها نیست. یه مرد دیگه هم باهاش بود.
نگاهی به دستم انداخت و صاف نشست.
_آروم باشید. باشه نمیرم. رنگتون بدجور پریده. نترسید، من اینجام.
بغض کردم و گفتم:
_چطوری نترسم، آرامش ندارم. شده کابوسم. زندگیم به هم ریخته. امنیت ندارم...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم. اشکام بهم امان ندادن.
نفس عمیقی کشید و با غم نگام کرد.
_اون هیچ کاری نمیتونه بکنه، من مواظبتونم.
_آخه تا کی؟ شما از کار و زندگیتون افتادین. چند روز دیگه امتحاناتم تموم میشه، چارهای جز این که بشینم خونه ندارم. الان یه مدت حتی کلاس خیاطیمم سعی میکنم کمتر برم. نمیشه که هر جا میرم به شما زنگ بزنم.
_چرا نمیشه؟ یه مدت کوتاهه، حکمش که بیاد میوفته زندان، راحت میشیم. اتفاقا من منتظرم امتحانای شما تموم بشه براتون برنامه دارم. اصلا وقت نمیکنید خونه بشینید.
جعبه دستمال کاغذی رو روبهروم گرفت و ادامه داد:
_فعلا آروم باشید. بعدا با هم حرف میزنیم.
یک برگ دستمال برداشتم و تشکر کردم.
از این که نتونسته بودم خوددار باشم خجالت کشیدم.
کمیل ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
تو سکوت به حرفاش فکر میکردم. منظورش از برنامه چی بود. بعد از چند دقیقه جلوی مغازهای نگه داشت.
_قفل مرکزی رو میزنم و زود برمیگردم.
حرفی نزدم.
روشن و خاموش شدن چراغای دستگاه پخش توجهم رو جلب کرد. یادم اومد سوار ماشین که شدم صدای موسیقی میاومد. کنجکاو شدم ببینم چی گوش میکرد. صدای پخش رو باز کردم.
با چیزی که شنیدم دوباره بغضم گرفت...
🎶چنان مُردم از بعد دل کندنت
که روح من از خیر این تن گذشت🎶
🎶گلایه ندارم نرو گوش کن تو باید بدانی چه بر من گذشت🎶
تو باید بدانی چه بر من گذشت زمانی که دیدم کجا میروی🎶
خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶
من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶
خودم خواستم با تمام وجود با تویی که نبود عاشقانه بمانم🎶
من این عشق را با همین کوه غم روی دوش دلم تا ابد میکشانم🎶
چگونه تو را میپرستم هنوز عجب روزگار غریبی شده🎶
گریهام گرفته بود، نمیدونم، برای خودم بود، یا برای کمیل، یا برای سرنوشتمون، حالم بد شد.
سرم رو تکیه دادم به صندلی و دیگه اشکام رو نتونستم کنترل کنم.
انگار تازه متوجهی موقعیت کمیل شدم، یعنی اون هنوزم اذیت میشه.
نمیدونم چرا باور کردنش برام سخت بود.
کمیل مرد خوددار و محکمی بود. شاید زیادی ظاهرش با باطنش فرق داره، فکر نمیکردم انقدر احساساتی باشه.
با صدای باز شدن در ماشین چشمام رو باز کردم. کمیل فوری پنل رو خاموش کرد و اخم کرد.
از خجالت آب شدم و سرم رو پایین انداختم. من حق نداشتم به پنل دست بزنم. اشتباه کردم.
کیسهای که تو دستش بود رو روی پام گذاشت و گفت:
_هر طعمی رو که دوست دارید بخورید تا یه کم حالتون جا بیاد، بعد تعریف کنید ببینم چی شده بود.
نگاهی به نایلون انداختم. انواع شکلات و آبنبات و آب میوه و...
از خجالت فقط محتویات نایلون رو نگاه میکردم.
_هیچ کدومش رو دوست ندارید؟
_چرا.
_پس نمیخواید برنامم رو بدونید؟
_چرا لطفا بگید.
_اول باید یه چیزی بخورید.
_الان میل ندارم.
نایلون رو برداشت. اخماش رو باز کرد. نگاه متفکرانهای به محتویات نایلون انداخت و گفت:
_پس باید خودم براتون انتخاب کنم.
یک شکلات فندقی باز کرد و به طرفم گرفت:
_فکر میکنم برای این که زودتر قند خونتون بیاد بالا اول اینو بخورید بهتر باشه.
نگاهی به شکلات انداختم و با خجالت گرفتم و تشکر کردم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
11.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
'🕊…
◗اگـه خـدا عاشقـت بشـھ . . .
خـوب تو رو خریـداری میکنـهـ❤️🩹:)
•
•
+شهید حججی🌿
#شهیدانه
•@patogh_targoll•ترگل
رادیو کلبه 004.mp3
5.96M
دوستش با یک نفر ارتباط داشته بعد که ترکش کرده دچار افسردگی شده❗️
+++ راهکار ":)
🎙سیدکاظمروحبخش
•@patogh_targoll•ترگل
17.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
'📽دوربین مخفی در امریکا
خانمی یک بار با حجاب و یک بار بدون حجاب مناسب در جامعه حضور پیدا میکنه
+واکنش مردم رو ببینید❗️
•
•
توجه داشته باشید که این اتفاق در جایی رخ میده که مهد آزادیست،
همان جایی که شما فکر میکنید چون زنها برهنه هستند، مردها چشم و دل سیرند...
#زن_در_غرب
#حجاب
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت300
تا رسیدن به خونه نه من حرفی زدم نه اون. دوباره اخم کرده بود.
شکلات هم همونطور تو دستم مونده بود. حالت تهوع داشتم.
جلوی در خونه ترمز کرد و نگاهی به شکلات انداخت و اخمش عمیقتر شد.
_قبلا حرف گوش کنتر بودیدها.
نگاهش کردم و گفتم:
_نمیتونم بخورم، حالم خوب نیست.
نگران گفت:
_از ترس و اضطرابه
بعد گوشیش رو از کنار دندهی ماشین برداشت .
_الان به حاج خانم زنگ میزنم بیاد پایین، ببریمتون درمانگاه. شاید با وصل کردن سرمی چیزی حالتون بهتر بشه.
در ماشین رو نیمه باز کردم و گفتم:
_نه، برم خونه، مامان خودش بلده چیکار کنه خوب بشم. شما زحمت نکشید.
فقط نگام کرد و حرفی نزد.
خداحافظی کردم و به طرف خونه راه افتادم.
در آسانسور که باز شد مامان رو گوشی به دست در حال صحبت دیدم. جلوی در ایستاده بود. با نگرانی نگام میکرد و با شخص پشت خط حرف میزد.
_نه، چیز خاصی نیست، یه کم فشار روشه، که به مرور زمان حل میشه.
...
_چی بگم والا، خدا انشاءالله هدایتش کنه که مزاحم ناموس مردم نشه. فقط منتظرم امتحاناتش تموم بشه، دیگه نمیزارم از خونه بره بیرون. وقتی میره بیرون دلم هزار راه میره...
با حرف مامان دوباره یاد فریدون افتادم. فوری گوشیم رو درآوردم و همونطور که به مامان سلام میدادم تو مخاطبینم دنبال شمارهی فنی زاده گشتم.
همون روزی که با کمیل به دفترش رفتیم شمارهش رو ذخیره کرده بودم.
بعد از این که خودم رو معرفی کردم براش نوشتم که من از شکایتم صرفنظر کردم، لطفا پیگیری نکنید. وارد اتاقم شدم. گوشی رو روی تخت انداختم. کنار پنجره ایستادم و بیرون رو از نظر گذروندم. کمیل تازه راه افتاد که بره. حتما مکالمهی تلفنیش با مامان تمام شده بود. از این که نگرانم بود و پیگیر حالم بود حس خوبی داشتم. حسی که نمیدونم اسمش چیه ولی انگار ته دلم کسی به من میگه اون میتونه همهی مشکلات رو حل کنه. یا بالاخره راهی براشون پیدا کنه.
مامان وارد اتاق شد و پرسید:
_از صبح چیزی نخوردی؟
_راستش نه، بعد از اتفاقی که افتاد حالت تهوع گرفتم، نمیتونم چیزی بخورم.
مامان رفت و بعد از چند دقیقه معجون بارهنگ و عسل و عرق نعنا رو برام درست کرد و آورد.
با خوردنش حالم بهتر شد و چند لقمه غذا خوردم.
روی تختم دراز کشیدم و گوشیم رو چک کردم.
فنی زاده نوشته بود:
_من کمیل رو در جریان گذاشتم به شدت با تصمیم شما مخالفن.
احساس کردم از روی عمد کلمهی شدت رو نوشته. البته میدونستم که کمیل مخالفه، ولی اون که جای من نیست. نمیتونه درک کنه از این که مدام استرس این که فریدون جلوی راهم سبز بشه یعنی چی. انقدر از دیدنش وحشت دارم که وقتی میبینمش فکر میکنم داعشیا کشور رو گرفتن و اون هم سر دستهشونه و ممکنه هر بلایی سرم بیاره. خودم رو تنها و بیپشتیبان احساس میکنم. البته قیافهی جدیدی که برای خودش درست کرده، باعث شده شبیهه اونا بشه و البته ترسناک. من به یک مرد احتیاج دارم برای حمایتم، مردی مثل کمیل مسئولیتپذیر و محکم. مردی که خودش برای مشکلات راه حل پیدا کنه. ولی مگر کمیل چقدر میتونه کمکم کنه. نمیشه که هر جا میرم با من بیاد. اون که شوهرم نیست. با این فکر جرقهای تو ذهنم زده شد. صدای پیام گوشیم منو از فکر و خیال بیرون آورد.
کمیل نوشته بود:
_چرا به فنی زاده گفتی شکایت رو پیگیری نکنه؟
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت301
نمیدونستم چی براش بنویسم. چطور تهدیدای فریدون رو براش توضیح بدم. اصلا مگر اون برنامهاش رو برای من توضیح داد که منم برای اون توضیح بدم. بیحالتر از اون بودم که بخوام باهاش بحث کنم.
گوشیم رو روی سایلنت گذاشتم و پتو رو روی سرم کشیدم.
جرقهای که تو ذهنم زده شده بود انقدر فکرم رو درگیر کرد که خوابم برد.
با صدای حرف زدنای مامان از خواب بیدار شدم.
_والا من خبر ندارم. به من چیزی نگفته، از وقتی اومده خوابیده.
نه دیگه خیلی وقته خوابیده باید بیدار بشه درس بخونه فردا امتحان داره. عه، خودش بیدار شد. من گوشی رو بهش میدم.
با چشمایی که به زور باز میشد استفهامی مامان رو نگاه کردم.
لب زد.
_کمیله.
گوشی رو به زور تو دستم جا داد و از اتاق بیرون رفت.
حتما درمورد فنیزاده میخواد بپرسه.
به زور صدام رو صاف کردم.
_الو، سلام.
سنگین و دلخور گفت:
_علیکالسلام. شما تو خواب به وکیل پیام دادید که بعدش من هر چی پیام و زنگ زدم جواب ندادید.
سکوت کردم و اون ادامه داد:
_حداقل میتونستید دلیل کارتون رو توضیح بدید. یعنی حتی در حد یه مشورت کوچیک هم منو قابل ندونستید که خودتون سر خود بهش پیام دادید. من باید از زبون دوستم بشنوم که شما چه تصمیمی گرفتید؟
دوباره عصبانی شده بود و من دیگه جرات توضیح نداشتم.
وقتی سکوتم رو دید خودش گفت:
_حتما فریدون امروز تهدیدتون کرده و شما رو ترسونده. نمیتونستید حداقل اینو بهم بگید. لابد پیش خودتون فکر میکنید دارم توی کارهاتون دخالت میکنم. باشه هر کاری دلتون میخواد انجام بدید. شما حتی مادرتون رو هم در جریان نزاشتین. مگه شما بزرگتر ندارید؟ همیشه انقدر سر خود عمل میکنید.
کمی مکث کرد و نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
_فردا امتحانتون ساعت چنده؟
بازم سکوت کردم.
_گوشی رو بدید از حاج خانم میپرسم.
_بعدازظهره، ساعت سه.
_خوبه، ریحانه رو از مهد برمیدارم میایم دنبالتون. خداحافظ.
منتظر جواب من نشد و گوشی رو فوری قطع کرد.
بغض کرده بودم. ناراحتیش برام خیلی دردناک بود. ولی نباید اینجور با من حرف میزد. درست میگفت باید اول او یا مامان رو در جریان میگذاشتم. شاید چون تو این مدت دوستش وقت گذاشته و دنبال کار من بوده انقدر ناراحت شده که من وسط کارش گفتم که پشیمون شدم.
وقتی بیشتر فکر کردم کمی به اونم حق دادم. شاید پیش دوستش ضایعش کردم. راست میگفت حداقل باید در جریان قرار میگرفت. من حتی به مامان هم چیزی نگفتم. تصمیم عجولانه گرفتم. ولی اونم نباید سرزنشم میکرد.
دو سه دقیقهای به ساعت سه مونده بود که از پشت پنجره بیرون رو نگاه کردم. کمیل رسید. منم فوری پایین رفتم و پیش ریحانه نشستم و سلام کردم.
گره ریزی از اخم بین ابروهاش بود. از آینه نیم نگاهی به من انداخت و جواب سلامم رو داد.
_خداروشکر انگار حالتون بهتره؟
_بله ممنون.
ریحانه تو آغوشم بالا و پایین میپرید.
بغلش گرفتم و پرسیدم:
_کجا بودی ریحانه؟
همین یک جمله کافی بود تا ریحانه شروع به شیرین زبونی کنه.
_مهد بودم. بهبه خوردم، آب خوردم. با خاله بازی کردم
و کلی جمله سر هم کرد که نفهمیدم چی گفت.
خندیدم و گفتم:
_ریحانه یه سوال پرسیدما.
کمیل از آینه نگام کرد و گفت:
_خدروشکر که ریحانه اهل حرف زدنه، چیزی رو قایم نمیکنه.
میدونستم منظورش به منه، ولی حرفی نزدم.
جلوی در دانشگاه که رسیدیم گفت:
_ما همینجا میمونیم تا شما بیاید.
شرمنده تشکر کردم و پیاده شدم.
سوگند هم اون روز با من امتحان داشت.
داخل سالن همدیگه رو دیدیم و من اتفاق دیروز رو براش تعریف کردم.
اونم عصبانی شد و گفت:
_ببین راحیل، اون صلاح تو رو میخواد. آخه کی این همه وقت واسه یکی دیگه میزاره. با بچش اومده وایستاده تا تو امتحانت تموم بشه ببرتت خونه. این یعنی نگرانته و دلش برات شور میزنه.
_خب، خودش میگه برای تلافی محبتایی که من به ریحانه...
سوگند حرفم رو برید:
_خب درست، ولی در قبال رسیدگی به ریحانه اونم شکایت نکرد دیگه، در حقیقت بابت کارت بهت حقوق داده اونم چندین برابر.
ببین الان نامزد من از کارش نزد که منو بیاره دانشگاه، گفت برگشتنی حالا میام دنبالت. ولی اون واقعا برای تو نقش بادیگارد رو پیدا کرده. این محبتا رو بفهم راحیل. فکرت رو خالی کن، تا این محبتا رو درک کنی.
_فکرم خالیه باور کن. فعلا فقط فکرم پر از فریدونه، آخه نمیدونی چه قیافهی وحشتناکی داره، فکر کنم از قصد خودش رو این ریختی کرده که من بیشتر بترسم.
✍بهقلملیلافتحیپور
•@patogh_targoll•ترگل